eitaa logo
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
245 دنبال‌کننده
8.9هزار عکس
9.7هزار ویدیو
106 فایل
یــــا ابـــاصـــالــح المــہـد ے ادࢪڪـنــے ارتبــاط بـا خــادم ڪـانـال: @rahimi_1363 بـا بـه إشـتــراڪـ گـذاشـٺــن لینـڪـ ڪـانـال راه ســعــادٺ،در ثـــوابــــ نـشـــر مـطـالــبـــ شــریـڪـ بــاشـیــد ۩؎ @masirsaadatee
مشاهده در ایتا
دانلود
| مثلِ علی‌اصغر علیه‌السلام بچه‌هام رو نذر امامم میکنم... حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲     °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•° ↬@masirsaadatee↫ °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
YEKNET.IR - roze - shabe 7 moharram1399 - motiee.mp3
6.08M
🔳 🌴تو کربلای دل ما حال و هوای محشره 🌴دلا کبابه از عطش شب علی اصغره 🎙 حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲     °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•° ↬@masirsaadatee↫ °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
1_1125989189.mp3
3.91M
🔳 🌴لالایی گلم لالا 🌴مهتاب اومده بالا 🎙 حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲     °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•° ↬@masirsaadatee↫ °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کم کم روضه ها رو تعطیل کنید... فقط مداح بیاد روی آهنگ برای بچه ها اجرا کنه خوبه... اونا هم بالا و پایین بپرن! این بصیرت حسینی هست ؟!!! حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲     °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•° ↬@masirsaadatee↫ °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
از سفیر ابلیس🔥 تا سفیر پاکی🌸 فصل پنج📚 نام این فصل: برو دنبال شبهاتت... #قسمت_چهل_و_دوم اگه تو ری ا
از سفیر ابلیس🔥 تا سفیر پاکی🌸 فصل شش📚 نام این فصل: روی خودت حساب نکن... ( تو این فصل میخوام در مورد توکل حرف بزنم... ) یه چیزی بگم بهت ؟ سعی کن زیاد رو خودت حساب باز نکنی. زیاد من من من نکن... تو فقط وظیفت اینه که به الهاماتت عمل کنی و مسیری که خدا برات داره طراحی میکنه رو بیای. رو عقلت زیاد حساب باز نکن که بخوای مسیری که خدا برات طراحی کرده رو تحلیل کنی... عقل مگه چیه؟ همش تجربیاتته دیگه... سعی کن زندگیتو وقتی دست خدا سپردی انقد دل دل نکنی که هی به خدا بگی : چجوری ..مگه میشه؟ نه نمیشه... این چیزاش به ما ربطی نداره... اگه اینارو میگی چون رو خودت حساب باز کردی و به خدا قلبا اعتماد نداری... لطفا تو کار خدا دخالت نکن و بذار آهسته آهسته هدایتت کنه... وقتی رو خودت حساب باز میکنی دیگه نمیذاری خدا هدایتت کنه... وگرنه اگه رو خودت حساب باز کنی اینجوری خیلی زجر میکشی... و همیشه ترس داری.. هر لحظه که تسلیمم در کارگه تقدیر آرام تر از آهو بی باک تر از شیرم هر لحظه که می کوشم در کار کنم تدبیر رنج از پی رنج آید زنجیر پی زنجیر مولانا یاد خدا بیامرز مرغ عشقام افتادم... دو تا مرغ عشق داشتم ۱۵ تا شده بودن.... هی تخم میذاشتن هی جوجه میاوردن... ✍🏻نویسنده: ادامه دارد... حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲     °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•° ↬@masirsaadatee↫ °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
📘 #از_آدم_تا_خاتم 📖 📝 #پارت_نودو_یکم 🔻 #علت_مسافرت_یعقوب #به‌سوی_دایی
📘 📖 📝 🔻 🔹 🧕🏻 👈🏻 لابان بود و 🔸 🧕 از جهت سن از او ☝🏻 از جهت زیبایی بعد از خواهرش قرار می‌گرفت.✔️ 🧕🏻 قصد ازدواج نداشت و معمول هم نبود که دختر کوچک را قبل از دختر بزرگ شوهر دهند. 👈🏻 ولی یعقوب این لطف بود که برای حل این مشکل هر دو دختر خود را به او بدهد.✔️ 🔸 و یعقوب تصمیم گرفت ازدواج کرده و به زندگی خود سروسامان بدهد😊و از لابان . 🔹 : شهر و مهر پدری که دختر کوچک از دختر بزرگ ازدواج کند 👈🏻پس و مطمئن باش که همسر شایسته‌ای برای تو خواهد بود😊 ☝🏻و اگر را میخواهی باید .🤷‍♂ 🔸 نتوانست خواهش دایی خود را رد کند. 😟 👈🏻 لابان بود که او را گرامی داشت و به او لطف و احسان نمود. ☝🏻 لذا و با ازدواج کرد💑 و ↩️ با 👈🏻 نیز ازدواج نمود.✔️ 🔹 به هر دختر خود داد ولی این دو خواهر ⏪ و ⏪ ، 👈🏻 کنیزان خود را به او .✨ ♥️ خدا از 🔻 و 🔻 و 🔻 👈🏻 🧑 به یعقوب عطا نمود که نامیده شدند.✔️ *-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-* 🔻 🔹 پس از ناملایمات و اندوه بسیاری که در زندگی به خصوص از که قصّه آن خواهد آمد، متحمل شد. ⬅️ در سنّ و یا به گفته برخی دیگر 👈🏻 از دنیا رفت و هنگام مرگ خود به یوسف ↘️ ▪️جنازه او را به فلسطین برده و نزد ✨ و ✨ و ✨ ، دفن کند⚰️ و یوسف هم چنین کرد.✔️ ادامه دارد.... _☀️ 🌤️ 🌥️ ☁️ _ حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲     °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•° ↬@masirsaadatee↫ °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت295 یاد حرف هلما افتادم برای قول دو هفته‌ای که قرار بود برای دور ماندن از
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت296 –اتفاقا تو نباید قضیه‌ی چاقو رو می‌گفتی، الان اونا می‌ترسن من تا سر کوچه تنها برم. فکر کنم برای همین بود که، وقتی به مامانم گفتم می‌خوام برم خونه ی رستا اجازه نداد و گفت باهم می ریم. جلو آمد و صورتم را با دست هایش قاب کرد. –پس معلومه تو خونه تون خیلی حرفا شده، درسته؟ –آره خب. –اون وقت تو همه رو به من گفتی دیگه؟ کمی این پا و اون پا کردم. –اون که آره، فقط یه چیز رو بهت نگفتم. نگران دست هایش را کنار کشید. –چی؟ سرم را زیر انداختم. –این که دیروز هلما ازم عکس گرفت؛ یعنی شالم رو باز کرد و بعد عکس گرفت. من به خاطر این که اوضاع بدتر نشه، به خونواده م نگفتم. سکوتش باعث شد سرم را بالا بیاورم. صورتش قرمز شده بود. با صدایی که از لای دندان هایش بیرون می آمد گفت: –چرا اجازه دادی؟ با ترس نگاهش کردم. –دستام بسته بود. ولی تا اون جایی که می شد سرم رو پایین بردم و چشم‌هام رو بستم. رگ گردنش برجسته شد. –برای چی این کار رو کرد؟ نفسم را بیرون دادم. –فکر کنم برای تهدید و آتو داشتن. این بار با خشم نگاهم کرد. –الان باید بگی؟ چرا دیشب نگفتی؟ پلیسم باید این چیزا رو بدونه. –ببخشید، اصلا حواسم نبود. دستش را لای موهایش برد و با خودش گفت: –اون از جون من چی می خواد؟ عقب عقب رفت و چسبید به دیوار و بعد روی زمین نشست. من هم کنارش نشستم و دستش را گرفتم و برای این که موضوع صحبت را عوض کنم گفتم: –اون، یه سری عکسایی که با هم داشتید رو چاپ کرده بود و به در کمدش چسبونده بود. فکر کنم از طلاقش پشیمون شده. پوزخند زد. –غلط کرده، خودش قبلا می گفت هر روز که به عکست نگاه می کنم و حرفات رو تو ذهنم مرور می‌کنم مطمئن می شم که با تو زندگی خوبی نداشتم و طلاق بهترین انتخابم بوده. –ولی اون گفت می خواد یه چیزی رو بهت ثابت کنه. دستم را شروع به نوازش کرد. –لابد می خواد بهم ثابت کنه که می‌تونه تو ذهن افراد دخل و تصرف کنه و این کار رو می خواد با من انجام بده. آخه اون روزا وقتی این حرفا رو می زد من می گفتم اگه آدما ایمان داشته باشن، شیطون نمی‌تونه هیچ تصرفی کنه. اونم می‌گفت کار ما همه ش ایمانه، ما با شیطون کاری نداریم. پس ما می‌تونیم. نوچ نوچ کردم. –داشتی با یه دیوونه زندگی می‌کردی. کار و زندگیش رو ول کرده که این چیزا رو ثابت کنه؟ که چی بشه؟ سرش را بلند کرد و غمگین نگاهم کرد. –همیشه همین طوری بود، باید حرفش رو عملی می‌کرد، وگرنه آروم نمی‌گرفت. اون قدر خودش رو به آب و آتیش می زد که به ستوه میومدم و هر چی که می‌گفت قبول می‌کردم. دلم برایش سوخت. از جایم بلند شدم. –پس با این حساب باید به پدر و مادرم حق بدم که نگران باشن. انگار اونا بهتر از من هلما رو شناختن. او هم از جایش بلند شد و با هم به طرف در آشپزخانه هم قدم شدیم. دست هایش را داخل جیب شلوارش فرو برد. لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸