فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#درساخلاق
🎙 حجتالاسلام دانشمند
💢خانومت رو کوچیک نکن!!
🔸کوتاه و شنیدنی👌
╭┅┅┅┅┅❀❀┅┅┅┅┅╮
🕊⃟🇮🇷 @masirsaadatee •••❥⊰🥀↯
╰┅┅┅┅┅❀❀┅┅┅┅┅╯
💢↶ تاریخ وقایع کربلا از طریق
چه کسانی به ما رسیده است؟
شاید برای بعضیها سؤال باشد که
مگر همه یاران امام حسین علیهالسلام
به شهادت نرسیدند؟
پس چه کسی وقایع عاشورا را
با این جزئیات روایت کرده؟
چطور باید به روایتهای واقعه عاشورا
اعتماد کنیم؟
یاران امام حسین علیهالسلام به شهادت
رسیدند ولی روایت عاشورا در همان صحرا
باقی نماند
⬅️ راویان عاشورای حسینی
این چهرهها هستند ↯
❶ حمید بن مسلم ازدی
بخش زیادی از اطلاعات تاریخی آن دوران
از حمید بن مسلم ازدی، وقایع نگار و
خبرنگار سپاه عبیدالله بن زیاد منتقل
شده است
نقل شده است که همین فرد مانع کشته
شدن امام سجاد علیهالسلام توسط شمر شد
به همین دلیل وقتی مختار به کوفه تسلط
پیدا کرد به او امان داد
❷ امام سجاد علیهالسلام
و حضرت زینب سلام الله علیها
بخش دیگری را هم از امام زین العابدین
علیهالسلام و امام باقر علیهالسلام که به
نقل مشهور در آن زمان چهار ساله بوده
به ما رسیده است، حضرت زینب و بانوان
دیگر کاروان هم در نقل این وقایع
سهم بزرگی داشتند
❸ جنایتکاران سپاه دشمن
خیلی از جنایتکاران کربلا قبل از اینکه
قیام توابین مختار صورت بگیرد با افتخار
آمده بودند و وقایع عاشورا را تعریف
کرده بودند
همینها سینه به سینه ماند و مختار هم
با همین اطلاعات به سراغشان رفت
و انتقام گرفت
خیلیهایشان هم نقل جنایت هایشان را
در هنگام مرگ بیان میکردند
مثل همانی که در مختارنامه مطرح شد
روایت خولی قبل از اعدامش
❹ یاران زنده مانده امام علیهالسلام
فردی به نام ضحاک بن عبدالله مشرقی که
جزء یاران امام بوده و از میدان گریخته بود
این فرد با امام شرط کرد تا موقعی
همراهشان است که وجودش فایده داشته
باشد، امام هم قبول کرده بود
او هم اسبی را در خیمهای آماده نگهداشت
تا زمانش برسد، تا قبل از شهادت حضرت
عباس علیهالسلام هم ماند ولی آخر کار از
امام اجازه رفتن گرفت که امام هم اجازه داد
گریخت و کسی هم نتوانست او را بگیرد
او هم خیلی از اتفاقها و نحوه شهادتها
را بیان کرده
غلام رباب، همسر امام حسین علیهالسلام
که زنده ماند اتفاقات زیادی را نقل کرده
البته او در کنار امام جنگ هم کرده بود
ولی در آخر اسیر شد
سپاه دشمن هم او را آزاد میکند چون
معتقد بودند او غلام بوده و مطیع اوامر ارباب
↲به نقل از دکتر محمدحسین رجبی دوانی
تاریخدان و محقق تاریخ اسلام و تشیع
┈─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
↩️ علت سرخ بودن پـرچـ🚩ــم
گنبد امام حسین علیهالسلام چیست؟
در میان اعراب رسم بر این بوده
کسی که خونش به ناحق و مظلومانه
بر زمین ریخته میشد
و انتقام آن به نحو شایستهای گرفته نمیشد
پرچم سرخی بر مزار او میگذاشتند
پرچم سرخ افراشته شده بر گنبد امام
حسین علیهالسلام نیز از همین باب میباشد
↫◄ در زیارتی که امام صادق علیهالسلام
به «عَطِیه» آموخت آمده است:
شدت همبستگی و پیوند سیدالشهداء
با خدا به نحوی است که شهادتش همچون
ریخته شدن خونی از قبیله خدا میماند
که جز با انتقامگیری و خونخواهی اولیاء خدا
تقاص نخواهد شد
↲بحارالانوار، جلد۹۸، صفحه۱۴۸
از همین روی است که
امام حسین علیهالسلام را «ثارالله»
یعنی خون خدا مینامند
و خون خواهانش را «لثارات» مینامند
پس پرچم امام حسین علیهالسلام هم به رنگ
سرخ است تا نشان دهنده این موضوع باشد
که منتقم خون آن بزرگوار خود خداوند است
و خون آن بزرگوار هرگز فراموش و پایمال
نخواهد شد
از طرف دیگر این رنگ بیدار کننده همه
عاشقان و دلباختگان آن حضرت میباشد
که بدانند امامشان چگونه و با چه مظلومیتی
به شهادت رسیده و همانند آن حضرت
همیشه آماده جانفشانی در راه خدا باشند
این پرچم زیبای امام حسین علیهالسلام
به رنگ سرخ است تا به من و شما
و اهالی دنیا بفهماند که از روز تاسوعا
که پرچم سرخ را بر فراز چادر
حسین بن علی علیهماالسلام برافراشتند
تاکنون همچنان جنگ با کفار و قاتلین آن
حضرت ادامه دارد و این امر تا ظهور
امام زمان علیهالسلام که منتقم خون آن
بزرگوار است ادامه خواهد داشت
⬅️ از این رو است که در فرازهای آخر
دعای ندبه میخوانیم:
《اَیْنَ الطّالِبُ بِدَمِ المَقْتول بِکَربَلا》
کجاست طلب کننده خون کشته کربلا؟
امام زمان شخصاً طالب خون بناحق ریخته
جد مظلومش حسین بن علی علیهالسلام است
و تا قیام ایشان همچنان پرچم خونخواهی
مظلوم کربلا به دست با کفایت ایشان است
امید است که ان شاءالله ما هم جزء سربازان
آن بزرگوار در زمان ظهورش باشیم
تا از منتقمان خون سیدالشهداء قرار گیریم
┈─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
📘 #از_آدم_تا_خاتم📖 📝 #پارت_صد_وبیستوچهارم 🔻 #وفات_موسی_و_هارون 🔶درباره #مدت_عمر⏳ موسی و هارون و
📘 #از_آدم_تا_خاتم📖
📝 #پارت_صد_وبیستوپنجم
🔻 #حضرت_خضر_علیهالسلام
🔸 #خضر از شاهزادگان 👑بود.
👥عدهای او را از پیامبرانالهی میدانند.
☝️🏻او همیشه مشغول #عبادت📿 پروردگار بود.
🔸خضر #تنها_فرزندخانوادهاش_بود و پدرش تصمیم گرفت برایش زنی 🧕🏻بگیرد.
🔻 #اولین_ازدواج_او با یک دختر و
🔻 #دومین_ازدواج_او با زنی بیوه بود. ولی او #هرگز با آنها نزدیکی نمیکرد❌.
🧕🏻 #زن_دوم او شکایت خود را پیش #پدر_خضر برد و پدر خضر او را #زندانی⛓ کرد.
👈🏻چون پادشاه 🤴🏻( #پدر_خضر) خواست به #ملاقاتش برود او را در زندان نیافت 🤷🏻♂️
☝🏻 #زیرا به قدرتخداوند می توانست به هر کجا که می خواهد سفر کند.😲
🔹 #حضرت_خضر در دوران موسی نیز زندگی میکرد✅.
🔸 او مدتی را با #پادشاه_ذوالقرنین گذراند و از آب 💧 #چشمه_حیات نوشید و خود را در آن #شست_و_شوی داد.☑️
*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*
🔻 #خضر_و_عهدشکنی_مردتاجر
🔹سالها گذشت تا اینکه #دو_مردتاجر که از شهر خضر برای سفر و تجارت به #دریای_سرخ🌊 رفته بودند، #خضر را در آنجا دیدند👀، خضر از آن دو قول گرفت که #راز محل زندگی او را برای کسی👤 #فاش_نسازند. ❌
🔸 خضر نیز #به_جبران_محبت_آنها، ابری☁️ را مأمور ساخت تا آن دو را به سرزمین شان برساند. ✅
☝️🏻 #اما یکی از آن دو نفر #عهدش 🤝را #شکست و پادشاه🤴🏻 را از محل زندگی پسرش #باخبر_کرد.☑️
↩️ از طرفی دیگر #بر_اثر_گناهانزیاد_قومخضر در آن شهر، خداوند #عذابی را بر آنها نازل کرد که #تمام_شهر🏘 نابود شد
⬅️و تنها آن مرد تاجری که #راز_خضر را نگفته بود و #همسراول خضر که #راز_زناشویی خود را برای کسی بازگو نکرده بود،❌ زنده ماندند و از آن شهر رفتند.
↩️ بعدها باهم #ازدواج💍 کردند و به خداوند #ایمان_آوردند.
☝🏻 #اما پادشاه 🤴🏻شهرشان که از موضوع اطلاع پیدا کرده بود آن دو را در دیگی از #آب_جوش سوزاند🔥 و خانه شان را بر سرشان #ویران🏚 ساخت.
ادامه دارد....
_☀️ 🌤 🌥 ☁️ _
┈─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت450 با من و من گفت: —نه به خدا این جوری نیست! آخه تو که از زندگی من خبر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت451
به زور چشم هایش را باز کرد.
—اگه گذاشتی بخوابم.
بالشتش را تکان دادم.
—پرسیدم چه ربطی به بیمارستان داره؟
با آن صدای بمش گفت:
—خب اون وقت باید یه شبم برم بیمارستان بمونم دیگه، نمی شه که آدم فرق بذاره، منصفانه نیست.
اخم کردم.
می خواستم بگویم.
«داری مسخره می کنی؟ فقط قرار بود باهاش حرف بزنی. معلومه چی داری میگی؟ زیادی جدی گرفتیا!»
ولی نگفتم، یاد حرف های نرگس افتادم که گفت«باید بهش ثابت بشه که رئیس خونه اونه و تو نمی خوای بهش درست و غلط رو یاد بدی در حالی تو بهتر از اونی»
با یک نفس عمیق تمام خشمم را بیرون دادم.
—اگه تو این جوری فکر می کنی حتما درسته دیگه.
چشم هایش را نیمه باز کرد و با تعجب نگاهم کرد و بعد دوباره خودش را به خواب زد.
این شب چهارم بود که این جا می خوابید.
رفتم بالشتم را آوردم و در طرف دیگر اتاق روی فرش مثل خودش بدون رو انداز خوابیدم.
از روی عمد این کار را کردم. اصلا دلم می خواست مریض شوم. احساس بدی داشتم دلم برای محبت های بی دریغش تنگ شده بود. حالا دیگر محبت هایش با حساب و کتاب شده بود.
به روزهایی که با هم خوش بودیم و علی با کوچک ترین ناراحتی ام دست و پایش را گم می کرد فکر کردم. آن قدر فکر و خیالم زیاد شد که متوجه شدم گونه هایم خیس شدند.
صبح با صدای نماز خواندش از خواب بیدار شدم.
نگاهی به پتویی که رویم بود انداختم و فوری به آن طرف پرتش کردم و گفتم:
—پتو نمی خوام. لابد می خوای بری رو اونم پتو بکشی که انصاف رو رعایت کرده باشی.
نمازش که تمام شد نیم نگاهی خرجم کرد و به سجده رفت. از همان سجده های طولانی.
نمازم را که خواندم و پرسیدم:
—امروز بیمارستان می ری؟
می خواست از اتاق بیرون برود که گفت:
—قرار بود چیزی در مورد بیمارستان رفتنم و این چیزا نپرسی.
نخواستم بگویم به خاطر جواب آزمایش پرسیدم که اگر می روی جواب آزمایش مرا هم بگیری ولی چیزی نگفتم.
شب خیلی دیر وقت خوابم برده بود برای همین دوباره خوابیدم.
کاش می شد چشم هایم را می بستم و باز می کردم، می دیدم که این چند روز تمام شده.
با این که علی اخلاقش خیلی عوض شده بود ولی من امید داشتم که دو روز دیگر بالاخره آخر هفته سر می رسید و علی مثل قبل می شد.
اول صبح ساره پیام داد که می خواهند هلما را مرخص کنند و اگر هنوز جواب آزمایشت را نگرفته ای، من می خواهم به بیمارستان بروم برایت بگیرم.
هنوز از دستش ناراحت بودم.
برای همین کوتاه نوشتم.
—خودم میام می گیرم.
لباس پوشیدم و از پله ها سرازیر شدم. به پاگرد دوم که رسیدم نرگس در آپارتمانش را باز کرد. با دیدن من سلام کرد و پرسید:
—کجا می ری؟ راستی همه ش می گفتی بی حالی، بهتر شدی؟
—نه هنوز، دارم می رم جواب آزمایشم رو بگیرم، احتمالا ویتامینای بدنم کمه.
چادرش را روی سرش انداخت.
—پس بیا با هم بریم. منم می خوام برم سونو بدم.
لبخند زدم.
—به سلامتی، ولی راه من دوره، باید برم همون بیمارستانی که هلما بستریه.
با تعجب نگاهم کرد.
—حالا چرا اون جا آزمایش دادی؟!
لبخند زدم.
—واسه فضولی.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت452
نرگس خندید.
—علی آقا می دونه؟
—باور می کنی اصلا وقت نشده باهاش حرف بزنم و بگم.
با اخم نگاهم کرد.
—حتما ازش عذر خواهی هم نکردی؟!
نگاهم را پایین انداختم.
–نه هنوز، ولی...
سرزنش آمیز نگاهم کرد.
—تلما جان، مهربونی خوبهها، ولی همیشه واسش مبنا بذار. اگه نذاری می شه مثل اوضاع الان تو.
با تعجب نگاهش کردم.
–آخه کجای دنیا محبت کردن به دیگران بده؟! حتی تو اسلامم گفتن که به دشمنتم محبت کن. من همیشه فکر می کنم اگه همه با هم مهربون بودن دیگه نه جنگی می شد نه این همه اختلاف و مشکل به وجود میومد.
لبخند کجی زد.
–درسته، ولی مهربونی باید بر اساس مبنا باشه، به نظرت مهربون تر از پیامبر ما داشتیم؟ پس چرا این قدر دشمن داشتن و کلی هم جنگ انجام دادن؟ چون محبتاشون بر اساس معیارهایی بوده که خدا گفته. خیلیها با خدا دشمن هستن در نتیجه با آدمهایی که دوست خدا هستنم دشمنن، اصلا نمیشه بهشون محبت کرد.
الان تو شرایط تو خدا بهت چی گفته؟گفته رضایت شوهر، نگفته رضایت دوستت یا مهربونی به اون.
در نتیجه تو راه خطا رفتی، پس باید زودتر درستش کنی و رضایت شوهرت رو جلب کنی.
نمی خوام بگم هلما دشمن هستها. نه، اتفاقا از اون بنده ی خدا بدبخت تر کسی نیست ولی تو خودت داری واسه خودت دشمنش می کنی، حداقل تو قلب خودت.
با نگرانی نگاهش کردم.
—وقتی این جوری می گی دلشوره می گیرم و حالم بدتر می شه.
در آپارتمان را قفل کرد.
—بعضی خانما تا دلشوره نگیرن کار درست رو انجام نمی دن.
کیفم را باز کردم و گوشی ام را درآوردم.
—اصلا بذار همین الان بهش زنگ بزنم و عذر خواهی کنم تموم بشه. اینجور که تو داری میگی می ترسم آخرش چوب دو سر طلا بشم.
به طرف پله ها رفت.
—رو در رو بهتره. برو کارت رو انجام بده بعد برو مغازه پیشش باهاش حرف بزن.
فکری کردم.
—آره راست می گی، دیگه فکر نکنم بره بیمارستان چون امروز هلما مرخص می شه.
برای این که زودتر به بیمارستان برسم و در ترافیک نمانم تصمیم گرفتم با مترو بروم.
ولی تصمیمم اشتباه بود چون مترو آن قدر شلوغ بود که خیلی معطل شدم.
نزدیک بیمارستان یک گل فروشی خیلی بزرگ بود که گل های زیبایی داشت و چشم هر عابری را به طرف خودش جلب می کرد.
من به عادت هر دفعه جلوی ویترین مغازه ایستادم و گل ها را از نظر گذراندم. آن قدر باکس گل هایش زیبا و جدید بودند که با خودم فکر کردم بد نیست موقع برگشتن یک باکس کوچک گل، برای علی بخرم و با خودم به مغازه ببرم.
همان طور که چشم می چرخاندم با دیدن کسی که داخل مغازه بود خشکم زد.
علی با لبخندی که از روی صورتش محو نمی شد با صاحب گل فروشی مدام صحبت می کرد و اشاره به باکس گل بزرگی می کرد.
آب دهانم را قورت دادم و با خودم فکر کردم گل برای چه می خواهد؟!
یادم آمد که امروز هلما مرخص می شود. حتما می خواهد برای او گل بخرد.
نگاهم را به باکس گلی دادم که علی به طرفش رفت و برداشت. پر بود از گلهای نباتی رنگ که وسطش با گلهای سرخ کلمهی "لاو" نوشته شده بود.
مبهوت نگاهم را به دستش دادم که کارت کشید و بعد به طرف در خروج حرکت کرد.
تمام بدنم یخ زد. باورم نمی شد! اصلا علی چرا باید برای هلما گل بخرد؟ آن هم این باکس گل با این طرحی که روی آن است؟!
بغضم تبدیل به اشک شد و روی گونه هایم چکید.
علی همین که از در گل فروشی خارج شد نگاهی به باکس گل انداخت و لبخند پهنی زد و راه افتاد.
چند قدم که رفت انگار چیزی یادش آمده باشد دوباره به طرف گل فروشی برگشت.
من همان جا مثل مجسمه مانده بودم. نزدیک در که رسید چشمش که به من افتاد، جا خورد.
—إ...! تو این جا چی کار میکنی؟!
اشک هایم دیدم را تار کرده بودند. پاکشان کردم و با نفرت نگاهش کردم.
علی به طرفم آمد.
—چرا این طوری شدی؟! دستش را دراز کرد تا دستم را بگیرد ولی من آرام آرام عقب رفتم و بعد شروع به دویدن کردم.
فریاد زد.
—تلما! کجا داری می ری؟ آن قدر با سرعت می دویدم که جملات بعدی اش را نشنیدم.
بلافاصله گوشی ام زنگ خورد.
از پیچ خیابان که گذشتم نگاهی به گوشی ام انداختم. خودش بود.
گوشی ام را خاموش کردم و دوباره دویدم.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت453
به خانه ی رستا که رسیدم گوشی ام را روشن کردم و شماره ی رستا را گرفتم.
همین که جواب داد بی مقدمه پرسیدم:
—خونه ای؟
با تعجب گفت:
—آره، چی شده؟!
—هیچی در رو بزن.
رستا با دیدنم نوزادش را داخل گهواره گذاشت و به طرفم آمد.
—چرا این طوری شدی؟ چی شده؟ کجا بودی؟
بچه ها از پای تلویزیون بلند شدند و خاله خاله گویان به طرفم دویدند.
رستا دورشان کرد و مرا به طرف مبل برد و نشاند.
فوری برایم کمی آب آورد.
—با علی آقا بحثت شده؟
اسمش که آمد اشکم روان شد و سرم را روی دستهی مبل گذاشتم و گریه کردم.
با صدای زنگ گوشی، سرم را بلند کردم عکسش روی گوشی ام افتاده بود. با غیض آن را خاموش کردم.
رستا به زور آب را به خوردم داد و سرم را در آغوشش گرفت.
—رنگت پریده، سر چی آخه یهو دعواتون شد؟ شما که خدا رو شکر با هم مشکلی نداشتید!
جوابی جز گریه نداشتم.
کمی که گذشت و آرام تر شدم.
رستا پیش دستی پر از میوه ای، روی میز عسلی کنار دستم گذاشت.
—موبایلت رو روشن کن الان علی آقا نگران می شه ها.
به زانویم که تند تند تکانش می دادم، نگاهی انداختم.
—تو نمی خواد نگرانش باشی اون الان سرش گرمه.
کنارم نشست و خیره نگاهم کرد.
—سرگرم چیه؟
—بی خیال گفتم:
—زن دوم.
آن چنان هینی کشید که شبیه جیغ بود.
—چی داری می گی؟! شوهرت زن گرفته؟!
سرم را تکان دادم.
—مگه می شه تلما؟! باورم نمیشه! علی آقا جونش واسه تو در می ره، اشتباه نمی کنی؟
اشکم سرازیر شد.
—تقصیر خودمه، خودم باعث شدم. فکر کردم شوهرم به زن دیگه نگاه نمی کنه. به قول نرگس روشنفکر بازی درآوردم. گفتم بزار همه مهربونی کردن رو یاد بگیرن، ولی دیگه فکر مبنا و معیار و از این کوفت و زهرماراش رو نکردم.
از جایش بلند شد.
—چی میگی تو؟! نرگس خانمم می دونه؟! یعنی خودت گفتی بره زن بگیره؟!
وقتی تمام ماجرا را برای رستا تعریف کردم سرش را با دست هایش گرفت و بعد عصبانی سرش را بلند کرد.
—چرا نیومدی یه کلمه به من بگی؟ رفتی گند زدی به زندگیت، تازه الان اومدی می گی چی کار کردی؟ واسه من دهقان فداکار شدی؟ دختر توی اون کلهی تو یه جو عقل نیست؟ فکر کردی شوهرت امام زاده س؟ اصلا هر کی باشه، دیگه اون صیغه کردن چی بود این وسط؟ بعد دوباره سرش را با دو دستش گرفت و داد زد.
—جواب من رو بده، چرا به من نگفتی؟ چرا یواشکی...
حرفش را بریدم و من هم داد زدم.
—واسه خاطر همین کارات، الان با سرزنش کردن من همه چی درست می شه؟
با چشم های گرد شده نگاهم کرد.
—طلبکارم هستی؟ اینم جای عذر خواهیته؟ می دونی مامان بفهمه چی می شه؟
با همان حالت عصبانی چشم چرخاند و دنبال گوشی اش گشت.
—گوشیم کجاست؟ زنگ بزنم به این شوهر بی غیرتت ببینم. حالا تو بچگی کردی یه غلطی کردی، اون چرا خام تو شد؟
گوشی اش را پیدا نکرد.
—به گوشیم یه زنگ بزن ببینم کجاست.
—نمی خواد بهش زنگ بزنی، می خوای التماسش کنی بیاد...
جیغ زد.
—کسی از تو نظر خواست؟ اون موقع با همین مامان خانم بلند شدی رفتی خونه ی این هلمای دربه در چی بهت گفتم؟ یادته؟
آن قدر عصبانی شده بود که ترسیدم سکته کند. بچه ها گوشه ای نشسته بودند و با چشم های ترسیده به مادرشان نگاه می کردند.
به بچه ها اشاره کردم.
—باشه، باشه، به خاطر بچه ها آروم تر.
نگاهش را به بچه ها داد و نفس عمیقی کشید و زمزمه کرد:
—گوشیت رو بده. به منم نگو چی کار کنم یا نکنم. می شینی همین جا تکونم نمی خوری.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت454
با استرس گوشی ام را روشن کردم و به سمتش گرفتم.
دوباره گوشی را به طرفم هل داد.
—سریع شماره ش رو بگیر بده من.
همان طور که دستم را نگاه می کرد اسمی که علی را با آن اسم ذخیره کرده بودم را دید و پوزخند زد.
—عشقم؟ آدم عشقش رو خیرات می کنه خانم فداکار؟ خراب رفاقت!
با بغض گفتم:
—آخه تو که اوضاع هلما رو ندیدی، داشت می مرد.
چپ چپ نگاهم کرد.
—ان شاءالله بمیره، همه مون راحت بشیم. مدرسه هم می رفتی همین جوری خنگ بودی، پولات رو جمع می کردی واسه دوستات خوراکی می خریدی خودت گشنگی می کشیدی. سال آخر دبیرستان اون دوستت سمانه یادته، این همه بهش خوبی کردی آخرش گفت تو من رو دوست نداری، اصلا واسه من وقت نمی ذاری، همه ش یا درس می خونی یا سرت با خواهرات گرمه، بعدشم کات کرد. یعنی انتظار داشت کار و زندگیت رو ول کنی بچسبی به اون.
اون موقع هم یادته هی بهت می گفتم تلما جان، دوست رفیق خوبه ولی اول خانواده. یادته یه بار به خاطر اون سمانه دل مامان رو شکستی، آخرش چی شد؟ تو از اولم واسه محبت کردنات اولویت نداشتی. همون که خودت گفتی معیار و مبنا نداشتی...
اشاره به گوشی ام کردم و لب زدم.
—بگیرش علی جواب داد، حرف بزن.
با حرص گوشی را گرفت و بدون سلام و احوالپرسی همان طور که به طرف اتاق خواب می رفت گفت:
—علی آقا دستتون درد نکنه، می ذاشتید جوهر اون عقدنامه تون خشک بشه بعد. از شما بعیده! حالا خواهر من یه چیزی گفته بود، شما چرا...
رستا وارد اتاق شد و در را بست، دیگر تشخیص نمی دادم چه می گوید.
زانوهایم را در بغلم جمع کردم و به حرف های رستا فکر کردم.
شاید رستا درست می گفت؛ بی دریغ محبت کردن به دیگران آنها را پرتوقع می کند. شاید هم نرگس درست می گوید؛ محبت های من مبنا و معیار ندارد.
نگاهم را به مریم و مهدی دادم. غصه دار نشسته بودند.
به آن ها لبخند زدم.
به طرفم آمدند. مهدی پرسید:
—خاله توام کار بد کردی مامان عصبانی شد؟
سرم را تکان دادم.
—آره خاله، خیلی بد.
مریم روی پایم نشست.
—یعنی همه ی شیرینی ها تون رو تا ته خوردی؟!
خنده ام گرفت.
—شیرینی داشتید ناقلاها، پس خاله چی؟
مهدی دوید و از یخچال جعبه ی شیرینی را آورد.
—خاله به آبجی نده ها، خورده، مامان گفته تا شب نمی تونه بخوره.
به مریم که با حسرت چشمش به جعبه ی شیرینی بود نگاه کردم.
از جایم بلند شدم.
—بچه ها می ذارمش تو یخچال، شب که تنبیه مریم تموم شد با هم می خوریم.
مریم با خوشحالی گفت:
—خاله تو خیلی مهربونی، یعنی تا شب این جا می مونی؟
بغلش کردم.
—نمی دونم خاله.
کمی با بچه ها سرگرم شدم. دیگر صدایی از اتاق نمی آمد.«پس چرا رستا بیرون نمیاد؟!»
با گریه کردن نوزادش بهانه ی خوبی دستم آمد. فاطمه را بغل کردم و به طرف اتاق رفتم.
در اتاق را باز کردم.
رستا روی تخت نشسته و سرش را به تاج تخت تکیه داده بود.
—بچه گریه می کنه، آوردم شیرش بدی.
دستش را دراز کرد و بچه را گرفت.
من معطل بالای سرش ایستادم.
همان طور که آرام آرام با کف دستش پشت بچه را می مالید نگاهم کرد.
—اون گفت تلما اشتباه کرده، من گل رو برای هلما نخریده بودم.
پوزخندی زدم.
—توام باور کردی؟ می گم خودم دیدم. کار و مغازش رو ول کرده کوبیده رفته درست از جلوی بیمارستان واسه کی گل بخره؟
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت455
رستا اخم کرد.
—علی آقا دروغگو نیست. تو هنوز شوهرت رو نمی شناسی؟
دستم را بالا بردم.
—تو که از من بدتری خوش باور! رفته جلو در بیمارستانی که هلما توشه، واسه من گل بخره؟ رستا چشم هایش را بست.
—آره، آره، واسه تو! اصلا اون گفت با هلما محرم نشدن!
بدون این که پلک بزنم خیره به صورتش ماندم.
—چی؟!
رستا سرش را تکان داد.
—آره بابا درست شنیدی. خدا بگم چی کارت کنه. باعث شدی من سرش داد بزنم. از خجالت دارم آب می شم. نمی دونم چطوری تو روش نگاه کنم؟ خیلی باهاش بد حرف زدم.
—یعنی بدون محرمیت رفته باهاش حرف زده؟! من که از اولم بهش گفتم همین جوری برو باهاش حرف بزن، خودش شرط گذاشت.
فکری کردم و پرسیدم:
—یعنی علی بدون محرمیت با هلما دل می دادن و قلوه می گرفتن؟ براش غذا بگیره و هلما بگه سلام به تلما برسون و...
رستا دراز کشید و فاطمه را روی سینه اش گذاشت.
—بسه بسه، تازه الان واسه من حساس شده! کلا تو دوزاریت خیلی دیر میفته! اون چیزاش رو دقیق نگفت، فقط فهمیدم پای جاریتم وسطه.
—نرگس؟!
—آره، اونم کمک کرده.
گنگ نگاهش کردم و زمزمه کردم:
—مگه می شه؟ جاری من اصلا از ماجرا خبر نداشت. تازه چند روز پیش خودم بهش گفتم.
رستا سرش را تکان داد.
—پس باید صبر کنی خودش بیاد همه چیز رو توضیح بده.
کنارش نشستم.
—خودش بیاد؟!
سر بچه را نوازش کرد.
—آره، گفت میاد این جا.
از جایم بلند شدم و به طرف در اتاق رفتم.
—پس من می رم. نمی خوام ببینمش.
بچه را روی تخت رها کرد و دنبالم آمد.
—کجا؟ بذار بیاد حرف بزنه، ببینیم چی می گه.
پالتوام را از روی مبل برداشتم.
—چیزی که من با چشم خودم دیدم با حرف زدن درست نمی شه.
پالتوام را از دستم قاپید و داد زد:
—بگیر بشین گفتم.
تو دیگه شورشو در آوردی. اون موقع که باید غیرتی می شدی نشدی، حالام که داری از اون ور بوم میفتی.
حیرت زده نگاهش کردم. صدای گریه ی بچه نگاه هر دویمان را به سمت اتاق کشاند.
—برو فاطمه رو ساکت کن تا من خونه رو جمع و جور کنم.
فاطمه را بغل کردم و شروع به راه رفتن کردم. با این اطلاعات نصف و نیمه ی رستا حسابی سر در گم شده بودم. ذهنم مثل یک پازل به هم ریخته شده بود که تکه ها باهم جور در نمی آمد. چشمانم فقط رستا را دنبال می کرد که از این طرف به آن طرف می رفت و اسباب بازی های بچه ها را جمع می کرد. به سمتم آمد و همین طور که عروسک فاطمه را از کنار پایم برمی داشت، متوجه غر زدن هایش شدم.
—الان که باید دلت واسه شوهرت بسوزه نمی سوزه، اون وقت واسه من دلسوز غریبه ها شده!
می دونم دیگه، این قدر ساره زیر گوشت گفته و گفته که توام باورت شده که باید یه کاری واسه هلما بکنی. مثل داستان اون گاو ملانصرالدین.
روبرویش ایستادم.
—چه داستانی؟
صاف ایستاد و رو به بچه ها گفت:
—بچه ها! بیاید این اسباب بازیا رو ببرید تو اتاقتون. بعد رو به من ادامه داد:
—ملانصرالدین یه گاو داشته می خواسته بفروشه. خریدارها که می خواستن سرش کلاه بذارن، اون قدر اومدن و رفتن و بهش گفتن این بزت چند؟ که ملانصرالدینم باورش شد که گاوش، بزه. و به قیمت همون بز می فروشدش. حالا این که اونا بز خری کردن رو کاری ندارم منظورم اینه وقتی آدمای اطرافت کسایی باشن که یه حرف نادرستی رو هی تکرار کنن توام باور می کنی. اگه ملانصرالدین می رفت با چهار تا آدم عاقل، دور از اون بازاریا مشورت می کرد، می فهمید اونا دروغ می گن.
بعضی حرفای اشتباه و نادرست، این قدر گفته می شه که بقیه باور می کنن.
لیلافتحیپور
┈─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐