#طرح | #عهد_میبندم
مثلِ علیاصغر علیهالسلام
بچههام رو نذر امامم میکنم...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
↬@masirsaadatee↫
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
YEKNET.IR - roze - shabe 7 moharram1399 - motiee.mp3
6.08M
🔳 #روضه #شب_هفتم #محرم
🌴تو کربلای دل ما حال و هوای محشره
🌴دلا کبابه از عطش شب علی اصغره
🎙 #میثم_مطیعی
حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
↬@masirsaadatee↫
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
1_1125989189.mp3
3.91M
🔳 #زمینه #شب_هفتم #محرم
🌴لالایی گلم لالا
🌴مهتاب اومده بالا
🎙 #حاج_محمود_کریمی
حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
↬@masirsaadatee↫
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آب شهر #کربلا شوره، به جز یک جاش😥
#محرم #امام_حسین #کربلا #تلنگر #استوری
╭┅──────┅╮
@masirsaadatee
╰┅──────┅╯
کم کم روضه ها رو تعطیل کنید...
فقط مداح بیاد روی آهنگ برای بچه ها اجرا کنه خوبه...
اونا هم بالا و پایین بپرن!
این بصیرت حسینی هست ؟!!!
#مهلا_را_متوقف_کنید
#خیانت_پویانفر
حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
↬@masirsaadatee↫
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
از سفیر ابلیس🔥 تا سفیر پاکی🌸 فصل پنج📚 نام این فصل: برو دنبال شبهاتت... #قسمت_چهل_و_دوم اگه تو ری ا
از سفیر ابلیس🔥 تا سفیر پاکی🌸
فصل شش📚
نام این فصل: روی خودت حساب نکن...
#قسمت_چهل_و_سوم
( تو این فصل میخوام در مورد توکل حرف بزنم... )
یه چیزی بگم بهت ؟
سعی کن زیاد رو خودت حساب باز نکنی.
زیاد من من من نکن...
تو فقط وظیفت اینه که به الهاماتت عمل کنی و مسیری که خدا برات داره طراحی میکنه رو بیای.
رو عقلت زیاد حساب باز نکن که بخوای مسیری که خدا برات طراحی کرده رو تحلیل کنی...
عقل مگه چیه؟
همش تجربیاتته دیگه...
سعی کن زندگیتو وقتی دست خدا سپردی انقد دل دل نکنی که هی به خدا بگی :
چجوری ..مگه میشه؟ نه نمیشه...
این چیزاش به ما ربطی نداره...
اگه اینارو میگی چون رو خودت حساب باز کردی و به خدا قلبا اعتماد نداری...
لطفا تو کار خدا دخالت نکن و بذار آهسته آهسته هدایتت کنه...
وقتی رو خودت حساب باز میکنی دیگه نمیذاری خدا هدایتت کنه...
وگرنه اگه رو خودت حساب باز کنی اینجوری خیلی زجر میکشی... و همیشه ترس داری..
هر لحظه که تسلیمم در کارگه تقدیر
آرام تر از آهو بی باک تر از شیرم
هر لحظه که می کوشم در کار کنم تدبیر
رنج از پی رنج آید زنجیر پی زنجیر
مولانا
یاد خدا بیامرز مرغ عشقام افتادم...
دو تا مرغ عشق داشتم ۱۵ تا شده بودن.... هی تخم میذاشتن هی جوجه میاوردن...
✍🏻نویسنده: #داداش_رضا
ادامه دارد...
حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
↬@masirsaadatee↫
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
📘 #از_آدم_تا_خاتم 📖 📝 #پارت_نودو_یکم 🔻 #علت_مسافرت_یعقوب #بهسوی_دایی
📘 #از_آدم_تا_خاتم 📖
📝 #پارت_نودو_دوم
🔻 #علت_مسافرت_یعقوب_به
#سوی_دایی_خود
🔹 #راحیل🧕🏻
👈🏻 #دختر_کوچک لابان بود و
🔸 #لیا🧕 از جهت سن از او #بزرگتر
☝🏻 #ولی از جهت زیبایی بعد از خواهرش قرار میگرفت.✔️
🧕🏻 #راحیل قصد ازدواج نداشت و معمول هم نبود که دختر کوچک را قبل از دختر بزرگ شوهر دهند.
👈🏻 ولی یعقوب #شایسته این لطف بود که برای حل این مشکل هر دو دختر خود را به او بدهد.✔️
🔸 #هفت_سال_تمام_شد و یعقوب تصمیم گرفت ازدواج کرده و به زندگی خود سروسامان بدهد😊و از لابان #درخواست_وعده_کرد.
🔹 #لابان_گفت:
#آئین شهر و مهر پدری #اجازه_نمیدهد که دختر کوچک #زودتر از دختر بزرگ ازدواج کند
👈🏻پس #لیا_را_به_زنی_اختیار_کن و مطمئن باش که همسر شایستهای برای تو خواهد بود😊
☝🏻و اگر #راحیل را میخواهی باید #هفت_سال_دیگر_چوپانی_کنی.🤷♂
🔸 #یعقوب نتوانست خواهش دایی خود را رد کند. 😟
👈🏻 #زیرا لابان بود که او را گرامی داشت و به او لطف و احسان نمود.
☝🏻 لذا #شرط_لابان_را_پذیرفت و با #لیا ازدواج کرد💑 و
↩️ #بعد_از_هفت_سال_دوم با
👈🏻 #راحیل نیز ازدواج نمود.✔️
🔹 #لابان به هر دختر خود #کنیزی داد ولی این دو خواهر
⏪ #از_روی_مهربانی
و
⏪ #جلب_عواطف_یعقوب،
👈🏻 کنیزان خود را به او #بخشیدند.✨
♥️ خدا از
🔻 #لیا و
🔻 #راحیل و
🔻 #آن_دو_کنیز
👈🏻 #دوازده_پسر🧑 به یعقوب عطا نمود که #اسباط_بنی_اسرائیل نامیده شدند.✔️
*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*
🔻 #وفات_یعقوب_علیه_السلام
🔹 #حضرت_یعقوب پس از ناملایمات و اندوه بسیاری که در زندگی به خصوص از #فراق_یوسف که قصّه آن خواهد آمد، متحمل شد.
⬅️ در سنّ #140سالگی و یا به گفته برخی دیگر #147سالگی👈🏻 #در_مصر از دنیا رفت
و هنگام مرگ خود به یوسف #وصیت_کرد_که ↘️
▪️جنازه او را به فلسطین برده و نزد
✨ #پدر و
✨ #جدّش_اسحاق و
✨ #ابراهیم،
دفن کند⚰️
و یوسف هم چنین کرد.✔️
ادامه دارد....
_☀️ 🌤️ 🌥️ ☁️ _
حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
↬@masirsaadatee↫
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت295 یاد حرف هلما افتادم برای قول دو هفتهای که قرار بود برای دور ماندن از
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت296
–اتفاقا تو نباید قضیهی چاقو رو میگفتی، الان اونا میترسن من تا سر کوچه تنها برم. فکر کنم برای همین بود که، وقتی به مامانم گفتم میخوام برم خونه ی رستا اجازه نداد و گفت باهم می ریم.
جلو آمد و صورتم را با دست هایش قاب کرد.
–پس معلومه تو خونه تون خیلی حرفا شده، درسته؟
–آره خب.
–اون وقت تو همه رو به من گفتی دیگه؟
کمی این پا و اون پا کردم.
–اون که آره، فقط یه چیز رو بهت نگفتم.
نگران دست هایش را کنار کشید.
–چی؟
سرم را زیر انداختم.
–این که دیروز هلما ازم عکس گرفت؛ یعنی شالم رو باز کرد و بعد عکس گرفت. من به خاطر این که اوضاع بدتر نشه، به خونواده م نگفتم.
سکوتش باعث شد سرم را بالا بیاورم.
صورتش قرمز شده بود.
با صدایی که از لای دندان هایش بیرون می آمد گفت:
–چرا اجازه دادی؟
با ترس نگاهش کردم.
–دستام بسته بود. ولی تا اون جایی که می شد سرم رو پایین بردم و چشمهام رو بستم.
رگ گردنش برجسته شد.
–برای چی این کار رو کرد؟
نفسم را بیرون دادم.
–فکر کنم برای تهدید و آتو داشتن.
این بار با خشم نگاهم کرد.
–الان باید بگی؟ چرا دیشب نگفتی؟ پلیسم باید این چیزا رو بدونه.
–ببخشید، اصلا حواسم نبود.
دستش را لای موهایش برد و با خودش گفت:
–اون از جون من چی می خواد؟
عقب عقب رفت و چسبید به دیوار و بعد روی زمین نشست. من هم کنارش نشستم و دستش را گرفتم و برای این که موضوع صحبت را عوض کنم گفتم:
–اون، یه سری عکسایی که با هم داشتید رو چاپ کرده بود و به در کمدش چسبونده بود. فکر کنم از طلاقش پشیمون شده.
پوزخند زد.
–غلط کرده، خودش قبلا می گفت هر روز که به عکست نگاه می کنم و حرفات رو تو ذهنم مرور میکنم مطمئن می شم که با تو زندگی خوبی نداشتم و طلاق بهترین انتخابم بوده.
–ولی اون گفت می خواد یه چیزی رو بهت ثابت کنه.
دستم را شروع به نوازش کرد.
–لابد می خواد بهم ثابت کنه که میتونه تو ذهن افراد دخل و تصرف کنه و این کار رو می خواد با من انجام بده. آخه اون روزا وقتی این حرفا رو می زد من می گفتم اگه آدما ایمان داشته باشن، شیطون نمیتونه هیچ تصرفی کنه. اونم میگفت کار ما همه ش ایمانه، ما با شیطون کاری نداریم. پس ما میتونیم.
نوچ نوچ کردم.
–داشتی با یه دیوونه زندگی میکردی. کار و زندگیش رو ول کرده که این چیزا رو ثابت کنه؟ که چی بشه؟
سرش را بلند کرد و غمگین نگاهم کرد.
–همیشه همین طوری بود، باید حرفش رو عملی میکرد، وگرنه آروم نمیگرفت. اون قدر خودش رو به آب و آتیش می زد که به ستوه میومدم و هر چی که میگفت قبول میکردم.
دلم برایش سوخت.
از جایم بلند شدم.
–پس با این حساب باید به پدر و مادرم حق بدم که نگران باشن. انگار اونا بهتر از من هلما رو شناختن.
او هم از جایش بلند شد و با هم به طرف در آشپزخانه هم قدم شدیم.
دست هایش را داخل جیب شلوارش فرو برد.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸