eitaa logo
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
245 دنبال‌کننده
8.9هزار عکس
9.7هزار ویدیو
106 فایل
یــــا ابـــاصـــالــح المــہـد ے ادࢪڪـنــے ارتبــاط بـا خــادم ڪـانـال: @rahimi_1363 بـا بـه إشـتــراڪـ گـذاشـٺــن لینـڪـ ڪـانـال راه ســعــادٺ،در ثـــوابــــ نـشـــر مـطـالــبـــ شــریـڪـ بــاشـیــد ۩؎ @masirsaadatee
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یااباصالح المهدی ادرکنی💜 💜استغفار۷۰ بندی حضرت امیرالمومنین علیه السلام بند💜 اللهم عجل لولیک الفرج 💜 ┈─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ╔═ೋ✿࿐ ⛥ @masirsaadatee ╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
Shab11Ramazan1400[04].mp3
3.41M
استغفار۷۰بندی مولا امیرالمومنین علی علیه السلام(بند۳۵) اللَّهُمَّ وَ أَسْتَغْفِرُكَ لِكُلِّ ذَنْبٍ رَهِبْتُ بِهِ سِوَاكَ أَوْ عَادَيْتُ فِيهِ أَوْلِيَاءَكَ أَوْ وَالَيْتُ فِيهِ أَعْدَاءَكَ أَوْ خَذَلْتُ فِيهِ أَحِبَّاءَكَ أَوْ تَعَرَّضْتُ فِيهِ لِشَيْ‏ءٍ مِنْ غَضَبِكَ فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ اغْفِرْهُ لِي يَا خَيْرَ الْغَافِرِينَ. بار خدایا از تو آمرزش میطلبم برای هر گناهی که در آن از غیر تو ترسیدم، یا به وسیله ی آن با اولیایت دشمنی کردم یا با دشمنانت دوستی کردم، یا دوستانت را واگذاشتم، یا با آن خود را در معرض خشم و غضب در آوردم، پس بر محمد و آل محمد درود فرست و این گونه گناهم را بیامرز ای بهترین آمرزندگان ┈─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ╔═ೋ✿࿐ ⛥ @masirsaadatee ╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یااباصالح المهدی ادرکنی🌸 🌸استغفار۷۰ بندی حضرت امیرالمومنین علیه السلام بند اللهم عجل لولیک الفرج🌸 ┈─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ╔═ೋ✿࿐ ⛥ @masirsaadatee ╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
Shab11Ramazan1400[05].mp3
5.4M
استغفار۷۰بندی مولا امیرالمومنین علی علیه السلام(بند۳۶) اللَّهُمَّ وَ أَسْتَغْفِرُكَ لِكُلِّ ذَنْبٍ تُبْتُ إِلَيْكَ مِنْهُ ثُمَّ عُدْتُ فِيهِ وَ نَقَضْتُ الْعَهْدَ فِيمَا بَيْنِي وَ بَيْنَكَ جُرْأَةً مِنِّي عَلَيْكَ لِمَعْرِفَتِي بِكَرَمِكَ وَ عَفْوِكَ فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ اغْفِرْهُ لِي يَا خَيْرَ الْغَافِرِينَ. بار خدایا از تو آمرزش میطلبم برای هر گناهی که از آن به سویت توبه کردم و مجدّداً به سوی آن برگشتم، و عهدی را که بین من و تو بود با گستاخی و جرأت نقض کردم، زیرا با کَرَم و عفو تو آشنا بودم، پس بر محمد و آل محمد درود فرست و این گونه گناهم را بیامرز ای بهترین آمرزندگان ┈─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ╔═ೋ✿࿐ ⛥ @masirsaadatee ╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
📘 #از_آدم_تا_خاتم 📖 📝 #پارت_صدم 🔻 #یوسف_در_آرزوی_زندان ... 🔹 #زنان_با_این_سخنان دل یوسف را تسخی
📘 📖 📝 🔻 🌌شبی در خواب دید که😴 ،🐄 🐂 را میخورند.😲 🤴🏻 فرعون تمام کسانی را که به گونه‌ای می دانستند جمع کرد اما هیچ کدام خواب فرعون را تعبیر کنند.🤷🏻‍♂️ ☝🏻 تا اینکه همان جوان ساعتی راجع به 🧔🏻 در زندان برای آنها گفت. 🤴🏻فرعون عده‌ای را نزد یوسف در زندان فرستاد و از او ؛ 🧔🏻 ؛ 🍃« پی در پی می‌کارید👨‍🌾 و آنچه را که می‌کنید، جز اندکی که میخورید، همه را در خوشه‌اش🌾بگذارید.» 💢هفت سال سخت خواهید داشت، 💢 ، ↩️«بعد از آن سالی که در آن مردم به 🌧️ میرسند و در آن آب میوه🍎🍊🍇 می‌گیرند.»✔️ 👥 با تعبیر خواب نزد فرعون بازگشتند، 🔹فرعون هنگامی که تعبیر خواب راشنید گفت؛ 🤴🏻«او را نزد من بیاورید. 🔸پس هنگامی که فرستاده شاه نزد یوسف آمد، 🧔🏻 ؛ 🍃نزد آقای خود برگرد و از او بپرس که حال زنانی که دستهای خود را بریده‌اند چگونه است زیرا پروردگار من به نیرنگ آنان آگاه است.» 🤴🏻 ؛ «وقتی از یوسف کام می‌خواستید چه منظور داشتید❓» 🔹« ؛ منزه است خدا، ما گناهی بر او نمیدانیم، 👸🏻 ؛ اکنون حقیقت آشکار شد، من بودم که از او کام میخواستم. و بی شک .» ✔️ ↩️آنگاه عزیز مصر را داد✔️ و وی را معتمد خویش ساخت و بر خزینه های ثروت💰 و انبارهای گندم مصر 👈🏻و چون یوسف به رسید دستور داد گندم ها را درون خوشه‌های خود🌾 حفظ کنند و با اندیشه و حکمتی که داشت، مصر را نه تنها از خشکسالی نجات داد ↘️ 🔻 خشکسالی گندم ها را با درهم💷 و 💶فروخت.✔️ 🔻 گندم ها را در مقابل و ✔️ 🔻 در برابر 🐪 و 🔻 در برابر و ‌‌‌‌‌🔻 با 🏠 و 🔻 با و در 🔻 خشکسالی در برابر و به فروش می رسانید ↩️و بعد از آن تمام بندگان را و اموال آنان را بازگرداند.✔️ ادامه دارد.... _☀️ 🌤️ 🌥️ ☁️ _ ┈─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ╔═ೋ✿࿐ ⛥ @masirsaadatee ╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┈┈••••🌸•••┈┈ وقتی شکرگزاری کم میشه یواش یواش نعمت ها تبدیل به بلا میشن 👤 ┈┈••••🌸•••┈┈ 🔻با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید🔺 ↯ 🇯‌🇴‌🇮‌🇳 ↯ ┈─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ╔═ೋ✿࿐ ⛥ @masirsaadatee ╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت340 با خودم فکر کردم بروم جارو بیاورم و آشغال ها را جمع کنم. به طبقه‌ی بالا
🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت341 نرگس خانم لبخندش را جمع کرد و گفت: –تلما جون به نظر من، اگه علی آقا یه دستی به سر و گوش این جا بکشه خیلی هم قشنگ می شه. زمانی که من و میثاق اون ور بودیم، یه همچین جایی با دستشویی و حموم مشترک کلی اجاره ش بود. یعنی دستشویی و حمومت با کسایی که اصلا نمی‌دونستی کی هستن، مشترک بود. بعد رو به شوهرش کرد. –درست نمی‌گم میثاق؟ آقا میثاق با تکان سرش حرف همسرش را با اکراه تایید کرد و گفت: –البته این جا ایرانه، خیلی با هلند فرق داره. مادر علی پرسید: –راستی این جا حموم و دستشویی نداره؟! مادر که در حال پایین آمدن از پله‌ها بود گفت: –یه دستشویی توی حیاط هست که گوشه ش هم چند سال پیش یه دوش وصل شده، ولی الان خرابه، باید عوض بشه. آخه چندین سال پیش حاج خانم این جا رو اجاره می دادن. مادر علی رویی ترش کرد و گفت: –این جا که آشپزخونه هم نداره. مادر گفت: –می تونه اجاق گازش رو بذاره سر پله‌ها. مادر علی با تعجب گفت: –شما این جوری دارید بچه‌ها رو اذیت می‌کنید! مادر که حسابی حرصی شده بود با خشمی کنترل شده جواب داد: –به خاطر خودشونه. مگه من خوشم میاد دختر مثل دسته گلم، شاگرد اول دانشگاه و همه چی تمومم این جا زندگی کنه؟ به خاطر انتخابی که کرده مجبوره یه مدت تحمل کنه. مادر علی از این حرف خوشش نیامد و پا کج کرد به طرف در ورودی و گفت: – والله هر آدم سالمی این جا ناقص می شه دیگه نیازی به هلما و دیگران نیست، آخه توی یه جای نمور که هیچ امکاناتی نداره چطور می شه زندگی کرد؟ –نمور چیه؟ یه کم سقفش نم داده که درست می شه. مادر علی به حالت قهر به طرف در رفت. کم‌کم همه به دنبال مادر علی به طبقه‌ی بالا رفتند. علی روی تکه موکت پاره‌ای که روی زمین افتاده بود نشست و اشاره کرد که در کنارش بنشینم. کنارش که نشستم دستم را گرفت. –به نظر من که این جا خیلی هم قشنگه، مثل خونه‌های باستانیه. می‌دونستی قدیما دستشویی و حموم اصلا داخل خونه نبوده، حموم که کلا تو خیابون بوده، توی هر محل یه حموم عمومی بوده که همه ی اهل محل می رفتن حموم عمومی، تازه خیلی هم بهشون خوش می‌‌گذشت. باز خوبه واسه ما همین جا تو حیاطه. پقی زیر خنده زدم. –چی می گی علی؟! –باور کن! تازه آشپزخونه شونم همچین نزدیک نبوده، حالا واسه تو چهارتا پله می خوره. چه اشکالی داره؟ خودش یه ورزشه، هی می ری و میای. همان طور که می‌خندیدم گفتم: –ولی خودمونیما، اون زیرزمینه که توش زندانی بودیم خیلی از این جا بهتر بود. علی خندید. –می خوای از هلما شماره ش رو بگیرم بریم اون جا رو اجاره کنیم؟ پشت چشمی برایش نازک کردم. –می شه دیگه اسمش رو نیاری. من نمی‌دونم تو چطور باهاش زندگی می‌کردی؟! لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت342 دستش را دور کمرم حلقه کرد و سرش را به روی سرم تکیه داد و با حسرت گفت: –اون روزا خیلی اذیت شدم ولی حالا می‌فهمم که باید اون طور می شد تا حالا قدر تو رو بدونم. شاید اگر من قبلا یه زن بد نداشتم الان به داشتن تو افتخار نمی‌کردم و نمی‌فهمیدم داشتن یه زن نجیب و اصیل یعنی چی؟ با تعجب نگاهش کردم –اصیل؟! منظورت چیه؟! مگه تو خواستی بیای خواستگاری اصل و نصب من رو می‌دونستی؟ بوسه‌ای روی سرم زد. –اصل و نصب چه اهمیتی داره؟ اصالتی که من ازش حرف می زنم هر کسی می‌تونه داشته باشه فقط باید بخواد. هر چی این خواستنه عمیق‌تر باشه اون فرد اصیل‌تره و توی هر محیطی که باشه می تونه خودش رو حفظ کنه. –ولی من این جورام که تو می گی نیستم. منم خیلی اشتباه می کنم. نفسش را بیرون داد. –کیه که اشتباه نکنه، یه طلا رو توی لجن زار هم بندازی بازم طلاست چیزی از ارزشش کم نمی شه. نرگس خانم رو نگاه کن. کلی سختی کشید تا به این جایی که الان هست رسید. اونم مثل خودت ذاتش طلاست که هر جا رفت نتونست و دوباره برگشت به ذاتش. ولی ای کاش کسی تجربه‌ی اون رو نداشته باشه. –چرا؟ –چون همیشه یه جوری با ناراحتی از گذشته ش می گه، یه جور حسرت. بعد با لبخند نگاهم کرد. –خدا رو شکر که تو همچین تجربه‌هایی نداشتی. خندیدم. سرش را خم کرد و نگاهم کرد. –چرا می‌خندی؟ –آخه می ترسم یه چند وقت این جا زندگی کنم یه آدم دیگه بشم. او هم خندید. –می‌دونم این جا خیلی سختت می شه، حقم داری. شاید این جاییم تا عیارمون سنجیده بشه، شک نکن کار خداست. آهی کشیدم. –علی آقا. –جانم. –اصل ماجرا این جا زندگی کردن نیست، مهم‌تر از اون اینه که من حق ندارم تنهایی از در خونه بیرون برم. دوباره سرش را به سرم تکیه داد. –یه مدت کوتاهه. بعد لحن طنزی به خودش گرفت. –عوضش می‌تونی اونایی که بادیگارد دارن رو خوب درک کنی. چون تنهایی نباید جایی برن. نگاه تمسخر آمیزم را به اطراف دادم. –آره خب، تو همچین کاخی زندگی کردن، احتیاج به بادیگاردم داره. صاف نشست و نگاهش را به من داد. –پرواز کردن آسون نیست تلما. برای یاد گرفتنش باید بارها و بارها سقوط کنی. در مورد این جا هم صبر داشته باش. درستش می‌کنم. ببین پنجره‌ها باید رنگ بشه، در رو هم کلا باید عوض کنم و یه در با شیشه‌های رنگی خوشگل نصب کنم. دیواراش باید رنگ بشه، دو تا لوستر سقفی می خواد و یه خرده ریزه‌ کاریای دیگه. از ایده‌هایش ذوق زده شدم. از جایم بلند شدم. –این جوری خیلی قشنگ می شه. صدای مادر علی ما را از دنیای مان بیرون آورد. –علی بیا بریم، یه ساعت اونجا چیکار می‌کنید. علی به طرف پله‌ها رفت. –داریم واسه درست کردن اینجا نقشه می‌کشیم. مادرش زیر لب گفت: –مرغدونی رو هر کاریش کنی همونه. با شنیدن این حرف بغضم گرفت ولی سعی کردم خودم را به نشنیدن بزنم. علی رو به من چشمکی زد و با لبخند گفت: –دیگه از امشب آزادیه، هر کاری داشتی بهم زنگ بزن و پیام بده. راحت می‌تونیم با هم درد و دل کنیم. نگران این حرفها هم نباش، اول همه‌ی اتفاقهای بزرگ شنیدن حرفهای تلخ طبیعیه. سوالی نگاهش کردم. –کدوم اتفاق بزرگ؟ صورتم را با دستهایش قاب کرد. –پرواز دونفر از بین آدمها... اتفاقا وقتی خونمون مرغدونی باشه، سبکتریم و راحت‌تر می‌تونیم پرواز کنیم. از تعبیرش لبخند به لبم آمد. –وقتی این جوری حرف می زنی، بیشتر نگران قلبم می شم که از هیجان واینسته. او هم لبخند زد و انگشت سبابه‌اش را روی لپم کشید و بعد همان انگشتش را روی لب هایش گذاشت. لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت343 از پله‌ها که بالا رفتیم کسی جز مامان و بابا در حیاط نبودند. علی با تعجب پرسید: –کجا رفتن؟! پدر به بیرون اشاره کرد. –تشریف بردن. بعد با جدیت رو به علی گفت: –به شما هم می گم علی آقا، حرف ما همونه که گفتیم. اگر قبول می‌کنید بسم‌الله، اگرم نه، که ما رو به خیر و شما رو به سلامت. علی حیران به من نگاه کرد و رو به مادر پرسید: –مگه چی شده؟! مادر با اخم گفت: –هیچی، مثل این که مادر شما فکر می کنن ما دخترمون رو از سر راه آوردیم که هی می گن ما آبرو داریم، ما جواب فامیل رو چی بدیم. مگه ما از زیر بوته عمل اومدیم؟ ما هم مثل شما، برامون سخته ولی تو این شرایط چاره چیه؟ فامیل به ما هم حرف خواهند زد ولی آینده و سلامتی بچه مون برامون ارزشش بیشتره. من نمی‌تونم به خاطر آبروی شما با جون بچه م بازی کنم. همون موقع که مادرت گفت اون دختره خودش رو کشته از این وصلت پشیمون شدم ولی چون پدر تلما حرف زده بود نخواستم رو حرفش چیزی بگم. علی آقا مادرتون اصلا شرایط رو در نظر نمی‌گیرن. برید خدا رو شکر کنید که... علی دیگر نگذاشت مادر ادامه دهد. –این حرفا چیه؟ مگه تو زیرزمین زندگی کردن آبروی آدم می ره؟ شما به ما محبت کردید. خیلی ممنون. از دست مادرم ناراحت نشید من باهاش صحبت می‌کنم حل می شه. بعد رو به پدر ادامه داد: –از همین فردا هم اگه اجازه بدید می خوام کارگر بیارم اینجا رو یه کم نو نوار کنم. پدر با لحن آرام تری گفت: –من خودم هم واسه رنگ دیواراش فکرایی کردم. علی دستش را روی سینه‌اش گذاشت. –خیلی ممنون. خودم همه رو انجام می دم. شما همین که اجازه دادید به من لطف کردید. من کاملا درکتون می‌کنم و بهتون حق میدم. فقط اگر اجازه بدید من توی روزای آینده برای خرید بعضی چیزا مثل سرامیک و اینجور چیزا بیام دنبال تلما که با هم انتخاب... مادر حرفش را برید. –نه تلما نمی‌تونه از خونه بره بیرون. پدر عتاب آلود به مادر نگاه کرد. –تنها که نیست، با شوهرش می ره. مادر من و منی کرد و به پدر گفت: –با خودمون بیرون بره بهتره آقا. پدر دیگر چیزی نگفت. علی رو به مادر گفت: –اگر نگرانش هستید خب شما هم با ما بیاید اشکالی نداره. مادر سرش را تکان داد. راضی به نظر می‌رسید. شب مدام از این پهلو به آن پهلو می شدم، فکر و خیال خواب را از چشم‌هایم ربوده بود. نادیا کلافه گفت: –چقدر وول می‌خوری، دیگه چته؟ حالا که همه چی رو به راه شده، مامان اینا هم موافقت کردن پس بگیر بخواب دیگه. نفسم را با حسرت بیرون دادم. –نمی‌دونم، احساس می‌کنم مثل یه زندونی شدم که حتی برای هوا خوری هم باید با یه نگهبان بیرون بره. –تو این اوضاع تو به فکر هوا خوری هستی؟ به طرفش برگشتم. –کدوم اوضاع؟ –اوضاع بدبخت شدن من. اخم کردم. –تو چرا بدبخت شدی؟! –یعنی تو نمی‌دونی؟ مغازه‌ی نازنینم رو اشغال کردی تازه می گی چرا؟ پوفی کردم. –توام دلت خوشه ها، یه جوری می گی مغازه، اگه کسی ندونه فکر می کنه یه بوتیک دو دهنه داشتی که صبح تا شب پر از مشتری بوده، توهّم زدیا. نادیا آهی کشید –با محمد امین کلی براش نقشه کشیده بودیم چشم هایم را در حدقه چرخاندم. می خوای یه طرفش رو بدیم به شما توش جنس بفروشید؟ پشت چشمی نازک کرد. –بالاخره که باید کار کنی؟ خودت می خوای چیکار کنی؟ نوچی کردم. –وقتی برم سر خونه و زندگیم دیگه چرا باید کار کنم؟ –پس قسط وامی که گرفتی چی می شه؟ هزینه‌های... حرفش را قطع کردم. –علی آقا می ده دیگه. لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸