eitaa logo
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
245 دنبال‌کننده
8.9هزار عکس
9.7هزار ویدیو
106 فایل
یــــا ابـــاصـــالــح المــہـد ے ادࢪڪـنــے ارتبــاط بـا خــادم ڪـانـال: @rahimi_1363 بـا بـه إشـتــراڪـ گـذاشـٺــن لینـڪـ ڪـانـال راه ســعــادٺ،در ثـــوابــــ نـشـــر مـطـالــبـــ شــریـڪـ بــاشـیــد ۩؎ @masirsaadatee
مشاهده در ایتا
دانلود
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸 📘کتاب : #فقط_برای_خدا_زندگی_کن ❤️ ✍🏻نویسنده : داداش رضا 📝 #پارت_هفتاد_سوم
🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸 📘کتاب : ❤️ ✍🏻نویسنده : داداش رضا 📝 پارت_هفتاد_چهارم هیچکس بیشتر از خودت دلسوز تو نیست...😊 اگه میخوای طلاق بگیری حقیقتا فکر همه جاشو بکن...باید آینده رو ببینی و بعدش تصمیم به طلاق بگیری🙂👌🏻 طالق شوخی نیست⛔️ با طلاق زندگیت میپاشه به هم... یه سوال : آیا فکر همه جاشو کردی🤔 به حرفم فکر کن👇🏻 طلاق گرفتن خیلی تلخه... پله های دادگاه...🏢 دعوا...😡 بی احترامی...🤬 گریه...😢 شب بیدار موندن...🤭 مرور خاطرات خوب دوران آشنایی...❗️ مهریه... تحمل نگاه دیگران...👀👥 گریه های پدر مادر... به چشم زن بیوه دیدن آدما... خواستگارهایی که بعدش میان و همه طالق گرفته ان و بچه دارن... احساس پیری تو اوج جوونی... یاد روزایی که با عشق جهیزیه جمع میکردی...یا تدارک عروسی می‌دیدی بیماری پدر مادرت بعد طلاقت... _☀️ 🌤 ⛅️ ☁️_ 『•🤍𝐉𝐎𝐈𝐍⇣•』_ _ _ _ •⌈↝‌ @masirsaadatee 🌸⃟🕊 ڪـانـال ڕاه سـعــادٺــ↑↑↑ مـا را بـہ دوسـٺــان خــود مـعـرفـے ڪنـیـد🌹
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
#زیبایی_های_ظهور ۱۴😍 ❇ #ادای_دُیون 😃 🌻 امام صادق (علیه السلام) : ✨ اولین حرکت⚖ #عدالت گونه مهدی
15😍 ❇️ 😊 🌷پیامبر مهربانی ها حضرت محمد (صلی الله علیه وآله وسلم) : ☝️🏻 به وسیله او (حضرت مهدی "عجــل الله") ❤️ بندگان را↪️ پر از✨ ✨میکند✔️ _☀️ 🌤 🌥 ☁️ _ 『•🤍𝐉𝐎𝐈𝐍⇣•』_ _ _ _ •⌈↝‌ @masirsaadatee 🌸⃟🕊 ڪـانـال ڕاه سـعــادٺــ↑↑↑ مـا را بـہ دوسـٺــان خــود مـعـرفـے ڪنـیـد🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
📘 #از_آدم_تا_خاتم 📖 📝 #پارت_سیزدهم 🔻 #کلاغ_معلم_قابیل 🔸 #قابیل به نحوه قتل آگاه نبود و با #تحریک
📘 📖 📝 🔻 🔸 ، آدم از نزدیکی با🧕🏻حواء ، 🔹که بعد از این مدت طولانی ⏳ خداوند به آنها مرحمت نمود و ( ) را به آنها عطا کرد💫 🔸و به امر خداوند 🧕🏻حوریه ای سیه چشم و زیبا بنام « » از بهشت فرود آمد و با شیث ازدواج کرد👩‍❤️‍👨 🧕🏼 و کنیزکی بنام « » هم برای ازدواج با یافث آمد. 🌸 👫واز ازدواج دختری بنام« » به دنیا آمد🤱 👨‍👩‍👧‍👦 و که هم اکنون ادامه دارد ازدواج مبارک این است.✔️ *-*-*-*-*-*- 🔻 ⚰️ ✳️آنچه بر روی زمین 🌍است از است 💁🏻‍♂️ ✳️و آنچه است از جانب ،🧕🏻 ✳️ و تمام و سوء اخلاق از طایفه است.🧟‍♂ 🔸درباره قولهای مختلفی وجود دارد، که از آن جمله گفته اند؛ ▪️ ، ▪️ ، ▪️ ، ▪️ ، ▪️ از عمر آدم گذشت تا اینکه گفته اند، او به در پی 🤒 و طولانی یافت.⚰️ 🗓️ او در ، 🔸 بدن او را در تابوتی ⚰️گذاشتند و در غاری در میان ⛰ دفن کردند، تا وقتی که در زمان طوفان🌊 بیامد و آن تابوت⚰را با خود برداشت و در کشتی🚢نهاد و به برد و در کنونی به خاک سپرد.🖤 🧕🏻 نیز پس از وفات آدم بیشتر زنده نبود و سپس بیمار شد 😪و از دنیا رفت⚰️ و او را به خاک سپردند. 🔹 و آنچه که معروف است آنست که را در به خاک سپردند.🖤 ادامه دارد.... _☀️ 🌤️ 🌥️ ☁️ _ 『•🤍𝐉𝐎𝐈𝐍⇣•』_ _ _ _ •⌈↝‌ @masirsaadatee 🌸⃟🕊 ڪـانـال ڕاه سـعــادٺــ↑↑↑ مـا را بـہ دوسـٺــان خــود مـعـرفـے ڪنـیـد🌹
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🎬 دانلود سلسله #کلیپ با موضوعِ #گناه_چیست_توبه_چگونه_است 📌 #قسمت_دوم: «واقعیت گناه» 👤 #استاد_پناهی
14.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 دانلود سلسله با موضوعِ 📌 : «زیبایی توبه» 👤 🔹 یکی از عجیبترین اتفاقات عالم اینه... ⭕️ ویژهٔ جهت تعجیل فرج _ ☀️ 🌤 ⛅️ ☁️_ 『•🤍𝐉𝐎𝐈𝐍⇣•』_ _ _ _ •⌈↝‌ @masirsaadatee 🌸⃟🕊 ڪـانـال ڕاه سـعــادٺــ↑↑↑ مـا را بـہ دوسـٺــان خــود مـعـرفـے ڪنـیـد🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 امیر به مرد سیاه پوشی که میز پشت سرش نشسته بود و مهدا سعی داشت در حضور او محتاط رفتار کند نگاهی انداخت . سرگرم خواندن روزنامه بود و هیچ توجهی به نگاه خیره امیر نکرد این نشان میداد کار کشته است و امیر باید حواسش را جمع کند . کمترین خطا از جانب او میتوانست جان خودش و مهدا را به خطر بیاندازد و شاید جان هم وطنانش را .... بسمت سرویس بهداشتی هتل رفت و پشت کاغذ را نگاه کرد اما هیچ نوشته ای وجود نداشت هر چه کاغذ را چرخاند متوجه نشد در برزخ بسر میبرد که پیامی از طرف مهدا برایش آمد : برای یافتن راه گاهی چشم رد پای رهگذران را نمی بیند اما میتوان رد بجا مانده ی راهروان را لمس کرد .... ! برای چندمین بار از هوشمندی همکلاسیش متعجب شد و طبق پیام با وجود اینکه خنده دار بنظر میرسید انگشتش را روی کاغذ کشید . متوجه اثر نوشته هایی شد که در صفحه های قبل دفترچه نوشته شده و اثرش بجا مانده بود .... کمی دقت کرد و توانست رد نوشته ها را بخواند : " دانشجوی داروسازی به لباس ست علاقه داره ، چشم باید مغازه رو ببینه " این جمله به امیر فهماند که ثمین با بوتیکی که مهدا از آن گفته بود در ارتباط است ، بوتیک یک مکان قرمز بحساب می آید و او باید دوربینی که در اختیار دارد را در پنجره ای که از هتل به بوتیک دید دارد کار بگذارد . خواست کاری که مهدا خواسته بود را انجام دهد که از گوشی در گوشش که خانم مظفری ترتیب داده بود صدای سید هادی را شنید . سید هادی : کارت عالیه امیر جان خدا قوت پسر . حواست به سیاه پوش باشه توی سرویس شماره یکه ، روی نوشته های اصلی کاغذ خط بکش و به کوچکترین قسمت ممکن تقسیم کن بدون اینکه صدای پاره کردن کاغذ رو حتی خودت بشنوی . بعدش ازش خلاص شو و خیلی عادی بیا بیرون اگه حرفی بهت زد هیچ منظوری برداشت نکن و خیلی معمولی جواب بده . برای نصب دوربین عجله نکن وقتش که بشه بهت اطلاع میدم . برو پسر یا علی . امیر کاغذ را از بین برد و بسمت خروجی راه افتاد در حال شستن دستش بود که مرد سیاه پوش از سرویس خارج شد و همان طور که میخواست دستش را بشوید گفت : از این هتل راضی هستی ؟ ـ همین دو ساعت پیش اومدم ـ از پذیرشیه خوشم نیومد ، خیلی گیر میداد ... ـ منم از آدمایی که ادای قانونمندا رو درمیارن خوشم نمیاد ، این کشور ۳۰ ساله رو هواست دیگه حالا اینا شورشو در آوردن ـ اما خیلی از مشکلات مملکتو حل کردن !!! سید هادی : امیر وارد این بحث نشو تا همین جا کافیه امیر ‌: خوش بگذره بهت . روز خوش ـ تو هم همین طور ، روز خوش امیر از سرویس بیرون زد و بسمت اتاق محمدحسین و سجاد رفت . اما به صورت غیر متتظره دید اتاق دیگری به آنها داده شده ، سید هادی شماره اتاق ها را برای امیر فرستاده بود اما اتاقی که مقابلش ایستاده بود را در اختیار دختران دانشگاه تبریز گذاشته بودند . به اتاق خودش رفت و با مهدا تماس گرفت . بعد از ۲۰ ثانیه مهدا تماس را وصل کرد ‌. ـ سلام بفرمایید ـ سلام ، یه مشکل پیش اومده ! &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 مهدا به دانشگاه رفت و از آنجایی که به کارمندان مشکوک بود کاملا طبیعی رفتار کرد . موقعیت دانشگاه و کارمندان آن را تا حدودی بررسی کرد و بسمت ستاد راه افتاد تا بتواند با آنها هماهنگ شود . میدانست ممکن است تحت تعقیب باشد برای همین در چند ثانیه تصمیمی گرفت و با اصفهان تماس هماهنگ کرد . ـ سلام دخترم ـ سلام سرهنگ ، انگار منتظر بودن یه مورد از بین دانشجو ها پیدا کنن ، فک کنم تونستیم نظرشونو جلب کنیم ـ وقتی توی اداره این پیشنهادو دادی گفتم نگرانم اگه ... ـ نه قربان ، ما موفق میشیم . میخواستم بگم منو به سامانه گروه شیراز اضافه کنید نمی تونم همین طوری برم ستاد ـ باشه تا چند دقیقه دیگه باهات تماس میگیرن ـ ممنون قربان ، یا علی ـ یا علی از تاکسی پیاده شد و چرخی در پاساژ زد . یک دست لباس خرید تا کسی که دنبالش میکند را قانع کند . به محض شنیدن صدای زنگ تلفنش تماس را وصل کرد . ـ سلام ، خانم رضوانی ؟ ـ سلام ، بفرمایید ـ ترابی ها هنوز خاکسارن ؟ ـ بله ، معلومه ... ـ من سرگرد .... هستم . مدیر تیم ... ـ سرگرد من باید یکی از همکاران شما رو در پاساڗ .... ببینم به صورت کاملا اتفاقی تا .... ـ باشه ترتیبشو میدم ۱۰ دقیقه دیگه کنار کفاشی .... . ـ خوبه ، متشکرم . ـ وظیفه است ، یا علی کمی بی هدف در پاساڗ چرخید تا بتواند نمایش را به خوبی اجرا کند ، همان طور که کفش ها را از نظر می گذراند دختری جوان حدودا ۲۵ ساله قد بلند با مانتوی کرم ، شال یاسی و ته آرایشی ملایم با مو های طلایی که کمی از شالش بیرون زده بود . مقابلش ایستاد و با تحیر گفت : مینااااااا ؟ خودتی ؟ دست مهدا را گرفت و همان طور در دستش کاغذی می گذاشت گفت : چقدر دلم برات تنگ شده چه خبر دختر ؟ کجا بودی این مدت ؟ نوشته بود : " یاسم ، مینا خانم! " مهدا با او همکاری کرد و با شوق گفت : یااااس ؟!!!! همدیگر را در آغوش کشیدند که حنا گفت : اون روز مامان میگفت ، چه خبر از مینا ؟ گفتم هیچی اینقدر بی معرفت بود که سراغی از من نگرفته... &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 ـ نه اینکه خودت هر روز به من زنگ میزدی ، هر دو مون کم گذاشتیم یاسی ، خیلی خوشحالم که دیدمت ـ بیا بریم خونه ما تو راه برام تعریف کن ببینم این مدت چیکارا کردی ـ مزاحمت نمیشم .... ـ لوس نشو ، راه بیافت . با هم از پاساژ خارج شدند و بسمت سانتفه سفید رنگی رفتند و به خانه ای که به ظاهر خانه یاس بود رفتند . یاس : من سروان یاس احمدی هستم ، به من خبر دادن بیام دنبال شما ببخشید کمی دیر شد ، گریم زمان برد ـ فقط ۵ دقیقه دیر کردید مهم نیست ـ چرا خانم رضوانی همین پنج دقیقه میتونه جون چند هم وطن ما رو بگیره ـ حق با شماست ... ـ خب چقدر پیش رفتید ؟ ـ زیاد نبوده ، بررسی هتل و اطرافش ،خونه های مشکوک و دانشگاه ـ خیلی عالیه ، ان شاء الله موفق باشید . روی کمک منم حساب کنید ـ ممنونم . یاس جلوی خانه ای شیک و بزرگ پارک کرد و با هم به خانه رفتند . حیاط بزرگ و سنگ فرش شده را پشت سر گذاشتند و بسمت در سفید بزرگ ورودی عمارت رفتند . یاس رمز در را وارد کرد ، دوربین جلوی در فعال شد و بعد از ۱ دقیقه در باز شد . مهدا حس میکرد وارد سرزمین عجایب شده است . یاس : بفرمایید از این طرف بسمت راه پله ها رفتند که در یکی از اتاق ها باز شد و با دیدن شخص رو به رویش با تعجب به او زل زد ، خواست چیزی بگوید که یاس گفت : مینا خانم ، بذارید براتون توضیح میدیم ... صدای یکی از پسر ها که پشت سیستم در حال چک کردن چیزی بود ، هر سه را متوجه خودش کرد . + مشکل داریم ... سرگردی که با مهدا تلفنی صحبت کرده بود گفت : چیشده ؟ + میم . ح رو از اتاقی که بهشون داده بودند به یه اتاق دیگه منتقل کردن ـ چرا ؟ + ظاهرا دانشجو های تبریز خواستن اتاقشون عوض بشه ... مهدا : فیلمه یاس : موافقم + مهرداد داره میاد سمت اتاق اونا مهدا : نه ! سرگرد : همینو میخوان رو به مهدا گفت : تماس بگیر بهش بگ... + نه جلو نرفت ... دخترا رو دید ... داره ازشون سوال میکنه ... الحمدالله رفت به اتاقش ... سرگرد : ببین هم اتاقی هاش رسیدن ؟ + نه عصر میرسن شیراز ـ خوبه موبایل مهدا به صدا در آمد و خبر از تماس امیر میداد . ـ سلام بفرمایید ـ مشکلی پیش اومده ـ میدونم ، نگران نباشید . سرگرد : بهش بگید کاری نکنه و الان میاین اونجا مهدا سری به نشانه تایید تکان داد و ادامه داد ؛ هیچ اقدامی نکنید ، دارم میام . ـ باشه ، خودتونو برسونید . شاید خطرناک باشه ! ـ توکل بخدا . برید داخل رستوران سراغ همونی که پشت سرمون نشسته بود ، سعی کنید با هر بهانه ای شده از اتاق بچه ها دورش کنید ، ۲۰ دقیقه برام وقت بخرید . ـ باشه ، منتظرتونم . ـ ان شاء الله که دیر نمی رسم ، بچه های شیراز هم هستن، نگران نباشید ، یا علی . &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 همراه یاس به سرعت پله های هتل را بالا رفتند یاس دنبال ثمین و مهدا بسمت رخت کن . لباسی که توانست پیدا کند و بپوشد آنقدر در تنش گشاد بود که هر کس او را با آن وضع می دید میخندید . چاره ای نبود و باید به مسائل مهمتری اهمیت میداد . ماسکی زد و وسایل نظافت را برداشت و بسمت اتاق رفت . + هی تو ؟ کجا ؟ با صدایی آشنا بسمتش برگشت که با دیدن مسئول رشوه گیر پذیرش ، گفت : دارم میرم یکی از اتاقا کارش تموم نشده بوده تحویل دادن به ... + لازم نیست ، حتما چک شده که دادنش به مسافر جدید ـ خودشون معترض میشن من شنیدم دانشجو نخبه هستن این برای هتل خوب نیست و ممکنه این دانشگاهو از دست بدیم ، ضمنا آقای رئیس گفتن من سریعا خطای نظافت چی طبقه ۴ رو جبران کنم ، اگر مشکلی هست به ایشون بگین !من از ایشون حقوق میگیرم ، با اجازه فرصتی به مرد نداد و بسمت اتاق مشکوک راه افتاد . محمدحسین روی تخت دراز کشیده بود و به مسابقه فکر میکرد که صدای سجاد او را از افکارش بیرون کشید : ـ محمـــــــــــد ؟ حوله بیار لطفا ـ چشم ارباب ! خب خودت ببر ـ عادت ندارم محمدحسین بچه پرویی گفت و همان طور که حوله را به سجاد میداد صدای در زدن را شنید . سجاد : محمد داداش برو ببین کیه ! ـ چشم منتظر فرمان شما بودم ـ وظیفته محمدحسین در چشمی نگاهی کرد و با دیدن خانمی پشت در ، خطاب به سجاد گفت : لباس درست بپوشیا ، نظافتچی پشت دره ـ اوک گرفتم ـ الحمدالله مهدا بار دیگر در زد که محمدحسین در را باز کرد و گفت : سلام بفرمایید همان طور که به وسایل خیره بود گفت : ببخشید این اتاق تمیز نشده ، متاسفانه همکاران ما اشتباه کردن ، لطفا اجازه بدید کار نظافتو انجام بدم ـ خواهش میکنم ‌، از نظر من که مشکلی نیست اتاق هم تمیز بود ما ... ـ من باید وظیفمو انجام بدم آقا ـ بسیار خب ، اجازه بدید . بسمت سجاد که در حال خشک کردن مو هایش بود رفت و گفت : بدو تمومش کن این خانومه میخواد اتاقو تمیز کنه ـ اتاق که تمیزه ـ منم گفتم ولی اصرار کرد ـ خب من میمونم ـ دیگه چی ؟! بجنب حرف نباشه ـ محم... ـ منتظرتم بیرون محمدحسین تلفن همراهش را برداشت وسایل شخصی خودش و سجاد را در کمد گذاشت درش را قفل کرد و با کلید از اتاق خارج شد . &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 محمدحسین منتظر سجاد ، بیرون اتاق حرص میخورد که بالاخره از اتاق بیرون آمد و برای چند ثانیه با مهدا چشم در چشم شد ، مهدا سرش را پایین انداخت و گفت : من از طرف هتل از شما عذر میخوام ، این اتفاق کم پیش میاد و متاسفیم که چنین مشکلی هنگام تحویل اتاق برای شما پیش اومده چشم از دختر مصمم مقابلش گرفت و گفت : نه موردی نیست ما هم قرار بود بریم بیرون مهدا : باز هم معذرت میخوام به اتاق رفت و با سرعت شروع به تمیز کاری نمایشی کرد تا دوربین های احتمالی ثبت کنند و در عین حال دنبال آنچه میخواست بگردد . مواد شوینده را با جارو دسته بلند روی زمین و اطراف مبل ها میکشید و گاهی وسیله ای را عمدا به زمین می انداخت تا بتواند زیر مبل و میز ها را بگردد . با سرعتی که از خودش سراغ نداشت هال را بازرسی و دوربینی پیدا کرد اما برای از بین بردنش بهانه لازم داشت . دوربین دقیقا روی برآمدگی بست در تعیبه شده بود . با زحمت در کمد ها را باز کرد و داخل آن را با لوازمی که در آن بود چک کرد . کمد و وسایل داخلش چیز مشکوکی نداشت . باید حمام و سرویس را هم بررسی میکرد حوله ای برداشت و با آرنج در را بست و ضربه ی محکمی به دوربین وارد کرد به گونه ای که از کار بیافتد .حوله را به حمام برد و پس از آن به آشپزخانه رفت . آنجا را مرتب کرد و هنگام بازگشت متوجه سرامیکی شد که سطح بالاتری نسبت به سایر سرامیک های کف داشت آن را که با سختی از جایش بلند کرد با تعجب دید کلت ، مواد شیمیایی ، چند نوع سم مختلف و خطرناک در عمق حداقل نیم متری در زمین جاساز شده بود . کلت را خالی کرد و به جای سم های موجود موادی که در اختیار داشت را جایگزین کرد نباید اجازه میداد کسی به حضورش شک کند مطمئن شده بود کسی در این اتاق با مروارید همکاری میکند اما نمی خواست باور کند آن شخص سجاد است .... برای تعویض رویه تخت به هال بازگشت و اطراف تخت و زیر آن را گشت که متوجه چاقوی ضامن دار شد چیزی که برای کشتن یک نفر کافی بود ، چاقو را از ضامن خارج کرد و در جای قبلش قرار داد . میدانست که اگر با چنین توجهی دوربین و وسایل خطرناک کار گذاشته شده پس قطعا شنودی هم بود . اطرافش را از نظر گذراند همه جا را گشته بود و وقت زیادی نداشت کلافه دستش را روی پیشانیش گذاشت چشمانش را بست و لحظه ای به حضرت مادر متوسل شد . " مادر جان امنیت فرزندت با منه خودت کمکم کن در مقابلت شرمنده نباشم ، خدایا به حق فاطمه زهرا کمکم کن ...." چشم باز کرد و اولین چیزی که دید ساعت روی روم تیوی بود ... دقیقا روی ساعت از کار افتاده شنودی یافت اما نباید به گونه ای رفتار میکرد که آنها را مشکوک کند برای همین طوری که صدا به افراد پشت شنود برسد گفت : وای خدا پس چی این اتاقو چک کردن ، خدا لعنتت کنه اکرم ... اکرم نامی بود که روی لباس در رختکن دیده بود و مخصوص نظافتچی طبقه ۴ بود برای همین خواست ذهن آنها را منحرف کند ... بسمت چرخ دستیش رفت باتری قلمی پیدا کرد و روی ساعت گذاشت و با دستی که در اثر تماس با مواد شوینده خیس شده بود روی شنود کشید تا آن را از کار بیاندازد اما همین که باتری به ساعت رسیده بود برای مختل شدن شنود کافی بود و صدای عقربه های ساعت اجازه نمیداد صدای دیگری به آنها برسد . نگاه آخر را به اتاق انداخت و به یاد در قفل شده کمد ، کلید زاپاس را برداشت و در را قفل کرد . همین که در اتاق را باز کرد با دیدن فرد مسلح پشت در با ترس به او خیره شد .... &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀