eitaa logo
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
245 دنبال‌کننده
8.9هزار عکس
9.7هزار ویدیو
106 فایل
یــــا ابـــاصـــالــح المــہـد ے ادࢪڪـنــے ارتبــاط بـا خــادم ڪـانـال: @rahimi_1363 بـا بـه إشـتــراڪـ گـذاشـٺــن لینـڪـ ڪـانـال راه ســعــادٺ،در ثـــوابــــ نـشـــر مـطـالــبـــ شــریـڪـ بــاشـیــد ۩؎ @masirsaadatee
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🎥 #سخنرانی تصویری 👤 #استاد_رائفی_پور 🎤 🔴موضوع : #چگونه_گناه_نکنیم ؟⁉️🤔 🎞️قسمتی از #جلسه_ششم (آ
9.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 تصویری 👤 🎤 🔴موضوع : ؟⁉️🤔 🎞️قسمتی از (آخرین جلسه) 📝 🔻 تنبیه نفس 🔻 ادامه مبحث قسمت قبلی 🔻و..... دسته بندی موضوعی : ❇️ 👌🏻 _☀️ 🌤️ 🌥️ ☁️ ___ 『•🤍𝐉𝐎𝐈𝐍⇣•』_ _ _ _ •⌈↝‌ @masirsaadatee 🌸⃟🕊 ڪـانـال ڕاه سـعــادٺــ↑↑↑ مـا را بـہ دوسـٺــان خــود مـعـرفـے ڪنـیـد🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 و چگونگی تشویق به حجاب 👤 🎤 💥بـسـیــــار عــــالـی👌🏻 『•🤍𝐉𝐎𝐈𝐍⇣•』_ _ _ _ •⌈↝‌ @masirsaadatee 🌸⃟🕊 ڪـانـال ڕاه سـعــادٺــ↑↑↑ مـا را بـہ دوسـٺــان خــود مـعـرفـے ڪنـیـد🌹
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
📘 #از_آدم_تا_خاتم📖 📝 #پارت_هفتم 🔻 #وسوسه‌های_شیطان😈 🔹 #شیطان که همه بدبختیهای خود و رانده شدن از
📘 📖 📝 🔻 🔹هنوز چندی از آفرینش آنها نگذشته بود که مرتکب شدند🤦🏻‍♂️ 🔸 و به سبب این گناه خوشحال گشت😈😃 🔹 و ناگهان از تنشان فرو ریخت😰 و برهنه در میان باغهای بهشت رها بودند😥 ♥️ و خداوند فرمود؛ ✨وَ به تو فرمان دادیم در میان بهشت🏞️ گردش کنی و از میوه های بهشتی بخوری، ☝🏻اما تو را از نزدیک شدن به این درخت و تو از ستمکاران خواهی بود✨ 😓و از کرده خود پشیمان گشت و به‌حالت خضوع و درآمد.🙍🏻‍♂️ ♥️و خداوند به آن دو فرمود؛ ✨[از عرش من به زیر آیید. ]✨ 👫 بلافاصله از این اشتباه خود شدند و کردند و با ندامت به درگاه الهی عرضه داشتند؛ ✨«خداوندا اگر ما را نبخشی و به ما رحم نکنی از زیانکاران خواهیم بود.»😭✨ 🤦🏻‍♂️اما کار از کار گذشته بود و بازگشتی وجود نداشت 😔 🔸پس خداوند و و و آن را از بهشت راند و به آنها فرمان داد به زمین🌎 فرود آیند. 🐍 قبل از ارتکاب به چنین کاری ساکن بهشت بود و گویند بر حرکت می کرد و بعد از ارتکاب به امر خدا بصورت خزندگان درآمد و 👈🏻 جایگاهی که در دهانش نشسته بود ای شد.😱 🔹هنگامی که از بهشت رانده شد، بر او نازل گشت و گفت؛ 💫آیا 👈🏻تو را نیافرید و 👈🏻 از در تو ندمید 👈🏻و همگان را به بر تو امر نکرد و 👈🏻آیا را برای تو قرار نداد و شما را در جای نداد و 👈🏻 آیا تو را از خوردن آن درخت نکرد؟⁉️ 💫 🙍🏻‍♂️ گفت: ✨ به خدا سوگند یاد کرد خیرخواه من است و من فکر نمی کردم هرگز کسی به خدا ببندد.😞✨ ادامه دارد...... _☀️ 🌤️ 🌥️ ☁️ _ 『•🤍𝐉𝐎𝐈𝐍⇣•』_ _ _ _ •⌈↝‌ @masirsaadatee 🌸⃟🕊 ڪـانـال ڕاه سـعــادٺــ↑↑↑ مـا را بـہ دوسـٺــان خــود مـعـرفـے ڪنـیـد🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 به محمدحسین اجازه هیچ گونه جوابی نداد و با تاکسی در اختیاری که هماهنگ کرده بود به محل کارش رفت . از حرفی که به محمدحسین زده بود قلبا ناراحت بود اما باید او را از عذاب دور میکرد . او باید در نقش دختر یک دوست خانوادگی ، یک همکلاسی و هم گروهی از سوژه اش حفاظت میکرد پس نباید اجازه میداد رفتار محمدحسین موجب شک و شبهه ای شود . از طرفی مادرش از وقتی این مسئله را فهمیده بود با او سرسنگین بود . پدرش ناچار تمام جمع های دوستانه ای که با حضور خانواده حسینی بود را رد میکرد ، میدانست اگر همسرش با عمه مدعی محمدحسین مواجه شود بلوایی به پا خواهد شد . .......ــــــــــــــــــــــــ....... با نقشه هایی از پیش تعیین شده و با سختی ها و برنامه ریزی های شبانه روزی *گروه ترابی ها* توانستند به مروارید نزدیک بشوند ، مهدا بسیار درگیر بررسی بود و احساس میکرد نمی توان با عدم آگاهی از جزئیات ماجرا جلو بروند . حس میکرد چیزی در این بازی درست نیست ... باید قاعده بازی پیچیده تر میشد اما خیلی ساده و راحت در حال پیشروی بود ... از نگرانیش که گفت همکارانش این شم پلیسیش را پای ترسش گذاشتند . سیدهادی و سرهنگ صابری با او موافق بودند اما نگرانی که از بابت زمان داشتند باعث میشد به این قرار ملاقات مشکوک تن بدهند . مهدا : آقا سید من باز هم میگم ما نباید بی گدار به آب بزنیم ، باید یه چیز قطعی و محکم توی دست داشته باشیم اگه بچه های ما از اون در بیرون نیاین چی ؟ نوید : نترسین خانم فاتح اولین تجربه ی عملیاتیتونه برای همین نگرانین .... ـ بحث سر این چیزا نیست من از چیزی نترسیدم فقط ... یاسین : ما ساعت فردا ساعت سه قرار داریم دیگه دیره الان فقط باید کاری کنیم که نبازیم ... مهدا خیلی سعی کرد آنها را متقاعد کند که با دست پر به مصاف این رقیب قدر بروند اما نشد ... بعد از اتمام روزی سخت و طاقت فرسا با تماس مرصاد از دژبانی خارج شد ، دکتر این امید را به او داده بود که چند جلسه ی دیگر می تواند با عصا راه برود و از آن به بعد میتواند راه رفتن گذشته اش را در پی بگیرد . مهدا : سلام داداش ـ سلام خوبی ؟ چیه تو فکری ! ـ چیز خاصی نیست درگیری های کاری ! ـ اوه اوه چه با کلاس درگیری های کاری ، یکم خودتو تحویل بگیر ـ حتما به توصیه ات عمل میکنم ـ آفرین دختر خوب ، مهدا یه راه حلی برای همزیستی با این دختره برای من پیدا کن ! ـ باز چی شده ؟ ـ آقا این دختر کم داره بخدا ـ به جای غیبت کردن یه کلمه حرف حساب بزن ، میشه یه کلمه حرف بزنی صد تا گناه داخلش نباشه ؟! ـ باشه حالا چته ؟ اصلا ولش کن الان حوصله نداری ! تا رسیدن به خانه هیچ حرف دیگری بین آنها زده نشد مرصاد فهمید بهتر است با مهدا بحث نکند و بگذارد خودش با او صحبت کند . سر میز شام تمام فکرش متوجه یاسین و قراره ملاقاتی بود که اعتمادی به آن نداشت . حاج مصطفی : چیزی شده مهدا جان ؟ سر حال نیستی ! ـ نه بابا جون چیز خاصی نیست فقط یکم درگیر پروژه ام . خواست ظرف ها را به آشپزخانه ببرد که مادرش مانع شد و گفت : برو استراحت کن مامان خسته ای . &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 نیمه شب در حال خواندن نماز شب به یاد ساعت قرار فردا افتاد نمی دانست چه بهانه ای بیاورد که بتواند اداره بماند باید فکر اساسی میکرد نمی توانست بیش از این شرمنده رئیس و همکارانش شود . نمازش که تمام شد بی توجه به ساعت به اتاق مرصاد رفت که در کمال تعجب بیدار بود و جزء اش را حفظ میکرد . مهدا : مرصاد ؟ بیداری ؟ ـ آره ، تو چرا نخوابیدی ؟! ـ مرصاد فردا من باید اداره بمونم ! ـ چه ساعتی ؟ ـ خیلی کار ریخته سرمون فردا نمیتونم بیام خونه شاید شب هم نیومدم ـ خیلی حیاتیه ‌؟ ـ خیلی ، پیشنهادت چیه ؟ ـ من فردا بسیج دانشگاه کار دارم درگیرم واسه رحلت امام قراره گروه بفرستیم تهران درگیر هماهنگی های اونجام منم نمیتونم بیام خونه میتونیم بگیم با من هستی ! ـ متنفرم از این دروغ هایی که تمومی نداره اون سری که شب اداره موندم گفتم خونه فاطمه ام ولی تا کی میتونم دروغ بگم !؟ ـ خودت خواستی خواهر من ـ میدونم ، ممنونم . ـ خواهش میکنم ، این دفعه رو نمیتونی بگی خونه سیدهادی هستی ؟ ـ نه اون سری هم مامان مشکوک شده بود میخواست بیاد خونه فاطمه یادت رفته مگه ؟! ـ امان از دست مامان بعد از نماز صبح به ساعت زل زده بود تا زمان رفتن برسد ، ناگهان چیزی به ذهنش رسید و سریعا بسمت لپ تاپش رفت و وارد سایتی شد که توسط خانم مظفری هک شده بود و مهدا و همکارانش بعنوان یک تاجر فرضی به سایت دسترسی داشتند . لپ تاپ را روشن کرد و از مرورگر به سایتی که اسما برای تجارت و سرمایه گذاری بود اما اصل کاریش بر پایه ی قمار و معاملات غیر اسلامی بود . وارد سایت شد و نام عقرب را سرچ کرد و در کمال تعجب چیزی دید که او را ترساند ... گوشیش را بیرون آورد تا شماره سید هادی را بگیرد اما فکر کرد بهتر است از تلفن همراهش استفاده نکند تا نگرانی که از بابت شنود دارد محقق نشود . بقدری مضطرب بود که بدون واکر بسمت میز تلفن راه افتاد همین که خواست در اتاق را باز کند زمین خورد و تازه متوجه موقعیت خودش شد . نگاهی به تخت دو طبقه شان کرد که ببیند مائده را بیدار کرده یا نه . اما از بعد از مشکل کمرش ، تختشان را عوض کرده بودند و او به مائده ای که در ارتفاع دو متری از زمین واقع بود ، دیدنداشت . نگران از اینکه اهل خانه را بیدار کرده باشد در اتاق را کمی باز کرد و متوجه شد اهالی خانه در خواب عمیق هستند . با حسرت به واکر گوشه ی تخت نگاه کرد و آهی از این ضعف کشید ، هر چه تلاش کرد دوباره بلند شود و بسمت واکر برود نتوانست و این مسافت بی کمکی را که از میز به سمت در آمده بود خیلی برایش تاوان داشت .... دعا میکرد تلفن مرصاد روی حالت بی صدا باشد ، ناچار با او تماس گرفت . بعد از دوبار تماس صدای خواب آلود مرصاد در گوشش پیچید . ـ آخه هر کی هستی ، الان وقت زنگ زدنه ؟ بدم بندازنت توی استخر پر تمساح ؟ این طرز جواب دادن نشان میداد مرصاد حتی نگاهی به صفحه تلفنش نکرده است &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 مهدا : الو مرصی مرصاد : مرصی و .... چیه مرض جدیدی دچار شدی ؟ جدیدا آدما توی یه خونه ۱۲۰ متری با هم کار داش.... ـ چه حالی داری اول صبحی اینقدر حرف میزنی ... میتونستم بیام پیشت که زنگ نمیزدم ... یکم بیا اتاق من و مائده مرصاد انگار خواب از سرش پریده باشد همان طور که با مهدا صحبت میکرد خودش را از تخت پایین انداخت و بسمت اتاق رفت . ـ چت شده ؟ خوردی زمین ؟! ... به والله اگه میخواستی تلاش کنی بدون واکر حرکت کنی به حدی میزنمت که با کاردک نتونن جمعت کنن ! قبل از اینکه مرصاد در را محکم باز کند و او را با دیوار یکی کند . گفت : مرصاد پشت درم لهم نکنی در را کمی باز کرد تماس را قطع کرد و گفت : اتفاقا میخوام بزنم له ات کنم دختر سرتقِ لجبازِ ... ـ اِ بسه دیگه یکم واکرو بیار تا این پشت مثل سوسک خشک نشدم ـ در هر حال این زبونت فعاله ... بکش کنار تا بتونم بیام داخل مهدا با سختی جا به جا شد . مرصاد از زمین بلندش کرد و روی صندلی نشاند و واکر را جلو برد . مرصاد : حالا کجا تشریف میبردین ؟ ـ یواش مائده خوابه . ـ این اختاپوس بیدار نمیشه به این سادگی ! نگفتی !؟ ـ هیچی بابا میخواستم برم یه جا تلفن کنم مرصاد مشکوک به مهدا نگاه کرد و گفت : این وقت ؟ یه ساعت از اذان صبح گذشته الان میخواستی به کی ... ـ وای مرصاد بخاطر کارمه برو تلفنو بیار اینقدر سوال نکن ـ خب چرا با... ـ میترسم شنود بشه ! ـ الان میارم فاطمه طبق درخواست هادی تلفن منزلشان را از برق کشیده بود تا سرگرد موسوی در اتاق کارش بدون نگرانی از به خطر افتادن اطلاعات ، به کارش بپردازد . مهدا خانه شان را گرفت اما جوابی نگرفت خط سیدهادی هم .به فاطمه زنگ زد که بعد از دوبار تماس ، وصل شد و صدای خواب آلود فاطمه در گوشش پیچید . فاطمه : بله بفرمایید . ـ الو فاطمیا ؟ سلام ـ سلام . فاطیما و .... فاطمه خانم ! بفهم ، نفهم ! ـ باشه فاطمه خانم ، سیدهادی هستن ؟ ـ هوی چه بی حیا شده کله سحری زنگ زده آمار شوهرمو میگیره ... ـ موضوع کاریه ـ غلط اضافه ‌! مگه تو سیدهادی توی یه گردان هستین ؟ مهدا خوب میدانست این رفتار فاطمه مزاحی بیش نیست اما الان وقت شوخی نبود ... ـ فاطمه یه لحظه گوشیو بده دست شوهرت ، کارم واجبه ! ـ اول به اربابت توض... ـ فاطمه یا الان میری گوشیو بهش میدی یا خود... ـ باشه بابا وحشی ... نمیخواد لشکر کشی کنی دو ساعته اومده خونه یه شامِ صبحانه ای خورد رفت اتاق هووم ... بذار الان صداش میکنم صدای فاطمه از پشت تلفن نشان میداد به اتاق کار همسرش که آن را اتاق هوو می نامید رسیده است . فاطمه : هادی جان ؟ آقا هادی ؟ ـ جانم ؟ ـ تلفن باهات کار داره ! .... این دختر پروئه هست ... ـ مهدا خانومه ؟ ـ آره ، بیا تا چارتا درشت بارش نکردم ... تلفن را از همسرش گرفت و خطاب به فرد پشت خط و با نگاه به همسر زیبارویش گفت : سلام در خدمتم ـ سلام آقا سید شرمنده مورد ضروری پیش اومد ـ نه خواهش میکنم بفرمایید ـ آقا سید فکر کنم فهمیدم کی توی قرار ها به جای مروارید حاضر میشه ! ـ کی ؟ ـ عقرب .... ـ نکنه منظورت به .... &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 سید هادی با تعجب و تحیر گفت : نکنه منظورت ث.... ـ بله درست متوجه شدین ، باید به گروه خبر بدیم ... الان فهمیدم که اونا چقدر از ما اطلاعات دارن ... بعید نیست که فقط منتظر سلاخی باشن ... ! سید هادی از مهدا خواست هر طور شده خودش را به اداره برساند . وقتی با مرصاد موضوع را مطرح کرد . مرصاد تنها پیشنهادش این بود که به محض بیدار شدن اهل خانه به آنها بگوید مهدا چند دقیقه پیش خانه را به مقصد محل کارش ترک کرده است . همراه سیدهادی راهی اداره شد اما آنچه نباید اتفاق می افتاد رخ داده بود . . . سیدهادی : کی به شما اجازه داد وقت قرارو بدون هماهنگی تغییر بدین ؟ نوید : سید رویاسین الان راه افتاد منم میخوام برم پشتش . . ـ آخه شما ها چیزی به اسم عقل هم دارین ؟ کی این وقت از صبح قراره ملاقات رو میپذیره ؟! معلوم نیست که میخواسته بفهمه ما کی هستیم ؟! میخواسته بدونه چقدر بهش مسلطیم ! لو رفتیم ! مظفری : ولی من اصلا فکرش رو نمی کردم این طور باشه همه چیز درست بود ما گریم و سایت های .... رو هم فعال کردیم ... چیز مشکوکی نب... ـ چرا مشکوکه ! مروارید کدوم قرارشو صبح گذاشته ؟ اصلا کی خودش به طرف پیامی داده؟ پس شما ها که این جایین چیکار میکنین ؟ یه ساعت ازتو... + کافیه سرگرد ! همه با حضور سرهنگ احترام گذاشتند که نوید گفت : سرهنگ بخدا ما ترسیدیم اگه پیشنهادشو به تاخیر بندازیم شک کنه ... بخد... مهدا : این قسم خوردنا به آقا یاسین و گروهش کمکی نمیکنه ، سرهنگ بهتر نیست آقا نوید برن دنبال ساپورت قضیه ؟ ـ چرا ... نوید با یه گروه عملیاتی زبده برو ... نوید ما سالم لازمشون داریم ... اولویت اولت حفظ پروژه و جون یاسین و گروهشه .... بدو پسر . . شما خانم مظفری دائما پای سیستم باشین ... فاتح تو هم همین طور صوت با تو تصویر با مظفری ... سیدهادی برو روی نقشه کار کن کجا میرن ؟ چرا میرن ؟ از کدوم راه ؟ سرعتشون و .... برو سید ! همگی : چشم قربان مهدا : راستی قربان من از تحلیل سایت به یه چیز عجیب رسیدم ـ بعدا بگو ... فعلا روی این مسئله تمرکز کن ـ چشم قربان . &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 مهدا و محمدحسین با تعجب بهم نگاه میکردند که سرهنگ صابری رو به سید هادی گفت : اینو چرا آوردی اینجا ؟ سید هادی : آخه کسی که گفتین نبود رفته بود مرخصی این عجوبه هم حضورش اینجا ماجرا داره . سرهنگ تنها کسی که میتونه الان کمکمون کنه ایشونه سرهنگ صابری لحظه ای فکر کرد و گفت : با سید حیدر هماهنگین ‌؟ ـ بله ـ خیلیه خب بیا شروع کن که وقت نداریم باید تایم پیوست های جدیدی که فاتح انجام داده تغییر بدی و اطلاعاتی که نمیتونیم از سامانه حذف کنیم پنهان کنی و حجم فایلشو بیاری پایین + سخته و در حوزه تخصصی من نیست ولی با کمک هادی میتونیم انجامش بدیم ـ باشه ... فاتح تو هم سریعا آخرین فایلو منتقل کن برو جای هادی ـ چشم سید هادی و سرهنگ مشغول رصد و دنبال یاسین و نوید شدند و خانم مظفری با سرعتی مثال زدنی در حال کشف موزی اخلالگر بود . محمدحسین با طعنه گفت : سروان فاتح !!! ـ ستوان دوم + موفق باشین ستوان فاتح ـ ممنون ، بهتره روی کارمون تمرکز کنیم محمدحسین چشم غره ای به این حد از بی تفاوتی مهدا رفت و با تمام توان روی کاری تمرکز کرد که در دانشگاه برای تنظیمات محصولات استفاده میکرد . مهدا : سرهنگ کار من تموم شد ولی بعضیاشو نمی تونستم سرهنگ : باشه خسته نباشی ... برو هادی نوبت توئه مهدا روی موقعیت گروه های فرستاده شده تمرکز کرد که متوجه چیزی شد .... ـ سرهنگ ؟ توقف ۴۰ ثانیه ای داشتن محمدحسین : برای ماشین های شما طبیعیه ـ نه نیست ... ۴۰ ثانیه میتونه برای عوض کردن GPS کار گذاشته ی ما کافی باشه . سید هادی : چند دقیقه پیش به نظر میرسید در حال جست و جو هستن ... این طور که بنظر میرسه به ماشین اونا رو پیدا کردن ... مهدا : وای نه ... هر کدوم از فرستنده ها داره به یه مسیر متفاوت میره .... ! ـ ماشین بچه ها ؟‌ ـ داره بر میگرده سمت خودمون !!!! ـ یا مادر سادات ... سید هادی : همه ی مسیر ها رو به نوید گزارش بده مهدا : بله . فاتح فاتح ... یاسر ؟ . فاتح فاتح ... یاسر ؟ یاسر چرا جواب نمیدی ؟ یاسر اعلام موقعیت ... ! . قربان بیسیمش خاموشه !!! خانم مظفری : نه خاموش نیست ... خودش دریافت نمیکنه ... ! مهدا : خب این ینی چی ؟ هادی : یا دست خودش نیست یا .... &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا