eitaa logo
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
245 دنبال‌کننده
8.9هزار عکس
9.7هزار ویدیو
106 فایل
یــــا ابـــاصـــالــح المــہـد ے ادࢪڪـنــے ارتبــاط بـا خــادم ڪـانـال: @rahimi_1363 بـا بـه إشـتــراڪـ گـذاشـٺــن لینـڪـ ڪـانـال راه ســعــادٺ،در ثـــوابــــ نـشـــر مـطـالــبـــ شــریـڪـ بــاشـیــد ۩؎ @masirsaadatee
مشاهده در ایتا
دانلود
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🎬 دانلود سلسله #کلیپ با موضوع #گناه_چیست_توبه_چگونه_است 📌 #قسمت_بیست_و_هشتم: " طاعت و معصیت " 👤 #ا
9.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 دانلود سلسله با موضوع 📌 : " سرپرست مؤمنین " 👤 👈 گناه و فرمانبرداری دو مرحله دارد: ۱.فرمانبرداری از خدا ۲.فرمانبرداری از پیامبر ⭕️ وقتی پیغمبر و امام، غایب هستند، تکلیف این قسمت از دین چه می‌شود؟ _ ☀️ 🌤 ⛅️ ☁️_ حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲     °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•° ↬@masirsaadatee↫ °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
10.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 👤 برای درک صحیح اتفاقات آخرالزمان و موثر بودن در مسیر ظهور، فقــط باید «اهل قم» باشی😳 ! 💥 این چه حرفیه؟ یعنی بقیه‌ی شیعیان نمی‌تونن در ظهور نقش داشته باشند! 🤔منظور از «اهل قم» چیه؟ _ ☀️ 🌤 ⛅️ ☁️_ حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲     °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•° ↬@masirsaadatee↫ °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 ✨ مرخصی اموات در جمعه _ ☀️ 🌤 ⛅️ ☁️_ حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲     °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•° ↬@masirsaadatee↫ °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
14.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 ✳ ۳ نکته طلایی برای پدر و مادرایی که دختر 🧕🏻 دارن ✔ [🌼♦️] _ ☀️ 🌤 ⛅️ ☁️_ حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲     °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•° ↬@masirsaadatee↫ °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 بسیار تأثیر گذار👌🏻 ⬅️راہ های کنترل شهوت پوچ و خطرناک 💢به عواقب گناہ فکر کنید ‎ _☀️ 🌤️ 🌥️ ☁️ _ حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲     °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•° ↬@masirsaadatee↫ °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🌸🌸🌸🌸🌸 برگرد نگاه کن پارت45 رو به نادیا گفتم: –کاش جایی که امروز من رفتم و دیدم تو هم میومدی مید
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖برگرد نگاه کن 💖 پارت46 فردای آن روز مادر برایمان کباب تابه‌ایی درست کرد. چون پدر خیلی دیر از سرکار می‌آمد ما خیلی دیر وقت شام می‌خوردیم. نادیا آنچنان با آب و تاب می‌خورد و از دست پخت مادر تعریف می‌کرد که انگار بهترین غذای دنیا را می‌خورد. ساعت نزدیک نیمه شب بود، کنار پدر نشسته بودم و به اخباری که از تلویزیون پخش میشد گوش می‌کردم. پدر گفت: –تلما بابا، یه چایی برام بریز بیار. همانطور که چشم به تلویزیون دوخته بودم بلند شدم. –چشم بابا. به آشپزخانه رفتم. می‌خواستم بدانم شایعه این که گفته شده تا دو هفته همه جا را تعطیل خواهند کرد درست است یا نه. چشم و گوشم کنار تلویزیون جا مانده بود. استکان چای را روی میز گذاشتم و همانجا ایستادم. مادر نگاهی به من انداخت. –تلما این چیه ریختی؟ نگاهم را به زحمت از تلویزیون گرفتم و به استکان چای دادم. آنقدر کم‌رنگ ریخته بودم که فرق زیادی با آب جوش نداشت. –عه، چرا من اینجوری ریختم. نادیا خندید. –اگه تو کافی‌شاپم اینجوری کار کنی که به زودی درش تخته میشه که. محمد امین اشاره به تلویزیون کرد. –از فردا درش تخته شد. همه جا رو تعطیل کردن. آه از نهادم بلند شد. همانجا جلوی تلویزیون نشستم و گوش به اخبار سپردم. محمد درست می‌گفت، تا دو هفته همه جا را تعطیل کرده بودند. مثل کسانی که کشتیهایش غرق شده است به تلویزیون خیره بودم. محمد رو به نادیا گفت: –یه جوری ماتم گرفته انگار یکی از شرکای کافی‌شاپه و نگرانه الان با این تعطیلی ورشکست بشه. نادیا خندید. محمد امین به مزه پرانیهایش ادامه داد: –چیه بابا، نکنه چیزی اونجا جا گذاشتی الان دیگه نمیتونی بری برداری. درست می‌گفت، چیزی جا گذاشته بودم، اما نه آنجا، در همان حوالی کمی‌آنطرف‌تر، در پیاده رو، کنار یک درخت چنار تنومند که برگهایش را فرش زیر پای عابران کرده، میان لوازم‌التحریرهای رنگ و وارنگ. بدون این که بدانم انگار چیزی از وجودم را بدون او نداشتم. چیزی که وقتی نبود تمام وجودم را مختل می‌کرد. چیزی شبیهه شادی، زندگی، چطور دو هفته را با ندیدنش بگذرانم. صدای محکم کوبیده شدن آپارتمان همه را به سکوت وادار کرد. همه با بهت به همدیگر نگاه کردیم. اول کسی که سکوت را شکست محمدامین بود. –شبیهه طلبکارا در میزنه. پدر گفت: –پاشو ببین کیه؟ همین که محمد امین در را باز کرد خانم بهاری همسایه‌ی واحد روبه رویمان با گریه گفت: –شما خونه‌اید؟ مادر خودش را به کنار در رساند. کنجکاوی و نگرانی باعث شد کم کم همه درجلوی در تجمع کنیم. لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 برگرد نگاه کن 💖 پارت47 خانم همسایه خودش را میزد و گریه می‌کرد. بدبخت شدم خدا. حالا چیکار کنم. با نگاه کردن به در آپارتمانشان همه‌ی گره های ذهنمان باز شد. از خانه‌شان سرقت شده بود. در آپارتمان را جوری شکسته بودند که دیگر قابل استفاده نبود. مادر پرسید: –کی دزدی شده؟ ما که خونه بودیم چرا صدایی نشنیدیم؟ خانم بهاری در لحظه حالت چهره‌اش تغییر کرد و جدی گفت: –منم همین رو می‌خواستم بپرسم. مگه میشه شما صدایی نشنیده باشید و دزدا تو روز روشن راحت بیان همه چی رو جمع کنن ببرن. شما اصلا متوجه نشید. اصلا غیر ممکنه، محمد امین نگاهی به پنجره‌ی پاگرد انداخت. –الان که شبه، بعد پچ پچ کنان رو به من ادامه داد: –فکر کنم خیلی بهش فشار امده، قاطی کرده. پدر با شوهر خانم بهاری به داخل خانه‌شان رفتند. گفتم: –خانم بهاری، زودتر به پلیس خبر بدید. –آره زنگ زدیم. مادر چادرش را روی سرش مرتب کرد و با خانم بهاری به داخل خانه‌شان رفتند. می‌شنیدم که دلداری‌اش می‌دهد. پدر همراه شوهر خانم بهاری برگشتند. همسایه طبقه‌ی پایین هم بالا امد و وقتی از اوضاع خبر دار شد پرسید: –حالا چیا بردن؟ مرد همسایه نفسش را بیرون داد. –کلا گاوصندوق رو با خودشون بردن. یه گاو صندوق کوچیک داشتیم که طلاهای خانمم و خواهر و مادرم توش بود. اونام از ترس این که دزد بهشون نزنه طلاهاشون رو آورده بودن اینجا تو گاو صندوق ما گذاشته بودن. نامردا همه‌ی خونه رو هم زیر و رو کردن و بهم ریختن تا اگر پولی چیزی جای دیگه داشتیم پیدا کنن. بعد از چند دقیقه ما بچه ها به داخل خانه امدیم. نادیا روسری را از سرش کشید و لپهایش را پر از هوا کرد و در یک لحظه‌ خالی‌شان کرد. –دیدید چطوری حرف میزد؟ نگاهش کردم. چطوری؟ خودش را روی مبل انداخت. –واقعا متوجه نشدی؟ یه جوری حرف میزد انگار ما دزدیدیم. محمد امین خندید و نادیا ادامه داد: –یه جوری گفت مگه میشه شما صدایی نشنیده باشید در لحظه چند تا تهمت رو به ما چسبوند. یعنی هم ما همدست دزدا بودیم هم دروغگوییم. کنارش نشستم. –اون الان حال خوشی نداره، حالا یه چیزی گفته. محمد امین خنده‌اش را کنترل کرد و گفت: –یه جوری عصبی گفت اصلا غیر ممکنه شما متوجه نشید، من به خودم شک کردم. نکنه من دزدیدم حواسم نبوده. نادیا پوزخند زد. –حالا خوبه تو شک کردی، یه جوری با اطمینان گفت مگه میشه، من مطمئن شدم ما دزدیدیم و به روی خودمون نمیاریم. شلیک خنده ی محمد امین فضای خانه را پر کرد. متعجب به نادیا نگاه کردم. از خنده صورتش قرمز شده بود. به خاطر پوست سفیدش با هر واکنشی فوری لپهایش گل می‌انداخت. به زور خنده‌اش را جمع کرد. –خب اگه ما ندزدیدیم، امشب شام چطوری کباب خوردیم. میدونی گوشت کیلو چنده. میدونی واسه پنج نفر کباب پختن چقدر زیاد گوشت میخواد؟ تازه مامان واسه رستا اینا هم فرستاد اونام چهار نفر و نصفی هستن دیگه. میشه تقریبا ده نفر. لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖برگرد نگاه کن 💖 پارت48 محمد امین از خنده خودش را روی زمین انداخت. خود نادیا هم بلند بلند می‌خندید. لبهایم را گاز گرفتم. –هیچ معلوم هست چی‌میگی؟ زشته نادی، این شوخیها رو جلوی مامان و بابا نکنیدا، ناراحت میشن. اینجوری بلند می‌خندید صداتون میره بیرونا، اونوقت فکر می‌کنن ما از این که دزد بهشون زده خوشحالیم. محمد بلند شد و نشست و رو به نادیا گفت: –نادی باور کن اینا بوی کباب از خونه ما شنیدن با خودشون گفتن اینا که همیشه بوی سیب زمینی و اشگنه و دم پختک و دیگه خیلی بخوان به بچه هاشون حال بدن بوی ته چین مرغ میومد. چطور همین امشب که خونه ما رو دزد زده اینا کباب خوردن، در نتیجه کار کارخودشونه، من هم خنده‌ام گرفت و وارد شوخی‌شان شدم. –بعد اونوقت چطوری طلا رو به این سرعت به کباب تبدیل کردیم. همین یکی دو ساعت پیش دزد بهشون زده. –معمای ماجرا همینجاست دیگه، گفتیم به پلیس زنگ بزنن که همینجای معما رو حل کنن خب. هر سه از حرفهای خودمان خندیدیم. با صدای زنگ در محمد بلند شد و در را باز کرد. مادر با عصبانیت وارد شد. –شماها چتونه، صداتون مجتمع رو برداشته، آخه الان وقت مسخره بازیه، اون بدبخت داره میزنه تو سر خودش، اونوقت شما اینجا... با امدن پدر همه ساکت شدند، دیگر کسی حرفی نزد. من و نادیا سر به زیر برای خوابیدن به اتاق رفتیم. –نادی تشک محمد رو ببر بنداز تو راهرو بیا. نادیا تشک و بالش و پتو را به یکباره بیرون از اتاق ریخت و در را بست. با تعجب نگاهش کردم. –چرا اینطوری کردی؟ گفتم ببر تو راهرو. دستش را جلوی دهانش گذاشت و ریز خندید و پچ پچ کنان گفت: –اگه برم قیافش رو ببینم یاد حرفهاش میوفتم دوباره خندم میگیرها. تشکهایمان را پهن کردیم و دراز کشیدیم. نادیا تبلتش را باز کرد و عکس ساچی را نشانم داد. –ببین چه باحال شده، سرم را کج کردم. –کجاش قسنگه؟ چرا اینجوری رنگ کرده، حداقل همه‌ی موهاش رو آبی می‌کرد. اینجوری انگار رنگ دیوار رو ریخته وسط سرش. نادیا عمیق به عکس نگاه کرد. –تلما. سرم را روی بالشت جابجا کردم. –هوم. لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸