⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
📘 #از_آدم_تا_خاتم 📖 📝 #پارت_یازدهم 🔻 #ازدواج_آدم_با_حواء👩❤️👨 👫آدم و حواء به فرمان خداوند #ازد
📘 #از_آدم_تا_خاتم 📖
📝 #پارت_دوازدهم
🔻 #قتل_هابیل
🌸روزی آدم گشت مأمور این چنین
🍃 تا کند تعیین وصی و جانشین
🌸کرد تعیین طبق فرمان خدا
🍃 جانشین از بهر خود هابیل را
🔹 #به_فرمان_خداوند آدم مأمور گشت تا
👈🏻 #میراث_نبوت خود و
👈🏻 #گنجینههای_دانش خود را
نزد #هابیل فرزند کوچک تر خودش بگذارد و او را #تعلیم_دهد.👌🏻
🔸 #قابیل دوباره از این قضاوت پدر لب به اعتراض گشود😠
🔹 و باز #قرار_شد که آن دو نزد خدا #قربانی کنند و قربانی هر کدام که #قبول گردید او رسالت را بر عهده می گیرد.✋🏻
✳️ #هابیل از گلّه خود گوسفندی پروار🐑 و
✳️ #قابیل از کشتزارها و مزارع خود مقداری گندم نامرغوب🌾 را نذر کرد.
🔥 آتشی به اذن خداوند از آسمان فرود آمد و #قربانی_هابیل را بلعید و باز نذر هابیل #مورد_قبول خداوند قرار گرفت.✅
😈 #ابلیس که تمام این صحنه ها را تماشا👀 می کرد و در انتظار #فرصتی_مناسب بود،
♨️نزد قابیل آمد و او را تحریک کرد تا برادر خود هابیل را به قتل برساند.😈
🔸در بیان اینکه به چه #علّت قابیل، هابیل را به قتل رساند، اختلاف نظر وجود دارد که به بعضی از آنها اشاره می کنیم؛
1️⃣ #قول_اول این است که مطابق روایات📜 اهل بیت #سبب_قتل_هابیل همان مسئله #جانشینی و #رسالت آدم بود که چون #قابیل دید پدرش آدم علیه السلام ، #برادرش_هابیل را به این منصب مفتخر ساخت به وی #حسد_ورزید و او را به #قتل رساند.
2️⃣ #قول_دوم آنست که #قابیل به خاطر #زیبایی_همسر_هابیل👱🏻♀️ به وی #حسد ورزید و درصدد #قتل او برآمد.
3️⃣ #قول_سوم آنست که مجلسی قدس سره در حدیثی در بحار از معاویة بن عمار📜 از امام صادق علیه السلام روایت کرده که خداوند به #آدم وحی فرمود
👈🏻 #اسم_اعظم من و
👈🏻 #میراث_نبوت و آسمانی
را که به تو تعلیم داده ام همه را به #هابیل بسپار، آدم علیه السلام نیز این کار را کرد و چون قابیل مطلع شد.
😡 #خشمناک شده به نزد آدم آمد و گفت؛ پدر جان مگر من از وی بزرگتر نبودم و به این منصب #شایستهتر از او نیستم؟⁉️
🌸 #آدم علیه السلام گفت؛ ✨ای فرزند اینکار #به_امر_خداست☝🏻 و او هرکه را بخواهد به این منصب می رساند و خداوند او را مخصوص به این منصب فرموده اگر چه تو از وی بزرگتر هستی، و ☝🏻 #اگر میخواهی صدق گفتار مرا بدانی، هر یک از شما دو نفر، #قربانی به درگاه خدا ببرید و قربانی هر یک #قبول شد او شایسته تر از دیگری است. ✨
🔸که در این حال #خداوند #قربانی_هابیل را #پذیرفت تا به آخر.
ادامه دارد.....
#یازینب
_☀️ 🌤️ 🌥️ ☁️ _
『•🤍𝐉𝐎𝐈𝐍⇣•』_ _ _ _
•⌈↝ @masirsaadatee 🌸⃟🕊
ڪـانـال ڕاه سـعــادٺــ↑↑↑
مـا را بـہ دوسـٺــان خــود مـعـرفـے ڪنـیـد🌹
9.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔵 اینـو فرصـت ببیـن که گنـاه داره زیـاد میشـه!
چه ڪنیم خشـم خـدا نازل نشـه⁉️
『•🤍𝐉𝐎𝐈𝐍⇣•』_ _ _ _
•⌈↝ @masirsaadatee 🌸⃟🕊
ڪـانـال ڕاه سـعــادٺــ↑↑↑
مـا را بـہ دوسـٺــان خــود مـعـرفـے ڪنـیـد🌹
💠 #پرسمان_مهدوی
🔻 #سوال
🔹منظور از دين و قرآن جديدي که امام زمان عجــل الله تعالی فرجه الشریف مي آورد، چيست؟⁉️🤔
✅ #پاسخ
🔸با مراجعه به مصادر حديثي، روشن ميشود تعبير دين جديد و📖 قرآن جديد در روايات وجود ندارد؛
👈🏻 بلکه تعبيراتي مشاهده ميشود که ممکن است از مجموعه آنها چنين استنباط شود که حضرت، دين جديد ميآورد،
🔘تعبيراتي مانند:
🍃سلطان جديد،
🍃امر جديد،
🍃 قضاي جديد،
🍃سنت جديد.
📑 البته در برخي احاديث تعبير کتاب جديد مطرح شده است.
☝️🏻دراينباره علما و انديشوران بزرگوار ما مباحثي مطرح کردهاند که به پارهاي از آنها اشاره ميكنيم:
✳️ الف.
مطابق برخي روايات، بخشي از احکام به سبب نبودن شرايط آنها توسط معصومان بيان نشده است و فقط علم آنها نزد اهلبيت باقي مانده است که در عصر ظهور بيان ميشود. 👌🏻
✳️ ب.
بخشي از احکام به سبب دور شدن مردم از حقايق دين، مهجور و فراموش ميشود که در عصر ظهور، زنده و احيا ميشود. 👌🏻
✳️ ج.
به علت برخي موانع، برخي احکام به درستي اجرا نميشود. عصر ظهور، دوران اجراي کامل و صحيح احکام است.👌🏻
✳️ د.
در عصر ظهور،به علت بالا رفتن سطح فکر و آمادگي و قابليت بيشتر مردم براي پذيرش معارف ديني، حقايق و معرفتهاي ديني به صورت گسترده در اختيار مردم قرار ميگيرد.👌🏻
✳️ ه.
اسلوب و روشي که امام مهدي ارواحنافداه در حکومت داري از آن استفاده ميکند، با روشهاي رايج و شناخته شده نزد مردم متفاوت است. 👌🏻
✳️ و.
در طول تاريخ، به علت آن که امامت و مديريت معصوم پذيرفته نشد و نااهلان اختيار حکومت و برطرفكردن نيازهاي فکري و ديني را به عهده گرفتند که نتيجه آن نيز غيبت امام معصوم علیه السلام را رقم زد، بدعتها و انحرافاتي در دين به وجود آمد که در پارهاي موارد، از مسلمات و ضروريات دين شمرده شد.
⏪ تلاش فقهاي شيعه به علت مظلوميت و اقليت آنان، راه به جايي نبرد؛
👈🏻 ولي در عصر ظهور بدعتها از بين ميرود.
🔹 مجموعه عوامل ياد شده باعث ميشود دين در عصر ظهور براي مردم به صورت جديد به تصوير در آيد،✔️
❌ نه اين که دين جديد و📖 قرآن جديد بيايد.
💕 امام مهدي عج الله تعالی فرجه الشریف جانشين خاتم الانبيا صلی الله علیه و آله است.😍
🌺 خاتميت پيامبر و دين اسلام، از ضروريات تفکر اسلامي است که در جاي خود اثبات شده است.
💢 در پايان ذكر اين نكته هم ضروري است كه از آنجا كه #اكثريت_مسلمانان_را_اهل_سنت تشكيل ميدهند و آنان نيز از علوم اهلبيت فاصله دارند و تحريفات زيادي در اعتقادات و احكام آنها وارد شده است به همين خاطر وقتي امام زمان(عج) اسلام را كه بر مبناي مذهب تشيع و اهلبيت است، رواج ميدهد در نگاه اهل سنت به عنوان دين جديد جلوه ميدهد👌🏻✨
#پرسش_وپاسخ_مهدوی ⁉️
😍 #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#یامهدی_العجل
_☀️ 🌤 ⛅️ ☁️_
『•🤍𝐉𝐎𝐈𝐍⇣•』_ _ _ _
•⌈↝ @masirsaadatee 🌸⃟🕊
ڪـانـال ڕاه سـعــادٺــ↑↑↑
مـا را بـہ دوسـٺــان خــود مـعـرفـے ڪنـیـد🌹
8.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 دانلود سلسله #کلیپ با موضوع
#گناه_چیست_توبه_چگونه_است
📌 #قسمت_اول: «توبه یعنی چی؟»
👤 #استاد_پناهیان
🔹 خدا بخاطر تو نظم دنیا رو بهم میزنه.
⭕️ویژهٔ #خودسازی جهت تعجیل فرج
#یازینب
_ ☀️ 🌤 ⛅️ ☁️_
『•🤍𝐉𝐎𝐈𝐍⇣•』_ _ _ _
•⌈↝ @masirsaadatee 🌸⃟🕊
ڪـانـال ڕاه سـعــادٺــ↑↑↑
مـا را بـہ دوسـٺــان خــود مـعـرفـے ڪنـیـد🌹
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜️هوالعشق ⚜️ 📕 #
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜️هوالعشق ⚜️
📕 #محافظ_عاشق_من🥀
✍️ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_نود_یکم
تاکسی گرفتند و با بسته هایی که همیشه خریداری میکردند بسمت محله ی فقیر نشین شهر راه افتادند .
اغلب خانه هایی که از اوضاع خانواده هایشان خبر داشتند را سر زدند ، مهدا مثل همیشه و با منش یتیم نوازی که مولای متقیان داشتند سعی میکرد با آنها نهایت مهربانی را داشته باشد ...
مهدا با دختران یتیم و فقیر بازی میکرد ، برایشان قصه میخواند و برای لحظاتی هر چند مختصر تمامی مشکلاتش را به فراموشی سپرده بود .
مرصاد چنان گرم فوتبال شده بود که گذر زمان را حس نکرد با تماسی که مادرش گرفت هر دو متوجه شدند از ساعتی که قول بازگشت دادند ساعت ها گذشته ...
هر چند سخت بود اما با بچه ها خداحافظی کردند و راهی خانه شدند ...
مهدا میدانست دشوار ترین کار دنیا دل کندن از خانواده است اما این ماموریت غیر قابل پیش بینی چیزی نبود که بتواند از انجامش شانه خالی کند .
مادرش روز آخر میخواست هر طور شده او را متقاعد کند ، سفر را بیخیال شود ، دلتنگ و بی تاب مهدا میشد و نمیخواست از او دور شود ... این حد از نگرانی و علاقه بیهوده نبود و او حق داشت این چنین دخترکش را دوست بدارد کسی که او را با هزار زحمت از خانواده ی مدعی همسر شهیدش دور کرده بود .
آن روز که در حسینیه خواهر شوهرِ شهیدش را دید و فهمید به مهدا نزدیک است و مادر دوست مائده و استاد مهداست ( مادر مهراد ) ، از حضور در تمام مجالس و مهمانی های دوستانه سرباز زد .
هیچگاه ۲۰ سال گذشته را فراموش نکرده بود درد و رنجی که پس از شهادت همسر اولش تحمل کرده بود و پس از آن خانواده ای که میخواستند فرزندش را از او بگیرند .
وقتی مصطفی به خواستگاریش آمد نه تنها خانواده محسن ( پدر مهدا ) بلکه خانواده خودش هم با ازدواج مجدد او مخالفت کردند .
محسن و مصطفی پسر عموهایش بودند ، محسن برادر رسول پدر سجاد و فاطمه بود و مصطفی فرزند عموی دیگرش اما وقتی که همه جز رسول پشت مصطفی را خالی کردند رسول برادرانه از مصطفی و تصمیمش حمایت کرد با اینکه مصطفی از بیوه برادرش خواستگاری کرده بود .
قبل از محسن ، مصطفی از خواستگاری انیس کرده بود . اما پدر و برادران انیس به شدت با ازدواج آنها بخاطر کینه ای قدیمی مخالفت کردند .
پدر انیس و مصطفی بخاطر یک زمین کشاورزی با هم دچار اختلاف شده بودند و از ازدواج آنها جلوگیری میکردند ، مصطفی به جبهه رفت و بعد از دوماه خبر آوردند که مفقودالاثر شده است .
بعد از آن اتفاق و برگزاری ختم و سالگرد برای مصطفیی که در چنگال بعثیان اسیر شده بود . پدر رسول برای محسن ، انیس را خواستگاری کرد و پدر انیس فرصت را غنیمت شمرد و به آنها جواب مثبت داد .
انیس به مصطفی علاقه داشت اما با تصور شهادت او و محاسنی که در محسن دید راضی به ازدواج شد .
محسن آنقدر آرام و متین بود که انیس غم هایش را در کنار او فراموش کرد ، محسن با بخشیدن قلب پاک و مهربانش به انیس التیام بخش او بر خطا ها و بی مهری های خانواده اش شد .
بعد از ازدواج به همراه همسری که عاشقانه او را دوست داشت به دزفول رفتند انیس تازه عروسی بود که تاب دوری همسرش را نداشت و در خانه ای که مقر موش های گربه نما بود ساکن شد .
هر چند شرایط خانه ای که چند خانواده و واقع در مناطق جنگی بود برای انیس تک دختر خاندان مشهور فرش فروشان کاشان سختی های بسیاری داشت اما انیس از اینکه میتوانست محسن را بیشتر ملاقات کند خوشحال بود .
برای اولین بار خانواده سیدحیدر را در دزفول دید در خانه ای که با هم زندگی میکردند ، مطهره خانم پرستار جبهه بود و بعد از عملیات های سنگین فرزندانش را به انیس می سپرد و برای کمک به بیمارستان میرفت .
محمدرضا ۶ ساله محمدحسین ۴ ساله و حسنا چند ماهه بودند که مهمان انیس باردار می شدند .
مادرش نگران از وضعیت دختری که مثل شاهدخت در ناز و نعمت بزرگ کرده بود مدام از او میخواست به کاشان برگردد ...
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜️هوالعشق ⚜️
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍️ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_نود_دوم
انیس به هیچ وجه حاضر نبود همسرش را رها کند و به کاشان برگردد ، از آنجا که مصطفی در خیل اسرایی که با تعویض اسرای عراقی آزاد شده بودند به کاشان برگشته بود انیس را برای ماندن در دزفول مصمم میکرد .
هنوز دو ماه از ازدواجشان نگذشته بود که خبر دادند مصطفی اسیر است اما زندگی انیس و محسن آنچنان با ثبات بود که این خبر کمترین تغییری در زندگیشان ایجاد نکرد .
محسن همیشه در جبهه ها خدمت میکرد و از عشق آتشین مصطفی به انیس آگاه نبود . همیشه به انیس علاقه داشت اما از وقتی متوجه علاقه مصطفی شد ، همه چیز را فراموش کرد ، درست مثل مصطفی وقتی که به کاشان برگشت و متوجه ازدواج انیس شد .
انیس منتظر بازگشت مصطفی بود تا خبر بارداریش را بدهد ، به پدر و مادرش گفته بود اما میخواست در اتاق فقیرانه شان جشنی بگیرد و به محسن از حضور موجود کوچکی که دو ماهِ بود اطلاع دهد ... اما ...
آخر هفته بود که محسن زنگ زد و مثل همیشه انیس پر از شوق شد از شنیدن صدایی که واضح نمی آمد .
محسن مثل همیشه جمله اولش را آرام گفت تا همرزمانش نشنوند : سل.....ام بانـ...وی... من ... احوا....ل شما ...؟
(سلام بانوی من احوال شما ؟)
همیشه او را بانوی من خطاب می کرد و باعث میشد انیس اشک بریزد برای دلی که بی قرار می شد .
انیس : سلام محسن جانم ، خوبی عزیز دلم ؟
ـ الحم... د...لل...ه ، ... خ....انمی .... م....ن فر..دا می..ام یه سر پی..شت ، منت...ظر ، مز...ا...حم ... همیشـ....گی ...باش . ( الحمدالله . خانم ، من فردا یه سر میام پیشت منتظر مزاحم همیشگی باش )
انیس ۱۸ ساله با شنیدن این خبر جیغی از خوشحالی کشید و گفت :
راست میگی محسنم ؟ الهی فدای این مزاحمتت بشم من ، بیا قربونت بشم ... !
ـ تو می...دو... نی من ..اینجا ... نم..ی... تونم... چیزی ... بگم ... حسـ...ابی... منو... تو.. مضیـ....قه ...میذ....اری ... ول...ی بیا..م ...از خجا...لتت... در می....ام .
( تو میدونی من اینجا نمی تونم چیزی بگم منو تو مضیقه میذاری ولی بیام از خجالتت در میام )
ـ بیا فدات بشم که دلم واست یه ذره شده ، تو گفتی بیام اینجا زودتر همو میبینیم بدتر شد که
جمله آخر را با بغض گفت که محسن گفت :
خا..نم .. به ...خط قرمـ..ز من ...نزد...یک ... نشیا !
(خانم به خط قرمز من نزدیک نشیا !)
منظورش از خط قرمز گریه کردن انیس بود ، نمی توانست بیشتر از این صحبت کند برای همین مثل همیشه جمله اش را با " مراقب منم باش " تمام کرد .
برای انیس این جمله عاشقانه ترین جمله ای بود که میتوانست بشنود ، محسن گفته بود تو تمام وجود منی برای همین منظور از ' من ' همان انیس بود ...
همرزمانش در صفی طویل منتظر خط بودند و او نمی توانست زیاد حرف های متفاوت بزند و این جمله معنای اوج 'عاشقتم' ، 'دلتنگتم' و' دوستت دارم 'را به تنها مخاطب قلب محسن می رساند .
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜️هوالعشق ⚜️
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍️ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_نود_سوم
قبل از تماس محسن کتاب هایی که برای کنکور میخواند را کف اتاقش پهن کرده بود و بی حوصله آنها را ورق میزد اما بعد از تماس چنان انرژی گرفته بود که جاریش ( مادر سجاد ) همان طور که با فاطمه بازی میکرد گفت :
ببین انیس این پسر عموت زنگ میزنه چطور با انگیزه میشی ، کاش بهش میگفتی چرا برادرش به من یه زنگ نمیزنه ، دلم براش تنگ شده ، باورت نمیشه سجاد چقدر بهونه میگیره !
انیس آنچنان غرق مکالمه خاتمه یافته دو نفره شان بود که متوجه صحبت های جاریش نشد .
ـ هی انیس با تو هستما ....
ـ چیه ؟
ـ هیچی بابا تو هم دیوونه شدی رفته !
ـ میگما ؟ امروز مطهره خانم میخواد بره بیمارستان ؟
ـ نه فکر نکنم ، چطور ؟
ـ هیچی پاشو با هم بریم خرید .
ـ وا ، ما که چیزی نمی خوایم ! اون سری که رسول اومد همه چی برامون خرید
ـ اِ پاشو لوس نشو ، میخوام امشب با آب جوش کیک درست کنم ... بلدی ؟
باید اتاقو تزیین کنم ... میخوام به محسن بگم ، ناراحت نباش دیگه وقتی محسن اومد ازش میپرسیم آقا رسول کجا هستن .
ـ آخه مرد اینقدر بی فکر ؟ نمیگه من دلم هزار راه میره !؟
ـ حتما نتونسته ، پاشو بریم ... سجاد که داره با محمدرضا و محمدحسین بازی میکنه .... فاطمه هم بذارش پیش مطهره خانم با حسنا مشغول بشه
ـ وا خب بچه هامم میارم
ـ نه آخه خیلی چیزا قراره دست بگیری نمیشه بچه ببریم
ـ چشم اوامر دیگه ؟ حالا خوبه من جاری بزرگتم این جوری دستور میدی
ـ من که نمی تونم ! بچم یه چیزیش میشه
ـ خیلی ناز داری انیس ....
با همسر رسول به بازاری که متشکل از حداکثر ۱۰ مغازه بود رفتند . اغلب چیز هایی که در رویا هایش بود را قطعا نمی توانست پیدا کند اما با کمک مادر فاطمه توانست مشابهش را تهیه کند .
همه چیز را آماده کرده بود ، لباسی صورتی رنگی را پوشید و مطهره خانم موهای بلند و خرماییش را گوجه ای بست که زیباییش را چند برابر میکرد .
منتظر محسن نشسته بود و به ساعتی که با کمترین سرعت پیش میرفت زل زده بود ، اغلب محسن برای ناهار خودش را می رساند اما اینبار ....
ساعت ۴ شده بود و انیس استرس تمام وجودش را پر کرده بود ...
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜️هوالعشق ⚜️
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍️ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_نود_چهارم
مضطرب بسمت اتاق مطهره رفت و در زد که محمدحسین در را باز کرد و گفت : خاله دون میخوای بیای بازی تُنیم ؟
ـ باشه خاله فردا صبح بازی میکنیم ، مامانتو صدا کن !
ـ مامانی
.
مامانی
.
بیا خاله انیس
مطهره خانم در را کامل باز کرد و همان طور که انیس را به داخل می کشاند گفت : جانم انیس ، چیه دختر ؟ چرا رنگت پریده ؟
ـ مطهره خانم محسن نیومده دلم شور میزنه
ـ نگران نب...
هنوز جمله اش تمام نشده بود که تلفن به صدا در آمد ، تلفن را جواب داد و صدای خسته و نالان رسول در گوشش پیچید .
ـ الو خانم حسینی سلام ، اگه خانم من یا انیس هستن یه طوری رفتار کنید که من پرستار بیمارستانم ...
ـ بفرمایید
ـ دیشب به گردان ما پاتک زدن ، خیلیا شهید و مجروح شدن باید بیاین بیمارستان به کمکتون نیاز داریم ...
هق هقش مطهره را دل نگران کرد که خودش ادامه داد .
ـ خانم حسینی .... داداشمـ....
مطهره با قلبی که داغ دار شده بود رو به رسول گفت : خب ماشین بفرستین .... من ...من میام
ـ فرمانده با یه ماشین دارن میان دنبالتون ... لطفا انیس رو هم بیارینش با خودتون
مطهره خانم نگاهی به چهره پر از سوال انیس انداخت و گفت : باشه منتظرم .
آنقدر قلبش از آن خبر گرفته بود که فراموش کرد از رسول احوال سیدحیدر را بپرسد .
انیس : چیشد مطهره خانم ؟
ـ هیچی عزیزم تو خودتو ناراحت نکن برای بچت خوب نیست
ـ میشه بگین کی بود ؟
ـ دیشب پاتک زدن ..
ـ یا حسین شهید ... محسن چیشده ... محسنم کجاست ؟
ـ آروم باش عزیزم باید بریم بیمارستان ... بیا بریم خانم آقا رسول هم خبر بدیم آقا رسول هم مجروح شدن ...
انیس مدام گریه می کرد و می پرسید چه بلایی به سر محسن آمده .....
از وقتی چهره ی درهم سیدحیدر را دیده بود اشک هایش از هم سبقت گرفته بودند .
با سرعت بسمت بیمارستان دوید و به سمت ایستگاه پرستاری رفت و گفت :
خانم ببخشید شوهر من کجاست ؟ فاتح ... محسن فاتح..
ـ انیس
با صدای رسول بسمتش برگشت و به دست گچ گرفته و لباس خون آلودش زل زد و گفت :
آقا رسول محسن کدوم اتاقه ؟ چقدر آسیب دیده ؟
رسول برادر بزرگ محسن و فرزند اول پدرش بود . کسی که بخاطر مشکل ناباروری همسرش ۷ سال از داشتن فرزند محروم بود و بعد از نذر و نیاز های فراوان سجاد هنگامی که بیست و هشت ساله میشد بدنیا آمد و بعد از دو سال فاطمه ...
انیس از بدو تولد بیماری قلبی داشت و بسیار بی قراری میکرد در آن زمان رسول کلاس سوم راهنمایی بود که همراه برادران انیس بعد از مدرسه به خانه آنها می آمد و انیس را در باغ می گرداند تا با گریه های کودکانه قلب کوچکش را بیش از این آزار ندهد .
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀