فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یا اباصالح المهدی ادرکنی💛
💛استغفار۷۰ بندی حضرت امیرالمومنین علیه السلام
بند#۵۸
اللهم عجل لولیک الفرج💛
┈─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
1_2252076090.mp3
4.78M
استغفار۷۰بندی آقا امیرالمومنین علی علیه السلام(بند۵۸)
اللَّهُمَّ وَ أَسْتَغْفِرُكَ لِكُلِّ ذَنْبٍ يُدْنِي الْآجَالَ وَ يَقْطَعُ الْآمَالَ وَ يَبْتُرُ الْأَعْمَارَ فُهْتُ بِهِ أَوْ صَمَتُّ عَنْهُ حَيَاءً مِنْكَ عِنْدَ ذِكْرِهِ أَوْ أَكْنَنْتُهُ فِي صَدْرِي أَوْ عَلِمْتَهُ مِنِّي فَإِنَّكَ تَعْلَمُ السِّرَّ وَ أَخْفَى فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ اغْفِرْهُ لِي يَا خَيْرَ الْغَافِرِينَ
بار خدایا از تو آمرزش میطلبم برای هر گناهی که موجب نزدیکی مرگ و اجل میگردد، و موجب قطع امیدها و آرزوها میگردد و عمرها را کوتاه میکند، چه بر زبان آورده باشم یا هنگامی که آن را به یاد آوردم به خاطر شرمندگی از تو از آن دم فرو بستم، یا آن را در سینه پنهان کرده ام، یا من از آن بی خبرم و تو آن را میدانی، زیرا تو به هر سری و مخفی تر از آن آگاهی، پس بر محمد و آل محمد درود فرست و این گونه گناهم را بیامرز ای بهترین آمرزندگان
┈─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یا اباصالح المهدی ادرکنی💚
💚استغفار۷۰ بندی حضرت امیرالمومنین علیه السلام
بند#۵۹
اللهم عجل لولیک الفرج💚
┈─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
1_2263797571.mp3
3.21M
استغفار۷۰بندی مولا امیرالمومنین علی علیه السلام(بند۵۹)
اللَّهُمَّ وَ أَسْتَغْفِرُكَ لِكُلِّ ذَنْبٍ يَكُونُ فِي اجْتِرَاحِهِ قَطْعُ الرِّزْقِ وَ رَدُّ الدُّعَاءِ وَ تَوَاتُرُ الْبَلَاءِ وَ وُرُودُ الْهُمُومِ وَ تُضَاعُفُ الْغُمُومِ فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ اغْفِرْهُ لِي يَا خَيْرَ الْغَافِرِينَ
بار خدایا از تو آمرزش میطلبم برای هر گناهی که در ارتکاب آن قطع روزی، و رد شدن دعا و پی درپی آمدن بلا و روی آوردن ناراحتی ها، و مضاعف شدن غم هاست، پس بر محمد و آل محمد درود فرست و این گونه گناهم را بیامرز ای بهترین آمرزندگان
┈─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یا اباصالح المهدی ادرکنی🌷
🌷استغفار۷۰ بندی حضرت امیرالمومنین علیه السلام
بند#۶۰
اللهم عجل لولیک الفرج🌷
┈─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
1_2272578840.mp3
1.47M
استغفار۷۰بندی مولا امیرالمومنین علی علیه السلام(بند۶۰)
اللَّهُمَّ وَ أَسْتَغْفِرُكَ لِكُلِّ ذَنْبٍ يُبْغِضُنِي إِلَى عِبَادِكَ وَ يَنْفِرُ عَنِّي أَوْلِيَاءَك أَوْ يُوحِشُ مِنِّي أَهْلَ طَاعَتِكَ لِوَحْشَةِ الْمَعَاصِي وَ رُكُوبِ الْحُوبِ وَ كَآبَةِ الذُّنُوبِ فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ اغْفِرْهُ لِي يَا خَيْرَ الْغَافِرِينَ
بار خدایا از تو آمرزش میطلبم برای هر گناهی که مرا نزد بندگانت مبغوض میدارد و اولیایت را از من متنفّر میسازد، یا اهل طاعتت را به جهت وحشت از معاصی و ارتکاب و اندوه جرائم، از من به وحشت می اندازد، پس بر محمد و آل محمد درود فرست و این گونه گناهم را بیامرز ای بهترین آمرزندگان
┈─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاهکن پارت380 –تو لیاقت آزادی نداری، ما همهی این کارا رو می کنیم که زنا آزاد باشن و
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت381
ساره نوشت.
–واقعا! می خوای جواب فالوورات رو چی بدی؟
هلما پوزخندی زد.
–پست آخرم رو حرفای خود میثم رو گذاشتم و توضیح دادم که می خوان چی کار کنن. حتی حرفایی که در مورد بهاییت زده بود و کارایی که قراره انجام بدن و با یه سری عکس گذاشته بودم.
امروز صبح که میخواستم عکس آگهی ترحیم مادرم رو بذارم تا همه ببینن دیدم صفحهم بسته شده.
ابروهایم بالا رفت.
–یعنی اینستا صفحه ت رو بسته؟
سرش را به علامت تایید حرفم تکان داد.
بعد کامل به طرف ساره چرخید و ادامه داد.
–ساره باورت می شه سر کردن همین چند متر پارچهی سیاه تمام دنیا رو ناراحت می کنه؟ میتونی باور کنی بعضی کشورا نون شب ندارن بخورن ولی هزینه می کنن که من و تو این چادر رو از سرمون برداریم؟
ساره با چشمهای گرد شده یک چرای بزرگ روی تختهاش نوشت.
هلما صاف نشست و دست هایش را از هم باز کرد.
–شاید می خوان همه مثل خودشون بشن، یک دست. نمی خوان کسی بهشون گیر بده، سوالی بپرسه، دلیل کاراشون رو بدونه.
ساره نوشت.
–نمی فهمم!
هلما سرش را تکان داد.
–منم نه می فهمیدم، نه باورم می شد. ولی با حرفای میثم فهمیدم قضیه اصلا اون چیزی نیست که ما فکر میکنیم. میثم و دار و دسته ش حتی خود استاد از سالای پیش با نقشه اومدن جلو، بهتره بگم گرگی بودن تو لباس میش.
من با تکان دادن سرم حرف هایش را تایید کردم.
ساره پوفی کرد و نگاهش را بین من و هلما چرخاند و نوشت.
–ول کنید شمام. چرا همه ش دنبال جنگید بابا؟ ما نخوایم جنگ کنیم کی رو باید ببینیم؟! قبلا همین حرفارم می زدی، بالاخره اون موقع جنگ بود یا حالا؟
لبخند زدم.
–نمی شه خنثی باشی ساره جان، هلما اون موقع تو اون جبهه میجنگید حالا اومده تو این جبهه میجنگه.
لب هایش آویزان شد.
–من همون طرفی هستم که هلما هست.
خطوط چشمهای هلما در هم شد.
–ساره تو اشتباه من رو نکن. راهت رو به خاطر علاقه یا تنفر از شخص انتخاب نکن. سرش را پایین انداخت و با بغض ادامه داد:
–من به خاطر اشتباهام خیلی چیزا رو از دست دادم، به خیلیا ناخواسته آسیب زدم، یه اشتباهاتی که هرگز جبران نمی شه.
وقتی هلما توضیحاتش برای ساره تمام شد، سرُم من هم آخرین قطراتش را به رگ هایم رساند. تبم کامل قطع شده بود و کمی حال بهتری پیدا کرده بودم. تمام فکر و نگرانیم، حال علی بود. کاش برای او هم میتوانستم کاری کنم.
هلما آمپولی از نایلون خارج کرد و روی پاتختی گذاشت.
–این آمپوله رو دکتر به تو داده؟ ریههات درگیر شدن؟ سرم را به علامت مثبت تکان دادم.
زیر لب ای بابایی گفت و پرسید:
–می خوای تزریقش کنی؟
–آره دیگه.
–آخه نباید تزریقش با داروی دیگهای تداخل داشته باشهها حواست باشه.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت382
بعد از رفتن هلما و ساره به طبقهی بالا رفتم.
علی گوشه ای از سالن خوابیده بود. به آشپزخانه رفتم و با این که حال خودم خوب نبود ولی برای علی یک چایی ریختم و برایش بردم.
بالای سرش نشستم و دستش را گرفتم.
چشمهایش را باز کرد و لبخند زد.
–اونا رفتن؟
–آره. چایت رو بخور بیا بریم درمونگاه توام سرُمت رو بزن. خیلی تاثیر داره.
علی چشمهایش را باز و بسته کرد.
–خودم می رم. بعد پوزخندی زد.
–الان باید مسافرت بودیم، ماه عسلی چیزی، ولی گرفتار مریضی و ...
دستش را که هنوز گرم بود فشار دادم.
–ما اگه حالمونم خوب بود باز مامان نمیذاشت جایی بریم.
خندهاش گرفت.
–من یکی که حالم خوب بشه همه چیز رو لو می دم. طرف پاشده اومده تو خونه و زندگی ما، اون وقت ما...
انگشتم را روی بینیام گذاشتم و پچ پچ کنان گفتم:
–هیس، هیچی نگو مامان می شنوه. دیگه بیانصافی نکن، بیچاره تو اون شرایطش پاشده اومده کار من رو راه بندازه، آخه کی این کار رو می کنه؟
با تعجب نگاهم کرد.
–تلما چی می گی؟! اون این همه اذیتمون کرده اون وقت اومده یه آمپول زده تو می گی بی انصافی نکنم.
لابد الانم دوباره یه نقشهای چیزی کشیده، محبتاش رو جدی نگیر.
حوصلهی حرف زدن نداشتم، بیحال گفتم:
–چی بگم والله؟! حالا پاشو چایت رو بخور.
همین که نیم خیز شد سرفههای ممتدش پدر را از اتاق بیرون کشید.
–چیه بابا؟ برات آب گرم بیارم؟
علی دستش را بالا نگه داشت.
–زحمت نکشید چایی هست.
پدر به آشپزخانه رفت و با دو لیوان آب سیب برگشت و به دست من داد.
–بخورید بابا. حال تو چطوره دخترم؟ دوست ساره برات سرم زد؟
نگاهی به علی انداختم.
–بله، آمپولمم زد. گفت هر روز باید یه دونه بزنم. الان یه کم بهترم ولی همه ش دلم می خواد بخوابم، از پله ها که میام بالا خیلی خسته می شم.
–خب دیگه نرو پایین، همین جا بمون، من که به بقیه می رسم به شمام می رسم دیگه بابا.
–ممنون بابا، شما همین که به مامان اینا می رسید خودش خیلیه.
پایین که آمدیم علی خودش را روی تخت انداخت و گفت:
–آمپولات رو ببر درمونگاه بزن، نمی خواد اون به بهانهی آمپول هر روز پاشه بیاد این جا.
کنارش دراز کشیدم.
–خودمم دوست ندارم بیاد ولی توان درمونگاه رفتن و کلی معطل شدن رو ندارم. ولی باشه دیگه هر طور شده می رم درمونگاه.
دو روز بعد نزدیک ظهر که از خواب بیدار شدم احساس کردم نفس کشیدن برایم سخت شده، سرفههای پشتسر همم این سنگینی نفس کشیدنم را بیشتر میکرد.
علی با شنیدن صدای سرفههای من چشمهایش را باز کرد و روی من نیمخیز شد.
–چی شده عزیزم؟
به راحتی نمیتوانستم حرف بزنم. نالیدم.
–حالم خوب نیست. سینه م درد می کنه.
رنگش پرید و درجا بلند شد و دستش را روی پیشانیام گذاشت.
–تب که نداری.
گفتم:
–شاید چون دیروز و امروز آمپولم رو نزدم حالم بدتر شده.
–دیروز نزدی؟!
–نه، تو حالت بد بود، دیگه نرفتم.
نوچ نوچی کرد.
–آخه با اون حالت به خاطر من زیاد رفتی و اومدی، خسته شدی.
لبخند زورکی زدم.
–اگه این پایین یه آشپزخونه ی کوچیک داشتیم خیلی بهتر بود.
سرش را تکان داد.
–چه می شه کرد؟ حالا پاشو بریم آمپولت رو بزنیم.
–نمیتونم، حتی نا ندارم از تخت بیام پایین.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸