eitaa logo
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
245 دنبال‌کننده
8.9هزار عکس
9.7هزار ویدیو
106 فایل
یــــا ابـــاصـــالــح المــہـد ے ادࢪڪـنــے ارتبــاط بـا خــادم ڪـانـال: @rahimi_1363 بـا بـه إشـتــراڪـ گـذاشـٺــن لینـڪـ ڪـانـال راه ســعــادٺ،در ثـــوابــــ نـشـــر مـطـالــبـــ شــریـڪـ بــاشـیــد ۩؎ @masirsaadatee
مشاهده در ایتا
دانلود
1_1989566750.mp3
3.97M
67 قطع ارتباط با خویشان سدّ معبر تو،در جاده آسمونه❗️ ✅صلح با خویشان و آغوش باز و پُرمهرت هم روحتُ وسیعتر میکنه و هم به اونا احساس امنیت میده نگو این که گناه نیست ┈─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ╔═ೋ✿࿐ ⛥ @masirsaadatee ╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
⚫️⚫️🕊⚫️⚫️🕊           ﷽ #معرفی_یاران_امام_حسین(علیه السلام)📜 #یار_چهل_و
⚫️⚫️🕊⚫️⚫️🕊           (علیه السلام)📜 🌹 و 💛 💛 🥀امیّة بن سعد مکنّی به ابوصمصام از قبیله طی و از یاران شهید امام حسین (علیه السلام) است.  💫منابع کهن بیش از این درباره او چیزی ننوشته‌ اند، ولی در نوشته‌های متأخران آمده است که امیّة بن سعد بن زید طائی ساکن کوفه و از تابعان و اصحاب امیرالمؤمنین (علیه السلام) بود و در غزوات و جنگ‌ها به ویژه جنگ صفین حضور داشت. ✔️او با شنیدن خبر آمدن امام حسین (علیه السلام) به کربلا، در ایام «مهادنه» به همراه شماری دیگر از کوفه خارج شد و در شب هشتم محرم به کاروان حسینی پیوست و با آن حضرت (علیه السلام) بود تا آن‌ که در روز دهم محرم در حمله نخست سپاه عمر سعد، همراه شماری دیگر از یاران امام در مقابله با آنان به شهادت رسید ✍ : «مهادنه» ایامى را گویند كه بین دو سپاه مذاكره بوده است و كار به جنگ نیانجامیده است. 📗 ابصار العین، 114 📔حسینی جلالی، محمدرضا، تسمیه من قتل مع الحسین علیه‌السلام من ولده وإخوته وأهل بیته وشیعته، ص۲۸. 📗 حمید بن احمد، حدائق الورديّه، ص۱۰۴. 📘امین، محسن، اعیان الشیعه، ج۱، ص۶۰۶. و...... 💜 💜 جابر بن حجاج» غلام «عامر بن نهشل تیمی» بود. او مردی شجاع و سوارکاری ماهر بود که همراه کاروان امام حسین علیه السلام به کربلا رفت و قبل از ظهر عاشورا در حمله اول سپاه یزید به شهادت رسید. ..... 📒ابصار العین، ص 112. 🥀الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج🥀 ┈─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ╔═ೋ✿࿐ ⛥ @masirsaadatee ╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
📘 #از_آدم_تا_خاتم📖 📝 #پارت_صد_وهفدهم 🔻 #موسی_در_وادی_طورسینا 🏜بیابانی که موسی در آن بود بیابان #
📘 📖 📝 🔻 🔷هنگامی که موسی به سوی می‌آمد، نزدیک شهر🏘 باز همان را با عده‌ای از مردم👥 دید، 🔸دانشمند با دیدن 👀موسی دریافت که او همان است.✅ ☝️🏻و چون مدتها⏳ در انتظار چنین روزی بودند همگی بر اطاعت او گردن نهادند.✔️ 🔹 بعد از وفات دوران سختی 😓را طی کردند و مدت در نهایت سختی به انتظار تولد همان کودکی 👦🏻بودند که ✨بشارت داده بود. 🔶 از تمام فرعونهای پیشین به‌طوری که را می‌کردند🤦🏻‍♂️ و زنان را به می بردند😔 🔹موسی 🌌 وارد مصر شد و به عنوان مهمانی ناخوانده به 🏠 پناه برد و بعد، از برادرش خواست تا او را تا قصر همراهی کند. ⬅️ و به پشت دروازه قصر رسیدند و موسی در🚪 را کوبید و از صدای کوبیدن بر خود لرزید.😱 ☝️🏻چون پرسیدند در را میکوبد.؟⁉️ 🍃 ؛ ✋🏻 من هستم☑️. 💫خداوند به موسی که به فرعون که اگر☝️🏻 به خداوند ایمان آورد، به او عطا 🎁کند و را به او بازگرداند✔️ 🤴🏻فرعون به فکر🤔 فرو رفت ولی وزیرش او را وسوسه😈 کرد. 🌃شب هنگام وقتی موسی و هارون از قصر باز می گشتند به دلیل ⛈ به خانه پیرزنی👵🏻🏠 پناه بردند، اما آن دو را تعقیب کردند. 👈🏻وقتی آنها به منزل پیرزن ⚔ شدند به حرکت درآمد و به جدال با آنها پرداخت⚔️ و چند نفر از را کشت. 👵🏻 بعد از این جریان به موسی . ✔️ 🌌آن شب 🤴🏻 با اطرافیان خود کرد که چه کنیم؟🧐 یا باید به این مرد عجیب داد یا روزگار ما را سیاه می کند. ☝️🏻حتما یک چیزی هست. و اگر ما با زور بخواهیم بر موسی غلبه کنیم می‌شویم.🤦🏻‍♂️ 🔹روز بعد ساحران را جمع کرد. این بود که ↘️ 👈🏻 « که موسی به نزد فرعون رفته بود برای آنها نشانه‌ای از را نشان داد و آن این بود که عصای خود را به زمین انداخت و عصا به صورت 🐉 درآمد و فرعون و حاضران ترسیدند😰😱.» 🔸با آمدن ساحران، موسی و هارون نیز آمدند و مردم👥 برای تماشا👀 جمع شدند. 🤴🏻 ؛ ای موسی، روز گذشته کارهایی کردی و آنها را ✨ دانستی در حالی که هم میتوانند این کارها را بکنند😏 ☝️🏻در آن حال، بین آنها آغاز شد☑️، کارهای خود را انجام دادند و عصای آنها به 🐍 تبدیل شدند. ◀️ سپس ؛ 🍃 ☝️🏻حالا را تماشا کنید. 👈🏻 وقتی عصا را انداخت، عصا به اژدهایی🐉 تبدیل، شد و همه مارها را بلعید😱 ↩️ و به حمله ⚔کرد. فورا دست✋🏻 دراز کرد و را گرفت و .✅ 🔷در این موقع کار موسی سحر و ❌ لذا به افتادند و به خدای موسی و بعضی از مردم👥 نیز به خداوند بزرگ ✅ 🤴🏻فرعون با دیدن👀 این صحنه ساحران را تهدید👿 به مرگ کرد ☝️🏻ولی ساحران در جواب گفتند؛ « 😏، ما روی به سوی پروردگار خود می آوریم✔️، ما امیدواریم پروردگارمان گناهانمان را ببخشاید.🙏🏻 چرا که نخستین بودیم😊.» ادامه دارد... _☀️ 🌤 🌥 ☁️ _ ┈─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ╔═ೋ✿࿐ ⛥ @masirsaadatee ╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
📘 #از_آدم_تا_خاتم📖 📝 #پارت_صد_وپانزدهم 🔻 #خروج_موسی_از_مصر ☝️🏻در این وقت که موسی با حال #ترس😰 از
📘 📖 📝 🔻 🔹 وارد منزل🏡 شد و را برای شعیب بازگو 🗣کرد. 🔸شعیب به او 👌🏻 که از دست دشمنان یافته است. 👥 از او خواستند تا موسی را به خاطر 💪🏻 و و 😊 به استخدام خویش درآورد. 🔸 شعیب نیز قبول کرد✔️ و تصمیم 🤔گرفت یکی از دخترانش🧕🏻 را در مقابل کار و اجیری موسی برای او، به 💍 او درآورد ↩️رو به موسی گفت 🍃«من می خواهم یکی از این دختران را به نکاح 💍تو درآورم.☑️ ☝🏻 هشت سال برای من کار کنی و اگر را تمام گردانی اختیار با تو است و نمی خواهم بر تو سخت گیرم و مرا ان‌شاءاللّه درستکار خواهی یافت😊. 🍃 👈🏻 این قرارداد📄 میان من و تو باشد که هر یک از ✌️🏻 دو مدت را به انجام رسانیدیم بر من تعدّی ❌و خدا بر آنچه می گویم وکیل است✅ *-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-* 🔻 🔹 در کنار همسرش ده سال در کنار زندگی کرد و هنگامی که این مدت به سر آمد⌛️، با و گوسفندهایش🐑 به سوی وطن خویش حرکت 🚶🏻‍♂کرد. 🔸 از مدین را از خانه🏠 شعیب برداشت.✔️ ☝️🏻 این همان عصایی بود که نزد و به نهاده شد،✅ و همچنان سبز و تازه بود، مثل اینکه هم اینک از درخت 🌳جدا شده و هر زمانی که لازم باشد به سخن در می‌آید، آن عصا داشت. 🔹بازگشت موسی به وطن همزمان با بارداری🤰🏻 بود که روزهای آخر بارداری خود را می گذراند. 🔸موسی برای اینکه گرفتار نگردد❌ از می‌رفت و سعی میکرد که به آبادیهای سر راه خود برنخورد. ☝️🏻و به همین دلیل در یکی از شب‌های سرد . و چون باران🌧 باریدن گرفت سبب پراکنده شدن گوسفندان🐑 شد ↩️و مشکل دیگری که برای وی پیش آمد این بود که👈🏻 همسرش را فرا گرفت.🤦🏻‍♂️ ادامه دارد...... _☀️ 🌤 🌥 ☁️ _ ┈─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ╔═ೋ✿࿐ ⛥ @masirsaadatee ╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت415 ساره که انگار چیزی یادش آمده باشد رو به هلما گفت: —هلما یادته، می گفتن
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت416 مادر هم دوباره حرف علی را پیش کشید و رو به هلما گفت: –علی آقااخلاق خاصی داره، اگه زود برنگردیم خیلی بهش بر می‌خوره. بالاخره مردِ دیگه نباید حرفش رو زمین بمونه. هلما تعجب زده از حرف مادر چادرش را از روی چوب لباسیِ کنار در ورودی برداشت. –پس باید برسونمتون. مادر ابروهایش بالا رفت. –نه بابا، تو مهمون داری، ما یه ماشین می گیریم می ریم. هلما در گوش خاله اش حرفی زد و بعد گفت: –مهمونام که غریبه نیستن، من زود میام. اونا فعلا مشغول اتاق شدن و به اتاق اشاره کرد. خاله‌ی هلما رو به مادر گفت: –حاج خانم شما که نموندید، حداقل اجازه بدید برسونه. این جوری خیلی زشته، ما شرمنده می شیم. همین که هلما استارت ماشین را زد، صدای موسیقی بلند شد. دوسِت دارم ولی با ترس و پنهانی که پنهان کردن یک عشق یعنی اوج ویرانی دلم رنج عجیبی می برد از دوریت اما نجابت می کند مانند بانوهای ایرانی دوسِت دارم دوسِت دارم دوست دارم ولی با ترس و پنهانی 🎶🎶🎶🎶 دوست دارم غم این جمله را دیدی تفاوت دارد این سیلاب با شب های بارانی 🎶🎶🎶 شنیدن این آهنگ مرا به عقب برد؛ به روزگاری که دچار این حس و حال بودم. حزنی که در آهنگ بود مرا گرفت و بغض کردم. من که در صندلی عقب نشسته بودم، از آینه به هلما نگاه کردم. به روبرو خیره شده بود ولی چشم‌هایش خیلی غمگین بودند. نگاهش که به من افتاد، در چشم‌هایم مکث کرد و بعد فوری دستگاه پخش را خاموش کرد. ولی من دچار غمی شده بودم که برایم ناشناخته بود. انگار حس‌هایم در هم آمیخته شده بودند. حس حسادت، حس دلسوزی و ترحم و حس غمی که عجیب روی دلم سنگینی می‌کرد. وارد خانه که شدیم. رستا و نادیا در حال دیدن یک فیلم آمریکایی بودند و مدام وسط فیلم رستا چیزهایی به نادیا می گفت. مادر پرسید: –چیکار می‌کنین؟ رستا تو زودتر اومدی خونه که بشینی پای فیلم؟! رستا همان طور که نوزادش را شیر می‌داد گفت: –مامان دارم واسه دخترت فیلم تحلیل می کنم. ارزشش از هزارتا مهمونی بالاتره. دلیل اتفاقات اطرافش رو ندونه که نمی‌تونه هرّ رو از برّ تشخیص بده. گفتم: _مگه ما مهمونی بودیم؟ مادر زل زد به تلویزیون. —یعنی تو این فیلم خارجی این چیزا رو یاد می دن؟ مگه درس و مدرسه س؟ نادیا خندید. –آره مامان، ولی درسش شیرینه، کلی تو ذهنم معما مونده بود که حالا کم‌کم داره حل می شه. رستا گفت: —به نظر من که این چیزا رو باید سیستم آموزشی توی مدرسه هامون به بچه ها آموزش بدن. خیلی از کشورا این کار رو کردن. چون تو بعضی کشور ها معبد و باشگاه شیطان پرستها رو تاسیس کردن و خیلی اندیشه ها و نظریات عجیب تو ذهن بچه هاشون میکنن اونوقت سیستم آموزش پرورش ما هر سال تا میتونه بیشتر از سال قبل کتاب کمک آموزشی اضافه میکنن به پروسه‌ی درس بچه ها، بعضی معلم ها که اونقدر از قضیه پرت هستن که خودشونم دوباره یه کتاب دیگه معرفی میکنن که بچه ها بخرن و بیشتر کار کنن که یه وقت دیگران فکر نکنن اون معلم کم کاره. مادر با تعجب گفت؛ –وا؟ چی بگم والا، حالا بچه هات کجان؟ –بالا پیش مرغ و جوجه‌های نادیا، رفتن بهشون غذا بدن. مامان بزرگ حواسش بهشون هست. —مادر تعجب کرد. —اونا دوباره اونجان؟! از وقتی این مرغ و جوجه ها اومدن دیگه ما بچه های تو رو درست نمی بینیم. رستا خندید. —اتفاقا منم می خوام دوتا جوجه واسه بچه ها بخرم. احساس می کنم نگهداری از اونا روی رفتار بچه ها تاثیر خوبی داشته. نادیا گفت: –میگم رستا کاش میرفتی معلم میشدی. –اتفاقا تو فکرم هست یه کار تو همین سبک به صورت مجازی انجام بدم. من که نمیتونم بچه هام رو ول کن برم سرکار، الان اولویتم بچه هام هستن. کنار رستا نشستم. –من و علی هم گاهی با هم فیلم می‌بینیم. اونم خیلی قشنگ تحلیل می‌کنه. به یه نکته‌هایی توجه می کنه که من اصلا حواسم بهشون نیست. من فقط اگه فیلمش عاشقانه باشه می خوام بدونم پسره به دختره می رسه یا نه؟ اگرم موضوعش چیزای دیگه باشه فقط می خوام بدونم آخرش چی می شه؟ نادیا خندید. —منم همین طور، ولی رستا میگه اگر بچه ها رو روشن نکنیم و براشون از اتفاقاتی که توی دنیا داره میفته نگیم، چند سال دیگه نسل ما خودشون رو به شکل‌های وحشتناک در میارن و میان تو خیابون به نظرشونم خیلی قشنگه. ولی بقیه میترسن. البته میگه الانم توی خیلی از کشورها این اتفاق افتاده، برای همین کم کم داره مهاجرت افراد فهیم به طرف کشورهای اسلامی اتفاق میوفته. یا تو همون کشورها مثل سوئد، برای پخش اذان تظاهرات میکنن 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت417 لب هایم را روی هم فشار دادم. —آدم یه چیزایی می شنوه که باورش نمیشه! رستا با گوشه‌ی چشمش نگاهم کرد و آرام گفت: –باورت می شد که پا نمی شدی بری خونه‌ی زن قبلی شوهرت. –چه ربطی داره؟ –ربطش اینه که نمی‌تونم باور کنم طرف یهو به طور ناگهانی این قدر متحول شده و کلا دنیا رو گذاشته کنار، بعد نمی ره دنبال زندگی خودش چسبیده به تو، عجیب نیست؟! پوفی کردم. –خب ما با هم دوستیم. من بیشتر به فکر کاری هستم که هلما داره انجام می ده. –چه کاری؟ – صفحه‌ی مجازیش رو دیدی؟ نوچی کرد. –خب برو ببین اون چطوری داره مبارزه می کنه. اون به خاطر روشن کردن آدما داره از جونش مایه می ذاره. هر روز کلی توهین و تهمت می‌شنوه. اون به خاطر این کاراش آسیب دیده و زخمی شده. خودش می گه بعضی وقتا از ترس شب تا صبح خوابم نمی بره. داره تو شرایط ناعادلانه می جنگه. اون وقت تو به فکر زندگی من هستی؟ رستا اخم کرد. –همچین کار شاقی نکرده، شوهر خودتم همین کارا رو می کرد چاقوشم خورد بدبخت. راست نشستم. —کی؟! —همون موقع که اون پسره میثم، چاقو زد تو شکمش، فکر کردی واسه چی بود؟ اخم کردم. —خب واسه این که هلما... دستش در هوا تکان داد و کنار گوشم، آرام گفت: —نخیر، واسه این بود که علی پته هاشون رو می ریخت رو آب. مثل همین کاری که الان هلما داره انجام می ده. به مامان چیزی نگی ها. ابروهایم بالا رفت. —پس چرا به من چیزی نگفته؟! رستا دست هایش را باز کرد. —حتما نخواسته بترسی. حالا توام به روش نیار. چون کار خوبی کرده. البته به ما هم نگفته بود، من و رضا خودمون کشف کردیم. نادیا اعتراض آمیز گفت: —داریم فیلم می بینیما. رستا دوباره پچ پچ کنان گفت: —به اون هلما هم بگو دست از سر اونا برداره، همون طور که علی برداشت. آدمای خطرناکین. اصلا آدم نیستن. به صفحه ی تلویزیون خیره شدم و به این فکر کردم که، پس علی چطور خودش را از دست آنها حفظ کرده. با شنیدن صدای در حیاط از جایم بلند شدم. —حتما علی اومده، من دیگه برم. رستا رو به نادیا گفت: —بچه ها رو صدا می کنی بیان. منم باید برم، شام درست نکردم. دو ساعتی بود که کنار نادیا نشسته بودم و کمکش می‌کردم. علی گفته بود تا تمام شدن آشپزی اش پایین نروم. –می گم نادیا از وقتی تابلوها رو دادی به علی تو مغازه بفروشه، فروشش چطوره؟ صورتش را مچاله کرد. –افتضاح. اون موقع که خودت بودی عالی بود. اصلا سفارشا رو نمی‌رسوندیم. ولی الان وقتم اضافه میاریم. –مامان که همه ش در حال دوخت و دوزه. –خب عوضش تو و من دیگه چیزی نمی‌دوزیم. رستا هم که مشغوله بچه‌هاشه، اصلا وقت نمی‌کنه. فقط مامان و مامان بزرگ کمک می کنن. ولی باز خدا رو شکر! از هیچی بهتره. با مداد طرح های نقاشی نادیا را برایش پر رنگ می کردم و از روی الگو رنگ آمیزی می کردم. مداد را روی زمین گذاشتم. —فکر کنم از این به بعد دیگه گاهی خودمم بتونم برم مغازه، چون دیگه زندانی نیستم. —عالی میشه تلما! علی با بشقاب غذایی که در دست داشت جلوی در ظاهر شد و رو به من گفت: –حالا دیگه می‌تونی بیای، من این غذا رو بدم مامان با هم بریم پایین. نادیا بلند شد و نگاهی به بشقاب غذا انداخت و با لحن شوخی گفت: –علی‌آقا چی پختی؟ امشب کارمون به بیمارستان نکشه شانس آوردیم. می گم بهتره همه با هم نخوریم، یکی انتحاری بزنه بچشه اگر طوریش نشد بقیه هم بخورن. علی لبخند زد. –بعد از خوردن این غذا از حرفت پشیمون می شی. فقط موقع خوردن مواظب انگشتات باش. –بوش که خیلی خوبه، ولی اصلا بهتون آشپزی نمیادا. علی سرش را کج کرد. –اون وقت چی بهم میاد؟ نادیا فکری کرد. –اوم، زور گویی. علی بلند خندید. من چپ چپ به نادیا نگاه کردم. –نادی! علی همانطور که می‌خندید گفت: –کاریش نداشته باش، ما با هم شوخی داریم. بیا بریم تا غذا یخ نکرده. لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت418 یک پله مانده بود وارد شوم علی جلویم را گرفت. –وایسا وایسا، اول چشمات رو ببند. –علی می اُفتم. دستم را گرفت. –نمیُفتی، نترس! پس من این جا چی‌کاره‌ام؟ بوی غذا تمام خانه را برداشته بود. دست های علی را محکم گرفتم. –علی خیلی به زحمت افتادی، دو ساعته سرپایی. پای اجاق گازم هوا سرده، چرا نذاشتی منم بیام کمکت؟ –اون که دیگه نمیشه غافلگیری. تازه امروز فهمیدم آشپزی کردن روی این اجاق با نبود امکانات چقدر برات سخت بوده و تو توی این مدت صداتم در نمی اومده. دیگه پاییز شده و کم کم هوا هم سرد می شه. به نظرم بعضی وقتا برای یه روزم که شده، آقایون کارای خانما رو انجام بدن خیلی خوبه‌، متوجه‌ی خیلی چیزا می شن. خندیدم. –چشمام رو باز کنم؟ صندلی را برایم عقب کشید. –بفرما بشین بعد چشمات رو باز کن. با دیدن چیدمان روی میز دهانم باز ماند. شمع‌های وارمر قلبی شکل به رنگ طلایی همرا با گلهای خشک سرخ رنگ سطح میز را پر کرده بود. سالاد و دوغ و مخلفاتی که در کنار غذا بود بیشتر شگفت زده‌ام کرد. با حیرت و شادی به علی نگاه کردم. –وای علی! چقدر قشنگ چیدی! کی وقت کردی، سالاد درست کنی؟! لبخند زد. –به سختی. از جایم بلند شدم و محکم در آغوشش گرفتم. –ممنونم ازت که برای خوشحال کردن من این قدر زحمت کشیدی. موهایم را بوسید و صورتم را با دست هایش قاب گرفت. –من از تو ممنونم که این قدر با سختی توی این یه وجب جا هر روز غذا درست می‌کنی و صداتم در نمیاد. ولی تموم شد دیگه. از این جا می ریم. از روی میز کیف هدیه‌ای را که از قبل آن جا گذاشته بود، برداشت و مقابلم گرفت. –این برای توئه، بازش کن ببین می‌پسندی؟ –کادو برای چی؟! روی صندلی روبرویم نشست. من هم نشستم. –زود باش دیگه، غذا یخ کرد. نگاه سوالی‌ام هنوز روی صورتش مانده بود. عاشقانه نگاهم کرد و نجوا کرد: –برای این که برام آرامش آوردی، چیزی که سال هاست دنبالشم. نفسش را بیرون داد و خم شد دستم را گرفت و به لب هایش نزدیک کرد و بوسید. –برای این که بهت بگم خیلی دوستت دارم. حرف هایش بغض به گلویم آورد و با همان حال گفتم: –ممنونم. یک تکه قارچ در دهانم گذاشتم. –خیلی خوشمزه شده، من باید بیام پیشت آشپزی یاد بگیرم. راستی علی دلم می‌خواد یه چیزی رو بهت بگم، ولی نمی‌دونم کار درستیه یا نه؟ نگران نگاهم کرد. –غذا بد شده روت نمی شه بگی؟ لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت419 یک تکه از سینه‌ی مرغ مکعبی خرد شده را سر چنگال زدم و جلوی دهانش گرفتم. –این که معرکه شده. من نمی‌دونم تو این غذا رو از کجا یاد گرفتی؟ دهانش را باز کرد و مرغ را بلعید. –دوسال تنهایی، باعث شده خیلی چیزا یاد بگیرم، البته مامانم همیشه از غذاهام ایراد می گرفت ولی حالا می گه دلم واسه دست پختت تنگ شده. ابروهایم بالا رفت. –یعنی همیشه تو آشپزی می کردی؟! خندید. –نه بابا، چند ماه یه بار. ولی کلا آدما این جورین دیگه، تا وقتی چیزی رو دارن قدرش رو نمی دونن. بعد چشمکی زد و ادامه داد: –قدر من رو بدونا شاید یه روزی نباشم. پشت چشمی برایش نازک کردم. –حالا یه بار آشپزی کردیا، کوفتمون نکن. با لبخندی که از لب هایش محو نمی شد کمی سالاد برایم کشید. –خب خدارو شکر که واسه غذای من نتونستی حرف دربیاری. حالا راحت باش هر چه می خواهد دل تنگت بگو! سرم را پایین انداختم. دو دل بودم برای حرف زدن. دستش را زیر چانه‌ام برد و صورتم را بالا آورد. –داری نگرانم می‌کنیا، چی شده؟ نفسم را بیرون دادم. –هیچی ولش کن. حالا شاید بعدا گفتم. دستش را از زیر چانه‌ام کنار کشید و به چشم‌هایم زل زد. لبخند زدم. صاف نشست و دست هایش را روی سینه‌اش جمع کرد و خیره نگاهم کرد. لقمه ای برایش گرفتم. –تا نگی من چیزی نمی‌خورم. با تعجب نگاهش کردم. –تو که اینقدر ناز نازی نبودی! حالا این رو بخور می گم. لقمه را از دستم گرفت و من هم چیزهایی که در اتاق هلما دیده بودم را برایش تعریف کردم. حتی ماجرای قاب عکس را هم گفتم. فکری کرد و گفت: –کلا کاراش غیر عادی نیست؟! مثلا تو عکس صمیمی ترین دوستت رو قاب می کنی بذاری تو اتاقت؟ تو می تونی باورش کنی؟ کلافه گفتم: –اصلا نمی‌دونم چی رو باید باور کنم چی رو نباید. هر وقت خودم رو جای اون می ذارم بغضم می‌گیره. رستا می گه باهاش کات کن، کاراش رو باور نکن. ولی وقتی هلما این همه محبت در حقم کرده و می کنه من چطور باهاش کات کنم. وقتی که کرونا داشتم خواهر و مادر من بهم نزدیک نشدن ولی اون توی بدترین شرایط زندگیش کنارم بود. درست شب عروسی من مادرش رو از دست داد ولی صداش درنیومد. حداقل می‌تونست به همه بگه چی شده و یه جورایی خودش رو تخلیه و منم ناراحت کنه. ولی نکرد. اون کار بزرگی در حقم کرد. واقعا این کارا رو هیچ کس در حق کسی انجام نمی ده، حتی خود من در حق بهترین دوستم. توی بیمارستان هر کاری از دستش برمیومد برام انجام می‌داد. طوری که گاهی مامان حال من رو از اون می‌پرسید. یه شب که حالم خیلی بد بود اصلا خونه نرفت و نخوابید. همه ش بالای سرم بود. علی سرش را تکان داد. —آره، منم وقتی دلیل حضور هلما را رو تو خونه ی مامانت برای مامانم توضیح دادم باور نکرد. نفسم را بیرون دادم. —دلم براش می‌سوزه، هیچ کس باورش نداره حتی خاله ش. هر وقت با هم حرف می زنیم به خاطر گذشته ش، خودش رو سرزنش می کنه. یه وقتایی فکر می‌کنم ما جای خدا نشستیم و نمی‌خوایم یه فرصت بهش بدیم. انگار ما کی هستیم؟ از کجا معلوم اون پیش خدا از همه‌ی ماها عزیزتر نباشه؟ که من فکر می کنم عزیزتره، میدونی چرا؟ لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸 برگرد نگاه کن پارت420 –فکر کن دو نفر یه آزاری به یه نفر برسونن حالا خواسته یا ناخواسته، یکی شون مدام قلدری کنه و بگه حالا که چیزی نشده، من که کاری نکردم. ولی اون یکی سرش رو بندازه پایین و مدام عذر خواهی کنه. تو جای اون فرد باشی کدومشون رو می‌بخشی؟ علی سرش را تکان داد: –می‌فهمم چی می گی. خدا کسی رو که جلوش ادعایی نداره رو بیشتر دوست داره و زودتر می‌بخشه. حتما خدا خیلی دوستش داشته که قلبش رو این طور زیر و رو کرده. نگاهم را به شمع هایی که ریز ریز می سوختند دادم. —فکر کن بعد از آخرین باری که تو خونه اومد ملاقاتم، کرونا گرفت. حالش اون قدر بد شده که رو به مرگ بوده ولی حتی یک کلمه هم از من کمک نخواست. منم خبر نداشتم که بخوام کمکش کنم. این قدر بی‌معرفت بودم که تو اون مدت اصلا بهش زنگ نزدم حتی یه تشکر کنم. ولی اون اصلا شکایتی نکرد. اون حتی دیگه از علایقش حرف نمی زنه، می ترسه من ناراحت بشم و ولش کنم. من می دونم شاید کارم اشتباه باشه ولی نمی تونم نسبت بهش بی تفاوت باشم چون می‌ترسم نکنه یه روز من جای اون باشم. علی دست هایش را به هم گره زد و با لحن بی تفاوتی گفت: —اگه تو فکر می‌کنی باید کمکش کنی و اون بهت احتیاج داره من حرفی ندارم ولی تا وقتی می‌تونی کمکش کنی که آسیبی به خودت نرسه. هر کدوم از آدمای اطرافمون ممکنه یه اخلاقایی داشته باشن که ما خوشمون نیاد ولی تحمل می‌کنیم که درستم هست ولی گاهی این اخلاقای بد ضربه به سلامتی مون، به اعتقادات مون و به ارزش انسانی مون می‌زنه. اون موقع دیگه لزومی نداره بازم اونا رو برای خودمون نگه داریم. حالا خانواده بحثش جداست، ولی یه دوست گاهی حتی می تونه روان آدم رو به هم بریزه و این خیلی خطرناکه. البته تو خودت همه‌ی اینا رو تشخیص می دی. بعد پوزخندی زد و ادامه داد: —راست می گن ‏روزگار همیشه از جاهایی ازت امتحان می گیره که اصلا فکرش رو نمی کنی، مثل اون استاد دانشگاهی که سوالایی طرح میکنه که اصلا تو جزوه نبوده. —یعنی تو فکر می کنی هلما یه امتحانه؟ صاف نشست و دوباره دست هایش را روی سینه اش جمع کرد و به روبرو خیره شد. —صد در صد، امتحانی که شاید من می خواستم ازش فرار کنم ولی خدا می خواد بهم بگه هرجای دنیا بری باید این امتحان رو پس بدی. شده رابطه‌ی کل خونواده ت رو با هلما حسنه می کنم و مهرش رو تو دل همه میندازم که فقط تو رو تسلیم کنم. لیلافتحی‌پور ┈─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ╔═ೋ✿࿐ ⛥ @masirsaadatee ╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐