💢↶ نمــاز و دعــای ↷💢
#امـامسـجادعلیـهالسـلام
⬅️ نماز حضرت سجاد عليهالسلام
✨چهار رکعت است
◽️در هر رکعت «حمد» یک مرتبه
◽️و «توحيد» صد مرتبه
⬅️ دعای امام سجاد علیهالسلام
《يَا مَنْ اَظْهَرَ الْجَمِيلَ وَ سَتَرَ الْقَبِيحَ
يَا مَنْ لَمْ يُؤَاخِذْ بِالْجَرِيرَةِ وَ لَمْ يَهْتِکِ السِّتْرَ
يَا عَظِيمَ الْعَفْوِ يَا حَسَنَ التَّجَاوُزِ
يَا وَاسِعَ الْمَغْفِرَةِ يَا بَاسِطَ الْيَدَيْنِ بِالرَّحْمَةِ
يَا صَاحِبَ كُلِّ نَجْوَى
يَا مُنْتَهَى كُلِّ شَكْوَى
يَا كَرِيمَ الصَّفْحِ يَا عَظِيمَ الرَّجَاءِ
يَا مُبْتَدِئاً بِالنِّعَمِ قَبْلَ اسْتِحْقَاقِهَا
يَا رَبَّنَا وَ سَيِّدَنَا وَ مَوْلاَنَا يَا غَايَةَ رَغْبَتِنَا
اَسْأَلُکَ اللَّهُمَّ أَنْ تُصَلِّیَ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ》
🍃اى خدايى كه جمال و نيكويى را
آشكار میكنى و زشتى را پنهان میسازى
🍃اى خدايى كه به گناه مؤاخذه نمیكنى
و پرده گنهكاران را نمیدرى
🍃اى صاحب عفو بزرگ كه از بدان به
نيكويى در میگذرى
🍃اى كه مغفرتت بسيار و دو دستت به لطف
و رحمت گشوده است
🍃اى آگه از هر راز نهان
اى پناه و مرجع در شكايت خلقان
اى بزرگوار گناه بخش و مهربان
اى اميد بزرگ اميدواران
اى بخشنده نعمتهای بیسابقه
اى پروردگار و سيد ما و آقاى ما و منتهاى
مطلوب ما از تو درخواست میكنم
الها كه درود بر محمد و آل محمد ﷺ فرستى
↲مفاتیح الجنان
°❀°▪️°❀°▪️°❀°▪️°❀°
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩
➯ @masirsaadatee
➯ @masirsaadatee
💠🔹امام سجاد علیهالسلام:
《المؤمنُ مِن دُعائهِ على ثلاثٍ:
إمّا أن يُدَّخَرَ لَهُ وَ إمّا أن يُعَجَّلَ لَهُ
وَ إمّا أن يُدْفَعَ عَنهُ بَلاءٌ يُريدُ أن يُصِيبَهُ》
دعای مؤمن از سه حالت خارج نیست↯
◽️یا برایش ذخيره میشود
◽️یا در دنیا برآورده میشود
◽️یا بلائی را که میخواهد
به او برسد دفع میکند
↲بحارالانوار، جلد۷۵، صفحه۱۳۸
📘#داستانهایبحارالانوار
💠برخورد پسندیده
🔹یکی از خویشان امام زین العابدین علیه السلام در برابر آن حضرت ایستاد و زبان به ناسزاگویی گشود، حضرت در پاسخ او چیزی نگفتند.
هنگامی که مرد از پیش حضرت رفت امام به اصحاب خود فرمودند:
"آنچه را که این مرد گفت، شنیدید. اکنون دوست دارم، همراه من بیایید تا نزد او برویم و جواب مرا نیز به او بشنوید."
عرض کردند: حاضریم، ما دوست داشتیم شما هم همانجا پاسخ ایشان را بگویید و ما هم آنچه میتوانیم به او بگوییم.
🔹سپس امام نعلین خویش را پوشیدند، به راه افتادند. در بین راه این آیه را میخواندند:
"والکاظمین الغیظ و العافین عن الناس و الله یحب المحسنین."
🔹راوی میگوید: وقتی رسیدیم به خانه آن مرد، او را صدا زدند و فرمودند:
"به او بگویید علی بن الحسین با تو کار دارد."
🔹مرد همین که متوجه شد امام زین العابدین علیه السلام آمده است در حالیکه آماده مقابله و دفاع بود از منزل بیرون آمد و یقین داشت آن جناب برای تلافی جسارتهایی که از او سر زده آمده است.
🔹امام فرمودند:
"برادر! چندی پیش نزد من آمدی و آنچه خواستی به من گفتی. اگر آن زشتیها که به من گفتی در من هست، هم اکنون استغفار میکنم و از خداوند میخواهم مرا بیامرزد و اگر آن چه به من گفتی در من نیست، خداوند تو را بیامرزد."
🔹راوی میگوید: آن شخص سخن حضرت را که شنید پیش آمد و پیشانی امام را بوسید و عرض کرد:
آری! آن چه من گفتم در شما نیست و من به آن چه گفتم سزاوارترم.
📚آل عمران،آیه ۱۳۴
بحار ج ۴۹، ص۵۴
#امام_سجاد #شهادت_امام_سجاد
🍃🌹🌸🍃🌹🌸🍃🌹🌸🍃
حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
↬@masirsaadatee↫
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
از سفیر ابلیس🔥 تا سفیر پاکی🌸 فصل شش📚 نام این فصل: روی خودت حساب نکن... #قسمت_چهل_و_چهارم وقتی میخو
از سفیر ابلیس🔥 تا سفیر پاکی🌸
فصل شش📚
نام این فصل: روی خودت حساب نکن...
#قسمت_چهل_و_پنجم
رو عقلت حساب باز نکن!!!
اون چیزی که تو اسمشو میذاری منطق... همش ترساته...نه منطق...
تازه؟
منطق خدا با منطق تو فرق داره.
راستی خیلی معذرت میخواما... چی باعث شده فکر کنی خیلی حالیته ؟
واقعا چی ؟
نکنه رو خودت خیلی حساب باز کردی؟؟
اوکی...
بروبا ترسات زندگی کن.
خدا هم تورو به خودت واگذار میکنه...
انقدر ادامه بده تا خسته بشی...
تهش میفهمی که باید رو خدا حساب کرد... نه رو خودت.
کسی که به خدا اعتماد داره اولا به الهاماتش گوش میده و بعدشم آهسته آهسته جلو میره و مسیرشو قضاوت نمیکنه و نمیترسه...
چون خدا پشتشه...
اصلا میدونی خدا یعنی چی؟
خدا یعنی همه چی...
چقدر قدرت خدارو باور داری واقعا؟
خدا تو قرآن گفته ایمان بیاری این دنیا و اون دنیا نمیذارم اندوهگین و غمگین بشی...
ایمان یعنی عزیز من برو بخواب فکر خیال نکن. تو مگه توکل نکردی ؟ خب دیگه نگران نباش. خدا کمکت میکنه.
لطفا رو عقل و منطق خودت انقدر حساب باز نکن !!!
اینجوری نمیذازی خدا هدایتت کنه.
✍🏻نویسنده: #داداش_رضا
ادامه دارد...
حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
↬@masirsaadatee↫
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
سفر پر ماجرا 25.mp3
7.09M
#سفر_پرماجرا ۲۵
⭕️شیطان رهات نمی کنه...
حتی در لحظه ی انتقالت به برزخ!
شیطان برای این لحظه ات، نقشه ها کشیده!
اگر مبارزه و مخالفت باهاش رو تمرین نکرده باشی؛
اونجا مغلوبش میشیـــا
حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
↬@masirsaadatee↫
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
1_1989549507.mp3
4.79M
#این_که_گناه_نیست 43
💢با خودت مدارا نکن؛
اگر عیبی از تو رو بهت گفتن،
یقه ی خودتُ بگیر!
✔️اگرم کسی نگفت،
خودت دنبال عیبهات بگرد!
بی توجهی به کشف عیب خودت؛
گناه بزرگیه ها
حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
↬@masirsaadatee↫
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
📘 #از_آدم_تا_خاتم 📖 📝 #پارت_نودو_سوم 🔻 #نکاتی_چند_درباره #حضرت_یعقوب_علیه_السلام
📘 #از_آدم_تا_خاتم 📖
📝 #پارت_نودو_چهارم
🔻 #حضرت_یوسف_علیه_السلام
📖 #قصه_حضرت_یوسف یکی از شیرینترین و شنیدنیترین قصههای قرآن است که خداوند این داستان را به عنوان
👈🏻✨ «اَحْسَنُ القصص» ✨
معرفی میکند؛
📖✨«نَحْنُ نَقُصُّ عَلَیک أَحْسَنَ الْقَصَصِ»✨.
🍃✨«ای پیامبر - ما برای تو بهترین داستانها و سرگذشت ها را بازگو میکنیم».✨
🔹این داستان #تنها_داستانی_است_که در قرآن کریم📖 بصورت پیوسته به هم در یکجا یعنی در #سوره_یوسف نقل شده و تقریبا تمامی این سوره مفصل را به خود اختصاص داده است.✔️
🔸داستان #یوسفی_که مجسمه #عفّت و #پاکدامنی بود،
☝️🏻 عفّتی که در برابر بزرگترین انگیزه های شهوانی زمانی خود، سر فرود نیاورد.✋🏻
*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*
🔻 #سرگذشت_حضرت_یوسف_علیهالسلام
🔹همانگونه که قبلاً گفتیم یوسف #دوازدهمین_فرزند حضرت یعقوب و از همه فرزندان ↘️
▪️ #کوچک_تر،
▪️ #زیباتر،
▪️ #شایسته_تر، و
▪️ #عزیزتر بوده است✔️
☝🏻و چون بسیار #راستگو بود لقب « #یوسف_صدّیق» گرفته بود.✔️
🔹 البته #یوسف_و_بنیامین از راحیل و یعقوب بودهاند،
🧕🏻 راحیل مادر یوسف و بنیامین بود که در آن هنگام از دنیا رفته بود.⚰
📖داستان حضرت یوسف این گونه آغاز می شود که 👇🏻
👨👩👧👦 یعقوب و خانوادهاش هنگامی که وارد مصر شدند، حدود هفتاد وسه نفر بودند.
#عادت_یعقوب اینگونه بود که هر روز قوچی🐏 را #قربانی میکرد و آن را #صدقه میداد.✔️
🌌 شبی به هنگام افطار #فقیری روزهدار به نام ( #ذمیال) به در خانه او آمد و از اهل خانه یعقوب #درخواست_غذا نمود و گفت که
👤: #گرسنه و #فقیر هستم،
🔸ولی اهل خانه حرفش را #باور_نکرده و او را #دست_خالی از درِ خانه #راندند.
👤ذمیال آن شب را ↘️
👈🏻 #با_گرسنگی
و
👈🏻 #با_حمد_خداوند🤲🏻
به صبح رساند.☀️
☝🏻 در حالیکه یعقوب و فرزندانش #با_شکم_سیر به خواب رفتند.😴
🌄 صبح فردا خداوند به یعقوب #وحی💫 فرستاد که
✨ #ای_یعقوب بر بنده مؤمن من #رحم_نکردی و او را در حالیکه #گرسنه و #روزهدار بود از در خانهات #راندی،
☝️🏻 #اینک تو و فرزندانت باید #مجازات_شوید و بدان که #بلاء من، اولیاء را #زودتر از دشمنانم فرا میگیرد✨
💫 و #رویای_یوسف درست در #همان_شب🌌 اتفاق افتاد.✔️
ادامه دارد......
_☀️ 🌤️ 🌥️ ☁️ _
حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
↬@masirsaadatee↫
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت305 تازه یادم آمد که من اصلا در مورد فروشندگی در مترو چیزی به خانوادهام نگ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت306
بعد از شام، کنار سینک، ماتم زده ایستاده بودم و به ظرف شستن نادیا نگاه میکردم.
دلم حرف زدن با رستا را میخواست. از مادر پرسیدم:
–مامان فردا میتونم برم خونهی رستا؟
مادر باقیماندهی غذا را داخل یخچال گذاشت.
–اتفاقا میخواستم یه کم کاچی درست کنم براش ببرم،اگه میای تا با هم بریم.
تیرم به سنگ خورده بود ولی با این حال حرفی نزدم.
دلم میخواست با رستا تنها حرف بزنم.
وارد اتاقم که شدم تلفن را برداشتم و شمارهی رستا را گرفتم. شرط و شروط های مادر را برایش تعریف کردم و پرسیدم:
–رستا تو بگو چی کار کنم؟ نه میتونم قبول کنم نه می تونم قبول نکنم.
رستا فکر کرد و با هیجان گفت:
–قبول کن.
کلافه شدم.
–ولی من نمیتونم بهش زنگ نزنم. از ظهر تا حالا باهاش حرف نزدم دلم براش تنگ شده. از اون ورم نمیتونم کار نکنم تا حالا از سه جا حقوق میگرفتم، یهو همه ش قطع شده. این همه وامی که برداشتم واسه خریدن ماشین بابا رو چطوری پرداخت کنم؟
رستا با لحن متعجبی پرسید:
–سه جا؟! تا اون جایی که من میدونم تو دوجا کار میکردی!
با مِن و مِن گفتم:
–خود علی هم بهم حقوق جدا میداد به خاطر این که جنسای مغازه ش رو براش میفروختم.
–آهان، پس بگو چرا این قدر لارج شده بودی و هی واسه بچهها خرید میکردی.
نوچی کردم و نگرانیام را با سکوت نشان دادم.
رستا گفت:
–به نظر منم باید بری سرکار یعنی مجبوری، پس شرط مامان رو قبول کن. بعد پچ پچ کنان ادامه داد:
–منتهی میتونی زیر آبی بری.
–یعنی چی؟
–یعنی تحریما رو دور بزنی. ببین مامان گفته تو بهش زنگ نزن، نگفته که اون به تو زنگ نزنه، نگفته که بهش پیام نده. فقط می مونه دیدنش که گفته تو نرو ببینش، نگفته که اون نیاد تو رو ببینه.
خندیدم.
–وای رستا تو محشری، چرا به فکر خودم نرسیده بود؟
رستا با خنده گفت:
–عشق علی آقا برات فکری نذاشته که،
صبح قبل از این که از خانه خارج شوم برای خداحافظی از ساره به طبقهی بالا رفتم.
ساره گوشهی تشکش کز کرده بود و آرام آرام گریه میکرد.
مقابلش نشستم و اشک هایش را پاک کردم.
–بازم دلت واسه بچههات تنگ شده؟
سرش را به طرف پایین حرکت داد.
بغلش کردم.
–الهی بمیرم، خوب میفهمم چته. منم مثل تو از دلتنگی دارم دیوونه می شم.
با تعجب نگاهم کرد و دستش را به علامت چی شده پیچاند.
من هم تمام ماجرا را برایش تعریف کردم. همین طور ماجرای بیکار شدنم را...
–راستش مجبورم دوباره برم تو مترو کار کنم.
روی تخته، اسم یکی از دوستانش را که در خط دیگری از مترو کار میکرد، برایم نوشت.
–لعیا خانم.
پرسیدم:
–یعنی برم بگم از طرف تو اومدم، هوام رو داره؟
سرش را به علامت مثبت تکان داد و بعد نوشت.
–کاش میتونستم منم برم بیرون.
پرسیدم:
–بیرون چی کار داری؟
نوشت.
–می رفتم خونهی مادرشوهرم و التماسش میکردم تا آدرس شوهر و بچههام رو بهم بده.
آهی کشیدم.
–می خوای شمارهی شوهرت رو بده، بهش زنگ بزنم، شاید جواب من رو بده.
آن قدر ذوق کرد که اشک در چشمهایش جمع شد.
دستش را گرفتم.
–ساره فقط برام دعا کن.
مادر بزرگ با کاسهی کاچی از راه رسید.
–دخترم این رو بده ساره بخوره.
کاسه را گرفتم.
–مامان بزرگ شما هم می رید خونهی رستا اینا؟
–نه مادر، ساره رو نمیتونم تنها بذارم.
مادرت با نادیا و بچههای رستا می رن، میگفت توام می خواستی بری ولی پشیمون شدی.
–بله، آخه دیگه تصمیم گرفتم برم سرکار.
مادربزرگ دستمالی دست ساره داد.
–تلما جان، قبل اذان مغرب خونه باشا، میخوایم واسه نماز بریم مسجد. توام پیش ساره باشی بهتره.
–چشم، حتما!
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت307
همین که وارد ایستگاه مترو شدم.
به علی پیام دادم و از دلتنگیام برایش گفتم. دلم میخواست ببینمش ولی قولی که به مادر داده بودم باعث می شد مدام به خودم نهیب بزنم که اگر سر به هوایی کنم باید گوشهی خانه بنشینم.
دنبال کسی که ساره گفته بود گشتم، همهی فروشندهها میشناختنش، پیدا کردنش کار سختی نبود.
با باز شدنِ در مترو، قدم به بیرون گذاشتم.
خانم چادری را روی سکو دیدم که روی وسایلش خم شده بود و مرتبشان میکرد.
جلو رفتم و سلام کردم.
سرش را بلند کرد و سر سری جواب سلامم را داد و دوباره به کارش مشغول شد.
–ببخشید شما لعیا خانم هستید؟
صاف ایستاد و نگاه متعجبش را در چشمهایم دوخت. خانم محجبهی زیبایی که با وجود این که ماسک زده بود و روسریاش را تا روی ابرویش کشیده بود زیباییاش به چشم میآمد.
–بله، بفرمایید؟
–من رو ساره فرستاده. از این حرف خودم لبخند به لبم آمد از این که حتی برای فروشندگی در مترو هم باید آشنا داشته باشم.
لعیا خانم ابروهایش بالا پرید.
–تو ازش خبر داری؟!
–بله، چطور؟
–آخه، خبری ازش نیست، چند بارم بهش زنگ زدم جواب نداده. خیلی نگرانش بودم، یکی می گه دیوونه شده، یکی می گه قطع نخاع شده، اون یکی می گه بیمارستانه، خلاصه هر کس یه چیزی می گه. حالش خوبه؟
انگشت هایم را در هم گره زدم.
خوب که نیست، ولی اون قدرا هم که می گن بد نیست. تلفنش رو نمیتونه جواب بده. همیشه گوشیش رو سکوته.
–چرا؟
–از همون موقع که مریض شده زبونشم بند اومده.
هینی کشید.
–الهی بمیرم. آخه چرا؟ چش شده؟! الان کجاست؟
–خونهی ماست. روی صندلی نشستم و کمی برایش از ساره گفتم.
ماسکش را پایین کشید.
–اصلا باور کردنی نیست، بیچاره خیلی برای زندگیش تلاش میکرد. چرا آخه یهو رفت دنبال این چیزا؟!
نگاهم روی لب هایش خیره مانده بود. لبهای قلوهای صورتی رنگی که زیباییاش را بیشتر نشان میداد.
پرسیدم:
–شما با ساره دوست صمیمی بودید؟
سرش را کج کرد.
–صمیمی که نه، تو همین مترو با هم دوست شدیم. گاهی که من کار داشتم جنسام رو برام میفروخت یا اگر اون جنس میخواست من براش میاوردم، آخه قبلا شوهرم تولیدی جوراب داشت برای همین من با چند تا از تولیدیا آشنا هستم. ارزون تر بهم جنس می دن.
با تعجب پرسیدم:
–قبلا؟! جدا شدید؟!
نگاهش را به دور دست داد.
–جدا که شدیم، ولی با خواست خدا.
–فوت شدن؟
–بله، چند سالی می شه. از وقتی اجاره خونهها گرون شده مجبورم بیرونم کار کنم. وگرنه با همون حقوق مستمری زندگی میکردم. با سه تا بچه اموراتمون نمیگذره.
آن روز با لعیا خانم کمی درد و دل کردیم. بعد هم باهم کارمان را شروع کردیم.
ظهر که شد از گوشیاش صدای اذان را شنیدم به طرفم برگشت.
–من ایستگاه بعد پیاده می شم. اون جا نمازخونه داره.
با تعجب پرسیدم:
–میخواید نماز بخونید؟!
–آره، می خوای تو برو تا ته خط، دوباره برگرد.
لبخند زدم.
–چرا؟ منم می خوام بیام نماز بخونم.
–اِ...، باشه پس بیا با هم بریم.
حق داشت تعجب کند چون من هم قبلا کم دیده بودم موقع نماز، کسی از مترو برای نماز خواندن بیرون برود. همه می گفتند بعد که رفتیم خونه میخونیم.
موقع وضو نگاهی به گوشیام انداختم. علی یک ساعت پیش پیامم را دیده بود. پس چرا چیزی ننوشته بود؟!
نگران شدم. ولی چه کار میتوانستم. بکنم.
گوشی را دوباره داخل کولهام پرت کردم.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸