⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸 📘کتاب : #فقط_برای_خدا_زندگی_کن ❤️ ✍🏻نویسنده : داداش رضا 📝 #پارت_هفتاد_سوم
🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸
📘کتاب : #فقط_برای_خدا_زندگی_کن ❤️
✍🏻نویسنده : داداش رضا
📝 پارت_هفتاد_چهارم
هیچکس بیشتر از خودت دلسوز تو نیست...😊
اگه میخوای طلاق بگیری حقیقتا فکر همه جاشو بکن...باید آینده رو ببینی و بعدش تصمیم به طلاق بگیری🙂👌🏻
طالق شوخی نیست⛔️
با طلاق زندگیت میپاشه به هم...
یه سوال : آیا فکر همه جاشو کردی🤔
به حرفم فکر کن👇🏻
طلاق گرفتن خیلی تلخه...
پله های دادگاه...🏢
دعوا...😡
بی احترامی...🤬
گریه...😢
شب بیدار موندن...🤭
مرور خاطرات خوب دوران آشنایی...❗️
مهریه...
تحمل نگاه دیگران...👀👥
گریه های پدر مادر...
به چشم زن بیوه دیدن آدما...
خواستگارهایی که بعدش میان و همه طالق گرفته ان و بچه دارن...
احساس پیری تو اوج جوونی...
یاد روزایی که با عشق جهیزیه جمع میکردی...یا تدارک عروسی میدیدی
بیماری پدر مادرت بعد طلاقت...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
_☀️ 🌤 ⛅️ ☁️_
『•🤍𝐉𝐎𝐈𝐍⇣•』_ _ _ _
•⌈↝ @masirsaadatee 🌸⃟🕊
ڪـانـال ڕاه سـعــادٺــ↑↑↑
مـا را بـہ دوسـٺــان خــود مـعـرفـے ڪنـیـد🌹
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
#زیبایی_های_ظهور ۱۴😍 ❇ #ادای_دُیون 😃 🌻 امام صادق (علیه السلام) : ✨ اولین حرکت⚖ #عدالت گونه مهدی
#زیبایی_های_ظهور 15😍
❇️ #بندگی_واقعی😊
🌷پیامبر مهربانی ها حضرت محمد (صلی الله علیه وآله وسلم) :
#خداوند☝️🏻
به وسیله او (حضرت مهدی "عجــل الله")
#دلهای❤️ بندگان را↪️
پر از✨ #عبادت ✨میکند✔️
_☀️ 🌤 🌥 ☁️ _
『•🤍𝐉𝐎𝐈𝐍⇣•』_ _ _ _
•⌈↝ @masirsaadatee 🌸⃟🕊
ڪـانـال ڕاه سـعــادٺــ↑↑↑
مـا را بـہ دوسـٺــان خــود مـعـرفـے ڪنـیـد🌹
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
📘 #از_آدم_تا_خاتم 📖 📝 #پارت_سیزدهم 🔻 #کلاغ_معلم_قابیل 🔸 #قابیل به نحوه قتل آگاه نبود و با #تحریک
📘 #از_آدم_تا_خاتم 📖
📝 #پارت_چهاردهم
🔻 #تولد_شیث_و_یافث
🔸 #بعد_از_قتل_هابیل،
آدم #پنجاه_سال از نزدیکی با🧕🏻حواء #دوری_کرد،
🔹که بعد از این مدت طولانی ⏳ خداوند #عطیهای_بهشتی به آنها مرحمت نمود و ( #شیث_و_یافث) را به آنها عطا کرد💫
🔸و به امر خداوند
🧕🏻حوریه ای سیه چشم و زیبا بنام « #نزلة» از بهشت فرود آمد و با شیث ازدواج کرد👩❤️👨
🧕🏼 و کنیزکی بنام « #منزلة» هم برای ازدواج با یافث آمد. 🌸
👫واز ازدواج #شیث_و_نزلة دختری بنام« #حوریه » به دنیا آمد🤱
👨👩👧👦 و #نسل_های_بعد که هم اکنون ادامه دارد #دنباله ازدواج مبارک این #دو_تن است.✔️
*-*-*-*-*-*-
🔻 #وفات_آدم_و_حوا⚰️
✳️آنچه #صبر_و_بردباری بر روی زمین 🌍است از #آدم است 💁🏻♂️
✳️و آنچه #زیبایی است از جانب #حواء،🧕🏻
✳️ و تمام #زشتیها و سوء اخلاق از طایفه #جن است.🧟♂
🔸درباره #سن_حضرت_آدم قولهای مختلفی وجود دارد، که از آن جمله گفته اند؛
▪️ #930_سال،
▪️ #936_سال،
▪️ #1000_سال،
▪️ #1030_سال،
▪️ #1040_سال
از عمر آدم گذشت تا اینکه گفته اند، او به #مدت_10_روز در پی #تَبی_شدید🤒 و طولانی #رحلت یافت.⚰️
🗓️ #وفات او در #روز_جمعه_11_محرم_روی_داد،
🔸 #بعد_از_مرگش بدن او را در تابوتی ⚰️گذاشتند و در غاری در میان #کوه_ابوقبیس⛰ دفن کردند،
تا وقتی که #نوح_علیه_السلام در زمان طوفان🌊 بیامد و آن تابوت⚰را با خود برداشت و در کشتی🚢نهاد و به #کوفه برد و در #غری_شهر_نجف کنونی به خاک سپرد.🖤
🧕🏻 #حوا نیز پس از وفات آدم #یک_سال بیشتر زنده نبود
و سپس #پانزده_روز بیمار شد 😪و از دنیا رفت⚰️
و #در_کنار_جایگاه_آدم او را به خاک سپردند.
🔹 و آنچه که معروف است آنست که #حوا را در #جدّه به خاک سپردند.🖤
ادامه دارد....
#بنتالزهرا
_☀️ 🌤️ 🌥️ ☁️ _
『•🤍𝐉𝐎𝐈𝐍⇣•』_ _ _ _
•⌈↝ @masirsaadatee 🌸⃟🕊
ڪـانـال ڕاه سـعــادٺــ↑↑↑
مـا را بـہ دوسـٺــان خــود مـعـرفـے ڪنـیـد🌹
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🎬 دانلود سلسله #کلیپ با موضوعِ #گناه_چیست_توبه_چگونه_است 📌 #قسمت_دوم: «واقعیت گناه» 👤 #استاد_پناهی
14.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 دانلود سلسله #کلیپ با موضوعِ
#گناه_چیست_توبه_چگونه_است
📌 #قسمت_سوم: «زیبایی توبه»
👤 #استاد_پناهیان
🔹 یکی از عجیبترین اتفاقات عالم اینه...
⭕️ ویژهٔ #خودسازی جهت تعجیل فرج
#یازینب
_ ☀️ 🌤 ⛅️ ☁️_
『•🤍𝐉𝐎𝐈𝐍⇣•』_ _ _ _
•⌈↝ @masirsaadatee 🌸⃟🕊
ڪـانـال ڕاه سـعــادٺــ↑↑↑
مـا را بـہ دوسـٺــان خــود مـعـرفـے ڪنـیـد🌹
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_یکم
امیر به مرد سیاه پوشی که میز پشت سرش نشسته بود و مهدا سعی داشت در حضور او محتاط رفتار کند نگاهی انداخت .
سرگرم خواندن روزنامه بود و هیچ توجهی به نگاه خیره امیر نکرد این نشان میداد کار کشته است و امیر باید حواسش را جمع کند .
کمترین خطا از جانب او میتوانست جان خودش و مهدا را به خطر بیاندازد و شاید جان هم وطنانش را ....
بسمت سرویس بهداشتی هتل رفت و پشت کاغذ را نگاه کرد اما هیچ نوشته ای وجود نداشت هر چه کاغذ را چرخاند متوجه نشد در برزخ بسر میبرد که پیامی از طرف مهدا برایش آمد :
برای یافتن راه گاهی چشم رد پای رهگذران را نمی بیند اما میتوان رد بجا مانده ی راهروان را لمس کرد .... !
برای چندمین بار از هوشمندی همکلاسیش متعجب شد و طبق پیام با وجود اینکه خنده دار بنظر میرسید انگشتش را روی کاغذ کشید .
متوجه اثر نوشته هایی شد که در صفحه های قبل دفترچه نوشته شده و اثرش بجا مانده بود ....
کمی دقت کرد و توانست رد نوشته ها را بخواند :
" دانشجوی داروسازی به لباس ست علاقه داره ، چشم باید مغازه رو ببینه "
این جمله به امیر فهماند که ثمین با بوتیکی که مهدا از آن گفته بود در ارتباط است ، بوتیک یک مکان قرمز بحساب می آید و او باید دوربینی که در اختیار دارد را در پنجره ای که از هتل به بوتیک دید دارد کار بگذارد .
خواست کاری که مهدا خواسته بود را انجام دهد که از گوشی در گوشش که خانم مظفری ترتیب داده بود صدای سید هادی را شنید .
سید هادی : کارت عالیه امیر جان خدا قوت پسر .
حواست به سیاه پوش باشه توی سرویس شماره یکه ، روی نوشته های اصلی کاغذ خط بکش و به کوچکترین قسمت ممکن تقسیم کن بدون اینکه صدای پاره کردن کاغذ رو حتی خودت بشنوی . بعدش ازش خلاص شو و خیلی عادی بیا بیرون اگه حرفی بهت زد هیچ منظوری برداشت نکن و خیلی معمولی جواب بده .
برای نصب دوربین عجله نکن وقتش که بشه بهت اطلاع میدم . برو پسر یا علی .
امیر کاغذ را از بین برد و بسمت خروجی راه افتاد در حال شستن دستش بود که مرد سیاه پوش از سرویس خارج شد و همان طور که میخواست دستش را بشوید گفت :
از این هتل راضی هستی ؟
ـ همین دو ساعت پیش اومدم
ـ از پذیرشیه خوشم نیومد ، خیلی گیر میداد ...
ـ منم از آدمایی که ادای قانونمندا رو درمیارن خوشم نمیاد ، این کشور ۳۰ ساله رو هواست دیگه حالا اینا شورشو در آوردن
ـ اما خیلی از مشکلات مملکتو حل کردن !!!
سید هادی : امیر وارد این بحث نشو تا همین جا کافیه
امیر : خوش بگذره بهت . روز خوش
ـ تو هم همین طور ، روز خوش
امیر از سرویس بیرون زد و بسمت اتاق محمدحسین و سجاد رفت .
اما به صورت غیر متتظره دید اتاق دیگری به آنها داده شده ، سید هادی شماره اتاق ها را برای امیر فرستاده بود اما اتاقی که مقابلش ایستاده بود را در اختیار دختران دانشگاه تبریز گذاشته بودند .
به اتاق خودش رفت و با مهدا تماس گرفت . بعد از ۲۰ ثانیه مهدا تماس را وصل کرد .
ـ سلام بفرمایید
ـ سلام ، یه مشکل پیش اومده !
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_دوم
مهدا به دانشگاه رفت و از آنجایی که به کارمندان مشکوک بود کاملا طبیعی رفتار کرد . موقعیت دانشگاه و کارمندان آن را تا حدودی بررسی کرد و بسمت ستاد راه افتاد تا بتواند با آنها هماهنگ شود .
میدانست ممکن است تحت تعقیب باشد برای همین در چند ثانیه تصمیمی گرفت و با اصفهان تماس هماهنگ کرد .
ـ سلام دخترم
ـ سلام سرهنگ ، انگار منتظر بودن یه مورد از بین دانشجو ها پیدا کنن ، فک کنم تونستیم نظرشونو جلب کنیم
ـ وقتی توی اداره این پیشنهادو دادی گفتم نگرانم اگه ...
ـ نه قربان ، ما موفق میشیم . میخواستم بگم منو به سامانه گروه شیراز اضافه کنید نمی تونم همین طوری برم ستاد
ـ باشه تا چند دقیقه دیگه باهات تماس میگیرن
ـ ممنون قربان ، یا علی
ـ یا علی
از تاکسی پیاده شد و چرخی در پاساژ زد . یک دست لباس خرید تا کسی که دنبالش میکند را قانع کند .
به محض شنیدن صدای زنگ تلفنش تماس را وصل کرد .
ـ سلام ، خانم رضوانی ؟
ـ سلام ، بفرمایید
ـ ترابی ها هنوز خاکسارن ؟
ـ بله ، معلومه ...
ـ من سرگرد .... هستم . مدیر تیم ...
ـ سرگرد من باید یکی از همکاران شما رو در پاساڗ .... ببینم به صورت کاملا اتفاقی تا ....
ـ باشه ترتیبشو میدم ۱۰ دقیقه دیگه کنار کفاشی .... .
ـ خوبه ، متشکرم .
ـ وظیفه است ، یا علی
کمی بی هدف در پاساڗ چرخید تا بتواند نمایش را به خوبی اجرا کند ، همان طور که کفش ها را از نظر می گذراند دختری جوان حدودا ۲۵ ساله قد بلند با مانتوی کرم ، شال یاسی و ته آرایشی ملایم با مو های طلایی که کمی از شالش بیرون زده بود . مقابلش ایستاد و با تحیر گفت :
مینااااااا ؟ خودتی ؟
دست مهدا را گرفت و همان طور در دستش کاغذی می گذاشت گفت :
چقدر دلم برات تنگ شده چه خبر دختر ؟ کجا بودی این مدت ؟
نوشته بود :
" یاسم ، مینا خانم! "
مهدا با او همکاری کرد و با شوق گفت :
یااااس ؟!!!!
همدیگر را در آغوش کشیدند که حنا گفت :
اون روز مامان میگفت ، چه خبر از مینا ؟ گفتم هیچی اینقدر بی معرفت بود که سراغی از من نگرفته...
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_سوم
ـ نه اینکه خودت هر روز به من زنگ میزدی ، هر دو مون کم گذاشتیم یاسی ، خیلی خوشحالم که دیدمت
ـ بیا بریم خونه ما تو راه برام تعریف کن ببینم این مدت چیکارا کردی
ـ مزاحمت نمیشم ....
ـ لوس نشو ، راه بیافت .
با هم از پاساژ خارج شدند و بسمت سانتفه سفید رنگی رفتند و به خانه ای که به ظاهر خانه یاس بود رفتند .
یاس : من سروان یاس احمدی هستم ، به من خبر دادن بیام دنبال شما ببخشید کمی دیر شد ، گریم زمان برد
ـ فقط ۵ دقیقه دیر کردید مهم نیست
ـ چرا خانم رضوانی همین پنج دقیقه میتونه جون چند هم وطن ما رو بگیره
ـ حق با شماست ...
ـ خب چقدر پیش رفتید ؟
ـ زیاد نبوده ، بررسی هتل و اطرافش ،خونه های مشکوک و دانشگاه
ـ خیلی عالیه ، ان شاء الله موفق باشید . روی کمک منم حساب کنید
ـ ممنونم .
یاس جلوی خانه ای شیک و بزرگ پارک کرد و با هم به خانه رفتند .
حیاط بزرگ و سنگ فرش شده را پشت سر گذاشتند و بسمت در سفید بزرگ ورودی عمارت رفتند .
یاس رمز در را وارد کرد ، دوربین جلوی در فعال شد و بعد از ۱ دقیقه در باز شد .
مهدا حس میکرد وارد سرزمین عجایب شده است .
یاس : بفرمایید از این طرف
بسمت راه پله ها رفتند که در یکی از اتاق ها باز شد و با دیدن شخص رو به رویش با تعجب به او زل زد ، خواست چیزی بگوید که یاس گفت :
مینا خانم ، بذارید براتون توضیح میدیم ...
صدای یکی از پسر ها که پشت سیستم در حال چک کردن چیزی بود ، هر سه را متوجه خودش کرد .
+ مشکل داریم ...
سرگردی که با مهدا تلفنی صحبت کرده بود گفت : چیشده ؟
+ میم . ح رو از اتاقی که بهشون داده بودند به یه اتاق دیگه منتقل کردن
ـ چرا ؟
+ ظاهرا دانشجو های تبریز خواستن اتاقشون عوض بشه ...
مهدا : فیلمه
یاس : موافقم
+ مهرداد داره میاد سمت اتاق اونا
مهدا : نه !
سرگرد : همینو میخوان
رو به مهدا گفت : تماس بگیر بهش بگ...
+ نه جلو نرفت ... دخترا رو دید ... داره ازشون سوال میکنه ... الحمدالله رفت به اتاقش ...
سرگرد : ببین هم اتاقی هاش رسیدن ؟
+ نه عصر میرسن شیراز
ـ خوبه
موبایل مهدا به صدا در آمد و خبر از تماس امیر میداد .
ـ سلام بفرمایید
ـ مشکلی پیش اومده
ـ میدونم ، نگران نباشید .
سرگرد : بهش بگید کاری نکنه و الان میاین اونجا
مهدا سری به نشانه تایید تکان داد و ادامه داد ؛
هیچ اقدامی نکنید ، دارم میام .
ـ باشه ، خودتونو برسونید . شاید خطرناک باشه !
ـ توکل بخدا . برید داخل رستوران سراغ همونی که پشت سرمون نشسته بود ، سعی کنید با هر بهانه ای شده از اتاق بچه ها دورش کنید ، ۲۰ دقیقه برام وقت بخرید .
ـ باشه ، منتظرتونم .
ـ ان شاء الله که دیر نمی رسم ، بچه های شیراز هم هستن، نگران نباشید ، یا علی .
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_چهارم
همراه یاس به سرعت پله های هتل را بالا رفتند یاس دنبال ثمین و مهدا بسمت رخت کن .
لباسی که توانست پیدا کند و بپوشد آنقدر در تنش گشاد بود که هر کس او را با آن وضع می دید میخندید .
چاره ای نبود و باید به مسائل مهمتری اهمیت میداد . ماسکی زد و وسایل نظافت را برداشت و بسمت اتاق رفت .
+ هی تو ؟ کجا ؟
با صدایی آشنا بسمتش برگشت که با دیدن مسئول رشوه گیر پذیرش ، گفت :
دارم میرم یکی از اتاقا کارش تموم نشده بوده تحویل دادن به ...
+ لازم نیست ، حتما چک شده که دادنش به مسافر جدید
ـ خودشون معترض میشن من شنیدم دانشجو نخبه هستن این برای هتل خوب نیست و ممکنه این دانشگاهو از دست بدیم ، ضمنا آقای رئیس گفتن من سریعا خطای نظافت چی طبقه ۴ رو جبران کنم ، اگر مشکلی هست به ایشون بگین !من از ایشون حقوق میگیرم ، با اجازه
فرصتی به مرد نداد و بسمت اتاق مشکوک راه افتاد .
محمدحسین روی تخت دراز کشیده بود و به مسابقه فکر میکرد که صدای سجاد او را از افکارش بیرون کشید :
ـ محمـــــــــــد ؟ حوله بیار لطفا
ـ چشم ارباب !
خب خودت ببر
ـ عادت ندارم
محمدحسین بچه پرویی گفت و همان طور که حوله را به سجاد میداد صدای در زدن را شنید .
سجاد : محمد داداش برو ببین کیه !
ـ چشم منتظر فرمان شما بودم
ـ وظیفته
محمدحسین در چشمی نگاهی کرد و با دیدن خانمی پشت در ، خطاب به سجاد گفت :
لباس درست بپوشیا ، نظافتچی پشت دره
ـ اوک گرفتم
ـ الحمدالله
مهدا بار دیگر در زد که محمدحسین در را باز کرد و گفت :
سلام بفرمایید
همان طور که به وسایل خیره بود گفت : ببخشید این اتاق تمیز نشده ، متاسفانه همکاران ما اشتباه کردن ، لطفا اجازه بدید کار نظافتو انجام بدم
ـ خواهش میکنم ، از نظر من که مشکلی نیست اتاق هم تمیز بود ما ...
ـ من باید وظیفمو انجام بدم آقا
ـ بسیار خب ، اجازه بدید .
بسمت سجاد که در حال خشک کردن مو هایش بود رفت و گفت : بدو تمومش کن این خانومه میخواد اتاقو تمیز کنه
ـ اتاق که تمیزه
ـ منم گفتم ولی اصرار کرد
ـ خب من میمونم
ـ دیگه چی ؟! بجنب حرف نباشه
ـ محم...
ـ منتظرتم بیرون
محمدحسین تلفن همراهش را برداشت وسایل شخصی خودش و سجاد را در کمد گذاشت درش را قفل کرد و با کلید از اتاق خارج شد .
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀