🐋🐋🐋🐋🐋
بسم الله الرحمن الرحیم.
ماجراهای واقعی #رهیافته.
داستان: خاطرات یک آدم
قسمت سی و هفتم: خواستگار
از کربلا برگشتیم و هر از چند گاهی با دوستانم خاطرات سفر رو مرور میکردیم.
اون روزها هانیه تازه عقد کرده بود و میگفت دنبال جاری خوب میگرده. چندباری خصوصیات برادرشوهرش رو برای من تعریف کرد. یه روز گفت: «مادرشوهرم به من میگه برای اون یکی پسرش هم زودتر عروس پیدا کنیم، منم هرچی گشتم دیدم بهتر از تو دور و برم نیست.»
خواستم بهش بگم که با مادرم مطرح کنه، اما حرم حضرت عباس و آقای آبادی که با لباس سفید درحال خوندن دعا بود، جلو چشمم اومد. جدا از این، یاد زمانی افتادم که آقای آبادی باعث شد من رابطه متفاوتی با خداوند پیدا کنم و خودم رو بیشتر بشناسم، برای اینکه هانیه از پیشنهادش منصرف بشه بعد از کمی مکث گفتم: «فعلا میخوام درسم رو بخونم و نمیتونم به ازدواج فکر کنم.» هانیه هرچی از خوبیها و سربهراه بودن برادرشوهرش گفت قبول نکردم.
مدتی بعد یکی از دوستانم به نام خانم قاریپور که خانمی متشخص و متعقل بهنظر میاومد با من تماس گرفت و بابت ازدواج، مشخصات یکی از آشنایانشون رو برای من مطرح کرد.خواستگار، پسری مذهبی، خانواده دوست، با درآمد عالی و از هرجهت مطمئن. گفتم: «میخوام درسم رو ادامه بدم» ایشون گفت: «اتفاقا اونها هم مایلن درست رو ادامه بدی.» گفتم: «ولی با این سطح درآمد حتما زندگی تجملاتی مدنظرشونه، ولی نظر بنده روی زندگی ساده است.» خانم قاریپور گفت: «اتفاقا ایشون هم مایلن زندگی ساده باشه و درآمد مازاد صرف کار خیر بشه.» هرچی که میگفتم خانم قاریپور اشاره میکرد که خانواده پسر هم همین رو میخوان. بهش گفتم بذارید فکر کنم اگر مایل به ازدواج بودم با خانوادهام مطرح کنین.
مدتی فکر کردم و دیدم چهرهی آقای آبادی از مقابلم رد نمیشه. از خودم ناراحت بودم. میگفتم: «مگه نخواستی که حضرت عباس شرایط یه ازدواج خوب رو برات فراهم کنه؟ حالا یکی یکی داری این شرایط رو پس میزنی. مگر نمیگفتی این آبادی بهدرد زندگی نمیخوره، چرا به این آدم فکر میکنی؟ از طرفی، اگه تو به این فرد علاقهمند باشی خیلی بده! یعنی میخوای مثل شیما بهش بگی لطفا بیا با من ازدواج کن؟ و اونم لابد میگه نه!»
اما صدای دیگهای میگفت: «با این حال قبول خواستگار توی این شرایط اشتباهه. تو باید اول تکلیف دلت رو با این آدم مشخص کنی.»
از اونجا که خانم قاریپور رو آدم مطمئنی میدیدم، بهش گفتم: «راستش بهتره این موردی رو که فرمودید ادامه ندین، چون تکلیفم با شخص دیگهای معلوم نیست. ترجیح میدم اول از این شرایط بیام بیرون.»
خانم قاری پور با کنجکاوی پرسید: «یعنی در روند ازدواج با کسی هستی؟»
گفتم: «نه، اصلا چیزی مطرح نشده، من فقط ذهنیت مثبتی به شخصی دارم که میخوام تکلیف خودم رو مشخص کنم.» دوباره خانم قاریپور با کنجکاوی بیشتری پرسید: «کیه؟ از دانشگاه خودمونه؟» گفتم: «بله.» گفت: «آقای آبادیه؟»
با حالت شرمندگی و ناراحتی از اینکه ایشون خیلی سریع تونسته بود اسم آقای آبادی رو حدس بزنه گفتم: «بله.»
خانم قاریپور گفت: «بله، دیده بودم با هم کلاس دارید.» و بعد شروع کرد به نصیحت و ادامه داد: «این فرد بهدرد شما نمیخوره، خیلی پرحاشیه است، من واقعاً نگرانتم.»
گفتم: «بله خودم هم همین برداشت رو دارم، البته مشخص شده که خیلی از حرفهای پشت سر ایشون دروغ بوده. با این حال نمیتونم فعلا به فرد دیگهای فکر کنم. اول باید خودم رو از وضعیتی که توش قرار دارم خارج کنم.»
از اینکه راز درونم رو به یه نفر گفته بودم احساس سبکی میکردم، اما خیلی نگران بودم. این موضوع رو حتی به هانیه که صمیمیترین دوستم بود نگفتم که جایی درز پیدا نکنه. اما تصورم این بود که خانم قاریپور آدم بسیار مطمئن و درستیه و البته اگه اصرار ایشون برای پیشنهاد خواستگار مورد نظرشون نبود، من هم موضوع آقای آبادی رو مطرح نمیکردم.
اما بههرحال خانم قاریپور از حرف دل من مطلع شده بود.
#مسیر_تغییر| با ما همراه شوید👇
https://eitaa.com/joinchat/885260918C108a742194
#یادآوری_۵۶
👁 بصیر یعنی چه؟
بصیر در آیات الهی یعنی؛
پیام الهی را ببینیم و بلافاصله اطاعت کنیم.
گاهی اوقات شخصی در یک پیام رسان به شما پیام میدهد؛
پاسخ دهی شما به پیام این فرد، بستگی به این دارد که شخص چقدر برای شما مهم است.
مثلا اگر استاد دانشگاه شما باشد خیلی فرق میکند با فردی که شما او را گاهی ملاقات میکنید.
وقتی پیام استادتان را دیدید، خود را ملزم میدانید که بلافاصله پیام را اجابت کرده و با توجه به خواستهی پیام دهنده پاسخ مناسب، بدهید.
ولی برخورد ما در رابطه با فردی که خیلی اهمیت ندارد ممکن است اینطور باشد که فقط پیام را ببینیم اما ضرورتی نبینیم که پاسخ بدهیم.
🌱 فردی تعریف میکرد:
دوستی داشتم که عاشق او بودم. ایشان پزشک بسیار مهربانی بود و هر زمان به دارو نیاز داشتم برای من دارو را با عشق زیاد فراهم میکرد.
یک شب که ساعت از نیمه شب گذشته بود پیامی از این دوستم دریافت کردم که از من درخواستی داشت و من بلافاصله درخواستش را اجابت کردم.
در مثال فوق، این دوست تا به قدری در دل این فرد مقبول بوده که بلافاصله پیام را جواب داده است.
👌 پیام خدا را دیدن یعنی؛
حتما پیام خدا را اطاعت کردن.
حتما پاسخ مثبت دادن به پیام خداوند.
👌 شنیدن و دیدن، اگر پاسخ مثبتی به همراه نداشته باشد فایده ای ندارد.
#مسیر_تغییر| با ما همراه شوید
👇
https://eitaa.com/joinchat/885260918C108a742194
2.8M
پاسخ استاد ☝️
#سوال_۲۲۲ ⁉️
سلام
دخترم و دوستش؛
دانشجوی پزشکی هستند.
دوستش، میاد محل کار دخترم و در آنجا مزاحمت ایجاد میکنه. امروز با هم درگیر هم شده بودند ... البته اول دوستش شروع کرده بود.
دوستش، خانم 30 ساله مجردی هست.
دختر من در دوران دانشجویی خیلی بهش محبت کرده و اون به دخترم وابسته شده، ولی ما تازه متوجه شدیم که دوستش بیماری دوقطبی، بیش فعالی و وسواس فکری و عملی داره.
اخیرا هم دیدم بدون چادر بیرون رفت. حتی نمازش رو هم گاهی اوقات بدون چادر میخونه در حالیکه در خانه چادر بود. دخترم از روی دلسوزی بهش محبت میکنه ولی ما مخالفیم. حتی دکتر روانشناس به او گفته بود که با ما ارتباط نداشته باشه ولی به حرفش گوش نمیده.
به دختر من حرفهای زشت یاد میده. حرف از خودکشی و برداشتن حجاب و ترک نماز و اینا میزنه.
دخترم هم دیگه ازش بدش اومده ... و ازش میترسه. میگه: چند ماه مرخصی بگیرم مزاحمم نشه. تازه گفته: به حرف پدر و مادرت گوش نده.
ما دوست نداریم با این خانم ارتباط داشته باشه. ولی همش مزاحم دخترم و زندگی ما میشه.
مادر و ناپدریش هم با نظر ما موافقند که با هم ارتباط نداشته باشیم.
میخواستم ببینم راهش چیه؟
من چه اشتباهی یا اکراهی داشتم؟
⚡️ارائه مشاوره رایگان
در بله، سروش، تلگرام و اینستاگرام
#مسیر_تغییر| با ما همراه شوید
👇
https://eitaa.com/joinchat/885260918C108a742194
مسیر تغییر 🌱
🐋🐋🐋🐋🐋 بسم الله الرحمن الرحیم. ماجراهای واقعی #رهیافته. داستان: خاطرات یک آدم قسمت سی و هفتم:
🐋🐋🐋🐋🐋
بسم الله الرحمن الرحیم.
ماجراهای واقعی #رهیافته.
داستان: خاطرات یک آدم
قسمت سی و هشتم: تجربه شرایط مشابه
چند روز بعد از صحبت من با خانم قاریپور، آقای آبادی پیامکی داد با این مضمون:
«سلام. فردا حتما تشریف بیارید کارگاه ۵، کار خیلی واجبی دارم.»
نوشتم: در چه موردی؟
پاسخ داد: «فردا حضوری خواهم گفت.»
از اینکه موضوع صحبت رو نمیدونستم خیلی نگران شدم.
فردای اون روز و قبل رسیدن به دانشگاه درحالی که دلنگران این ملاقات بودم، دوباره قضیهی شیما و آقای آبادی برام مرور شد. توی دلم رو به آقای آبادی گفتم: «آبادی! مقصر شمایی که شیما بهت درخواست ازدواج داد؛ هی با این و اون قرار میذاری، امروز من، فردا با یکی دیگه، عاقبتش میشه این.»
بعد به خودم تاکید کردم که باید هرچه زودتر تکلیفم رو با این تعلقخاطری که به ایشون دارم مشخص کنم. در همین حین، احساس کردم کسی در حال تعقیب منه.
پشتسرم رو نگاه کردم و دیدم یه آقایی همونطور که دنبالم میومد به من خیره شده! از شدت ترس و دلشوره تپش قلب گرفتم. با خودم گفتم: «خدایا، این چه بلایی بود؟! اونم همین امروز!»
تندتر حرکت کردم تا بلکه وقتی وارد فضای بازارچه و دستفروشهای خیابون بشم، اون آقا من رو گم کنه. سریع وارد یه مغازه شدم. از پشت شیشه دیدم که اون آقا رد شد و نفس راحتی کشیدم. چند دقیقه ایستادم و با خودم فکر کردم که نکنه تا خود دانشگاه بیاد؟! اگه بقیه یا آقای آبادی این آقا رو با من ببینن، چه فکری میکنن؟
مغازهدار گفت: «بفرمایید خانم!» و من که متوجه شدم بیهدف توی مغازه ایستادم، تشکر کردم و از مغازه خارج شدم. دوباره به طرف دانشگاه راه افتادم و خدا خدا میکردم که اون آقا از سمت دیگهای رفته باشه. تا اینکه یه دفعه از کنار درخت کنار خیابون بیرون اومد و کنار من شروع به راه رفتن کرد. هرچی تند میرفتم، اون هم تند میومد.
کمی بعد به حرف اومد و پرسید: «حالا چرا اینقدر تند میری؟ من قصد خیر دارم، میشه شمارتون رو داشته باشم؟»
با صدای بلند و قاطعی گفتم: «نه.»
ادامه داد: «پس این شماره رو از من قبول کنین. کارت شرکتمه.» دست اون آقا همچنان به سمت من دراز بود و من به طرف درب دانشگاه میرفتم.
از اینکه همچنان کنار من میومد، حالم بد شده بود. با خودم گفتم: «اگه آقای آبادی الان اینجا باشه، چه فکری میکنه؟» اون آقا سرعتش رو تندتر کرد، طوریکه که تلاش میکرد جلو من بایسته، من هم برای اینکه اون موقعیت به این مرحله نرسه، سریع کارت شماره رو گرفتم و گفتم: «بله، بله حتما.»
با خوشحالی گفت: «آفرین! دانشجوی زرنگی هستی که اینجا درس میخونی، منتظر تماست هستم.»
وقتی به درب ورودی دانشگاه رسیدم اون آقا هم به طرف دیگهای رفت. درحالی که به کارگاه ۵ میرفتم کارت رو در اولین سطل زباله انداختم و با اضطراب توی دلم گفتم «خدا کنه دیگه پیداش نشه!»
همون موقع یاد نگاه خودم به آقای آبادی افتادم.
یادمه وقتی به آقای آبادی گفته بودم که شما همش با خانمها در ارتباطید، ایشون گفته بود که خودش از این شرایط در تنگناست و تصور نشه که اون موقعیت رو دوست داره.
اونروز من هم برای لحظاتی گرفتار همون شرایط مشابه شدم. حتی شرایطی رو تجربه کردم که آقای آبادی در مقابل شیما داشته و خودش از اون موقعیت ناراضی بوده. اما من آقای آبادی رو مقصر میدونستم و میگفتم اون باعث ایجاد چنین موقعیت بدی شده.
من متوجه نبودم که این اتفاق کوچیک فقط پیامی بود برای اینکه ذهنم رو به طور کامل نسبت به آقای آبادی پاک کنم و اینقدر ایشون رو توی خطا و تقصیر نبینم.
اما من مثل اغلب مواقع که متوجه پیام اتفاقات زندگیم نبودم فقط به خودم گفتم: «چه اتفاق بدی! اما بهخیر گذشت... .»
#مسیر_تغییر| با ما همراه شوید👇
https://eitaa.com/joinchat/885260918C108a742194