eitaa logo
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
245 دنبال‌کننده
8.9هزار عکس
9.7هزار ویدیو
106 فایل
یــــا ابـــاصـــالــح المــہـد ے ادࢪڪـنــے ارتبــاط بـا خــادم ڪـانـال: @rahimi_1363 بـا بـه إشـتــراڪـ گـذاشـٺــن لینـڪـ ڪـانـال راه ســعــادٺ،در ثـــوابــــ نـشـــر مـطـالــبـــ شــریـڪـ بــاشـیــد ۩؎ @masirsaadatee
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
⚫️⚫️🕊⚫️⚫️                                     ﷽ #معرفی_یاران_امام_حسین(علیه السلام)📜 #یار_شصت_و
⚫️⚫️🕊⚫️⚫️🕊                                      ﷽ (علیه السلام)📜 🌹 💛 💛 💫 اهل کوفه و مرد شریف و بزرگوار و شجاع و بزرگ قوم خویش بود. او که از قاریان قرآن، نویسندگان حدیث و از اصحاب امیرالمؤمنین علی (علیه السلام) به شمار می رفت و در جنگهای صفین و جمل و نهروان در سپاه امام علی شمشیر می زد، وقتی امام حسین (علیه السلام) به سوی عراق آمد، به سوی او شتافت و در راه به کاروان حسینی پیوست. 🌺او سفارش کرده بود اسبش را که کامل نام داشت از کوفه برایش بیاورند و عمرو بن خالد و دوستانش این کار را کردند. 🥀در روز عاشورا هنگامی که عمرو بن قرظة،‌ از یاران امام، به شهادت رسید و برادرش علی بن قرظة که در سپاه کوفه بود، به خونخواهی او به میدان آمد، نافع بن هلال بر او حمله کرد و او را مجروح ساخت. یارانش برای نجات او حمله کردند و نافع بن هلال با آنها درگیر شد. رجز می خواند و می گفت:« اگر مرا نمی‌شناسید خود را معرفی می‌کنم: من از قبیله جَمَلی هستم و آیین و دینم همان دین حسین بن علی است.» مردی به نام « مزاحم بن حریث » بر او حمله کرد ولی ضربه نافع به او مهلت نداد و شهید شد. ▪️« عمرو بن حجاح»، از فرماندهان سپاه کوفه، فریاد زد:« آیا می دانید با چه کسی می جنگید؟! کسی به تنهایی به میدان اصحاب حسین نرود!» نافع بن هلال، نامش را بر روی تیرهای خود نوشته و آنها را مسموم کرده بود. او با تیرهای خود دوازده نفر از سپاه عمر بن سعد را کشت و بسیاری را مجروح ساخت. هنگامی که تیرهایش تمام شد، شمشیر خود را برهنه کرد و حمله‌کنان فریاد زد:«من شیرمردی از قبیله جملی هستم. پیرو دین علی.» لشگر دشمن چاره کار را در حمله دسته جمعی دیدند. از این رو اطراف نافع را گرفتند و او را هدف تیرها و سنگ های خود قرار دادند تا این که بازوانش را شکستند و او را به اسارت گرفتند. شمر و گروهی از سپاه، او را نزد عمر بن سعد بردند. 🔥عمر بن سعد به او گفت:«ای نافع! وای بر تو! چرا با خود چنین کردی؟!» نافع گفت:« به خدا سوگند جز کسانی که مجروح ساخته ام، دوازده نفر از شما را نیز کشته ام و خود را ملامت نمی کنم. اگر بازوان من سالم بود نمی توانستید مرا اسیر کنید.» 👿شمر به عمر بن سعد گفت:« او را بکش!» 🔥عمر بن سعد گفت:« تو او را آورده ای، اگر می خواهی خودت او را بکش!» شمر شمشیر کشید و چون خواست نافع را بکشد، نافع به او گفت:« به خدا سوگند ملاقات خدا برای تو بسیار دشوار است و خون ما بر گردن تو سنگینی می‌کند. خدا را سپاس می گویم که مرگ ما را به دست بدترین خلق خودش قرار داد!» در این هنگام شمر او را به شهادت رساند. 📗ابصار العین، ص 86. 🥀الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج🥀 ┈─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ╔═ೋ✿࿐ ⛥ @masirsaadatee ╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙 حجت‌الاسلام دانشمند 💢مَرد فقط باید از یه چیز بترسه!! 🔸کوتاه و شنیدنی👌 ╭┅┅┅┅┅❀❀┅┅┅┅┅╮ 🕊⃟🇮🇷 @masirsaadatee •••❥⊰🥀↯ ╰┅┅┅┅┅❀❀┅┅┅┅┅╯ ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
📘 #از_آدم_تا_خاتم📖 📝 #پارت_صد_وبیست‌وپنجم 🔻 #حضرت_خضر_علیه‌السلام 🔸 #خضر از شاهزادگان 👑بود. 👥عده‌
📘 📖 📝 🔻 🔸خضر هنگامی که دری🚪بسته بود، از آن عبور میکرد،😲 🔹 به آسیاب ها که قدم👣 می گذاشت باعث آنها میشد. 🔸بارها آسیابان ها ☝️🏻 مبارک و با برکت او را روی خود می دیدند. 👀 🔹 « خضردیة بن قابیل بن آدم» است. 👥عده‌ای او را می خواندند. ☝️🏻اما به این صورت است↙️ ✨ الیاس بن ملکان بن عامر بن ارفخشد بن سام بن نوح‌علیه‌السلام »✨ 👥عده‌ای گویند که پیامبر نبوده است❌. اما👇🏻 🔻 🔻 و 🔻 بود ↩️ که مورد توجه پروردگار خویش قرار گرفت✅. 🔹 خضر با دیدن کودکی👦🏻، او را اگر و اگر بود میدید. 🕌 جایی است که خضر در آن محل اقامت کرد.✔️ 🔸«روزی با کنار ساحل دریا🏝 نشسته بودند، ناگهان 🕊 در برابر آن دو بر زمین افتاد و با خود 💧 را به سوی و و بعد بسوی و 🌍انداخت. 🌱 موسی که از کار پرنده 😲شده بود از خضر این عمل پرنده را پرسید.⁉️ 🌿 گفت؛ به زودی مبعوث خواهد شد✔️ و یارانش در تمام و جهان 🌏پراکنده می شوند. ☝️🏻 آن پیامبر به خواهد رفت😍 و روزی خواهد مرد.😔 📚 از علم هر دانشمندی ➕ است 👈🏻و بعد او علمش را نزد و می گذارد✅ 🔹هرکجا نامی از برده شود او در همان مکان است✔️. 👈🏻در تمام 🕋و شرکت می کند. 🌸خداوند او را (عج) قرار داده است.✅ ☝️🏻او است تا زمانی که فرا رسد. 🌹امام صادق فرمودند؛ ✨ از پیامبران بود☑️ 🌿خضر در زمان فریدون زندگی میکرد و بود✅ ⬅️آن هنگام که فوت پیامبر فرا رسیده بود،😔 بر در خانه‌اش ایستاد و به سلام✋🏻 داد. ادامه دارد..... _☀️ 🌤 🌥 ☁️ _ ┈─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ╔═ೋ✿࿐ ⛥ @masirsaadatee ╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
7.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💚کرامت امام رضا علیه السلام به زائرینش😭 السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا علیه السلام 💚 🎙حاج حیدر خمسه ┈─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ╔═ೋ✿࿐ ⛥ @masirsaadatee ╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت455 رستا اخم کرد. —علی آقا دروغگو نیست. تو هنوز شوهرت رو نمی شناسی؟ دستم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگرد نگاه کن پارت456 توام که نه پدر و مادر داشتی، نه خواهر و برادر! بی کس و کار بودی! واسه همین به هیچ کس هیچی نگفتی. من نمی دونم تو چرا از وقتی مستقل شدی دیگه ما رو حساب نمی کنی؟! سرم را پایین انداختم. رستا عصبانی تر جلو آمد. —اصلا ما به جهنم، می رفتی با یه دوست و آشنای دیگه مشورت می کردی. حرف چهار نفر دیگه رو هم می شنیدی. بابا طرف یه کرم ضد چروک می خواد بزنه می بره به چهارتا دکتر نشون می ده اون وقت تو... کلافه گقتم: —نگفتم چون می دونستم تو از هلما متنفری. از ساره که هم خوشت نمیاد. اون موقع که مامان بزرگ بهش می رسید همه ش می گفتی این کی می خواد بره؟ دندان هایش را روی هم فشار داد. —چون می دونستم هر آدمی بیاد تو زندگیت تو شبیهش می شی. نه فقط تو، همه همین طورن. یا تو باید شبیه اون می شدی یا اون شبیه تو‌. البته خداروشکر مامان بزرگ و بقیه اون قدر حواسشون بود که ساره، تقریبا شبیه ما شد. —خب یه وقتایی هم ممکنه کسی شبیه کسی نشه. نوچی کرد. —غیر ممکنه! اگه کسی شبیه اون یکی نشه بینشون فاصله میفته و از هم جدا می شن. چه زن و شوهر باشن چه دو تا دوست، اون رابطه دیگه دوام پیدا نمی کنه. مثلا اون موقع که همین هلمای گردن شکسته تو زیرزمین زندانی تون کرد رو یادته؟ واسه چی اون جوری شد؟ واسه این که جنابعالی تحت تاثیر ساره به علی آقا نگفتی با ساره داری می ری تو اون خراب شده. ساره هم یه کلام نگفته اول به شوهرت یه خبر بده. چون اصلا تو این فازای اجازه گرفتن و این چیزا نیست. اصلا این چیزا رو ظلم به زن می دونه. اگه من جای علی آقا بودم می رفتم این هلما رو عقد می کردم تا حال تو جا بیاد. نفس عمیقی کشید و ادامه داد: —اصلا می دونستی تو با این کارت به هلما هم ظلم کردی؟ اگه علی آقا می رفت و باهاش محرم می شد مگه دیگه می شد هلما رو از علی آقا جدا کرد؟ که البته حقم داشت. اصلا خود تو اگه یکی، یه هفته باهات حرف بزنه و بهت محبت کنه می تونی فراموشش کنی؟! آره، می تونی؟ با این جمله ی آخر رستا قلبم ریخت. لبم را گاز گرفتم و روی مبل نشستم و زمزمه کردم: —من به علی خیلی اعتماد داشتم. پوزخندی زد. —به هلما هم داشتی؟ بعدشم موضوع اصلا اعتماد نیست. بابا، امیرالمومنین (ع) به زنای جوون سلام نمی کرده. بعد اون وقت تو می گی؛ من به شوهرم اعتماد دارم. جمله ی آخر را کمی خم شد و به حالت ادا، با صورت کج و کوله و لب های آویزان گفت. صورتش آن قدر خنده دار شد که لبخند زدم. —باشه، حرفای تو قبول! به شرطی که یه بار، با من بیای بریم پیش هلما، اگه دیدیش و دوباره اومدی این حرفا رو تکرار کردی من صد در صد حرفات رو قبول می کنم. با صدای آیفن هینی کشید. —وای! چه زود اومد. هر دو به طرف اتاق دویدیم. رستا لباس مرا گرفت و کشید. —تو کجا می ری؟!  نکنه می خوای چادر سر کنی؟! فاطمه را در گهواره گذاشتم. —نه ولی برم تو اتاق بهتره. چادرش را سرش کرد و در حالی که به سمت آیفن می رفت، گفت: —باشه، پس می گم بیاد اون جا باهات حرف بزنه. به چند دقیقه نکشید که علی جلوی در اتاق ظاهر شد. در یک دستش همان باکس گل بود و در دست دیگرش یک پاکت. چهره اش تلفیقی از مهر و عتاب بود. در اتاق را بست و سعی کرد لبخند بزند. —سلام بر بانوی فراری! ولی خودمونیما خوب می دویی! توی یه چشم به هم زدن غیب شدی. جلوتر آمد. اتاق بچه ها شلوغ بود. پایش روی یک عروسک بوقی رفت و صدای بوقش بلند شد. خم شد و عروسک را برداشت و با لبخند پهنی نگاهش کرد. —چند وقت دیگه ما هم باید از اینا بخریم. با تعجب نگاهش کردم. آن قدر نزدیکم شد که بوی عطرش مشامم را پر کرد. باکس گل را به طرفم گرفت. لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت457 —مادر شدنت مبارک عزیزم. با دهان باز نگاهش کردم. —چی؟! خندید. —معمولا خانم خونه این خبر رو به آقای خونه می ده ولی مال ما برعکس شده، مثل بقیه ی کارامون. هنوز با دهان باز نگاهش می کردم. —منظورت چیه؟! نمی فهمم چی می گی؟! پاکتی که دستش بود را به طرفم گرفت. —دکتر گفت کمبود ویتامین دی داری، یه کمم کم خونی. خدا رو شکر مشکل دیگه ای نداری. نگفته بودی واسه بارداری هم آزمایش داده بودی؟! دکتر گفت بارداری. پاکت را به ضرب از دستش گرفتم و بازش کردم. —جواب آزمایش من دست تو چی کار می کنه؟! —تو گل فروشی جا گذاشته بودمش، به خاطر همین برگشتم که برش دارم. دیدم مادر بچه مات و مبهوت جلوم وایساده و داره نگام می کنه. بعدم حالا ندو کی بدو! به فکر خودت نیستی به فکر اون بچه ی بیچاره باش عزیزم! اول کاری این قدر ازش کار نکش. با لکنت گفتم: —واقعا!...من...من...دارم مادر می شم؟! با لبخندی پهن و چشمانی ذوق زده سرش را تکان داد. —آره، منم دارم بابا می شم. حالا این مامان خانم، نمی خواد این گلا رو از دست بابای بچه بگیره؟ بغض کردم. —من گیج شدم. اما چرا گل فروشی بیمارستان؟! کلافه گفت: —مگه به نرگس خانم نگفته بودی می خوای بری جواب آزمایشت رو بگیری؟ خب اونم به من زنگ زد و اطلاع داد. منم نگران شدم و زودتر از تو رفتم، جواب رو گرفتم. همون جا هم به یه دکتر نشون دادم. دلم می خواست همون طور که خودم غافلگیر شده بودم تو رو هم غافلگیر کنم. گفتم برات گل بخرم و بهت زنگ بزنم هر جا بودی بیام دنبالت. سر راهم دیدم اون جا خیلی گلای قشنگی داره، خب رفتم خریدم. فقط نفهمیدم، تو چرا من رو دیدی مثل جن زده ها فرار کردی؟! گل را در قفسه ی کمد بچه ها گذاشت و زمزمه کرد: —دستم خشک شد. مثل این که مامان بچه هنوز تو شوکه. به خاطر آن همه فکرهای نامربوطی که در موردش از ذهنم گذشته بود شرمنده نگاهش کردم و بغض کردم. صورتم را با دست هایش قاب کرد. —دیگه چیه؟ اگر به خاطر هلما ناراحتی برای رستا خانم توضیح دادم؛ من اصلا پیش هلما نرفتم. از همون روز اول با برادرم و نرگس خانم مشورت کردم. قرار شد نرگس خانم بره پیش هلما و کمکش کنه. ساره رو هم هر دفعه با یه نقشه ی از پیش تعیین شده از بیمارستان دورش کردیم که بویی نبره. البته همه ی این نقشه ها کار نرگس خانم و میثاق بود. قبلا بهت گفته بودم که داداشم استعداد بازیگری داره، وگرنه به من بود الان دوتا زن داشتم. با مشت به سینه اش زدم و دستانم را دور کمرش حلقه کردم و سرم را روی سینه اش گذاشتم. اشک هایم را که دیگر طاقت ماندن نداشتند رها کردم. —معذرت می خوام، من اشتباه کردم. امروز در موردت خیلی فکرای بدی کردم. اصلا کارم از اول غلط بود. او هم مرا محکم در آغوش گرفت و موهایم را بوسه باران کرد. حال و هوای مان عجیب بود. انگار خودمان را از هم دریغ و تحریم اجباری کرده بودیم و حالا به این وصلت مشتاق! دست زیر چانه ام برد و صورتم را بالا آورد. نی نی چشمانش، روی تمام اعضای صورتم حرکت می کرد. —در بلا هم می چشم لذات او... اگه بدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود. به چشم هایش نگاه کردم و با بغض گفتم: —مات اویم مات اویم مات او. دستم را گرفت و روی تخت بچه ها نشستیم. سرم را زیر انداختم. —علی! یعنی اون غذا خریدنا، اون عدالت رعایت کردنا، تو اتاق مطالعه خوابیدنا همش الکی بود؟! چشم هایش را با طرحی از لبخند، باز و بسته کرد. —اون خوش تیپ کردنامم از روی عمد بود. مشتم را دوباره بر روی سینه اش کوبیدم. —خیلی بد جنسی! می دونی چقدر حرص خوردم؟ —اِ... چه زورشم زیاد شده ها، خب اگه اون کارا رو نمی کردم الان این سبد گل واقعا مال یکی دیگه بود. گل را برداشت و مقابلم گرفت. اشک هایم را پاک کردم و لبخند زدم. گل ها را گرفتم و زمزمه کردم: —خدا رو شکر که اینا رو واسه من خریدی. خندید. —برای مامان و نی نی تو راهیش. نگاهش کردم. —می گم چطور هلما به ساره چیزی نگفته؟ —دیگه همه ی اینا مهارت نرگس خانم بوده. الانم آدرس دادم بیاد این جا تا همه چیز رو برات توضیح بده. —خب می رفتیم خونه حرف می زدیم. چرا بنده ی خدا، این همه راه رو بیاد این جا؟ —آخه می خواستم خواهرتم در جریان باشه. ماشاءالله رستا خانم بر عکس تو وقتی قاطی می کنه خون جلوی چشمش رو می گیره. تا حالا حتی صدای بلند ازش نشنیده بودم. معلومه خیلی دوستت داره ها! حسابی عصبانی شده بود. لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت458 لب هایم را در داخل دهانم جمع کردم. —آره، جات خالی! از وقتی اومدم چند بار با خاک یکسانم کرده و با تریلی از روم رد شده. خندید. —دستش درد نکنه که انتقام منم ازت گرفته. بعد با انگشت سبابه اش روی بینی ام زد و ادامه داد: —مگه می شه با شما جوونا حرف زد؟ پشت چشمی برایش نازک کردم. —والله همه تون همین رو می گید ولی حرفتونم می زنید. صدای زنگ آیفن بلند شد. —فکر کنم نرگس خانم اومد. رستا مدام با شرمندگی علی را نگاه می کرد و بعد به من چشم غره می رفت. آخر سر رو به نرگس کرد و گفت: —نرگس خانم! خدا رو شکر که تلما جاری مثل شما داره. همیشه از شما تعریف می کنه. در حقش خواهری کردید. نرگس لبخند زد. —البته تلما جان حق داشت. باورتون می شه! روز اولی که رفتم پیش هلما خانم اون قدر حالم بد شد که وقتی برگشتم خونه، تا چند ساعت گریه می کردم. خیلی اوضاعش ترحم انگیزه. واقعا دلم می خواست هر جور شده کمکش کنم، چون بالاخره اونم انسانه و مثل همه ی ما اشتباه کرده. فرق ما با اون اینه که اشتباهات ما پنهونه ولی برای اون آشکار شده. البته منظورم خودمم. رستا لبخند زورکی زد و زیر چشمی مرا نگاه کرد. —بله درست می گید. ولی کلا بهتره آدم واسه هر کاری با چهار نفر مشورت کنه. حالا خدا رو شکر که به خیر گذشت. ان شاءالله هلما خانمم خدا شفا بده. واقعا سرنوشت غم انگیزی داره. علی از جایش بلند شد. —من برم یه زنگ بزنم زود میام. نگران نگاهش کردم. خنده کنان گفت: —ای بابا می خوام به مامان زنگ بزنم. همه خندیدند. بعد از رفتن علی نگاهم را به نرگس دادم. —پس یعنی اون روز که من باهات درد دل کردم تو همه چیز رو می دونستی؟ —آره، خیلی هم برات ناراحت شدم. ولی نمی تونستم چیزی بهت بگم. تو درست می گفتی. روزی که رفتم پیش هلما خیلی حرفای ناامید کننده می زد. همه ش می گفت یه دردی تو دلمه که آخرش من رو می کشه. بهش گفتم درد کشیدن که بد نیست به خصوص وقتی خودمون عاملش هستیم. از حرفم تعجب کرد و گفت یعنی آدم تا آخر عمرش باید درد بکشه؟! گفتم آره، ما هر درد و مشکلی رو حل کنیم بازم با دردا و مشکلات جدیدی روبرو می شیم.   مثلا وقتی تصمیم می گیریم درس بخونیم و شاگرد زرنگی باشیم درسته به نفع خودمونه ولی مشکلات پیش روش زیاده؛ باید خوابمون رو کم کنیم، از تفریحاتمون بزنیم، حتی گاهی باید معلم خصوصی بگیریم و وقت و هزینه زیادی صرف کنیم. این همه مشکل برای برطرف کردن فقط یک مشکله. همیشه مشکل هست، هیچ وقت تموم نمی شه. دنبال این نباش که مشکل نداشته باشی! خوشبختی یعنی حل کردن مشکلات. شادی یعنی توانایی حل کردن دردای درون خودمون. وقتی هر روز مشغول حل مشکلاتت باشی یعنی؛ هر روز خوشبختی، هر روز شادی! ولی وقتی عقب بکشی، احساس کسالت و روزمرگی می کنی. وقتی فکر کنی چیزی رو که دیگران دارن رو باید داشته باشی تا خوشبخت باشی مطمئن باش هیچ وقت خوشبخت نمی شی. چون خوشبختی دیگران رو ازشون گرفتی و باعث ناراحتی شون شدی. بعد چشمکی به من زد و پچ پچ کرد: –یه جورایی بهش فهموندم که منظورم علی آقاست. رستا گفت: –دقیقا! هر کسی با داشته های خودش باید درداش رو حل کنه. مثل حل معما؛ وقتی با فکر خودت، بدون تقلب، حلش می کنی احساس موفقیت داری. پیروزمندانه به رستا نگاه کردم. —آره واقعا! حل کردن درد دیگران به آدم نشاط می ده. رستا چپ چپ نگاهم کرد. —یعنی الان تو درد هلما رو حل کردی؟! تو که همین چند دقیقه پیش خودت رو بدبخت ترین آدم دنیا می دونستی. لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت459 نرگس رو به رستا گفت: —تلما نیتش خیر بوده و خدا هم حتما مزدش رو بهش می ده. ولی می دونستید محبت کردنم ظرفیت می خواد؟ مثلا من برای تولد دوستم هدیه می خرم انتظار دارم اونم همین کار رو بکنه اگر نکنه ناراحت می شم. حتی گاهی به زبون میارم و ازش طلبکار می شم. این یعنی من هنوز ظرفیت محبت کردن رو ندارم. پس نکنم بهتره. —می فهمم چی می گید یعنی تلما باید به اینم فکر می کرده که وقتی به هلما محبت کرده نباید توقع داشته باشه اون یا علی آقا همه چیز رو رعایت کنن. بعد رستا رو به من ادامه داد: —اگه می خواستی با هر حرکت علی آقا، خودت رو به آب و آتیش بزنی خب محبت نمی کردی، گذشت اون زمان که جواب خوبی کردن خوبی بود خواهر من، الان میگن خب نمیکردی. نرگس لبخند زد و سرش را کج کرد. —بله، خب گاهی یه محبتایی رو نکنیم آسیبش خیلی کمتره. مثلا توی اطرافیانمون ممکنه کسی باشه که کلا از شرایطش راضی نباشه و مدام ناله کنه و اسمشم بذاره دردِ دل کردن. خیلیم سعی می کنه ترحم دیگران رو جلب و با خودش همراه کنه. هلما این طوریه! دلیلشم به خاطر خود کم بینیه. ما به جای این که تحت تاثیر این جور افراد قرار بگیریم باید کمکش کنیم خود کم بینیش رو درمان کنه. یا پیشنهاد بدیم بره مشاوره. اونا با این کارشون که اسمش رو گذاشتن دردِ دل کردن، تو ذهن روح و جسم ما سم می ریزن. بعدم می گن سبک شدیم، در حالی که در باطن نشدن، فقط روح خودشون و طرف مقابل رو به هم ریختن. با چشم های گرد شده نگاهشان کردم. —این جوری که دیگه کسی به کسی محبت نمی کنه؟! نرگس گفت: —چرا اتفاقا! همین که تو یا یه مشاور خوب، به طرف مقابل کمک کنید تا از اون چیزایی که داره، لذت ببره و شکر اونا رو به جا بیاره خودش یه محبت و یه کمکه و حتی باعث رشدش می شه. محبت یعنی به افراد کمک کنی تا به خودش یه تکونی بده که همه ش منفی فکر نکنه و نقص ها رو نبینه. تلما جان! بدون که این بزرگ ترین محبته. چون وقتی اون رشد کنه آدمای اطرافش هم رشد می کنن. ما باید برای همه همین کار رو بکنیم. وگرنه با ناله و ناامیدی کی تا حالا به جایی رسیده؟ کسایی مثل هلما چون داشته هاشون رو نمی بینن، هر چی هم بهشون بِدی بازم بهانه هایی پیدا می کنن برای ناله کردن و بدبخت نشون دادن خودشون. و مدام از دیگران توقع های نابجا دارن. سرم را پایین انداختم. —راستش، خیلی دلم براش می سوزه، یه تن سالم داشت که اونم این جوری شد. رستا اخم کرد. —از بس ناشکری کرد. دیدی می گن کفر نعمت از کَفَت بیرون کند؟ بهتره جنابعالی هم حواست رو جمع کنی. نرگس خانم آه سوزناکی کشید. — بله، واقعا اون موقع که جاری من بود خیلی وضعیت خوبی داشت؛ هم فوق می خوند و هم دانشجوی خیلی درسخونی بود، هم زندگی خوبی داشت ولی از وقتی با این گروه ها آشنا شد، اولین قدمای پسرفتش رو برداشت؛ درسش رو ول کرد، زندگیش خراب شد و حالا هم که توی این وضعیته. مشکل بعضی از بچه درسخونای ما اینه که به یه قضیه از چند جهت نمی تونن نگاه کنن. فقط از یه جهت خیلی کوتاه بهش نگاه می کنن. خب طبیعیه که اون نتیجه ی مطلوب رو نمی بینن و نمی گیرن. البته هلما الآن خیلی بهتر شده. لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت460 خود منم سال هشتاد و هشت دقیقا همین مشکل برام پیش اومد. هنوز هم وقتی به کارای خودم فکر می کنم دلیلی برای اون کارام پیدا نمی کنم جز این که تحت تاثیر جو دانشگاه و دوستام و استادام که بعضیاشون رو خیلی قبول داشتم قرار گرفته بودم. شاید اون استادا هیچ وقت متوجه نشن که با حرفاشون ممکنه آینده ی یه جوون رو نابود کنن. رستا نفسش را بیرون داد. —آره، برادر شوهر منم همیشه می گه بعضی از استادا، استاد انحراف جوونا هستن. من که نمی خواستم بحث از جریان هلما منحرف شود از نرگس پرسیدم: —چطوری این قدر زود هلما روحیه گرفت و رو به بهبودی رفت؟ —خب باید بگم اول لطف خدا بود. بعدم چون ما همدیگه رو از قبل می شناختیم کارم آسون تر بود. روز اول فقط گوش کردم و اون حرف زد. هر چی تو دلش بود بیرون ریخت. از روز بعدش، من یه دفترچه با خودم بردم و بهش گفتم نعمتایی رو که داری بگو من برات تو این دفترچه بنویسم. این کار رو هر روز ادامه دادم و صفحه های دفترچه پر می شد. به طوری که اون دفترچه ی چهل برگ نصفش پر شد. بعد بهش گفتم از این به بعد خودت هر روز حداقل یه صفحه ش رو پر کن. البته اون مجبور بود با دست چپ بنویسه چون دست راستش هنوز درد می کرد. اصلا باورش نمی شد، خدا این همه نعمت بهش داده! دیروز وقتی دفتر رو ورق می زدم ازش پرسیدم شکر این همه نعمت رو به جا آوردی؟! گریه ش گرفت و گفت سعی می کنم هر روز خدا رو شکر کنم. بهش گفتم منظورم شکر عملیه نه زبونی. نگاهم را بین رستا و نرگس چرخاندم. —اون وقت شکر عملی یعنی چطوری؟! رستا گفت: —یعنی همین غر نزدن و ناله نکردن. به قول معروف درد دل کردن نکردن، خودش یه نوع شکر عملیه. علی از اتاق صدایم کرد. —تلما جان، یه دقیقه بیا! مامان کارت داره. می خواد بهت تبریک بگه. رستا که تا آن موقع از همه چیز بی خبر بود سوالی نگاهم کرد. خجالت زده به طرف اتاق رفتم. شنیدم که نرگس برایش توضیح می دهد. بعد از این که با مادر شوهرم صحبت کردم. گوشی را به طرف علی گرفتم. —تا حالا مامان رو این قدر خوشحال ندیده بودم. دستم را گرفت و به لب هایش نزدیک کرد. —منم خیلی خوشحالم. لبخند زدم. —مامان گفت شام بریم اون جا. از جایش بلند شد. —پس تو و نرگس رو برسونم خونه. من برم مغازه. شبم زودتر میام تا به سور مامان برسیم. لیلافتحی‌پور ┈─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ╔═ೋ✿࿐ ⛥ @masirsaadatee ╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐