مسیر تغییر 🌱
بسم الله الرحمن الرحیم. ماجراهای واقعی #رهیافته. داستان: خاطرات یک آدم قسمت سی و سوم: حسینیه وار
🐋🐋🐋🐋🐋
بسم الله الرحمن الرحیم.
ماجراهای واقعی #رهیافته.
داستان: خاطرات یک آدم
قسمت سی و چهارم: کهیعص
چند روز از دیدار رهبری میگذشت. ایمیلی از آقای آبادی دریافت کردم. نوشته بود:
«در نظر داریم برای دانشجوهای فعال در بسیج، یه سفر زیارتی به کربلا مهیا کنیم. لطفا بررسی کنین خانمهای بسیج چقدر به این برنامه تمایل دارن.»
اونقدر از پیام خوشحال شده بودم که متوجه نشدم اون فقط یه درخواست بررسی بوده! فکر کردم قراره به این سفر بریم و همون لحظه خودم رو در کربلا تصور کردم. دل توی دلم نبود!. اما بابت این سفر باید رضایت پدر و مادرم رو میگرفتم و چون حدس میزدم اجازه ندن، توی خانواده موضوع کربلا رو مطرح نکردم. چند روز گذشت و با والدینم به مشهد رفتیم. وقتی وارد حرم شدیم فرصت رو مناسب دیدم و بالاخره با کلی مِنُ و مِن و این پا و اون پا کردن لفظقلم و مؤدبانه به پدر و مادرم گفتم: الان که توی حرم جلوی امام رضا علیه السلام هستیم، لطفا بفرمایید آیا اجازه میدید بنده یه سفر دانشجویی از طرف بسیج به نجف و کربلا برم؟»
هر دو کمی مکث کردن و پدرم با لبخند گفتن: «مشکلی نیست، فقط خواهرت رو هم باید ببری.» خیلی خوشحال شدم و هیجانزده گفتم: «چشم حتما! حسابی دعاتون میکنم!»
میدونستم فضای حرم و زیارت امام رضا (ع)، خیلی موثر بوده که پدر و مادرم به من اجازه سفر به کربلا رو بِدن، برای همین با تمام وجود از امام رضا علیهالسلام تشکر میکردم.
اما وقتی به تهران برگشتیم، نگران موضوع دیگهای شدم.
آقای آبادی...!
هنوز ته دلم حرفهای نادرست شیما درمورد ایشون عبور میکرد و نظرم این بود که باید از این آقا فاصله گرفت! توی دلم میگفتم: «نکنه خودش هم بیاد سفر؟» با خودم کلنجار میرفتم که آیا ازش بپرسم خودشون هم به این سفر میان؟ اگه میاومد بهتر بود نَرَم، اما نگران بودم که نکنه از این سوال برداشت خوبی نداشته باشه و برای همین نپرسیدم.
البته احتمال میدادم ایشون فقط مسئول هماهنگی باشه و به این سفر نیاد، چون مدتی قبل هم که اردوی دانشجویی به اروپا رو ترتیب داده بود، خودش نرفته بود.
ولی همچنان نگران بودم. نمیدونستم به این اردوی زیارتی برم یا نه؛ ترجیح دادم استخاره کنم. جواب استخاره، آیهی اول سوره مریم بود:
کهيعص﴿۱﴾كاف، ها، يا، عين، صاد.
فهم واضحی از جواب استخارهام نداشتم، با خودم گفتم: «فقط میگن استخاره خوب اومده! این که کافی نیست! معنی این آیهی «کهیعص» چیه؟» توی اینترنت تفاسیر رو بررسی کردم؛ اینطور بیان شده بود که:
کاف یعنی کربلا،
ها یعنی هلاک و کشته شدن عترت طاهره در راه معشوق،
یا یعنی یزید،
عین یعنی عطش،
صاد یعنی صبر!
چشمام رو بستم و از فهم این آیات، آرامش خاصی پیدا کردم. چقدر این تفسیر مرتبط با کربلا بود! زیر لب زمزمه کردم:
«السلام علیک یا اباعبدالله الحسین!»
درحالیکه هنوز هیچ مرحلهای از مقدمات سفر مهیا نشده بود؛ انگار بشارت و جواز ورود به حرم رو گرفته بودم!
اما ادامهی آیات استخاره هم نظرم رو جلب کرد، اشتیاق داشتم بخونم.
داستان حضرت زکریا بود که در سن پیری و در حالیکه همسرش نازا بود، از خدا تمنای فرزند داشت و خداوند در جوابش فرمود:
يَا زَكَرِيَّا إِنَّا نُبَشِّرُكَ بِغُلَامٍ اسْمُهُ يَحْيَى لَمْ نَجْعَلْ لَهُ مِنْ قَبْلُ سَمِيًّا ﴿۷﴾اى زكريا ما تو را به پسرى كه نامش يحيى است مژده مىدهيم كه قبلا همنامى براى او قرار ندادهايم. (۷)
اون لحظه این به قلبم خطور کرد که حضرت یحیی، پیامبری بود که ولادتش نماد کارهای نشدنی خداونده و نشون داده وقتی همهی شرایط، غیرممکن بهنظر بیاد، اما اراده خداوند چیز دیگهای باشه، اون کار ممکن میشه؛ و اصلا وجود حضرت یحیی یعنی نشدنها از طرف خداوند نیست، درحالیکه ما خیلی وقتها علت برآورده نشدن آرزوهامون رو خواست خداوند میدونیم.
از خوندن جریان امیدبخش حضرت یحیی حال خوبی پیدا کرده بودم. دوست داشتم از این پیامبر بیشتر بدونم، دوباره تفاسیر رو نگاه کردم؛ نوشته بود که حضرت یحیی به دلیل علاقهی حضرت زکریا به امام حسین علیهالسلام به ایشون داده شد و به همین دلیل، نحوهی شهادت حضرت یحیی مشابه اباعبداللهالحسین بود.
برای این استخاره، جریانی ذکر شده بود که کاملا با وجود مقدس امام حسین علیهالسلام مرتبط بود. از شدت زیبایی و تناسب این موضوعات، اونقدر لذت بردم که لبخند از لبهام محو نمیشد.
جریانی که از یه طرف به امام حسین علیهالسلام مرتبط بود و از طرف دیگه امید میداد که کار نشد برای خدا وجود نداره، فقط کافیه با اطمینان به توانایی خداوند، ازش بخواییم تا اگه به صلاح ما باشه اون کار رو برای ما به انجام برسونه چون ما حتی نسبت به صلاحمون هم ناآگاهیم!
من؛ برای ادامهی راهی که در آینده داشتم چقدر به این امیدواری نیازمند بودم... .
#مسیر_تغییر| با ما همراه شوید👇
https://eitaa.com/joinchat/885260918C108a742194
1.91M
#سوال_۲۱۸⁉️
پاسخ استاد ☝️
سلام
من پسر ده ساله ای دارم که به درس خوندن علاقه ای نداره.
حتما باید بالای سرش بمونم تا درس بخونه. دیگه خسته شدم، ارتباط عاطفی هم که باهاش داشتم کمرنگ شده.
موندم چکار کنم؟
میشه من رو راهنمایی کنید.
⚡️ارائه مشاوره رایگان
در بله، سروش، تلگرام و اینستاگرام
#مسیر_تغییر| با ما همراه شوید
👇
https://eitaa.com/joinchat/885260918C108a742194
745.7K
پاسخ استاد☝️
#سوال_۲۱۹⁉️
سلام
ببخشید
میشه استاد ما رو راهنمایی کنند.
چند نفر از اقوام نزدیک ما تو کار سحر و جادو هستند و از چیزهایی که تو خونهمون جاساز میکنند خسته شدیم.
حتی یک روز یک نفرشون، اومده بود خونه مون به بهونهی لباس عوض کردن، رفت داخل اتاق، در رو هم پشت سرش بست و کارش طول کشید.
بعد از اینکه رفتند ما توی اتاقمون کاغذ دعا پیدا کردیم، خیلی عاجز شدیم.
میشه استاد راهنمایی کنند این نتیجه چه اکراهی میشه؟
⚡️ارائه مشاوره رایگان
در بله، سروش، تلگرام و اینستاگرام
#مسیر_تغییر| با ما همراه شوید.
👇
https://eitaa.com/joinchat/885260918C108a742194
❤️ هر وقت از آدمای اطرافت ناراحت شدی، یا از زندگی خسته شدی و فکر کردی به ته خط رسیدی؛ حتما مطالب این کانال رو بخون و بهش فکر کن.
💙 کانالی که زندگی هزاران نفر رو نجات
داده.
👇👇
https://eitaa.com/joinchat/885260918C108a742194
#پیشنهاد_فوق_العاده_ویـــــــــــــژه
مسیر تغییر 🌱
🐋🐋🐋🐋🐋 بسم الله الرحمن الرحیم. ماجراهای واقعی #رهیافته. داستان: خاطرات یک آدم قسمت سی و چهارم:
🐋🐋🐋🐋🐋
بسم الله الرحمن الرحیم.
ماجراهای واقعی #رهیافته.
داستان: خاطرات یک آدم
قسمت سی و پنجم: خانه پدری
اسامی متقاضیان زیارت رو به آقای آبادی دادم. تعدادی از خانمها با خانواده و بعضیا با همسرشون نامنویسی کرده بودن و من هم با خواهرم طبق شرط پدر، ثبتنام کرده بودم.
آقای آبادی با بُهت و تعجب به اسامی نگاه کرد و گفت: «من که نگفتم قطعی به این اردو میریم! فقط گفتم بررسی کنین!»
من که بهخاطر جواب استخاره، یه اطمینان قلبی برای رفتن داشتم. گفتم: «خب بله! بررسی هم کردیم. لطفاً هزینه و شرایط رو بفرمایید تا زودتر به این دوستان اطلاع بدیم.»
الحمدلله همهی مراحل سفر به خوبی طی شد. تقریباً تمام خانمهای بسیج دانشگاه، ثبتنام کرده بودن اما روزهای آخر دو نفر انصراف دادن. یکی از دانشجوها به نام زینب عابدی رو خیلی وقتها توی دفتر بسیج دیده بودم. احتمال دادم که از بچههای بسیج باشه. با زینب تماس گرفتم و خیلی سریع قبول کرد و قرار شد ایشون هم با خواهرش بیاد.
اما زینب مثل بچههای بسیج فکر نمیکرد. این رو بعدها به من گفت که اصلاً انقلاب و رهبر و بخشی از تقیدات دینی رو قبول نداشته و فقط به خاطر رفاقت با ما توی دفتر بسیج رفتوآمد میکرده. اما من اون روزها از این موضوع مطلع نبودم. به هرحال زینب و خواهرش آخرین افرادی بودن که به این کاروان ملحق شدن.
روز حرکت رسید. من و خواهرم همراه بقیه سوار اتوبوس شدیم.
اما بر خلاف انتظارم، دیدم آقای آبادی هم سوار شد؛ خدای من! اون لحظه نگران ماجراهایی شدم که ممکن بود به خاطر حضور آقای آبادی تو این سفر اتفاق بیفته. من و خواهرم انتهای اتوبوس نشستیم و من سرم رو پشت پردهی اتوبوس بردم و با اشک به جاده خیره شدم. توی دلم از امیرالمؤمنین و امام حسین خواستم توی این سفر اتفاق بدی پیش نیاد. دلشوره داشتم که مبادا این همه راه رو برم و با اشتباهاتم تمام اعمالم نابود بشه. از طرفی هنوز هم معتقد بودم باید از این آدم پرحاشیه فاصله بگیرم و کاش به سفر نمیاومد.
به نجف رسیدیم. قرار بر این بود که هر روز، در قسمت ایوان طلای حرم، مداحی و روضه و صحبتهای مدیر کاروان برگزار بشه. اما من توی هیچکدوم از این قرارها نتونستم شرکت کنم؛ چون به محض ورود به نجف، به وضعیت خاص بانوان (عذر شرعی) دچار شدم.
خانمها تو اون شرایط خاص، مجاز هستن که وارد صحن بشن و من اینرو نمیدونستم. برای همین بیرون حرم، جایی که نظافت خوبی نداشت و اغلب مردم روی فرشها دراز کشیده بودن و بازار هم دیده میشد، تنها مینشستم. تمام اون چند روزی که نجف بودیم همونجا بودم و با ادعیه مختلف سر خودم رو گرم میکردم. احساس طردشدگی داشتم. موقع ناهار خواهرم گفت: «چرا توی قرارهای کاروان نمیای؟» گفتم: «به خاطر عذر شرعی.» با تأسف سرش رو تکون داد و گفت: «چقدر حیف!، توی همچین سفری نمیتونی نه نماز بخونی نه بیای حرم!» گفتم: «برای خانمها در این حالت فرشتهها تسبیح و عبادت میکنن. حتماً نمازام خیلی بهدردبخور نبوده که باید فرشتهها بجای من توی همچین جایی عبادت کنن.» خندید و گفت: «عجب زاویهی دیدی!» و بعد با جدیت ادامه داد: «ولی بپرس که تا کجا میتونی بیای، شاید قسمت قرار کاروان جزو محدوده ممنوعه نباشه.» احکام رو خوب بلد نبودم و از طرفی هم نمیدونستم از چه کسی بپرسم. خانمها هم اغلب نمیدونستن. از آقایون هم خجالت میکشیدم بپرسم.
روز آخر حضورمون توی نجف بود و من حتی از دور حرم رو ندیده بودم! قرار بود همه به بازار برن. من روی مبل سالن هتل نشسته بودم که از این موضوع مطلع شدم. از روی مبل بلند نشدم تا همه سالن رو ترک کنن. آقای آبادی جلو اومد و گفت: «شما به بازار تشریف نمیارید؟» گفتم: «خیر!» با تأسف گفت: «بله! شما حتی توی برنامههای معنوی کاروان شرکت نکردید، چه برسه به برنامههای مادی!» و من سرم رو با شرمندگی پایین انداختم!
بعد از رفتن همه، تنها به حرم رفتم. علاقهی زیادی به پدرم داشتم و اینکه امیرالمؤمنین حکم پدر رو داشت و من از ورود به حرم محروم بودم، دلشکسته شده بودم. بالاخره از کسی پرسیدم و فهمیدم فقط توی محیطی که ضریح هست نباید میرفتم، و اینکه توی حرمها و مساجد باید از یک در وارد میشدم و از در دیگه بیرون میرفتم.
به محض فهم این مطلب، وارد صحن حرم شدم. بعد از چند روز نشستن بیرون حرم، حالا انگار وارد بهشت شدم! با تعجب و شوق زیاد به در و دیوار صحنها نگاه میکردم. چقدر همه جا معطر و زیبا بود!. از درب یکی از صحنها، تا چشمم به ضریح افتاد با شوق سلام دادم و این تنها دیدار من از ضریح حضرت علی(ع) بود.
آه...! امروز که این خاطره رو به یاد میارم میدونم که اون دوری از ضریح و مساجد به خاطر ناپاکی دلم نسبت به آقای آبادی و دیگران بوده. کاش زودتر متوجه میشدم!
#مسیر_تغییر| با ما همراه شوید👇
https://eitaa.com/joinchat/885260918C108a742194