🐋🐋🐋🐋🐋
بسم الله الرحمن الرحیم
#ماجراهای_واقعی #رهیافته.
داستان خاطرات: یک آدم
قسمت بیست و یکم: تنگنا
وقتی یاد پوست صورتم که زمانی صاف و بدون جوش بود میافتادم، از ته دل آهی با حسرت میکشیدم، اما چارهای نبود.
دو سه باری با مادرم دکتر رفتیم و داروهایی گرفتیم که خب نتیجهای نداشت.
با مادرم تصمیم گرفتیم به دکتر دیگهای مراجعه کنیم. بعد از ویزیت، دستور پزشک رو طبق روال انجام دادیم و به خونه برگشتیم و داروها رو استفاده کردم. بیصبرانه منتظر بودم که اوضاع صورتم بهبود پیدا کنه. اما فردای اون روز وقتی جلو آینه ایستادم، شوکه شدم!
به قدری جوش روی صورتم ظاهر شده بود که انگار روی صورتم آب داغ ریخته بودن!
مادرم تا من رو دید، جیغ کوتاهی کشید. پدرم با اخم به مادرم نگاه کرد با این مفهوم که بهخاطر رعایت روحیهی من، حرف ناراحتکنندهای نزنه.
احساس کردم دنیا روی سرم خراب شده. صورتم حالت وحشتناکی پیدا کرده بود. اون لحظه فقط فکر میکردم که دیگه این وضع رو نمیتونم تحمل کنم...!
چند تا دکتر رفتم و ی سری کرم دادند. شنبه دانشگاه نرفتم تا شاید صورتم بهتر بشه، اما نشد
یکشنبه و دوشنبه و سهشنبه هم نرفتم، گفتم حتما تا چهارشنبه بهتر میشه، اما هر روز انگار بدتر از روز قبل میشد... پنجشنبه شد و من یک هفته بهخاطر صورتم دانشگاه نرفته بودم!
روز پنجشنبه در حال اتمام بود و اگه جمعه خوب نمیشدم، نمیدونستم باید چی کار کنم! این همه غیبت از درسها باعث میشد که تمام زحماتم در طول اون ترم دانشگاه از بین بره. درِ اتاقم رو بستم و شروع کردم به اشک ریختن...
در اون لحظه واقعا احساس کردم کسی جز خدا نمیتونه به دادم برسه؛ کسی که اون پوست صاف رو بهم داده بود، باید خودش سلامتی این پوست رو برمیگردوند.
درحالیکه اشک میریختم گفتم: «ای خدایی که منو آفریدی! خودت بیماری پوستم رو شفا بده.»
اون روزها داییجانم که معلم بود و اهل مطالعه، کتاب زندگینامه آیتالله بهاءالدینی رو بهم داده بود. به بخشی از کتاب رسیده بودم که توصیهی ایشون برای گرهها و مشکلات زندگی نوشته شده بود، ایشون فرموده بودن:
«اگر توی زندگی مادی یا معنوی شما گرههایی افتاده، اول ببینید این گرهها به چه دلیلی ایجاد شده، برید و جلوی اون رو بگیرید، اما اگر نمیدونید علتش چیه، مثلاً بیبرکتی وارد زندگیتون شده یا به یکباره در کارهاتون مانعی ایجاد شده و ...، مقیّد به این چهار کار باشید: اول صدقه بدید، دوم ردِّ مظالم بدید که اگر احیاناً به کسی ظلم کردید و نفرین یا آهی پشت سرتون هست و به زندگیتون گره انداخته، به این وسیله اصلاح بشه. سوم حدیث کساء بخونید اگرچه یک نفر باشید و اگر تونستید چند نفر رو دور خودتون جمع کنید و با هم بخوانید و در انتهای دعا، به حضرت زهرا سلاماللهعلیها توسّل کنید؛ چراکه محور حدیث کساء ایشون هستن، و چهارم؛ اگر امکان داشت قربانی کنید.»
به قدری حالم بد بود که نمیتونستم فکر کنم که چرا این اتفاق برای من افتاده. به خودم میگفتم من که کاری نکردم! یه دانشجوی درسخون بودم که به کار کسی کاری نداشتم و تازه، بقیه هم اذیتش میکنند و...
ولی با یه بررسی ساده مشخص بود که من با صورتم رفتار نادرستی رو مرتکب شده بودم، هرچند این خطا کمرنگ بود، اما در اندازه و حد خودم اشتباه بزرگی بود. شاید حواس تعدادی از آقایون رو از درس و کارشون پرت کرده بودم، شاید دل دخترایی رو سوزونده بودم که علاقهای به زیبا نشون دادن خودشون در محیط بیرون رو نداشتن، و حالا، باید هم این صورت به این وضعیت مبتلا میشد. اما اون زمان برای اتفاقهای زندگی چنین حساب حکیمانهای باز نمیکردم. اصلاً تصور نمیکردم که حتی جوشهای صورت هم، با حساب و کتاب ظاهر میشند و در این دونههای قرمز ریز هم تذکری قرار داده شده! ولی من برای این فرستادههای کوچیک خداوند متعال، چنین شأن و جایگاهی قائل نبودم!
به هرصورت ترجیح دادم کار راحتتر رو انتخاب کنم، و حتی نیمنگاهی به رفتار خودم نداشته باشم. پس بخش اول صحبت آقای بهاءالدینی رو ندید گرفتم و سریع مرحلهی بعدی یعنی به اون چهار کار نجاتبخش نگاهی انداختم. فقط توصیهی سوم رو میتونستم انجام بدم. تصمیم گرفتم حدیث کساء بخونم. از ته دل و درحالیکه راه امیدی جز این کار نمیدیدم، شروع کردم به خوندن حدیث کساء.
-در انتها بجای توسل به حضرت زهرا(س)، رو به امیرالمومنین(ع) کردم و گفتم:
«یا علی، اگر شفا بدین همیشه پنجشنبهها حدیث کساء میخونم؛ سعی میکنم بهتر رفتار کنم...»
در حال گریه خوابم برده بود. وقتی بیدار شدم، با چشمهای پفآلود از گریه، خودم رو توی آینه نگاه کردم، حس کردم التهاب صورتم کم شده. انگار رو به بهبود بود. چشمام رو مالیدم تا واضحتر ببینم، صورتم واقعا بهتر شده بود! تعجب کردم...! ناباورانه از خودم پرسیدم: «یعنی امیرالمومنین من رو شفا دادند؟!»
https://eitaa.com/masiretaghyir
🐋🐋🐋🐋🐋
بسم الله الرحمن الرحیم
#ماجراهای_واقعی #رهیافته
داستان خاطرات یک آدم
قسمت بیست و دوم: خجالت
طبق روال همیشه، برای رفتن به دانشگاه از خواب بیدار شدم، سریع جلو آینه رفتم. جوشها در حال محو شدن بودند.
باورم نمیشد! به صورتم دست کشیدم، چقدر جوشها کوچیک شده بودند. حالا میتونستم به دانشگاه برم! هرچند که هنوز شرایط خوب نبود، اما قابل تحملتر بود.
بیاختیار دستم رو بردم سمت کرمپودرم که یاد عهدم با امام علی علیهالسلام افتادم. درسته که توی عهدم در مورد آرایش، صحبتی نکرده بودم، اما از اینکه آرایش کنم خجالت کشیدم.
با خودم گفتم: «آقا چنین عنایتی به من کرده، نامردی نیست من خودم رو برای دیگران زیبا کنم؟! اصلا ایشون راضیاند که من از اینها استفاده کنم؟! حالا که سلامتی صورتم بهم برگردونده شده، من حق دارم هر کاری میخوام با این صورت انجام بدم؟!»
صدای دوم لب باز کرد که:
«ولی اگه با این قیافه بری دانشگاه، خودش میشه باعث جلب توجه!
دیگران بهت نگاه میکنن، این که خیلی بدتره…! بعدشم، مذهبیا باید خوشگل و جذاب باشن، اینطوری با این قیافه که آدما رو پس میزنی!»
با خودم گفتم پس حداقل مداد ابرو رو بردارم و کمی به صورتم رنگ بدم، اما صدای اول با اعتراض گفت:
«این صورت رو آقا بهت داده، اگه دست زدی به این لوازم، دیگه هیچ وقت امیرالمومنین رو صدا نکن.»
اسم امیرالمومنین و این نکته که ایشون ممکنه از من ناراحت بشه و دیگه جوابم رو نده، باعث شد، لوازم آرایش رو بذارم توی کیفم. بدون اینکه از چیزی استفاده کنم آماده شدم که برم به دانشگاه. اما توی راه تا به شرایط صورتم فکر میکردم، وسوسه میشدم که ازشون استفاده کنم.
صورتم هنوز عادی نبود و اون روز باید به آقای آبادی هم نتیجه پروژهی جدید رو میرسوندم.
برای اینکه به این وسوسهها پایان بدم، کیف لوازم آرایشم رو، توی سطل زبالهی مترو انداختم و از شرشون راحت شدم.
وقتی به دانشگاه رسیدم، مهناز درحالی که از کنارم رد میشد، با طعنه و دلخوری گفت:
«پروژهی دو روزهی شما و آقای آبادی تموم نشد؟»
گفتم: «نه، آخه دوباره بهم پروژه دادند.»
لبخند تلخی زد، اما یه دفعه متوجه صورتم شد. با تعجب پرسید:
«چرا اینطوری شدی؟! صورتت سوخته؟ آب جوش ریخته؟ وای خدا چی شده؟!»
گفتم: «نه، چیزی نیست، داره خوب میشه.»
نگاه طعنهدار مهناز به حالت ترحم و دلسوزی تبدیل شد و همچنان نگاهم میکرد.
رفتار مهناز باعث شد دلم برای استفاده از لوازم آرایش غنج بره.
چیزی درون دلم گفت: «دیدی گفتم! اینم جلب توجه!».
با مهناز کمی هممسیر بودم؛ بعد از اینکه اون به یکی از ساختمونهای دانشکده رفت، من هم به سمت کارگاهی که آقای آبادی اونجا بود، رفتم. قبل از ورود، یه لحظه ایستادم. باید دلم قرص میشد.
«وَ مَن یَتَوَکَّلْ عَلَی اللهِ فَهُوَ حَسبُهُ»
(هرکس به خدا توکل کند، پس او برایش کافی است)
این ذکر رو زیر لب زمزمه کردم و وارد کارگاه شدم.
سرم رو پایین انداختم و ایشون رو از دور دیدم. سر میز رسیدم لپتاپم رو باز کردم و پروژه رو نشون دادم. در کلِ صحبتها سرم پایین بود و فقط کار رو توضیح دادم و ایشون رو نگاه نکردم. این بار از اینکه در مقابل ایشون حرف میزدم، چقدر معذب بودم! در طول اون مدت توی دلم زمزمه میکردم: «دیگه هیچ پروژهای رو قبول نمیکنم.» آقای آبادی چند تا ایراد از کار گرفت و ازم خواست تا هفتهی دیگه رفع کنم. از اینکه کار ایراد داشت و دوباره باید همدیگه رو ملاقات میکردیم غصهدار شدم، اما باید کار رو تموم میکردم. برخلاف مهناز، رفتار آقای آبادی هیچ تغییری نکرده بود، انگار اصلا من رو ندید.
ایشون رفت و من متوجه شدم طی این جلسه، منم چهرهی ایشون رو ندیدم.
چقدر سر پایین بودن و نگاه نکردن به دیگران خوب بود. انگار بهخاطر شرایط صورتم، ناخودآگاه آدابی رو مراعات کرده بودم که بهتر بوده قبلاً با اختیار انجامش میدادم. اون روز خود به خود سربهزیرتر و مأخوذ به حیاتر شدم.
کاش بدون اینکه چنین بلایی به سرم میاومد، این سبک رفتاری رو انتخاب میکردم. اما چرا عموما ما آدما باید سختیها رو بچشیم تا ناخودآگاه رفتار درست رو بیاختیار انجام بدیم؟
درحالی که اون زمان دیگه انجام چنین رفتاری ارزش چندانی نداره، چون از روی اجبار و ناچاری انجام میشه.
#مسیر_تغییر| با ما همراه شوید👇
https://eitaa.com/joinchat/885260918C108a742194
🐋🐋🐋🐋🐋
بسم الله الرحمن الرحیم
#ماجراهای_واقعی #رهیافته
داستان خاطرات یک آدم
قسمت بیست و چهارم: تسبیح
نزدیک ایام نوروز بود.
همچنان در کنار کارهای درسی، کارهای فرهنگی و سفارش پروژههای آقای آبادی رو هم پیش میبردم تا اینکه یه روز، بهم پیام داد:
«حج دانشجویی مشرف شدم و مدتی نیستم. لطفاً پروژه رو جهت بررسی به آقای شاهی نشون بدید.»
آقای شاهی دوست آقای آبادی بود، ولی هر وقت توی حیاط دانشگاه میدیدمش حس بدی بهش داشتم، چون بعضی وقتا خیره به آدم نگاه میکرد.
من که با امیرالمؤمنین عهد بسته بودم و باید مراقب امانتی ایشون، یعنی "صورتم" میبودم و از نگاه نامحرم بیشتر حفظش میکردم، تصمیم گرفتم به این ملاقات ترتیب اثر ندم.
روز تحویل پروژه بود. آقای آبادی پیام دادند:
«در سرزمین وحی نایبالزیاره هستم کار رو ساعت ۱۵ در کارگاه ۲ تحویل بدید.» نوشتم: «تقبلالله. هر زمان برگشتید تحویل میدم.» در جوابم نوشت: «دیر میشه لطفاً امروز به آقای شاهی تحویل بدید» مجبور شدم اشارهای به علت اصلی کنم و نوشتم: «به ایشون تحویل نمیدم.» سریع پیام داد: «کارها رو بدید خانم بهروزی تا به ایشون نشون بده.»
با خودم گفتم: «یعنی چی؟! خانم بهروزی با من چه فرقی میکنه؟ فکر کنم منظورم رو کاملاً متوجه شد.»
خانم بهروزی همکلاسی من بود، البته خیلی راحت و بدون ملاحظه با آقایون برخورد میکرد و مسائل اینچنینی خیلی براش مهم نبود. از پیامم پشیمون شدم که باعث شده بود آقای آبادی متوجه بشه که چرا پروژه رو به آقای شاهی تحویل نمیدم، اما پشیمونی فایدهای نداشت. بالاخره کارها رو دادم به خانم بهروزی و ایشون به آقای شاهی تحویل داد.
یک هفته بعد نوروز، آقای آبادی مقابل دفتر بسیج دانشگاه، من رو دید. این بار از قبل پیامی نداده بود، یه فلَش کامپیوتر به سمت من گرفت و گفت: «این رو بجای مبلغ پروژه قبول کنین»، و بعد تسبیحی رو به طرفم گرفت. تعجب کردم. گفتم: «این چیه؟!»
خندید و گفت: «یه تسبیح! سوءتفاهم نشه، این سوغاتی رو به همهی دانشجوهام دادم.»
با شنیدن این جمله، به غرورم برخورد؛ از طرف دیگه دوباره توی دلم برای این رفتارش اظهار تأسف کردم و با تمسخر گفتم: «همینه که همه ذکر یا آبادی برداشتن!» تسبیح و فلَش رو گرفتم و با سردی گفتم: «ممنون»، و سفر حج ایشون رو به روی خودم نیاوردم که حتی یه زیارت قبول خشک و خالی بهش بگم. آقای آبادی هم انگار کمی از برخورد سرد من گرفته شد و سریع خداحافظی کرد، اما در حالی که میرفت گفت: «پروژه رو دیدم اشکال داشت، لطفاً رفع کنید.»
و من باز از اینکه باید پروژه رو ویرایش میکردم و دوباره تحویل میدادم ناراحت شدم. با حرص محکم روی نیمکت کنار دیوار نشستم.
به تسبیح توی دستم نگاه کردم. نمیتونستم با این تسبیح ذکری بگم، چون از آقای آبادی دل خوشی نداشتم، از قبل شنیده بودم برای گفتن اذکار تسبیح، خصوصا گفتن ذکر سبحان الله، باید دل آدم از نگاه بد نسبت به دیگران پاک باشه، اما من ایشون رو کاملا در خطا و بدی میدیدم، و حتی لحظهای نمیتونستم این ذکر رو از چنین تسبیحی بر زبان جاری کنم. توی این فکر بودم که باید این تسبیح رو به چه کسی بدم؟ تنها کسی که از صبح تا شب روی لبهاش ذکر بود و شاید روزی 1000تا صلوات میفرستاد پدرم بود. لبخندی روی صورتم نشست. این تسبیح رو باید به پدرم میدادم و همینکار رو انجام دادم.
#مسیر_تغییر| با ما همراه شوید
👇👇
https://eitaa.com/joinchat/885260918C108a742194