⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
⚫️⚫️🕊⚫️⚫️🕊 ﷽ #معرفی_یاران_امام_حسین(علیه السلام)📜 #یار_چهل_
⚫️⚫️🕊⚫️⚫️🕊
﷽
#معرفی_یاران_امام_حسین(علیه السلام)📜
#یار_چهل_و_هشتم 🌹
و
#یار_چهل_و_نهم🌹
و
#یار_پنجاهم 🌹
💛 #حباب_بن_عامر💛
✨حبّاب بن عامر (حارث) بن کعب بن تیم اللات بن ثعلبه تیمی از شهدای کربلا.
🍃او از شیعیان کوفه بود که با مسلم بن عقیل بیعت کرد و پس از آنکه کوفیان، مسلم را تنها گذاشتند، به گفته برخی منابع در میان قوم خود پنهان شد و پس از آنکه از حرکت امام حسین(علیه السلام) به سمت کوفه با خبر شد، پنهانی از کوفه خارج شد و به کاروان امام پیوست. او در روز عاشورا به شهادت رسید. برخی شهادت او را در حمله نخست لشکر عمر بن سعد دانستهاند.🏴
📗 الحسینی الحائری الشیرازی، زمزم هدایت، ذخیرة الدارین، ص۴۷۳؛ سماوی، دانشگاه شهید محلاتی، قم،ابصار العین، ص۱۹۵
📕إبصار العین فی أنصار الحسین، سماوی، دانشگاه شهید محلاتی، قم، اول، ۱۴۱۹ق.
📒ذخیرة الدارین فیما یتعلق بمصائب الحسین علیهالسلام و اصحابه، السید عبد المجید الحسینی الحائری الشیرازی، زمزم هدایت، قم.
💚جبله بن علی شیبانی💚
💠«جبله بن علی شیبانی» از مردان شجاع و دلاور کوفه بود که در کوفه با مسلم بن عقیل قیام کرد و سپس به سوی حسین علیه السلام شتافت. او در کربلا در اولین حملهی سپاه کوفه به شـهادت 🥀رسید.
📙ابصار العین، ص 124.
❤️جناده بن کعب بن حرث انصار❤️
💠«جناده بن کعب بن حرث انصاری» از جمله کسانی بود که از مکه کاروان امام حسین علیه السلام را همراهی کرد و با خانواده اش به کربلا رفت و در روز عاشورا در اولین حمله سپاه دشمن به شهادت🥀 رسید.
📓ابصار العین، ص 94.
🥀الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج🥀
┈─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
📘 #از_آدم_تا_خاتم📖 📝 #پارت_صد_وهجدهم 🔻 #موسی_در_مبارزه_با_فرعون 🔷هنگامی که موسی به سوی #مصر می
📘 #از_آدم_تا_خاتم📖
📝 #پارت_صد_ونوزدهم
🔻 #ساختن_کاخی_عظیم
🔹چون #فرعون موقعیت خویش را متزلزل دید😥،
👈🏻 از هامان خواست تا #کاخی_عظیم برای او بسازد.
🧔🏻 هامان #50_هزار بنّا و کارگر را برای این کار اجیر کرد.
کار ساخت کاخ #هفت_سال طول کشید.
🔸هنگامی که کاخ آماده شد.✔️ خداوند به #جبرئیل فرمان داد تا بالهای خود را بر #پیکر_کاخ_عظیم بکوبد🤛🏻.
↩️ و چون جبرئیل چنین کرد کاخ از هم پاشید🏚 و #سه_قطعه_گردید.
☝️🏻 #اولین کسی که از #آجر برای احداث ساختمان🏢 استفاده کرد #فرعون بود. ☑️
⬅️پس از این اتفاق فرعون، #موسی_را_عامل_این_جریان_دانست و دستور📜 #تعقیب او را داد.
✨«و به موسی #وحی_کردیم_که بندگان را #شبانه 🌌حرکت ده، #زیرا☝️🏻 شما #مورد_تعقیب قرار خواهید گرفت. پس فرعون مأموران خود را به شهرها 🏘فرستاد و گفت اینها عدهای ناچیزند و ☝️🏻راستی آنها ما را بر سر #خشم 😠آوردهاند. ولی ما همگی به حال #آماده_باش در آمدهایم.»
*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*
🔻 #خروج_قوم_بنیاسرائیل_از_مصر
🔷موسی #بنی_اسرائیل را شبانه 🌌از مصر بیرون برد. تا آنها را از دریا 🌊بگذراند و از طرف دیگر فرعون #شصت_هزار_نفر را به تعقیب آنها فرستاد. 😱
🔹چون #بنی_اسرائیل به دریا🌊🌊 رسیدند
خداوند به آنها #وحی_فرستاد_که به
👈🏻 #نبوت_محمّد صلی الله علیه و آله و
👈🏻 #ولایت_علی علیه السلام اقرار✋🏻 کنند✔️
☝️🏻ولی قوم #بنی_اسرائیل چنین نکردند❌ و گفتند که دلیل همراهی ما با تو فقط بخاطر #ترس_از_فرعون😰 است.
👈🏻به فرمان خدا موسی بنام
🌸 #محمّد_صلیاللهعلیهوآله و #عترت_پاکش بوسیله عصا بر دریا 🌊🌊کوبید تا اینکه دالانی باز شد.
↩️در این موقع #سپاه_فرعون از دور پیدا شد.
👥قوم موسی ترسیدند😰 و موسی به آنها گفت؛✨ خداوند #راه_هدایتی خواهد گشود✅
☝️🏻 سپس به دریا نهیب زد تا از هم باز شد و گفت؛
🌿 #حکم_الهی این است که از دریا عبور کنیم.
👈🏻در درون دریا 🌊 #دوازده_راه باز شد تا هر یک از #طایفه_ها از #دالانی عبور کنند☑️
⏳طولی نکشید که #فرعون و #لشکریانش رسیدند. ☝️🏻ولی هیچ یک از سربازانش💂🏻♂ #جرأت ورود به دریا را #نداشتند،❌
🤴🏻 #فرعون خود ابتدا وارد دریا🌊شد و #سپاهیان_او به دنبال او به راه افتادند.
◀️در همین هنگام بود که #موجهای_بزرگ🌊 مثل کوهی 🏔عظیم بر سر آنها فرو ریخت.
👤 بلعم باعورا #از_دانشمندان_تحتنفوذ_فرعون بود که بر اسم اعظم آگاهی داشت و از افراد #مستجاب_الدعوه بود.
🔹 قبل از این اتفاق فرعون از او خواست تا موسی را #مورد_نفرین قرار دهد. او سوار بر #چهارپای🐎 خود به سوی موسی حرکت کرد.
↩️ اما #مدتی_بعد حیوانش از حرکت #ایستاد✋🏻
👤بلعم حیوان را تازیانه زد تا حیوان به صدا درآمد و گفت؛
🐴 آیا فکر می کنی با زدن من میتوانی مجبورم سازی تا تو را در راه #نفرین بر #پیامبر_خدا همراهی کنم.😏
👤 بلعم از خشم😡 زیاد آن قدر حیوان را کتک🤛🏻 زد تا اینکه #حیوان_مُرد.
🔻 بلعم نیز از علم به #اسم_اعظم تهی گشت و از گمراهان شد.
🌿«و اگر می خواستم قدر او را به وسیله آن #آیات بالا می بردیم،✅ اما او به زمین🌍 گرایید و از #هوای_نفس_خود پیروی کرد.😣 از این رو داستانش مثل #داستان_سگ است که اگر به آن حمله ور⚔ شوی زبان از کام برمی آورد. این مثل آن #گروهی👥 است که آیات ما را #تکذیب کردند.»
ادامه دارد....
_☀️ 🌤 🌥 ☁️ _
┈─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
مداحی آنلاین - جاء الاربعين - محمد الجنامی.mp3
17.03M
⁽﷽⁾
°•|🌱『🎼🎶』🌱|•°
◉━━━━━━───────
↻ㅤ ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ⇆
🔳 عربی جدید #کربلا
🌴جاء الاربعين ...
🌴آمد #اربعین ...
🎙 محمد_الجنامی
👌بسیار دلنشین
🚩السَّلامعلےالحسین(علیه السلام)
🚩وعلےعلےبنالحسیـن(علیه السلام)
🚩وعـــــلےاولادالحسیـن(علیه السلام)
🚩وعلےاصحابالحسیـن(علیه السلام)
─━━━⊱✿⊰━━━─
#امام_حسین #اربعین
╔═•══❖•ೋ°
@masirsaadatee
╚═•═◇🕌⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ🖤•ೋ•ೋ°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
« دوسٺ داشٺنٺ یعنے :
من دعا ڪنم،سایه حسین (علیه السلام)
از سر زندگے مان ڪم نشود.»
و ٺو آمین بگویے...
#کربلا
🕊꙰᜴⃝⃟🍀ꕥ
🕊꙰᜴⃝⃟🪶ꕥ
🕊꙰᜴⃝⃟🍀ꕥ
🕊꙰᜴⃝⃟🪶ꕥ
ڪپیباذڪرصلواتبراےظهورقائم
╔═•══❖•ೋ°
@masirsaadatee
╚═•═◇🕌⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ🖤•ೋ•ೋ°
6.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
صلی الله علیک یا اباعبدالله الحسین
جا نمانم! این بلا از هر بلایی بدتر است
جا نمانم اربعین مشتاق دیدارم حسین
مشکلات من فقط کنج حرم حل می شود
دعوتم کن کربلا خیلی گرفتارم حسین
🎙حاج_امیر_کرمانشاهی
✿ ⃟ ⃟ ⃟ ⃟ ⃟ #امام_حسین
✿ ⃟ ⃟ ⃟ ⃟ ⃟ #اربعین
┄┉•🖤<❈🖤❈>🖤•┉┄
ڪپیباذڪرصلواتبراےظهورقائم
╔═•══❖•ೋ°
@masirsaadatee
╚═•═◇🕌⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ🖤•ೋ•ೋ°
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🌸🌸🌸🌸🌸 برگرد نگاه کن پارت420 –فکر کن دو نفر یه آزاری به یه نفر برسونن حالا خواسته یا ناخواسته، یکی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت421
بعد نفسش را عمیق بیرون داد و
از جایش بلند شد. کمی به این طرف و آن طرف قدم برداشت. بعد ایستاد و به تابلویی که روی دیوار بود، خیره شد.
از حرف هایش ماتم برده بود. نگاهم را روی میز چرخاندم و با خودم فکر کردم کاش وقت دیگری را برای مطرح کردن این مسئله انتخاب کرده بودم.
وقتی برگشت لبخند به لب داشت.
روی صندلی اش نشست و به چشم هایم زل زد.
—زندگی بهم یاد داده که هیچ چی رو نمی شه به کسی تحمیل کرد.
فقط باید در مورد هر چیزی که من رو می ترسونه بهت اطلاعات بدم.
با تعجب پرسیدم:
—تو از هلما می ترسی؟!
—از اون نه، از تو می ترسم.
از این که مهربونی جزئی از وجودته می ترسم. این که هیچ وقت نمی تونی این دلسوزیت رو ترک کنی می ترسم.
حتی اگه هزار بارم به خاطرش، اذیت شده باشی، بازم ترجیح می دی مهربون باشی.
من می دونم اگه الان بهت بگم با هلما کات کن، هزارتا سوال برات پیش میاد که من شاید جواب خیلیاش رو ندونم اگرم بدونم و بهت بگم شاید قبول نکنی و آخرشم به دیکتاتوری محکوم بشم.
برای همین فقط بهت می گم هیچ وقت جایی نرو که جلوی پات تاریکه، اول صبر کن چراغ رو روشن کن، درست جلوی پات رو ببین بعد قدم بردار.
چند ماهی می شد که به خانه ی مادر شوهرم اسباب کشی کرده بودیم.
این جا در برابر زیر زمین خانه ی ما آن قدر بزرگ بود که برای پر کردنش
مجبور شدیم یک دست مبل و یک جفت فرش و کلی خرده ریز بخریم.
این جا دو اتاق داشت که به پیشنهاد علی یکی از اتاق ها را اتاق مطالعه کردیم و برایش کتابخانه خریدیم.
علی آن قدر کتاب داشت که اکثر طبقات کتابخانه پر شد.
قرار گذاشتیم هر شب حتی شده نیم ساعت به آن اتاق برویم و کتاب بخوانیم.
شب های بلند پاییزی باعث می شد که ما ساعت ها وقتمان را درآن اتاق بگذرانیم.
درس های دانشگاه من سنگین بودند و من ساعات مطالعه را اکثرا صرف درس خواندن می کردم.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت422
ولی علی خوشش نمی آمد. اصرار داشت در کنار درس و دانشگاه باید مطالعه ی آزاد داشته باشم. من هم به خواندن روزی چند صفحه کتاب های غیر درسی بسنده می کردم.
نا خواسته تلویزیون دیدن از برنامه ی زندگی ما حذف شده بود. فقط گاهی که از کار و درس و مطالعه خسته می شدیم با گوشی فیلم می دیدیم.
فیلم های هالیوودی که بعضی از آنها اتفاقات دنیا را زودتر از وقوعشان خبر می داد.
تحلیل های علی در مورد فیلم ها باعث می شد در مورد هر اتفاقی اول فکر کنم و دنبال دلیل بگردم.
همراه و همپای علی بودن برایم سخت بود اما لذت بخش؛ چون گاهی احساس می کردم من از او خیلی عقب تر هستم. او در مورد هر چیزی اطلاعات داشت و از اکثر نویسندگان حداقل یک کتاب را خوانده بود.
برای همین احساس می کردم باید بیشتر بدانم.
بعضی کتاب ها را هم با نرگس خانم که در طبقه ی دوم بودند رد و بدل می کردیم و بعد از خواندن کتاب در موردش ساعت ها با هم حرف می زدیم.
نرگس برایم مثل یک دوست بود نه جاری، گرچه تفاوت سنی ما زیاد بود ولی وقتی با هم حرف میزدیم اصلا این حس را نداشتم.
حرفهایش همیشه نو بودند و من برای شنیدنشان شوق داشتم. با این که مددک دکترا داشت ولی ترجیح میداد تا بزرگ شدن دخترش در کنارش باشد.
البته در خانه مدام در حال تحقیق و مطالعه بود و به صورت مجازی به دیگران مشاوره میداد و تبادل اطلاعات می کردند.
هفته ای دو روز که درس هایم سبک تر بودند بعد از کلاس مجازی ام برای علی ناهار می بردم.
می دانستم این کارم خیلی خوشحالش می کند هرچند او می گفت نیازی به این کار نیست.
ظهر چهارشنبه، طبق معمول برنامه ی این روزهایم، غذا را برداشتم و راهی مغازه شدم. گاهی که با مترو می رفتم با لعیا هماهنگ می کردم که همدیگر را در ایستگاه مترو ببینیم.
آن روز هم لعیا را دیدم.
بعد از سلام و احوالپرسی وسایلش را روی صندلی گذاشت و نشست.
پرسیدم:
—خوبی؟ چرا مثل همیشه نیستی؟
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت423
نفسش را بیرون داد.
—چی بگم، این مترو دیگه شده خونه ی دومم. مثل کرم خاکی تقریبا تمام روز رو این جام. کارم که تموم می شه دیگه هوا تاریکه، انگار آفتابم دیگه خودش رو از ما دریغ می کنه.
دستش را گرفتم و کشیدم.
—پاشو بریم بیرون یه کم قدم بزنیم.
وسایلش را به دوستش سپرد.
به خیابان که رسیدیم گفتم:
—اگر بدونی من از این خیابون چقدر خاطره دارم. دنیام همین ایستگاه مترو تا مغازه ی علی بود. اصلا پام می رسید به این جا تپش قلبم می رفت رو هزار.
چادرش را روی سرش مرتب کرد.
—الانم اون طوری می شی؟
خندیدم.
—نه بابا دیگه، اصلا ازدواج انگار مغز آدم رو باز می کنه. الان با خودم می گم چرا اون موقع ها اون قدر بی تابی می کردم، هر چی قسمتم بود برام اتفاق میفتاد دیگه.
با لبخند نگاهم کرد.
—البته بستگی داره با کی ازدواج کنی. بعضی ازدواجا مغزی برات نمی ذاره. بعدشم کارای تو از خاصیت عاشقی بوده.
دستم را داخل جیب پالتوام بردم.
—آخه دیگه من شورش رو درآورده بودم. مثلا دوربین خریده بودم از اون ور بلوار علی رو نگاه می کردم. بیا بریم بهت نشون بدم.
لعیا با نگرانی نگاهم کرد.
—آخه هوا سرده، تا اون جا بریم غذای علی آقا سرد می شه ها.
نگاهی به نایلونی که در دستم بود انداختم.
—تو این زمستون انتظار داشتی این گرم بمونه، می برم اون جا گرم می کنم. اگه از اون ور خیابون بیایم فرقش چند دقیقه بیشتر نیست.
احساس کردم لعیا تمایلی به آمدن ندارد ولی من که مرور خاطرات به شوقم آورده بود جلو جلو از عرض خیابان رد شدم.
بعد دوتایی قدم زنان نزدیک همان درخت تنومند رسیدیم.
از همان جا دستم را دراز کردم و درخت را نشانش دادم.
—ببین، کنار اون درخت می رفتم پشت بوته ها با دوربین نگاش می کردم تا دلتنگیم...
همان لحظه کسی را در همان مکان با دوربینی که در دست داشت دیدم. ایستادم و خیره به آن جا ماندم.
لعیا بازویم را گرفت.
—آره دیدم بیا بریم.
بازویم را از دست لعیا بیرن کشیدم.
—یکی اون جاست! ببین!
—خب به ما چه؟ بیا بریم سردمه.
بی توجه به حرف لعیا به طرف درخت راه افتادم و فوری خودم را به کنار بوته های بلند شمشاد رساندم.
لعیا هم به دنبالم دوید.
—بیا بریم تلما.
خانم چادری با شنیدن صدای لعیا سرش را چرخاند و با دیدن ما در جا خشکش زد.
از پشت بوته ها بیرون آمد و نگاهش را بین من و لعیا چرخاند.
اعتراض آمیز پرسیدم:
—تو این جا چی کار می کنی؟!
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸