eitaa logo
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
245 دنبال‌کننده
8.9هزار عکس
9.7هزار ویدیو
106 فایل
یــــا ابـــاصـــالــح المــہـد ے ادࢪڪـنــے ارتبــاط بـا خــادم ڪـانـال: @rahimi_1363 بـا بـه إشـتــراڪـ گـذاشـٺــن لینـڪـ ڪـانـال راه ســعــادٺ،در ثـــوابــــ نـشـــر مـطـالــبـــ شــریـڪـ بــاشـیــد ۩؎ @masirsaadatee
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگرد نگاه کن پارت438 و باعث بشه حال و روز هلما از این رو به اون رو بشه. دست هایم را عقب کشیدم و از جایم بلند شدم و چند قدم عقب رفتم و به تیر تابلوی آبخوری تکیه دادم. —اون خودش گفت؟! ساره بلند شد. –نه به خدا! ولی من می‌شناسمش، با من خیلی درد و دل می کنه. اون الان نیاز داره یکی حمایتش کنه. بهش امید بده. –خب یه مشاورم می تونه همین کار رو انجام بده. –الانم مشاور داره ولی می بینی که وضعش روز به روز داره بدتر میشه. من فکر می‌کنم علی آقا بیاد خیلی اوضاع تغییر می کنه. اصلا یک هفته نه، فقط چند روز بیاد. سرم را به طرف راستم چرخاندم. –علی قبول نمی کنه. مقابلم ایستاد. –یعنی جون آدما براش مهم نیست؟ دست هایم را پشت کمرم بردم. –چرا؟ ولی اوضاع هلما رو که دیدی، طوری نیست که نامحرم بیاد بالای سرش. تو که می‌دونی علی چقدر این چیزا براش مهمه. فکری کرد و گفت: –اون رو من درستش می کنم. ملافه ش رو تا زیر گردنش می‌کشم بالا. واسه موهاشم یه کلاهی، روسری چیزی جور می کنیم. تو فقط علی آقا رو راضی کن. زمزمه کردم: –اول باید خودم رو راضی کنم. اخم کرد. –هلما داره می میره، اون وقت تو رفتی تو خط حسادت و این چیزا؟! نترس! اتفاقی نمیفته. کسی شوهر تو رو نمی خوره. فکر نمی کردم همچین آدمی باشی. الان هلما مثل یه جنازه افتاده رو تخت بیمارستان و ممکنه هر لحظه بمیره، اون وقت تو به فکر... –نه، من منظورم اینه که باید بتونم راضیش کنم. رفت و روی صندلی نشست، کمی آرام تر شده بود. –اگه تو اجازه بدی من خودم میام بهش التماس می کنم تا پاشه بیاد. فکر کنه داره مشاوره می ده. ثواب داره به خدا! اون که این چیزا براش مهمه، حتما می فهمه الان یه نفر که هیچ کس رو نداره و روی تخت بیمارستانه و چقدر انگیزه دادنش مهمه. –باشه، باهاش صحبت می‌کنم، ببینم می تونم راضیش کنم. لبخند زد. –معلومه که می‌تونی، کدوم زنه که نتونه واسه کاری شوهرش رو راضی نکنه. در راه خانه به مغازه ی تره باری رفتم و کمی خرید کردم. گرگ و میش غروب بود و هوا سرد بود. مدام به این فکر می کردم که چطور سر حرف را با علی باز کنم که موافقت کند. به خانه که رسیدم شروع به پختن شام کردم. می خواستم غذایی که علی دوست دارد را بپزم، باید یک میز شام زیبا می چیدم. مرغ را که سرخ کردم در ماهی تابه دیگری شروع به سرخ کردن پیاز کردم. مدت طولانی سر اجاق ایستادم ولی این پیاز آن قدر سر سخت بود که اصلا رنگش هم عوض نشد، انگار حال سرخ شدن نداشت. نمی دانم عیب از پیاز بود یا صبر من، خسته شدم و رفتم سالن و روی مبل نشستم و گوشی‌ام را دستم گرفتم. با خودم گفتم چند دقیقه ی دیگه برم سراغش حتما سرخ شده. مشغول چت کردن با ساره شدم. خاله ی ساره شب به بیمارستان نیامده بود و ساره هم نمی توانست بچه هایش را تنها بگذارد. برایم نوشته بود: —هلما امشب تنهاست. تنهایی فقط حالش رو بدتر می کنه. نمی دانم چقدر گذشت که بوی سوختگی مشامم را آزار داد، سرم را بلند کردم و هین بلندی کشیدم و به طرف آشپزخانه دویدم. پیاز تبدیل به کربن شده بود. ماهیتابه را برداشتم و روی سینک گذاشتم و مثل طلبکارها به پیازهای سوخته زل زدم. خطاب بهشان گفتم: —من یه ساعته این جا وایسادم، شما یه تغییر رنگ کوچیک ندادید. تا دیدید من نیستم واسه من زرنگ شدید؟! لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگرد نگاه کن پارت439 پنجره‌ی آشپزخانه را باز کردم تا بوی سوختگی بیرون برود. با تقه ای که به در خورد دستم را روی صورتم کشیدم. "یعنی علی این قدر زود اومد؟!" با دیدن نرگس پشت در لبخند زدم. –سلام، بیا تو، ترسیدم! فکر کردم علی اومده و من هنوز شامم آماده نیست. پیاله ای پر از پیاز سرخ شده مقابلم گرفت. –برای همین این رو برات آوردم، کارت رو زودتر راه میندازه. ابروهایم بالا رفت. –بوش تا پایین اومد؟! بگو آبروم رفت دیگه. –با این چیزا کسی آبروش نمی ره. من خودم اوایل زندگی مون یه روز در میون غذام می سوخت. –تو که از خودمونی‌، منظورم مامان بود نمی خوام بفهمه. –نگران نباش، من اندازه یه مشت اسفند دود کردم و پنجره پاگرد رو باز گذاشتم. فکر نکنم بفهمه. حالا این رو بگیر زودتر برو شامت رو درست کن. همیشه یه بسته آماده می خرم واسه وقتایی که عجله دارم. پیاله را گرفتم. –ممنونم عزیزم، بیا تو. –باید برم، هدیه تنهاس. هر چه سلیقه داشتم در چیدن میز شام خرج کردم. علی با دیدن میز شوکه شد و با دهان باز نگاهم کرد. –چه خبره؟! مناسبتی که نیست! هست؟ بعد با خودش زمزمه کرد. –تولد کسی نیست که، سالگرد ازدواجمونم که چند ماه مونده، پس چیه؟! خندیدم. –هیچی بابا، همین جوری، مگه حتما باید یه مناسبتی باشه؟ سرش را کج کرد. —خب نه، ولی حسابی غافلگیرم کردی. دستت درد نکنه. چقدرم گشنمه. پشت میز نشست و اول برای من غذا کشید و پرسید: –امروز مگه بیمارستان نبودی؟ چطوری وقت کردی هم سوپ درست کنی، هم غذا؟ هم بری خرید؟! پشت چشمی برایش نازک کردم. –من رو خیلی دست کم گرفتیا؟ با لبخند نگاهم کرد. —نه، ولی کلا امروز خیلی زرنگ شدی. این همه باهوشی علی را دوست نداشتم. چرا سرش را پایین نمی انداخت و غذایش را نمی خورد؟! در حال خوردن غذا کمی مرغ در بشقابم گذاشت. —چرا برنج خالی می خوری؟ تشکر کردم. آن قدر فکرم درگیر بود که چطور مسئله را مطرح کنم، اصلا نمی فهمیدم چه می خورم. همان طور که خیره نگاهم می کرد گفت: —بیمارستان چه خبر بود؟ مریضت بهتر شده؟ تونستی بهش انگیزه بدی؟ نگاهم را به غذایم دادم و زمزمه کردم: —روز به روز داره بدتر می شه. دکتر گفته این جوری پیش بره جونش رو از دست می ده. قاشقش را در بشقابش گذاشت. —واقعا؟! آخه چرا؟ تو که گفتی سعی می کنی باهاش حرف بزنی و... چنگالم را به طور دورانی در بشقابم می چرخاندم. —دیگه با من حرف نمی زنه، فقط در حد احوالپرسی. —احتمالا مشاورش خوب نیست، نمی شه عوضش کنید؟ آخه بعضی از این مشاوره ها دیدگاهشون کاملا غربیه واسه همین راهکاراشون مقطعیه. نمی بینی آمار خودکشی اونا از بقیه ی دنیا بیشتره؟ با این که رفاهشون بیشتره و چیزی به اسم پلیس اجتماعی دارن ولی بازم تو این چیزا خیلی می لنگن چون به جایی وصل نیستن. سرم را تکان دادم. —آره، ولی نرگس می گفت اونام جدیدا متوجه ی اشتباهشون شدن و فهمیدن نباید دین رو حذف می کردن. پوزخندی زد. —تا اونا بخوان برگردن صد سال دیگه طول می کشه. نگاهش کردم. —اتفاقا منم به ساره گفتم یه روانشناس اسلامی پیدا کنیم. —می گه معمولا توی بیمارستانا نیست. باید بریم مطب شخصی. فعلا هم که نمی شه هلما رو از بیمارستان بیرون برد. لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت440 نفسم را بیرن دادم و بعد از کمی سکوت پرسیدم. —علی یه سوال بکنم؟ قاشق پر از غذا را داخل دهانش گذاشت و با سرش اشاره کرد که بپرسم. —اگه یکی رو به مرگ باشه و به کمک تو احتیاج داشته باشه تو کمکش می کنی؟ بعد تازه کمکتم خیلی آسون باشه در حد حرف زدن. لقمه اش را قورت داد. —حالا چرا رو به مرگ؟ رو به مرگم نباشه من کمکش می کنم. قاشقی ماست در دهانم گذاشتم. —خب اگه ازش متنفر باشی چی؟ جون آدما برات این قدر مهم هست که پا روی احساساتت بذاری؟ جویدنش را متوقف کرد و مبهوت نگاهم کرد. گیرایی اش قوی بود، تا ته حرفم را خواند. برای چند ثانیه چشم در چشم شدیم. قاشقش را در بشقاب گذاشت و صاف نشست ولی هنوز خیره به چشم هایم مانده بود. دیگر طاقت نداشتم. نگاهم را به میز غذا دادم. —چرا نمی خوای کمکش کنی؟ کلیه ی هلما داره از کار میفته. از تو بعیده که با این همه ادعا نمی تونی گذشته ی یه نفر رو ببخشی و به دادش برسی! اگه تو بری باهاش حرف بزنی حالش خوب می شه. به چشم یه انسان بهش نگاه کن. فقط چند روز تا وقتی که امیدش به زندگی زیاد بشه. نگاهش را روی تک تک چیزهایی که روی میز بود چرخاند. انگار می خواست به من بفهماند که دلیل چیدن این میز شام با آن همه خستگی و وقت کم را فهمیده. از جایش بلند شد و زمزمه کرد: —دستت درد نکنه، دیگه سیر شدم. غذایی که در بشقابش بود هنوز تمام نشده بود. بشقاب و قاشق چنگالش را برداشت و به آشپزخانه برد و بعد برگشت و به اتاق مطالعه رفت و در را بست. چطور می توانست این قدر بی تفاوت باشد؟! من از مرگ یک انسان حرف می زنم اما او در گذشته ی خودش گیر کرده. بلند شدم و با عصبانیت میز را جمع کردم و ظرف ها را شستم. مدام در ذهنم به رفتار علی فکر می کردم و محکومش می کردم. ذهنم به صورت رگباری حرف می زد. آن قدر زیاد که دیگر جایی در ذهنم برای فهمیدن حرف هایم نبود. کارم که تمام شد تصمیم گرفتم بروم و حرف هایی که مثل یک خوره ذهنم را می بلعید را با او در میان بگذارم تا راحت شوم. در اتاق را که باز کردم دیدم با بی تفاوتی پشت میز تحریر نشسته و در حال خواندن کتاب است. حتی سرش را بلند نکرد که نگاهم کند. در حالی که حرص می خوردم به دیوار تکیه دادم و دست هایم را پشتم جمع کردم. —فکر نمی کردم این قدر خودخواه باشی! تو یه جنازه ی روی تخت رو هم نمی تونی ببخشی؟ این همه آدم هر روز دارن طلاق می گیرن، همه شون این جوری به خون هم تشنه ن؟ البته تو به خون اون تشنه ای، اون که اصلا این جوری نیست. من نمی دونم اون انسانیتی که همیشه ازش حرف می زدی چی شد؟ فقط خوب بلدیم حرف بزنیم نوبت خودمون که می رسه حتی یه ذره به خودمون سختی نمی دیم. سرش را از روی کتاب بلند کرد و آرام گفت: —از خود گذشتگی هم راه خودش رو داره. حق به جانب گفتم: —خب راهش چیه؟ بی تفاوتی؟ اون قدر دست دست کنیم که طرف بمیره؟ فکر می کنی برای من آسونه که این درخواست رو ازت بکنم ولی خود تو یه روز بهم گفتی اولویتا مهمه! الان جون یه انسان باید برای همه مون اولویت باشه. اخم کرد. —جون اون دست من و تو نیست. من چی کاره ام؟ دکترم؟ روانشناسی بلدم؟ یا بلدم چطوری با یه آدم به قول تو دم مرگ حرف بزنم؟ من که هر چی بگم تو دوباره می خوای احساساتی جواب بدی. باشه! حالا که این قدر احساس از خود گذشتگی داری، من قبول می کنم ولی باشرط. به طرفش رفتم. —باشه، هر چی باشه قبول می کنم. لیلافتحی‌پور ┈─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ╔═ೋ✿࿐ ⛥ @masirsaadatee ╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 چـــــــرا بــــایـــــــد بــبــخــشــیــــــــم ؟! 🎙: ┈─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ╔═ೋ✿࿐ ⛥ @masirsaadatee ╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
🔴 بی توجهی مردم نسبت به هشدارهای خداوند وَ رَأَيْتَ اَلْآيَاتِ فِي اَلسَّمَاءِ لاَ يَفْزَعُ لَهَا أحَد 🌕 امام صادق علیه السلام فرمودند: در آخر الزمان می‌بینی که آیات و نشانه‌های آسمانی که علامت عذاب است ظاهر می‌شود؛ اما احدی نمی‌ترسد و فزع نمی‌کند.(یعنی در دل مردم اثر نمیگذارد) 📗الکافي، ج ۸، ص ۳۶ 📗وسائل الشیعة، ج۱۶، ص۲۷۵ آخرالزمان جای تفکر و تدبر و تامل است نه غفلت و بی‌خبری‌! مردم‌ هیچ به فکر امام زمان علیه‌السلام و روز قیام و حساب‌ نیستند. پرده غفلت‌ چشم‌ ‌آنها‌ ‌را‌ بسته‌، و پنبه غفلت‌ گوش‌ ‌آنها‌ ‌را‌ کر کرده‌. و از عظمت روز قیام و حوادث آن بی‌اطلاع هستند. هر زمان نشانه ای یا مطلبی از قرآن و روایات به ایشان میرسد با بی‌شرمی تمام آن را خرافه و شوخی می‌دانند یا منکر علائم میشوند یا آن را تنها یک واقعه طبیعی دانسته؛ هرچه قدر خداوند با انواع بلایا آنها را متوجه می‌نماید تا متذکر شوند، انگار نه انگار؛ و همچنان در حالت غفلت و بی خبری هستند؛ چون آنطور که باید آن را تصور نمی‌کنند و درکی از روز موعود و قیام ندارند؛ وگرنه دلهایشان متأثر میشد و در صدد توبه و ایمان بر می‌آمدند ┈─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ╔═ೋ✿࿐ ⛥ @masirsaadatee ╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 آثـــــار چــــشـــــم زخــــــم 🎙: دانــشـــمــنــــــد ┈─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ╔═ೋ✿࿐ ⛥ @masirsaadatee ╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔖ما در دوران جاهلیت مدرن هستیم ! رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) می فرمایند : من بین دو جاهلیت که دومین آن سخت تر از اولی است بر انگیخته شده ام . ┈─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ╔═ೋ✿࿐ ⛥ @masirsaadatee ╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❥✿ای جـان 🥺💔 مناجات زیبای دختر بچه با امـام زمــان (عـجل الله) ••٠ حتماً گوش بدین خیلی تاثیر گذاره•٠👆✦ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ╔═ೋ✿࿐ ⛥ @masirsaadatee ╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 «داستان کفاش امام زمان» 🔸 وجه مشترک تمام کسانی که به محضر حضرت مشرف شدن مدارا با مردم بود... 👞 ماجرای کفاشی که کفش امام زمان رو واکس نزد... 🌱 الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ‌بحق‌ حضࢪٺ‌زینب‌ڪبرۍ‌سلام‌الله‌علیها‌🖤🍃' 🌱‌⃟🏴๛ ─┅═ೋ❅🖤❅ೋ═┅─ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ امام_زمان ╭━━━⊰•🍃‌⃟🕊•⊱━━━╮ @masirsaadatee ╰━━━⊰•🍃‌⃟🕊•⊱━━━╯