eitaa logo
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
245 دنبال‌کننده
8.9هزار عکس
9.7هزار ویدیو
106 فایل
یــــا ابـــاصـــالــح المــہـد ے ادࢪڪـنــے ارتبــاط بـا خــادم ڪـانـال: @rahimi_1363 بـا بـه إشـتــراڪـ گـذاشـٺــن لینـڪـ ڪـانـال راه ســعــادٺ،در ثـــوابــــ نـشـــر مـطـالــبـــ شــریـڪـ بــاشـیــد ۩؎ @masirsaadatee
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حلالم کن.mp3
5.72M
⁽﷽⁾ °•|🌱『🎼🎶』🌱|•° ◉━━━━━━─────── ↻ㅤ ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ⇆ حلالم کن به خاطر این نوکری حلالم کن بگو که ازم میگذری حلالم کن ارباب حلالم کن 🎙 محمدحسین حدادیان 🚩السَّلام‌علےالحسین(علیه السلام) 🚩وعلےعلےبن‌الحسیـن(علیه السلام) 🚩وعـــــلےاولادالحسیـن(علیه السلام) 🚩وعلےاصحاب‌الحسیـن(علیه السلام) ─━━━⊱✿⊰━━━─ ╔═•══❖•ೋ° @masirsaadatee ╚═•═◇🕌⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ🖤•ೋ•ೋ°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امین‌قدیم بارون‌اشکم‌و! - yasfatemii.mp3
9.89M
⁽﷽⁾ °•|🌱『🎼🎶』🌱|•° ◉━━━━━━─────── ↻ㅤ ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ⇆ ټٰایـمِـ⏰ــ نماهنگ🏴 ؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞🥀 بارون اشکمُ خدا ازم نگیره! کربلایی‌امین‌قدیم 🚩السَّلام‌علےالحسین(علیه السلام) 🚩وعلےعلےبن‌الحسیـن(علیه السلام) 🚩وعـــــلےاولادالحسیـن(علیه السلام) 🚩وعلےاصحاب‌الحسیـن(علیه السلام) ─━━━⊱✿⊰━━━─ ╔═•══❖•ೋ° @masirsaadatee ╚═•═◇🕌⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ🖤•ೋ•ೋ°
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🗓 #تـقـویـم‌شـیـعــه ↯ در ظهر عـاشـ🚩ـورا چه گذشت 🔟 علی اکبر علیه‌السلام به دشمن حمله کرد و جنگ س
🗓 ↯ در ظهر عـاشـ🚩ـورا چه گذشت 1⃣1⃣ 🌷السلام علی قاسم ابن الحسن قاسم فرزند امام حسن مجتبی علیه‌السلام مادرش رمله مکنی بود، قاسم علیه‌السلام بیش از ۱۳ سال از عمر مبارکش نگذشته بود جوانی بسیار رعنا و زیبا بود ✍ چنانکه مورخین نوشته‌اند: 《کَان وَجهَه شقه القَمَر》 یعنی چهره‌اش مانند ماه پاره بود و چون در دامن امام حسین علیه‌السلام رشد و نمو پیدا کرده بود در سنین کم دارای ایمانی راسخ و عزت نفس و عظمت روحی مانند اباعبدالله بود در روز عاشورا که عمویش را تنها مشاهده کرد گفت: تا شمشیر در دست من است عمویم به شهادت نخواهد رسید! قاسم اذن جهاد می‌طلبد اباعبدالله که دید قاسم آماده شهادت شده دست در گردن او انداخت و هر دو آنقدر گریستند تا بی حال شدند قاسم علیه‌السلام اذن جهاد طلبید امام حسین علیه‌السلام امتناع نمود و فرمود: عمو جان چگونه اجازه بدهم که تو یادگار برادرمی قاسم آنقدر دست و پای عمو را بوسید تا اجازه گرفت و با چشمان گریان روانه میدان شد حمید ابن مسلم خبرنگار کربلا می‌گوید: نوجوانی به سمت لشکر می‌آمد که چهره‌اش مانند ماه می‌درخشید و پیراهن و شلوار پوشیده بود و گردن‌ها را میزد و سرها را درو می‌کرد گویا مرگ در اختیار اوست و جان هر که را بخواهد می‌گیرد در این میان بند کفش قاسم برید که فراموش نمی‌کنم پای چپش بود، ایستاد تا بند کفشش را محکم کند عمر بن سعد بن نفیل از فرصت استفاده کرد و با شمشیر بر فرق مبارکش زد قاسم بر زمین افتاد و صدا زد: یا عمّاه! حسین علیه‌السلام با عجله خود را به میدان رسانید و چون شیر خشمناک بر سعد حمله کرد که دست نانجیب قطع شد و همرزمانش او را نجات دادند وقتی گرد و غبار میدان فرو نشست دیدند حسین علیه‌السلام در کنار قاسم نشسته و قاسم در حال جان دادن از شدت درد پاها را بر زمین می‌ساید حسین علیه‌السلام فرمود: مرگ بر آن مردمی که تو را کشتند رسول خدا در قیامت دشمنشان باد سخت است بر عمویت او را بخوانی و نتواند تو را اجابت کند و نفعی به تو برساند سپس نعش قاسم را در بغل گرفت تا به خیمه شهداء برساند اما پاهای قاسم بر زمین می‌کشید تا او را در خیمه کنار نعش علی اکبر قرار داد ↫◄ نکتـه: آیا حضرت قاسم در میان دشمن می‌ایستد بند کفش ببندد فقط بخاطر اینکه دشمن نگوید پابرهنه بود؟؟ یا نه، چون روحیه پدرش امام حسن در او آشکار شد که به دشمن اهمیتی نمی‌داد و برای بی‌اهمیت شمردن دشمن بند کفشش را بست ◽️▪️◽️▪️◽️▪️◽️▪️◽️ ✍ منابع: ↲ابصارالعین، صفحه۳۶ ↲مقاتل الطالبین، صفحه۸۸ ↲نفس المهموم، صفحه۳۲۱ ↲بحارالانوار، ۳۴/۴۵ ↲ ادامه دارد ... °❀°▪️°❀°▪️°❀°▪️°❀° ┈─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ╔═ೋ✿࿐ ⛥ @masirsaadatee ╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
⚫️⚫️🕊⚫️⚫️🕊           ﷽ #معرفی_یاران_امام_حسین (علیه السلام)📜 #یار_چهاردهم و #یار
⚫️⚫️🕊⚫️⚫️🕊           ﷽ 📜 💜 💜 💠 او از اصحاب رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) و از مخلصین اصحاب امیرالمؤمنین( علیه السلام)است. 🔰هنگامى كه على (علیه السلام)در رحبه كوفه از مردم خواست كسى كه در غدیر خم حاضر بوده و حدیث غدیر را شنیده بپاخیزد و شهادت دهد، او به همراه گروهى دیگر برخاسته و گفتند: از رسول خدا( صلی الله علیه وآله وسلم) شنیدیم كه مى‏ فرمود: «خداى عزوجل ولى من است و من ولى مؤمنین، پس هر كس من مولاى او هستم على مولاى اوست، خدایا دوست بدار كسى را كه او را دوست مى ‏دارد و دشمن بدار كسى كه او را دشمن مى ‏دارد»؛ 💫على( علیه السلام) او را تربیت كرده و قرآن تعلیم او نموده؛ او از مكه🕋 همراه امام حسین (ع) بوده و به كربلا آمده است. 📗ابصار العین، 93 ... 💚الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج💚 ┈─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ╔═ೋ✿࿐ ⛥ @masirsaadatee ╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
📘 #از_آدم_تا_خاتم 📖 📝 #پارت_صدو_سوم 🔻 #یعقوب_و_فراقی_دیگر ...👥 #برادران اصرار کردند که یکی دیگر
📘 📖 📝 🔻 ...👥 به گناه خود 😓 ↩️و از او خواستند تا آنها را ببخشد،😥 🧔🏻 یوسف گناه آنان را ✨ و از آنها خواست تا هرچه زودتر 👕 را نزد یعقوب به کنعان ببرند.✔️ 🔸هنگامی که پیراهن را نزد یعقوب بردند، او پیراهن را و بینایی خود را باز یافت.😃✔️ ⏳مدتی گذشت و این بار خود به همراه پسرانش . ↩️هنگامی که یعقوب و پسرانش به دربار یوسف رسیدند. 🧔🏻 یوسف را دیدند که بر تختی‌بزرگ نشسته و 👑تاجی بر سر دارد،😲😍 🔹 با دیدن پدرش از جا بلند شد، یعقوب و همه پسرانش در برابر یوسف به افتادند.🙇‍♂️🙇🏻‍♂️✔️ 🔸 سجده آنان به مانند سجده فرشتگان بر آدم ✨ و بود. 🔹 در این جا یوسف از جای برخاست و رو به پدر گفت؛ 🍃«ای‌پدر این‌است ، ☝️🏻 به یقین پروردگارم آن را راست گردانید و به من احسان کرد، ⏪ از زندان خارج ساخت، ⏪ از بیابان کنعان به مصر آورد.✔️ ↩️ شیطان😈 میان من و برادرانم که خدای من لطف و کرَمَش به آنچه مشیت او تعلق گیرد شامل می شود و بی گمان پروردگار من ». 😊✔️✨ 🧔🏻یوسف پدر و مادرش را کنار خود نشاند و ؛ 🤲🏻« ❗️ 🍃تو به من سلطنت و عزت دادی و 🍃 از تعبیر خوابها به من آموختی. 🤲🏻ای پدید آورنده آسمانها🌤 و زمین،🌎 🍃 تنها تو در دنیا و آخرت مولای منی💫، 🤲🏻 و 🤲🏻 .»✔️ ادامه دارد.... _☀️ 🌤️ 🌥️ ☁️ _ ┈─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ╔═ೋ✿࿐ ⛥ @masirsaadatee ╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🌸🌸🌸🌸🌸 برگرد نگاه کن پارت355 –امروز رفته گچ پاش رو باز کرده اومده به ما سر بزنه. اصرار کرد بیاد خو
🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت356 چی می شه حالا کمکش کنی؟ راه دوری نمی ره. دعای همه‌ی ما پشت سرته. من رو نگاه کن اگر تو و خونواده ت کمکم نمی‌کردید، مطمئنم الان گوشه خیابون معتاد شده بودم. دیگه شاید هیچ وقت بچه‌هام رو نمی‌دیدم. شما نه تنها من رو بلکه یه زندگی رو نجات دادید. سرنوشت بچه‌های من رو عوض کردید. می‌دونم به خاطر من همه تون اذیت شدید ولی تحمل کردید که همیشه ممنونتون هستم. چشم‌هایش نم زد و نوشت. –روزی نیست که دعاتون نکنم. سرم را کج کردم. –اگر کاری از دستم بربیاد برای هلما هم انجام می دم. دوباره تخته را پاک کرد. –اون می گه نمی خواد رابطه ش با شماها کات بشه، می خواد باهاتون ارتباط داشته باشه، گاهی بیاد این جا یا مغازه. ابروهایم بالا رفت. –بهش بگو اصلا این طرفا پیداش نشه چون مامانم بفهمه هلما می خواد بیاد این جا کارمون زار می شه. حالا گاهی بیاد مغازه می‌بینمش. البته فعلا که بدون بادیگارد نمی‌تونم برم بیرون، حالا شاید بعدا اوضاع بهتر بشه. ساره لبخند زد و نوشت. –یعنی بخشیدینش و دیگه کاری بهش ندارید؟ پدرت رضایت می ده؟ –بابا رو نمی‌دونم ولی من که بخشیدمش. از اولم ما کاری بهش نداشتیم، اون با ما کار داشت. پس همه‌ی این حرفا به خاطر رضایت دادنه؟ مهربان نگاهم کرد و ماژیکش را روی سینه‌ی تخته تکان داد. –اگر رضایت بدید بزرگترین کمک رو بهش کردید. –علی که رضایت داده، بابامم احتمالا رضایت می ده. –خدا علی آقا رو خیر بده، هلما می گفت تو این مدت فهمیده که علی آقا چقدر اهل زن و زندگی بوده، مثل بعضی از مردا نیست که به بهانه‌ی آزادی دادن به زن فقط دنبال سوء استفاده هستن. به نظر من واقعا درست می گه. با تعجب نگاهش کردم. –این رو تو داری می گی ساره؟! باورم نمی شه. به نظرم توام خیلی عوض شدی. نوشت. –وقتی آدمای ناجور از دور آدم برن کنار انگار آدم تازه چشمش باز می شه. خود هلما می‌گفت اون میثم خان که همه فکر می‌کردیم قراره با هم ازدواج کنن بهایی شده بوده و این آخریا از هلما هم می‌خواسته که بهایی بشه. برای همین خیلی بینشون اختلاف بوده. اصلا دلیل نزدیک شدنش به هلما کلا همین بوده. مات و مبهوت فقط نگاهش کردم. بعد از کمی سکوت نوشت. –راستی من رو نمی خوای عروسیت دعوت کنی؟ لبخند زدم. –چرا که نه، حتما بیا خیلی خوشحال می شم. اتفاقا می‌خواستم بگم لعیا رو هم دعوت کنی. خندید. –اگه بدونی چند وقته شام عروسی نخوردم. لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت357 برای روز عقد فقط اقوام نزدیک را دعوت کرده بودیم. قرار شده بود غروب بعد از محضر مهمان ها برای شام به خانه‌ی ما بیایند. البته تمام مخارج را علی تقبل کرده و شام را از بیرون سفارش داده بود. صبح روز جشن، از وقت نماز صبح که از خواب بیدار شده بودم احساس بدی داشتم. برعکس همه که در تکاپو بودند و برای آماده کردن خانه و خودشان تلاش می‌کردند من این طور نبودم. انگار یک سنگینی خاصی در تمام بدنم احساس می‌کردم. گاهی احساس درد و مور مور شدن بدنم و گاهی سردرد اذیتم می کرد. برای همین به زیرزمین رفتم و روی تخت دونفره مان دراز کشیدم. با خودم گفتم شاید از خستگی کارهای این چند روز باشد و بعد از کمی استراحت حالم خوب شود. نمی‌دانم چطور شد که همان جا خوابم برد. چند ساعتی خوابیدم. بعد با صدای نادیا از خواب بیدار شدم. –پاشو بابا ظهر شد. تو این جا چی کار میکنی؟! علی آقا چندبار زنگ زده‌. عروس به این بی‌ذوقی ندیده بودیم. تو دیگه شورش رو درآوردی. نه به این که تا دیروز دل تو دلت نبود نه به حالا که بی‌خیال اومدی این جا خوابیدی. مگه نمی‌خوای بری آرایشگاه؟ چشم‌هایم را باز کردم و به اطراف نگاه کردم. –ساعت چنده؟ –نزدیک نُه. هینی کشیدم. –وای دیر شد که. همین که خواستم از جایم بلند شوم سر‌درد شدیدی به سراغم آمد. احساس سرما و لرز در بدنم کردم. –نادیا من حالم خوب نیست. نادیا خیره نگاهم کرد. –یعنی چی؟! چته؟! –یه جوری ام، مثل سرما خورده‌ها شدم. هینی که نادیا کشید و یک قدم عقب رفتنش دلشوره به جانم انداخت. –تلما! نکنه کرونا گرفتی؟ دوباره روی تخت دراز کشیدم. –نه بابا، خدا نکنه. نادیا با عجله از پله‌ها بالا رفت و من دوباره پلک هایم روی هم افتاد. این بار صدای مادر بود که باعث شد چشم‌هایم را باز کنم. لیوانی که در دستش بود را به طرفم گرفت: –بیا این جوشونده رو بخور ببین بهتر می شی. با دیدن ماسکی که مادر به دهانش زده بود نگران شدم لیوان را گرفتم. –مامان من کرونا گرفتم؟! –نه بابا، شاید یه کم سرما خورده باشی. حالا بابات داره میاد برید تست بدید. بغض گلویم را گرفت. –به جای آرایشگاه باید برم درمانگاه؟ مادر وقتی بغضم را دید تردید کرد. –خب پس چی کار کنیم؟ اگر حالت خوبه که پاشو برو آرایشگاه. لیوان جوشانده را سر کشیدم و از جایم بلند شدم. –من خوبم. می‌تونم. بلند شدم و سعی کردم بر خودم مسلط باشم. نادیا گوشی به دست، با سرو صدا از پله‌ها پایین آمد. –مامان، علی آقاست. گفت می خواد بیاد ببردش دکتر. او هم ماسک زده بود. مادر گوشی را از دستش گرفت و با اخم نگاهش کرد. –برو بالا، نگفتم نیا پایین. همین که گوشی را روی گوشم گرفتم علی گفت: –خانم خانما، روزای دیگه رو ازت گرفتن؟ عدل باید امروز مریض می شدی؟ نگاهی به مادر انداختم خیلی ناراحت به نظر می‌رسید. –نه بابا مریض نیستم، یه کم ضعف دارم. –اشکال نداره، الان میام باهم می ریم یه سرم می زنی بهتر می شی. دوباره بغض کردم. –نه علی، می خوام برم آرایشگاه. امروز روز مهمیه نمی خوام مریض بشم. حالم خوبه. اگر حرف مریضی بزنی حالم بدتر می شه، به هیچ قیمتی نمی خوام جشنمون خراب بشه. مادر که با فاصله از من ایستاده بود گفت: –دخترم، این جوری بری آرایشگاه اونام از تو می گیرن. زوری که نمی شه، از قیافه ت معلومه حال نداری. شاید یه سرُم بزنی یه کم بهتر بشی بتونی سرپا وایسی. علی هم از آن طرف خط با مادرش حرف می زد و برایش توضیح می‌داد که چه شده. –الو تلما جان، مامان می گه الان هم درمانگاه ها خیلی شلوغن هم کلی معطلی داره، تازه اگه کرونا هم نداشته باشی اون جا می‌گیری. صبر کن ببینم می تونم از این ویزیت در منزلا برات بگیرم. لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت358 به چند ساعت نکشید که همه از بیماری من خبر دار شدند و همه هم اتفاق نظر داشتند که من کرونا گرفته‌ام. وقتی رستا زنگ زده بود با اصرا از من می‌خواست که خودم را قرنطینه کنم. ولی من قبول نکردم و گفتم: –رستا ما باید امروز عقد کنیم حتی اگر من کرونا داشته باشم. شده محضر نرم و به علی بگم عاقد رو بیاره خونه باید امروز ما به هم محرم بشیم. رستا پوفی کرد. –پس بقیه چی؟ این جوری به همه انتقال میدی؟ –خب ماسک می زنم و فاصله رو رعایت می‌کنیم. پوزخندی زد. –یعنی می خوای با آقا دوماد با دو متر فاصله بشینی؟ بعد با این قیافه می خوای عکسم بندازی؟ اونوقت خودت تنهایی تو عکس باشی یا شوهرت با دو متر فاصله باهات تو عکس باشه؟ از تصور این صحنه، گریه‌ام گرفت. –نمی‌دونم رستا، تو رو جون سه تا بچه ت کمکم کن، یه کاری کن جشن به هم نریزه. من حالم خوبه. یه نفر رو بیار یه دستی به سر و صورتم بکشه. –حالا تو گریه نکن بذار ببینم چی کار می شه کرد. بعد فکری کرد و گفت: –والله کسی رو که نمی‌شناسم، ولی می تونم برم چند تا آرایشگاه که دارن قاچاقی کار می کنن ازشون بخوام این کار رو کنن، ولی آخه هر کی بفهمه تو کرونا داری که نمیاد. –الان اکثر آرایشگرا میان خونه ها کار انجام می دن، بعدشم من سرما خوردم، معلوم نیست که کرونا داشته باشم. –برادر شوهر من که کرونا گرفته بود دکترش گفته بود دیگه سرما خوردگی نداریم، هر کس علائم داشت یعنی کرونا گرفته. –یعنی چی؟ پس مگه قبلا سرما نمی‌خوردیم. خندید. –همین کرونا اولش فقط یه سرماخوردگی ساده بود؛ ولی با تلاش و کوشش دست های پنهان شد کرونا. صدای آیفن خانه مجبورم کرد گوشی را قطع کنم. علی برای زیرزمین هم آیفن گذاشته بود تا من برای باز کردن در، پله‌ها را بالا نروم. از روی تخت بلند شدم و آیفن را برداشتم. –بله. –سلام عروس خانم. در رو بزن. در را زدم، شالم را مرتب کردم و روی تخت نشستم. –علی بود. وقتی آمد گفت که با یک دکتر متخصص اینترنتی هماهنگ کرده که تا چند دقیقه‌ی دیگر می رسد. تمام حرف هایی که به رستا گفته بودم را برای علی هم گفتم. کمی فکر کرد و زمزمه کرد.. –توکل به خدا، ان شاءالله تا عصر بهتر می شی و برنامه مون به هم نمی‌خوره. با آمدن دکتر همه به تکاپو افتادند و منتظر بودند ببینند که دکتر چه تشخیصی می‌دهد. بعد از این که دکتر تشخیص کرونا داد انگار یک کاسه آب یخ روی سرم ریختند. از ناراحتی نمی‌دانستم چه کار کنم. بعد از رفتن دکتر و هزینه‌ی سنگینی که علی پرداخت کرد کنارم روی تخت نشست و نسخه را نگاهی انداخت. –من برم داروهات رو بگیرم، فقط نمی‌دونم کی رو پیدا کنم بیاد بهت سرم بزنه. تک سرفه‌ای کردم. –اگه من می‌دونستم این قدر هزینه ش زیاد می شه می رفتم درمانگاه. آخه چه خبره! مگه چیکار کرد؟! –عیبی نداره، این کرونا هم شده منبع درآمد بعضیا دیگه. نگاهش کردم. –حالا اینقدر نزدیک نشستی خدایی نکرده از من نگیری. لبخند زد. –مطمئن باش منم گرفتم، دیشب مگه باهم حیاط رو تر و تمیز نمی‌کردیم. حالا بدن تو زودتر نشون داده. اصلا استرس نگیریا من پیشتم. هر کاری داشتی بهم بگو. با بغض گفتم: –من فقط ازت می خوام امروز عقد کنیم. با تعجب نگاهم کرد. –با این وضع؟! –آره علی. سرش را پایین انداخت. –چه کار سخت و پر مسئولیتی رو ازم می خوای..... لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸