⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
📖✒️📖✒️📖✒️ 💠👈 سلسله سخنرانی های ″دولــت کــریمه″ 🎬 قسمت دویست و هفتاد و چهارم ⭕️در ادامه بحث های
✒️📖✒️📖✒️📖✒️
💠👈 سلسله سخنرانی های
″دولــت کــریمه″
🎬 قسمت دویست و هفتاد و پنجم
👤یکی از تاریخ پژوهان خارجی آقای میخائیل لکر در رابطه با شخصیت زید بن ثابت می گوید؛ من اطمینان دارم که برای دوره ای نامشخص زمانی مثل شش یا هفت سال، زید تحت تعلیم یهودی ها قرار گرفت و احتمالا همانند یک فرزند یهودی رشد پیدا کرده بود.👉
📝نظرش این بود اعراب مدینه در مکاتب یا مدارسی یا جاهای دیگر به تحصیل میپرداختند و از آنجا که باسوادان یهودی باید از روی عهد عتیق به آنها عبری یاد میدادند به همین خاطر تلاش میکردند تا دانش آموزان را 📚به دین خودشان هم برگردانند، که به نظر می رسد زید بن ثابت یکی از این موارد بود.
👈👈جالب اینجاست آن وقتی که زید از دنیا می رود ابوهریره می گوید امروز رِبّی این امت (لقب علمای یهود است) (حبر هذه الامة) مرد، شاید که خدا ابن عباس را جانشین او قرار دهد.
″الطبقات الکبری، ج2، ص362″
📌خود ابوهریره هم از کسانی هست که کاندیدای نفوذی بودن از سمت یهودی هاست که در جلسات بعد به آن خواهیم پرداخت.
اما نکته ای که اینجا وجود دارد
این است زید به خاطر دانستن مطالب یهودی به نام رِبّی مشهور📚 شده بود، یا اینکه در اصل یهودی بود.
🔘مهمترین فعالیت های فرهنگی، سیاسی زید چی بود⁉️
⏪- تلاش برای تثبیت جریان باطل
🔰در سقیفه بعد از آنکه پیشنهادهای انصار و شورای رهبری و امثال اینها مطرح شد زید از خلافت ابوبکر دفاع کرد و خودش را یار ابوبکر انتخاب کرد. و خلیفه هم از سخنانش تشکر کرد.
🔰در محاصره خانه خلیفه سوم هم زید یکی از مدافعان خلیفه بود. کسانی که از عثمان دفاع می کرد.
و جالب این است تاریخ می نویسد ″تاریخ مدینة دمشق، ج19، ص320″؛ بعضی از محاصره کنندگان خانه عثمان تحت تأثیر حرف های زید محاصره را رها کردند و به سراغ کار خودشان رفتند.
📎ادامه دارد ...
🎤استاد احسان عبادی
#متن_دولت_کریمه 275
#لطـفـاً_مـعـرفـــ_ڪـانـال_بـاشـیـد↓↓↓
✒️📖✒️📖✒️📖✒️
︽︽︽︽︽︽︽︽︽
@masirsaadatee
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸 📘کتاب : #فقط_برای_خدا_زندگی_کن ❤️ ✍🏻نویسنده : داداش رضا 📝 #پارت_هفتاد_سوم
🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸
📘کتاب : #فقط_برای_خدا_زندگی_کن ❤️
✍🏻نویسنده : داداش رضا
📝 پارت_هفتاد_چهارم
هیچکس بیشتر از خودت دلسوز تو نیست...😊
اگه میخوای طلاق بگیری حقیقتا فکر همه جاشو بکن...باید آینده رو ببینی و بعدش تصمیم به طلاق بگیری🙂👌🏻
طالق شوخی نیست⛔️
با طلاق زندگیت میپاشه به هم...
یه سوال : آیا فکر همه جاشو کردی🤔
به حرفم فکر کن👇🏻
طلاق گرفتن خیلی تلخه...
پله های دادگاه...🏢
دعوا...😡
بی احترامی...🤬
گریه...😢
شب بیدار موندن...🤭
مرور خاطرات خوب دوران آشنایی...❗️
مهریه...
تحمل نگاه دیگران...👀👥
گریه های پدر مادر...
به چشم زن بیوه دیدن آدما...
خواستگارهایی که بعدش میان و همه طالق گرفته ان و بچه دارن...
احساس پیری تو اوج جوونی...
یاد روزایی که با عشق جهیزیه جمع میکردی...یا تدارک عروسی میدیدی
بیماری پدر مادرت بعد طلاقت...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
_☀️ 🌤 ⛅️ ☁️_
『•🤍𝐉𝐎𝐈𝐍⇣•』_ _ _ _
•⌈↝ @masirsaadatee 🌸⃟🕊
ڪـانـال ڕاه سـعــادٺــ↑↑↑
مـا را بـہ دوسـٺــان خــود مـعـرفـے ڪنـیـد🌹
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
#زیبایی_های_ظهور ۱۴😍 ❇ #ادای_دُیون 😃 🌻 امام صادق (علیه السلام) : ✨ اولین حرکت⚖ #عدالت گونه مهدی
#زیبایی_های_ظهور 15😍
❇️ #بندگی_واقعی😊
🌷پیامبر مهربانی ها حضرت محمد (صلی الله علیه وآله وسلم) :
#خداوند☝️🏻
به وسیله او (حضرت مهدی "عجــل الله")
#دلهای❤️ بندگان را↪️
پر از✨ #عبادت ✨میکند✔️
_☀️ 🌤 🌥 ☁️ _
『•🤍𝐉𝐎𝐈𝐍⇣•』_ _ _ _
•⌈↝ @masirsaadatee 🌸⃟🕊
ڪـانـال ڕاه سـعــادٺــ↑↑↑
مـا را بـہ دوسـٺــان خــود مـعـرفـے ڪنـیـد🌹
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
📘 #از_آدم_تا_خاتم 📖 📝 #پارت_سیزدهم 🔻 #کلاغ_معلم_قابیل 🔸 #قابیل به نحوه قتل آگاه نبود و با #تحریک
📘 #از_آدم_تا_خاتم 📖
📝 #پارت_چهاردهم
🔻 #تولد_شیث_و_یافث
🔸 #بعد_از_قتل_هابیل،
آدم #پنجاه_سال از نزدیکی با🧕🏻حواء #دوری_کرد،
🔹که بعد از این مدت طولانی ⏳ خداوند #عطیهای_بهشتی به آنها مرحمت نمود و ( #شیث_و_یافث) را به آنها عطا کرد💫
🔸و به امر خداوند
🧕🏻حوریه ای سیه چشم و زیبا بنام « #نزلة» از بهشت فرود آمد و با شیث ازدواج کرد👩❤️👨
🧕🏼 و کنیزکی بنام « #منزلة» هم برای ازدواج با یافث آمد. 🌸
👫واز ازدواج #شیث_و_نزلة دختری بنام« #حوریه » به دنیا آمد🤱
👨👩👧👦 و #نسل_های_بعد که هم اکنون ادامه دارد #دنباله ازدواج مبارک این #دو_تن است.✔️
*-*-*-*-*-*-
🔻 #وفات_آدم_و_حوا⚰️
✳️آنچه #صبر_و_بردباری بر روی زمین 🌍است از #آدم است 💁🏻♂️
✳️و آنچه #زیبایی است از جانب #حواء،🧕🏻
✳️ و تمام #زشتیها و سوء اخلاق از طایفه #جن است.🧟♂
🔸درباره #سن_حضرت_آدم قولهای مختلفی وجود دارد، که از آن جمله گفته اند؛
▪️ #930_سال،
▪️ #936_سال،
▪️ #1000_سال،
▪️ #1030_سال،
▪️ #1040_سال
از عمر آدم گذشت تا اینکه گفته اند، او به #مدت_10_روز در پی #تَبی_شدید🤒 و طولانی #رحلت یافت.⚰️
🗓️ #وفات او در #روز_جمعه_11_محرم_روی_داد،
🔸 #بعد_از_مرگش بدن او را در تابوتی ⚰️گذاشتند و در غاری در میان #کوه_ابوقبیس⛰ دفن کردند،
تا وقتی که #نوح_علیه_السلام در زمان طوفان🌊 بیامد و آن تابوت⚰را با خود برداشت و در کشتی🚢نهاد و به #کوفه برد و در #غری_شهر_نجف کنونی به خاک سپرد.🖤
🧕🏻 #حوا نیز پس از وفات آدم #یک_سال بیشتر زنده نبود
و سپس #پانزده_روز بیمار شد 😪و از دنیا رفت⚰️
و #در_کنار_جایگاه_آدم او را به خاک سپردند.
🔹 و آنچه که معروف است آنست که #حوا را در #جدّه به خاک سپردند.🖤
ادامه دارد....
#بنتالزهرا
_☀️ 🌤️ 🌥️ ☁️ _
『•🤍𝐉𝐎𝐈𝐍⇣•』_ _ _ _
•⌈↝ @masirsaadatee 🌸⃟🕊
ڪـانـال ڕاه سـعــادٺــ↑↑↑
مـا را بـہ دوسـٺــان خــود مـعـرفـے ڪنـیـد🌹
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🎬 دانلود سلسله #کلیپ با موضوعِ #گناه_چیست_توبه_چگونه_است 📌 #قسمت_دوم: «واقعیت گناه» 👤 #استاد_پناهی
14.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 دانلود سلسله #کلیپ با موضوعِ
#گناه_چیست_توبه_چگونه_است
📌 #قسمت_سوم: «زیبایی توبه»
👤 #استاد_پناهیان
🔹 یکی از عجیبترین اتفاقات عالم اینه...
⭕️ ویژهٔ #خودسازی جهت تعجیل فرج
#یازینب
_ ☀️ 🌤 ⛅️ ☁️_
『•🤍𝐉𝐎𝐈𝐍⇣•』_ _ _ _
•⌈↝ @masirsaadatee 🌸⃟🕊
ڪـانـال ڕاه سـعــادٺــ↑↑↑
مـا را بـہ دوسـٺــان خــود مـعـرفـے ڪنـیـد🌹
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_یکم
امیر به مرد سیاه پوشی که میز پشت سرش نشسته بود و مهدا سعی داشت در حضور او محتاط رفتار کند نگاهی انداخت .
سرگرم خواندن روزنامه بود و هیچ توجهی به نگاه خیره امیر نکرد این نشان میداد کار کشته است و امیر باید حواسش را جمع کند .
کمترین خطا از جانب او میتوانست جان خودش و مهدا را به خطر بیاندازد و شاید جان هم وطنانش را ....
بسمت سرویس بهداشتی هتل رفت و پشت کاغذ را نگاه کرد اما هیچ نوشته ای وجود نداشت هر چه کاغذ را چرخاند متوجه نشد در برزخ بسر میبرد که پیامی از طرف مهدا برایش آمد :
برای یافتن راه گاهی چشم رد پای رهگذران را نمی بیند اما میتوان رد بجا مانده ی راهروان را لمس کرد .... !
برای چندمین بار از هوشمندی همکلاسیش متعجب شد و طبق پیام با وجود اینکه خنده دار بنظر میرسید انگشتش را روی کاغذ کشید .
متوجه اثر نوشته هایی شد که در صفحه های قبل دفترچه نوشته شده و اثرش بجا مانده بود ....
کمی دقت کرد و توانست رد نوشته ها را بخواند :
" دانشجوی داروسازی به لباس ست علاقه داره ، چشم باید مغازه رو ببینه "
این جمله به امیر فهماند که ثمین با بوتیکی که مهدا از آن گفته بود در ارتباط است ، بوتیک یک مکان قرمز بحساب می آید و او باید دوربینی که در اختیار دارد را در پنجره ای که از هتل به بوتیک دید دارد کار بگذارد .
خواست کاری که مهدا خواسته بود را انجام دهد که از گوشی در گوشش که خانم مظفری ترتیب داده بود صدای سید هادی را شنید .
سید هادی : کارت عالیه امیر جان خدا قوت پسر .
حواست به سیاه پوش باشه توی سرویس شماره یکه ، روی نوشته های اصلی کاغذ خط بکش و به کوچکترین قسمت ممکن تقسیم کن بدون اینکه صدای پاره کردن کاغذ رو حتی خودت بشنوی . بعدش ازش خلاص شو و خیلی عادی بیا بیرون اگه حرفی بهت زد هیچ منظوری برداشت نکن و خیلی معمولی جواب بده .
برای نصب دوربین عجله نکن وقتش که بشه بهت اطلاع میدم . برو پسر یا علی .
امیر کاغذ را از بین برد و بسمت خروجی راه افتاد در حال شستن دستش بود که مرد سیاه پوش از سرویس خارج شد و همان طور که میخواست دستش را بشوید گفت :
از این هتل راضی هستی ؟
ـ همین دو ساعت پیش اومدم
ـ از پذیرشیه خوشم نیومد ، خیلی گیر میداد ...
ـ منم از آدمایی که ادای قانونمندا رو درمیارن خوشم نمیاد ، این کشور ۳۰ ساله رو هواست دیگه حالا اینا شورشو در آوردن
ـ اما خیلی از مشکلات مملکتو حل کردن !!!
سید هادی : امیر وارد این بحث نشو تا همین جا کافیه
امیر : خوش بگذره بهت . روز خوش
ـ تو هم همین طور ، روز خوش
امیر از سرویس بیرون زد و بسمت اتاق محمدحسین و سجاد رفت .
اما به صورت غیر متتظره دید اتاق دیگری به آنها داده شده ، سید هادی شماره اتاق ها را برای امیر فرستاده بود اما اتاقی که مقابلش ایستاده بود را در اختیار دختران دانشگاه تبریز گذاشته بودند .
به اتاق خودش رفت و با مهدا تماس گرفت . بعد از ۲۰ ثانیه مهدا تماس را وصل کرد .
ـ سلام بفرمایید
ـ سلام ، یه مشکل پیش اومده !
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_دوم
مهدا به دانشگاه رفت و از آنجایی که به کارمندان مشکوک بود کاملا طبیعی رفتار کرد . موقعیت دانشگاه و کارمندان آن را تا حدودی بررسی کرد و بسمت ستاد راه افتاد تا بتواند با آنها هماهنگ شود .
میدانست ممکن است تحت تعقیب باشد برای همین در چند ثانیه تصمیمی گرفت و با اصفهان تماس هماهنگ کرد .
ـ سلام دخترم
ـ سلام سرهنگ ، انگار منتظر بودن یه مورد از بین دانشجو ها پیدا کنن ، فک کنم تونستیم نظرشونو جلب کنیم
ـ وقتی توی اداره این پیشنهادو دادی گفتم نگرانم اگه ...
ـ نه قربان ، ما موفق میشیم . میخواستم بگم منو به سامانه گروه شیراز اضافه کنید نمی تونم همین طوری برم ستاد
ـ باشه تا چند دقیقه دیگه باهات تماس میگیرن
ـ ممنون قربان ، یا علی
ـ یا علی
از تاکسی پیاده شد و چرخی در پاساژ زد . یک دست لباس خرید تا کسی که دنبالش میکند را قانع کند .
به محض شنیدن صدای زنگ تلفنش تماس را وصل کرد .
ـ سلام ، خانم رضوانی ؟
ـ سلام ، بفرمایید
ـ ترابی ها هنوز خاکسارن ؟
ـ بله ، معلومه ...
ـ من سرگرد .... هستم . مدیر تیم ...
ـ سرگرد من باید یکی از همکاران شما رو در پاساڗ .... ببینم به صورت کاملا اتفاقی تا ....
ـ باشه ترتیبشو میدم ۱۰ دقیقه دیگه کنار کفاشی .... .
ـ خوبه ، متشکرم .
ـ وظیفه است ، یا علی
کمی بی هدف در پاساڗ چرخید تا بتواند نمایش را به خوبی اجرا کند ، همان طور که کفش ها را از نظر می گذراند دختری جوان حدودا ۲۵ ساله قد بلند با مانتوی کرم ، شال یاسی و ته آرایشی ملایم با مو های طلایی که کمی از شالش بیرون زده بود . مقابلش ایستاد و با تحیر گفت :
مینااااااا ؟ خودتی ؟
دست مهدا را گرفت و همان طور در دستش کاغذی می گذاشت گفت :
چقدر دلم برات تنگ شده چه خبر دختر ؟ کجا بودی این مدت ؟
نوشته بود :
" یاسم ، مینا خانم! "
مهدا با او همکاری کرد و با شوق گفت :
یااااس ؟!!!!
همدیگر را در آغوش کشیدند که حنا گفت :
اون روز مامان میگفت ، چه خبر از مینا ؟ گفتم هیچی اینقدر بی معرفت بود که سراغی از من نگرفته...
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_سوم
ـ نه اینکه خودت هر روز به من زنگ میزدی ، هر دو مون کم گذاشتیم یاسی ، خیلی خوشحالم که دیدمت
ـ بیا بریم خونه ما تو راه برام تعریف کن ببینم این مدت چیکارا کردی
ـ مزاحمت نمیشم ....
ـ لوس نشو ، راه بیافت .
با هم از پاساژ خارج شدند و بسمت سانتفه سفید رنگی رفتند و به خانه ای که به ظاهر خانه یاس بود رفتند .
یاس : من سروان یاس احمدی هستم ، به من خبر دادن بیام دنبال شما ببخشید کمی دیر شد ، گریم زمان برد
ـ فقط ۵ دقیقه دیر کردید مهم نیست
ـ چرا خانم رضوانی همین پنج دقیقه میتونه جون چند هم وطن ما رو بگیره
ـ حق با شماست ...
ـ خب چقدر پیش رفتید ؟
ـ زیاد نبوده ، بررسی هتل و اطرافش ،خونه های مشکوک و دانشگاه
ـ خیلی عالیه ، ان شاء الله موفق باشید . روی کمک منم حساب کنید
ـ ممنونم .
یاس جلوی خانه ای شیک و بزرگ پارک کرد و با هم به خانه رفتند .
حیاط بزرگ و سنگ فرش شده را پشت سر گذاشتند و بسمت در سفید بزرگ ورودی عمارت رفتند .
یاس رمز در را وارد کرد ، دوربین جلوی در فعال شد و بعد از ۱ دقیقه در باز شد .
مهدا حس میکرد وارد سرزمین عجایب شده است .
یاس : بفرمایید از این طرف
بسمت راه پله ها رفتند که در یکی از اتاق ها باز شد و با دیدن شخص رو به رویش با تعجب به او زل زد ، خواست چیزی بگوید که یاس گفت :
مینا خانم ، بذارید براتون توضیح میدیم ...
صدای یکی از پسر ها که پشت سیستم در حال چک کردن چیزی بود ، هر سه را متوجه خودش کرد .
+ مشکل داریم ...
سرگردی که با مهدا تلفنی صحبت کرده بود گفت : چیشده ؟
+ میم . ح رو از اتاقی که بهشون داده بودند به یه اتاق دیگه منتقل کردن
ـ چرا ؟
+ ظاهرا دانشجو های تبریز خواستن اتاقشون عوض بشه ...
مهدا : فیلمه
یاس : موافقم
+ مهرداد داره میاد سمت اتاق اونا
مهدا : نه !
سرگرد : همینو میخوان
رو به مهدا گفت : تماس بگیر بهش بگ...
+ نه جلو نرفت ... دخترا رو دید ... داره ازشون سوال میکنه ... الحمدالله رفت به اتاقش ...
سرگرد : ببین هم اتاقی هاش رسیدن ؟
+ نه عصر میرسن شیراز
ـ خوبه
موبایل مهدا به صدا در آمد و خبر از تماس امیر میداد .
ـ سلام بفرمایید
ـ مشکلی پیش اومده
ـ میدونم ، نگران نباشید .
سرگرد : بهش بگید کاری نکنه و الان میاین اونجا
مهدا سری به نشانه تایید تکان داد و ادامه داد ؛
هیچ اقدامی نکنید ، دارم میام .
ـ باشه ، خودتونو برسونید . شاید خطرناک باشه !
ـ توکل بخدا . برید داخل رستوران سراغ همونی که پشت سرمون نشسته بود ، سعی کنید با هر بهانه ای شده از اتاق بچه ها دورش کنید ، ۲۰ دقیقه برام وقت بخرید .
ـ باشه ، منتظرتونم .
ـ ان شاء الله که دیر نمی رسم ، بچه های شیراز هم هستن، نگران نباشید ، یا علی .
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀