⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
📘 #از_آدم_تا_خاتم 📖 📝 #پارت_پنجاه 🔻 #مکر_زنان_در_کشتن_شتر_صالح 🔹مدت زیادی، روح ناپاک #قوم_صالح،
📘 #از_آدم_تا_خاتم 📖
📝 #پارت_پنجاه_و_یکم
🔻 #کیفر_قوم_ثمود
🔹آنگاه که #شترصالح🐪 #کشتهشد، صالح به آنان گفت؛
🍃من شما را از آزار و اذیت این حیوان بر حذر داشتم✋🏻
ولی شما دست خود را به این حرام، آلوده کردید و در منجلاب این #جنایت فرو رفتید😕
↩️از امروز فقط #سهروز_مهلت_دارید، به دنبال #بچه_شتر بروید، اگر آن را آوردید، عذاب از شما دور می شود،✔️ ☝🏻وگرنه دچار #عذاب_الهی می شوید،⚠️
🔍 #جستجوی_قوم_ثمود برای یافتن بچه شتر #بینتیجه ماند.🤷🏻♂️
🔸«صالح به آنان گفت؛
🍃 #سه_روز دیگر زندگی کنید، فردا #چهرههایتان_زرد می شود و بعد #سرخ و روز سوم #سیاه می شود».😱
🔹صالح گفت؛
🍃 فقط #سه_روز در خانه هایتان #زنده_هستید و می توانید از نعمت زندگی بهرهمند شوید،✔️
☝🏻و #پس_از_آن عذاب خدا می آید و بعد از عذاب، #عقاب_اخروی نیز شامل حالتان خواهد شد و در تحقق این وعده #شک و #تردیدی_نیست. ❌
🔸شاید صالح سه روز به آنان #مهلت داد تا فرصتی برای بازگشت به سوی خدا داشتهباشند، و به دعوتصالح #لبیک✋🏻 گویند،
☝🏻ولی به حدّی
▪️ #تردید در👈🏻 #روحشان و
▪️ #غفلت بر👈🏻 #قلبشان
ریشه دوانده بود که #هشدارهای_صالح بر آنان #تأثیری_نداشت🤦🏻♂️
و آنان را به راه راست باز #نگرداند،❌
☝🏻 #بلکه تهدید صالح را #دروغ پنداشته، و #اعلام_خطر او را به #مسخره گرفتند و به #سرزنش وی پرداختند و از او خواستند که در #نزول_عذاب آنان عجله کند.😳
🔹صالح در مقابل #خیرهسری_مخالفین خود گفت؛
🍃 چرا قبل از اینکه کار نیکی انجام دهید در #نزول_عذاب خویش #شتاب می کنید⁉️
#ای_کاش از خدا #طلب_آمرزش میکردید.😕
🍃 شاید #رحمت_خدا شامل حالتان گردد و از عذاب نجات یابید.✔️💫
🗣️ #گفتار_صالح در آنان #اثر_نکرد و به پیغمبر خدا گفتند؛
👥 ما به تو و یارانت فال بد زده ایم و وجود شما را در اجتماع مضر می دانیم.
ادامه دارد....
#بنت_الزهرا
_☀️ 🌤️ 🌥️ ☁️ _
حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
↬@masirsaadatee↫
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
📌 درمان چربی های کلسیمی زیرچشم👆🏻
#اطلاع_رسانی 🗞️
#یازینب
_☀️ 🌤️ 🌥️ ☁️ _
حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
↬@masirsaadatee↫
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
6.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📝چـــــقـــــدر امـــــام زمــــان بـــــرای مـــا اشـڪــ بــریــزن بـگـن خــدایــا جـــوونــی ڪــرد بـبــخــشــش
👤 #اســتـــــــاد_رائــــفـــــی_پــــــور 🎤
#یازینب
_☀️ 🌤️ 🌥️ ☁️ _
حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
↬@masirsaadatee↫
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 #اســــتـــــــوری
🌸 #اللهمعجلالولیکالفرج🌸
#اللهمالرزقنا_شهاده
_☀️ 🌤 🌥 ☁️ _
حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
↬@masirsaadatee↫
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔖انــتــقــام خـــدا از بــی حــجــابــا ڪـه در قــرآن اومــده
🎙 #حــاج_آقــا_قــرائــتــی
حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
↬@masirsaadatee↫
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
🤲#طریقه_خواندن #نماز_استغفار
❤️رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم فرمود: «چون روزيات کم شود و کارت به پراکندگي گرايد،
در امورات مادی و معنوی پراکندگی
دیدید
حاجتت را به درگاه حق ببر و نماز استغفار را ترک مکن و #مداومت داشته باش
🌸آیت الله بهجت فرمودند :
در نوجوانی این نماز رو از طریق یکی اساتیدم در نجف اشرف فرا گرفتم
شبانه روزی نبوده که این نماز از من
ترک شده باشد
💖و #نماز_استغفار
دو رکعت است:
در هر رکعت حمد و سورهي قدر
را بخوان و بعد از قرائت سوره قدر
15 بار بگو: «استغفر الله»
🌸و بعد به رکوع که رفتي بعد از گفتن
سبحان الله ؛ سبحان الله ؛ سبحان الله
ده بار بگو استغفرالله
🌸از رکوع بلند شدی ده مرتبه
بگو استغفر الله
🌸به سجده رفتی بعد از گفتن
سبحان الله ؛ سبحان الله ؛ سبحان الله
ده مرتبه بگو استغفرالله
🌸بین دو سجده ده مرتبه بگو
استغفرالله
🌸در سجده دوم بعد از گفتن
سبحان الله ؛ سبحان الله ؛سبحان الله
ده مرتبه بگو استغفرالله
🌸و بعد از سجده دوم هم
ده مرتبه استغفرالله
🌸 و رکعت دوم نیز مثل
رکعت اول نماز اقامه شود .»
📚مفاتیح الجنان
🌸به برکت خواندن این نماز
خداوند عهده دار امور مادی و معنوی
شما می شود
💖#پیامبر_اکرم (صلی الله علیه وآله وسلم) فرمودند :
به واسطه استغفار است
که درهای آسمان بسوی
شما باز می شود
@masirsaadatee
#ذڪرهاےگرـღگشا👆👆
حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
↬@masirsaadatee↫
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🌸🌸🌸🌸🌸 برگرد نگاه کن پارت100 احساس کردم چیزی در سینهام واژگون شد.دو چشم سیاه، درست جلوی لنز دوربی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت101
نگاهی به جورابها و کش سرهای رنگ و وارنگش انداختم. معلوم بود فروش خوبی نداشته.
–اونم خوب شده، خدا رو شکر.
وسایلش را از روی پایش برداشت و روی زمین گذاشت.
–اینجوری حرف میزنی یعنی هنوز قهرید درسته؟ یکی دوباری که از جلوی مغازش رد شدم دیدم اونم خیلی تو خودشهها. به خدا تو عقل نداری، آخه چی میخوای تو؟
حرفش را نشنیده گرفتم.
–راستی ساره، واسه بچهها یه چند تیکه لباس خریدیم. فردا باهات هماهنگ میکنم بیا همینجا بهت بدم.
–دستتون درد نکنه، واقعا در حقم خواهری میکنی، بعد مکثی کرد و ادامه داد:
–تلما، بزار منم خواهرانه باهات حرف بزنم. دلم واسه زندگی تو میسوزه، نامزدت رو اینقدر نچزون، دیگه ناز کردنم حدی داری، شورش که دربیاد میزاره میرهها، پسر به این پاکی، کاری، دلسوز، این جور مردی دیگه نایابه، تو به من میگی؟ خودت که از من ناشکر تری، چرا همش بهونه میگیری، اون یه مرد وا...
حرفش را بریدم و با بغض گفتم:
–تو که از هیچی خبر نداری چرا طرفداریش رو میکنی؟ اتفاقا اون خیلی هم نامرده... اشکهایم سرازیر شد و نگذاشت حرفم را ادامه دهم.
قطار در ایستگاه ایستاد. بلند شدم و بدون خدا حافظی سوار شدم.
او هم با بهت همانجا نشسته بود و نگاهم میکرد.
از این که همه طرف او هستند اشکم درآمد. خانم نقره هم غیر مستقیم از او حمایت کرد. حتی رستا وقتی اصل قضیه را برایش تعریف کردم گفت باید فراموشش کنم. همین.
مگر میشود فراموشش کنم دوست داشتنش به دلم سنجاق شده، چند بغض به یک گلو؟
پس دل من چه؟ چرا کسی به فکر من نیست. چرا کسی حال دلم را نمیپرسد. کاش دل هم آلزایمر میگرفت و بیرحمی این عشق را فراموش میکرد.
از ایستگاه مترو بالا آمدم و در کنار خیابان زیر درختهای عریان پاییزی شروع به قدم زدن کردم. سرمای بادی که میآمد صورتم را اذیت میکرد. ولی از درون داغ بودم. دلم میخواست ساعتها در این سرما قدم بزنم تا حرارت درونم کم شود.
دستم را داخل جیب پالتوام بردم و نگاهم را به برگهای رنگارنگی دادم که زمین را فرش کرده بودند و باد آنها را به این سو و آن سو میبرد..
پاییز شبیه به دختری میماند که موهایش را روی شانههای زمین پهن کرده و زمین با نوازشهایش پریشانش میکرد.
پاییز چقدر خوب ناز میکند و زمین چه عاشقانه نازش را میخرد.
شاید برای همین پاییز فصل عشاق است.
چه دردناک است پاییز باشد و عاشق باشی و هوا اینقدر عاشقانه باشد و تو تنها قدم بزنی؟
با این فکرها برکهی چشمهایم پر آب شد. فقط کافی بود یک پلک بزنم تا راهشان را به طرف گونههایم باز کنند.
صدای بوقهای ممتد ماشینی مرا از دنیای عشق و عاشقی زمین و پاییز بیرون کشید.
به طرف ماشینی که بوق میزد برنگشتم. حتما مزاحم است و اگر محل نگذارم خودش میرود.
متوجه شدم که ماشین آرام آرام کنارم میآید. چه مزاحم سمجی است.
سرم را پایین انداختم و به پیاده رو رفتم. دوباره بوق میزد.
پا تند کردم. خیابان خلوت بود. کمکم ترس مرا برداشت. کمی که گذشت دیگر صدای ماشین نمیآمد حتما رفته است. ولی من باز برنگشتم نگاه کنم تا این که
صدای مبهمی به گوشم رسید. انگار به خاطر اضطرابم گوشهایم درست نمیشنید.
دیگر کم کم میخواستم خودم را برای دویدن آماده کنم که اسم مرا صدا زد.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸