فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔖کدام شهید بعد از امامحسین در گودال قتلگاه افتاد؟❓❓
🎙 برشی از سخنرانی #حجت_الاسلام_راجی
حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
↬@masirsaadatee↫
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
سفر پر ماجرا 26.mp3
7.03M
#سفر_پرماجرا ۲۶
✨بعداز وفات؛ تو می مونی و خودت!
اگه الآن؛ از خلوت هات لذّت میبری
اونجا هم از تنها موندن با خودت نمی ترسی!
❤️عشق تنها همراهیه؛
که به خلوتهات اوج میده و تنهات نمیذاره
حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
↬@masirsaadatee↫
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
1_1989549865.mp3
5.04M
#این_که_گناه_نیست 44
به گُنـــاه مبتلا شدی؟
نَتَــرس...❗️مهم اینه که؛
تا از این سنگین تر نشدی؛
🔄دور بزنی و بیای سرِ خط...
همین الآن،هر جایِ گناه که هستی؛
تُرمز کن...دیر میشه ها
حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
↬@masirsaadatee↫
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
از سفیر ابلیس🔥 تا سفیر پاکی🌸 فصل شش📚 نام این فصل: روی خودت حساب نکن... #قسمت_چهل_و_پنجم رو عقلت حس
از سفیر ابلیس🔥 تا سفیر پاکی🌸
فصل شش📚
نام این فصل: روی خودت حساب نکن...
#قسمت_چهل_و_ششم
عموم کسایی که فکر و خیال میکنن به خدا اعتماد ندارن. به عقل و منطق خودشون اعتماد دارن.
بخاطر همین خدا هدایتشون نمیکنه.
شرط اصلی هدایت اعتماده...
انتخاب با خودته... یا به خدا اعتماد کن و حرکت کن... یا انقدر بشین فکر و خیال کن (به قول خودت منطقی فکر کردن) که خسته بشی و روز به روز ترسات بیشتر بشه...
اون مرغ عشق هم منطقی فکر میکرد که خودشو میکوبید به قفس و دستمو گاز میگرفت!
من قصد کمک داشتما... اما حالیش نمیشد. فکر میکرد میخوام اذیتش کنم... تو دلم کلی بهش بد و بیراه گفتم !
گفتم چقدر تو خنگی... بابا میخوام کمکت کنم... چرا اینجوری میکنی...
اما اون با عقل غریزیش داشت منو تحلیل میکرد...
راستی ؟
تو هم با عقل غریزیت خیلی وقتا خدارو روندیا...
مگه نه...
اینکه میگی خدا هست اما بهش اعتماد نداری و دلت آرومنیست و همش ترس داری نشونه چیه واقعا؟
یه خواهش کنم؟
خواهش من اینه که اجازه بده خدا هدایتت کنه. همین....
اون منطقی که تو روش حساب باز کردی اگه تو آفریقا به دنیا میومدی کلا مدلش فرق میکرد...
منطق تو همش از تجربیاتته...
تجربیاتت و ورودی هات و شنیده هات و دیده هات... اینا به مرور منطقت رو ساخته...
حالا تو داری با این منطق خدارو میسنجی و قضاوت میکنی...
هیچوقت با منطق اکتسابیت خدارو نسنج..
نشونه اعتماد خیال راحته... اگه یه آدم برش دار تو بانک بهت یه قولی بده میبینی چقدر دلت آروم میشه؟ یا مثال یکی از فامیلاتون بهت قول بده کمکت کنه...
✍🏻نویسنده: #داداش_رضا
ادامه دارد...
حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
↬@masirsaadatee↫
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
📘 #از_آدم_تا_خاتم 📖 📝 #پارت_نودو_چهارم 🔻 #حضرت_یوسف_علیه_السلام 📖 #قصه_حضرت_یوسف یکی از شیرینتر
📘 #از_آدم_تا_خاتم 📖
📝 #پارت_نودو_پنجم
🔻 #سرگذشت_حضرت_یوسف_علیهالسلام
🧑یوسف در آن هنگام #نُه_سال داشت.
☀️صبح شد و یوسف از خواب برخواست و #با_چهرهای_خندان و #شاداب به سوی پدر #شتافت و گفت؛
🍃«ای پدر، من در خواب
#سیزده_ستاره⭐️ را با #خورشید☀️ و #ماه🌙 دیدم، که همه آنها بر من #سجده می کردند.»✔️
🔹یعقوب گفت؛
🍃 ای پسر خوابت را برای برادرانت بازگو نکن✋🏻 که برای تو نیرنگی میاندیشند.
این خوابی که دیدهای از #رویای_صادقه است و #برتری_تو_را که من پیش بینی میکردم #تائید_میکند.✔️
☝🏻این خواب #بشارتی_است به آن امتیازات علمی که از طرف خداوند به تو عنایت می شود، ✅
✨ نعمتی که خدا همانند پدرانت ابراهیم و اسحاق به تو ارزانی خواهد داشت.✔️
🔸نام ستارگانی که بر #یوسف_سجده کردند 👇🏻
💫(طارق، ⭐خوبان، ⭐ذیال،⭐ ذوالکتفین⭐، ثاب⭐، قابس⭐،
عموران⭐، فیلق⭐، مصبح⭐،
صبوح⭐، غروب⭐، ضیاء⭐،
نور⭐) بودند.💫
↩️بالاخره، #برادران_بزرگتر از رؤیای شگفتانگیز یوسف #باخبر_شدند
و آتش بغض و دشمنی در دل و جانشان شعله ورتر🔥 گردید.
👥 برادران #کینه_به_دل_افکندند و میگفتند؛
😒چرا یوسف از ما نزد پدر #دوست_داشتنیتر است و پدر همه مهر و محبّت💕 خود را صرف این کودک میکند🤨
و چرا نباید به ما توجهی داشته باشد❓🤦🏻♂️
👆🏻 این #خیالات تا آنجا در ذهنشان #قوّت_گرفت که تصمیم گرفتند یوسف را از صحنه زندگی و خانوادگی خارج کنند.😧
↩️ بالاخره #تصمیم_گرفتند که یا یوسف را #بکشند و یا به هر شکلی که شده او را #نابود_کنند.
ادامه دارد....
_☀️ 🌤️ 🌥️ ☁️ _
حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
↬@masirsaadatee↫
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
بسم الله الرحمن الرحیم
🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰
🥀صلی الله علیک یا اباعبدالله🥀
🚎تاریخ حرکت : ۱۴ مرداد
🥀(شب جمعه کربلا)🥀
هزینه ۵/۳۰۰/۰۰۰ هزار تومان از ورامین مسجد امام حسین علیهالسلام امر آباد
اگر به حد نصاب نرسید اتوبوس وی آی پی هست و چهارصد تومان به مبلغ فوق اضافه می شود.
🔺️🔺️🔺️🔺️🔺️🔺️🔺️🔺️
🔰۳ شب اول نجف
🔰روز چهارم ظهر کاظمین
🔰شب سامرا اسکان در سرداب
🔰۳ روز آخر در کربلا
جمعا ۷ شب عراق ۲ روز رفت و برگشت
🏢اسکان در هتل
🎤همراهی روحانی کاروان (( شیخ میثاق تاجیک ))
🟢بیمه حوادث
🍜شام روز رفت تا شام برگشت
🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻
🔷گذرنامه حداقل ۶ماه اعتبار داشته باشد.
مسئولیت اعتبار بعهده زائر گرامی است
✅ عوارض خروج عتبات زمینی 15/000بعهده زائر
🔹️🔹️🔹️🔹️🔹️🔹️🔹️🔹️
تلفن تماس:
0912591726
✅✅✅✅✅✅✅
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت310 –ساره تو تونستی، تونستی لبات رو ببندی، پس اگه تلاش کنی بازم میتون
🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت311
باورم نشد.
رو به نادیا گفتم:
–شما برید بالا من برم با مامان بیام.
نادیا چشمکی زد.
–می خوای پاچه خواری کنی؟
لب زدم.
–برو دیگه.
ایستادم تا آنها بروند.
عمه دست ساره را گرفته بود و کمکش میکرد. البته پای ساره خیلی بهتر شده بود، دیگر ضعف نداشت و میتوانست راحتتر راه برود، فقط گاهی تعادلش را از دست میداد.
جلو رفتم و داخل ماشین را نگاه کردم.
خودش بود. آویزی که از ماشینش آویزان بود را خوب میشناختم.
یک آویز چوبی که اسم یا علی رویش حک شده بود.
وقتی مطمئن شدم ماشین خودش است به اطراف نگاه کردم. اثری از او نبود. چیزی نمانده بود قلبم از سینهام بیرون بزند.
با دو خودم را به خانه رساندم تا گوشیام را بردارم و زنگ بزنم. دیگر طاقت نداشتم.
مادر با دیدنم پرسید:
–چرا برگشتی؟!
هیجانم در لحظه فروکش کرد. با من و من گفتم:
–اومدم که با هم بریم مسجد. یعنی بچه ها رو هم ببرم. بیچاره ها پوسیدن تو خونه.
–من که با بچهها نمیتونم بیام. اونام تو حیاط سرشون با جوجهها گرمه، مگه ندیدی؟
من آن قدر غرق علی بودم که متوجهی بچهها نشدم. بی اعتنا به حرف مادر گفتم:
–بچهها رو من می برم. اتفاقا براشون خوبه، حال و هواشون عوض می شه.
مادر با بهت نگاهم کرد.
–خب، می خوای تو بچهها رو ببر، منم آماده می شم میام.
در حالی که کیفم را از گوشهی سالن برمیداشتم گفتم:
–مهدی، مریم، کجایید؟ بدویید بریم مسجد.
صدای اذان همهی کوچه را برداشته بود.
دست بچهها را گرفته بودم و خیلی آرام هم پای آن ها راه می رفتم و خیره به ماشین علی مانده بودم.
دو دل بودم زنگ بزنم یا نه که صدای مادر را از پشت سرم شنیدم.
–چرا خرامان خرامان می ری، بدو دیگه، صدای اذون رو نمیشنوی؟
با تعجب نگاهش کردم.
–چه زود آماده شدید!
قسمت خانم ها در طبقهی بالا بود ولی چون چند نفر بیشتر خانم نبودیم همه در طبقهی پایین نماز می خواندیم. بخش خانم ها و آقایان را با یک پردهی سبز رنگ از هم جدا کرده بودند.
پرسیدم:
–این جا چرا این قدر خلوته؟ همهی پیرزن پیرمردا که واکسن زدن، اونا چرا نمیان مسجد؟ باز ما جوونا نیایم یه چیزی.
مادر بزرگ کمی عطر به لباس ساره زد.
–اتفاقا مسجد جای شما جووناست. حالا همه جا با ماسک می رید فقط موقع مسجد اومدن یادتون میفته کرونا هست؟
شیشهی عطر را از مادربزرگ گرفتم و کمی به شالم زدم.
ساره مثل همیشه گوش هایش را گرفته بود تا صدای اذان را نشنود.
کنارش نشستم. اذان که تمام شد کنار گوشش ماجرای ماشین علی را تعریف کردم.
ناباورانه نگاهم کرد.
–باور کن راست می گم، فقط می خوام برام یه کاری کنی.
سوالی نگاهم کرد.
–می خوام ببینم علی اون ور پرده هست یا نه. احتمالا چندتا مرد بیشتر نیستن. تو این کار رو برام میکنی؟
چشمهایش گرد شد و به مادر بزرگ اشاره کرد.
–نه بابا، مامان بزرگ کاری نداره، اگه من این کار رو بکنم خیلی تو چشمم، مامانم شک می کنه، اما این کار برای تو طبیعیه.
لباسم را کشید که یعنی مامان بزرگ اجازه نمی ده و جلوم رو می گیره.
پچ پچ کردم.
–یهو برو، غافلگیر بشه، تا به خودش بجنبه تو نگاه کردی دیگه، احتمالا چندتا مرد بیشتر نیستن.
نماز شروع شد و من در صف دوم پشت سر ساره به نماز ایستادم.
هنوز مادر بزرگ قامت نبسته بود که ساره به طرف پرده رفت.
مادر بزرگ محکم لباس ساره را گرفت و به طرف خودش کشید. بعد هم بند پارچه ای از کیفش درآورد و در برابر دیدگان از حدقه در آمدهی من، یک سرش را به دست ساره و یک سرش را به دست خودش گره زد.
امیدم از ساره بریده شد. باید فکر دیگری میکردم. مهدی و مریم با یک پسر هم سن و سال خودشان همبازی شده بودند و مسجد را روی سرشان گذاشته بودند.
بین نماز مغرب و عشاء به بهانهی ساکت کردن بچهها که کنار پرده نشسته بودند رفتم.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت312
از خوش شانسی من یکی از خانم ها غُر زد.
–سرو صدای این بچه ها، اصلا نذاشت بفهمیم چی خوندیم.
مهدی و مریم را به طرف خودم کشیدم و زیر گوششان گفتم:
–بچهها برید اون طرف پرده بازی کنید این جا این خانمه عصبانی شده.
بچه ها از خدا خواسته پرده را کنار زدند و با سرو صدا به طرف قسمت مردانه دویدند.
بلند شدم تا سر سجادهام بنشینم که صدای پیرمردی از قسمت آقایون بلند شد.
–خانما این بچهها رو پیش خودتون نگه دارید، خیلی شلوغ می کنن.
از خدا خواسته رو به مادر گفتم:
–من برم بچه ها رو بیارم.
بعد بدون این که منتظر حرفی از طرف مادر باشم به طرف کنار در مسجد رفتم و پرده را بالا زدم.
به جز پنج الی شش پیرمرد و سه الی چهار مرد مسن کسی را ندیدم.
بچهها با دیدن من به طرفم دویدند و از من رد شدند.
ولی من همان جا ایستاده بودم و مدام چشم میچرخاندم و با خودم میگفتم پس علی کجاس؟ باید همین جا باشه.
با شنیدن صدای مادر پرده را رها کردم و به طرفش رفتم.
–تلما، بیا این بچه رو ببر دستشویی.
مهدی بالا و پایین میپرید.
–خاله دستشویی دارم.
صدای مکبر برای شروع نماز شنیده شد.
قید نماز جماعت را زدم. بی حرف سر به زیر دست مهدی را گرفتم و از راهروی باریک مسجد که آشپزخانه هم همان جا بود رد شدیم و به پشت مسجد رفتیم.
سرویس بهداشتی در حیاط پشتی مسجد بود.
دو پله حیاط را از ساختمان مسجد جدا میکرد.
همان جا روی پله نشستم و در حالی که نمیتوانستم بغضم را کنترل کنم گفتم:
–مهدی جان من این جا نشستم تو برو دستشویی و بیا.
مهدی با بازیگوشی به این طرف و آن طرف میرفت و به همه جا سرک میکشید. فکر این که علی کجا رفته و اصلا چرا به این مسجد آمده طاقتم را طاق کرده بود.
دیگر صبرم تمام شد. شمارهی علی را گرفتم. آن قدر بوق خورد که قطع شد.
مهدی با حوض آب کوچکی که داخل حیاط بود سرگرم بود. انگار نه انگار که چند لحظه ی پیش برای دستشویی رفتن بیتابی میکرد.
دلم میخواست بغضم را خالی کنم. بد جوری دلتنگ بودم. شاید هم دلخور.
صدای مکبر را شنیدم که سلام نماز را گفت.
سر مهدی داد زدم.
–بیا بریم، فقط میخواستی من رو از نماز جماعت خوندن بندازی. تو اصلا دستشویی نداشتی.
مهدی به طرف دستشویی دوید.
–دارم، دارم، الان می رم.
با باز شدن در حیاط خودم را کمی کنار کشیدم.
کفش مردانهای را دیدم که از کنارم تکانم نمیخورد. بوی عطری که مشامم را نوازش داد برایم آشناترین رایحه بود.
طنین صدایش در گوشم بهترین آهنگ دنیا را نواخت.
–میخواستی تحریما رو دور بزنی خانم خانما؟
در جا از جایم بلند شدم و سرم را بالا گرفتم.
خودش بود. با همان چشمهای مهربان که دلم را زیر و رو میکرد.
در را بست و دو پله را پایین آمد و روبرویم ایستاد.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸