سفر پر ماجرا 61.mp3
7.75M
#سفر_پرماجرا ۶۱
💠حــرفِ آخـــر؛
خو گرفتنِ با سفرت،
تو رو از چسبیدن به دنیا، آزاد میکنه!
☑آروم و آزاد؛
درکنار دیگران، براحتی زندگی خواهی کرد.
یاد سفر، به دنیات، معنا و آرامش میده
┈─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
📘 #از_آدم_تا_خاتم📖 📝 #پارت_صد_بیستونهم 🔻 #آشنایی_خضر_و_موسیعلیهالسلام .....☝️🏻وقتی موسی از خوا
📘 #از_آدم_تا_خاتم📖
📝 #پارت_صد_وسیام
🔻 #شرط_شاگردی_موسیعلیهالسلام
🍃خضر به موسی #گفت
✨ #تو_نمیتوانی در مصاحبت با من #دوام_آوری❌،
#زیرا👈🏻 صبر تو کم است.
☝🏻 #اگر با من همراه شوی امُوری را که ↘️
▪️ #به_ظاهر ⏪ ناپسند
و
▪️ #در_باطن،⏪ حق است
از من میبینی
🔸و شما نیز مانند سایر افراد بشر 👥که به حکم کنجکاوی علاقهمند به
👈🏻 جر و بحث و جدل هستند،
⬅️ #دست_از_اعتراض_برنمیداری و
⬅️ #تاب_تحمل_آن_را_نداری!❌
🔹چگونه ممکن است در امُوری که از سنخ مشاهدات👀 عادی تو خارج است ساکت بمانی.🤨😏
🌿موسی که #شیفته_علم📚 و #تشنه_معرفت بود گفت؛
✨ «به زودی و به خواست خدا مرا #صابر و #شکیبا می یابی😃
😊☝🏻و من #نافرمانی تو را نخواهم کرد»
🍃 #خضر_گفت؛
«اگر می خواهی با من همراه شوی،
☝🏻 #باید_قول_بدهی_که در برابر کارهای من #صبر_کنی و هرچه از من دیدی #سؤال_نکنی❌
تا سفرمان به پایان رسد✅
👈🏻 آنگاه #علت انجام آن کارها را به تو #خواهم_گفت تا خاطرت آرام و آسوده گردد😌👌🏻».
🌿 #موسی درخواست او را #پذیرفت✔️ و خود را به رعایت آن مقید کرد.
⬅️و در #ساحل_دریا🏝 به همراه خضر سفر خود را آغاز کردند. تا به یک #کشتی🚢 رسیدند.
👥 آنها از مسافرین کشتی #تقاضا_کردند که آنان را سوار کشتی کنند.
🔹 موقعی که مسافرین، #نور_رسالت را در جبین این مسافران دیدند👀. #بدون_کرایه 💵آنان را پذیرفتند و مورد #لطف و #احسان☺️ قرار دادند.
👈🏻همانطور که موسی و خضر در کشتی 🚢نشسته بودند و مسافرین کشتی #غافل بودند.
🌿 خضر #دو_قطعه_تخته از چوبهای کشتی را جدا کرد.
🌼موسی که پیغمبری بزرگوار😊 بود و برای #هدایت و جلوگیری از ظلم و ستم به سوی مردم 👥فرستاده شده بود، با مشاهده👀 این منظره
😔 ناراحت و متعجّب😲 شد،
☝️🏻 زیرا دید، #احسان مسافرین کشتی با #بدی،
👈🏻 و #احترام و #تجلیل🙏🏻 ایشان با
#ناسپاسی😒 جبران می گردد.
ادامه دارد....
_☀️ 🌤 🌥 ☁️ _
┈─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🌸🌸🌸🌸🌸 بسم رب الشهدا🌷 پارت ده _مامان رضایت دادبرم...به شرط اینکع برم خاستگاری... حسین ذوق زده گفت:
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم رب الشهدا🌷
به شرط عاشقی
پارت یازده
نگاهی به سمیه که محجوب کنارش روی صندلی نشسته و آرام قران میخواند،می اندازد.پیرهن بلند سفید باروسری سفید پوشیده وصورتش را چادر سفید گلگلی قاب کرده.نمیدانست دوستش دارد یاندارد!باورش نمیشد روزی برسد که کنار دختری بنشیند وخطبه عقد برایشان جاری کنند.
=دوشیزه محترمه..سرکارخانم سمیه سلطانی فرزند مهدی،برای بار سوم عرض میکنم،آیابه بنده وکالت میدهید باصداق ومهریه معلوم شمارابه عقد دائم آقای علی مهدویان فرزند محمد دربیاورم؟آیاوکیلم؟
سمیه زیر لب بسم اللهی گفت:باتوکل به حضرت فاطمه وبااجازه رهبرم و پدرومادرم،بعله.
صدای کف وسوت وصلوات درمحضر پیچید.بعدازخواندن خطبه عقد،عالیه بالبخندبه طرفشان رفت و جعبه حلقه هارابه دستشان داد.علی دست چپ سمیه را دردست گرفت وحلقه رادردستش انداخت وآرام زیرگوشش گفت:شماهنوز سرحرفتون هستید؟
سمیه چشمانش رابه علامت آره بست و بازکرد.سمیه هم حلقه رادردست علی انداخت وبعدبقیه به طرفشان آمدند وتبریک گفتند.حسین به طرفشان آمد.روبه سمیه گفت:تبریک میگم خانم.
+خیلی ممنون.
حسین گرم دستان علی رافشردوآرام گعت:مبارک باشه داداش.دیدی بالاخره همه چی درست شد؟
_آره خداروشکر.
حسین لبخندی زد:ان شاالله تاچندوقت دیگه شهادتتوبه خانواده تبریک بگیم.
_ان شاالله😍😍
به قلم🖊️:خادم الرضا
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم رب الشهدا🌷
به شرط عاشقی
پارت دوازده
کنارعالیه روی مبل نشست:بفرمامامان جان.عقدم کردم...حالابرم دیگه؟
عاطفه خانم خیلی جدی گفت:کجا؟
_کجامامان؟؟؟سوریه دیگه.
عاطفه خانم شانه ای بالاانداخت:اول رضایت سمیه.
_سمیه راضیه.
+ازکجامطمئنی؟
_چونکه بهش گفتم همون اول.اونم قبول کرد.
+ببین علی..توالان زن داری،فقط هم خودسمیه نیس.بایدخانوادش هم راضی باشن.
علی عصبی ازروی مبل برخاست:مامان زدی زیرحرفت..باشه،اشکال نداره..مادرمی..نمیتونم چیزی بهت بگم.زنگ بزنین خانواده سمیه رو دعوت کنین.بیان خودم بهشون میگم.
عالیه گفت:علی..بنظرت نامردی نیست الان بری وسمیه رو تنهابذاری؟
_لااله الله.عالیه یچیز بهت میگما.
وعصبی به طرف پله هارفت.برگشت ونگاهی به عالیه که بخاطرحرف علی بُغ کرده بود،انداخت.دستی به صورتش کشید:ببخشید عالیه.اعصابم خورده..یچیزی گفتم..معڋرت میخوام..
عالیه چیزی نگفت.
_عالیه...
عالیه به طرفش برگشت:باشه داداش...میدونم حالتو..اشکال نداره،بخشیدم.
_ممنون.
وازپله هابالا رفت.شنیدکه عالیه میگوید:مامان تروخدااڋیتش نکن.گناه داره داداشم.منم اشتباه کردم اون حرفو گفتم...
به قلم🖊️:خادم الرضا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم رب الشهدا🌷
به شرط عاشقی
پارت سیزده
عاطفه خانم باخانواده سلطانی تماس گرفت و برای امشب دعوتشان کرد.
🌷🌷🌷
نیم ساعتی میشودکه آمده اند.خانم هادرآشپزخانه مشغول آماده کردن شام هستندوآقایون هم روی مبل نشسته اندو صحبت میکنند.
علی ازروی مبل برخاست وبه آشپزخانه رفت.همه مشغول بودندوکسی حواسش به علی نبود.نگاهی به سمیه که روی صندلی پشت میزنشسته وسالادراتزئین میکند،انداخت.دخترخوبی بود،بااینکه خودش اوراانتحاب نکرده بود،امادوستش داشت...
بلندگفت:خانماکمک نمیخواید؟
نگاه همه به طرفش برگشت.سمیه فوری چادر سفیدش راکه روی شانه اش افتاده بود،روی سرش کشید.عاطفه خانم خنده ای کردوگفت:خوبه حالانامحرم نیسین به هم.
سمیه خجالت زده لبخندی زد:ببخشید یهوهول شدم.
علی لبخندی زدازاین همه نجابتش.
عالیه روبه علی گفت:بشین به خانمت کمک کن.
سمیه چشم غره ای به اورفت.
علی چشمی گفت و روی صندلی،کنارسمیه نشست:کمک میخواید؟
سمیه آرام گفت:نه حیلی ممنون.داره تموم میشه.
علی شانه ای بالاانداخت وبه گوشه ای خیره شد.نگران این بودکه حانواده سمیه راضی به رفتنش نشوند.
سرش راکج کردوآرام گفت:سمیه خانم...میدونی چراامشب دعوتتون کردیم؟
+نه.چرا؟
_میخوام به خانوادت بگم که میخوام برم سوریه.بااین حرفِ علی،سمیه که داشت گوجه رابرای تزئین سالاد خردمیکرددستش رابرید وآخ بلندی گفت،همه هول به طرفشان برگشتند.علی هول شد.مظطرب پرسید:چیشد؟؟؟
بقیه به طرفشان آمدند.سمیه لبخندی زد:چیزی نیست.خوبم.
سمانه خانم(مادرسمیه):ببینم دستتوسمیه.
سمیه آرام دست راستش راازروی دس چپش برداشت.ازانگشت اشاره دست چپش حون می آمـد.
عالیه وایی گفت.
سمیه:چیزی نیست که بابا.بیخودی شلوغش میکنید!
علی:ولی بدبریده.
سمیه همانطورکه از روی صندلی بلند میشد گفت:نه بابا.ه طرف ظرف شویی رفت و دستش رازیر آب سردگرفت.بعدانگشت شتصش راروی زخم فشارداد تاخونش بندبیاید.علی روبه سمیه گفت:خوبی؟دستت که دردنمیکنه؟
+نه خوبم ممنون.
خواست روی صندلی بنشیندکه عالیه گفت:پاشواونور سمیه.دستت زخمه.بااین دست که نمیتونی.من میکنم.
+آخه...
=حرف نباشه.
سمیه به ناچارازروی صندلی برخاست ونگاهی غمگین به علی انداخت.ولی علی حواسش به سمیه نبود.علیبه عالیه که سالاد راتزئین میکرد،نگاه میکرد.گفت:عالیه دیگه توام وقت شوهر کردنته ها.
عالیه لبخندی خجول زدوچیزی نگفت.
سمانه خانم روبه عاطفه خانم:چراپس عطیه جان نیومدن؟
عاطفه خانم جواب داد:امشب خونه خواهرآقاامیر مهمون بودن.
=آهان.
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم رب الشهدا🌷
به شرط عاشقی
پارت چهارده
علی نگاهی به سمیه که روبرویش،کنارعالیه روی مبل دونفره نشسته،انداخت.سمیه هم نگاه غمگینش رابه اودوخته بود.علی لب زد:بگم؟
سمیه هم درجوابش لب زد:بگو.
چندلحظه که سکوت شد،علی ازفرصت استفاده کرد وبلندگفت:بااجازتون میخواستم یچیزی بگم.
آقامهدی(پدرسمیه):بفرماعلی جان.
_من...همون جلسه اول به سمیه خانم گفتم...که...میخوام برم سوریه...
خانواده سمیه متعجبـبه علی خیره شده بودند.
سینامتعجب پرسید:چی؟سوریه؟
علی سرش راتکان داد:بله.
آقامهدی گفت:یعنی چی؟نبایدقبل عقد چیزی به مابگین؟وبه طرف آقامحمدبرگشت:آقامحمد...شمایچیزی بگو.
سمیه گفت:باباجان..من میدونستم..علی آقابه من گفته بود.من خودم تصمیم گرفتم..من راضیم.
آقامهدی عصبی گفت:یعنی چی راضیم؟آقامحند..اینابچن نمیفهمن.شمابگوچخبره..
اقامحمدگفت:راستش..آقامهدی..نمیدونم چیـبگم!
عاطفه خانم زودگفت:بذاریدمن بگم.علی میخواست بره سوریه.من گفتم اول باید رضایت شماروبگیره.خیالتونوراحت کنم..اگه شمااجازه ندید،علی هیجانمیره.
_مامان....
+چیه؟مگه غیراینه؟
سمانه خانم گفت:آقامهدی..اگه سمیه خودش راضیه،چه هشکالی داره علی آقابره؟
آامهدی گفت:اشکال نداره خانم؟اینابچن..شماچرااین حرفومیزنی؟
علی گفت:آقامهدی..میدونم شماپدرین ونگران آینده دخترتون..ولی..اگه همه مث شمافکزکنن که الان داعش وسط تهران بود..منم چون میدونستم سخته برای سمیه خانم..همون اول بهشون گفتم،که بدونن وبعدتصمیم بگیرن.ایشونم قبول کردن...نمیدونم چی بگم دیگهــ!
آقامهدی گفت:من نمیدونم علی آقا.ولی رضایت نمیدم که بری.
سمیه ازروی مبل برحاست:بابا جان...لطفا..من همیشه یکی ازآرزوهام بوده که همسر مدافع حرم بشم..حالاکه شده چراشمارضانیسی؟خیلی ببخشیدبابایی..من نمیخوام بی احترامی کنم..ولی برای رفتنِ علی آقا رضایت شمامهم نیست.
آقامهدی گفت:دختر توهنوزبچه ای،نمیفهمی..پس فرداکه علی آقارفت وشهیدشد میفهمی چی میگم.
_ببخشیدآقامهدی..اماهرکسی ام که میره سوریه شهیدنمیشه حتما.اصن شهادت لیاقت میخواد.من کی ام که لیاقت شهادتوداشته باشم؟
آقامهدی:اصن ببینم علی آقا..شماکه میخواستی بری شوریه...چرااومدی خواستگاری دخترمن؟توکه میحوای بری چرایه دخترم بدبخت میکنی؟
وبعدازجایش برخاست:بااجازتون.مارفع زحمت کنیم.خانم پاشین.
همه بلندشدند.
آقامحمد:کجا!هنوز سرشبه.
اقامهدی:نه ممنون.
سمیه روبه علی لب زد:راضیش میکنم.مطمئن باش.
درجوابش علی لبخندی زدولب زد:مطمئنم که راضیش میکنی...
به قلم🖊️:خادم الرضا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم رب الشهدا🌷
به شرط عاشقی
پارت پانزدهم
باهم قدم میزدند.امروز به اصرار خانواده،باسمیه به پارک رفته بودند.
سمیه:راسی..با بابا حرف زدم..راضیش کردم...
علی به طرفش برگشت:واقعا؟
+بله.
علی لبخندی زد:ممنون...نمیدونم اگه نبودی چیکار میحواستم بکنم..خیلی خوبی سمیه.
سمیه لبخندی محزون زد:خوشحالم
_چرا؟
+چون که تو میگی خوبم.
علی خندید:یجوری حرف میزنی انگار تحفه ام من.
+ازکجامیدونی نیسی؟
_نمیدونم.
+کی میری؟
_کجا؟
+سوریه.
_هروخ کارام درست شه..بریم خونه؟
+بریم.
به طرف ماشین رفتند وسوارشدند...
🌷🌷🌷
صندلی رابیرون کشید وپشت میزنشست:راستی..سمیه خانواده شو راضی کرده برای رفتن.
همه متهجب به علی چشم دوختند.
عاطفه خانم:واقعا؟
_بله.دیگه باید برم دنبال کارام که ان شاا...
عاطفه خانم عصبی،حرف علی را قطع کرد:توغلط میکنی.
هرسه متعجب بخ عاطفه خانم نگاه میکردند.
آقامحمد:خانم مگه شرطط همین نبود؟
عاطفه خانم:علی من نمیتونم بڋارم تو بری.
_پس چراهی امیدوارم میکنی؟
+چون نمیتونم ناراحتیتو ببینم.
علی ازپشت میزبرحاست:مامان بدکردی درحقم.
+علی بشین سرجات.
_این همه کسایی که رفتن شهیدشدن..مادرنداشتن؟عشق وزندگی نداشتن؟وابستگی نداشتن؟
وبه طرف پله ها رفت وبه صدازدن های عاطفه خانم توجهی نکرد...
به قلم🖊️:خادم الرضا
┈─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یوم الحسره
📽 روز قیامت: روز حسرت
🎙#استاد_قرائتی
┈─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴سوال یک #کارگر ساده از یک روحانی
آیا معاد و روز #قیامت هست⁉️
اگه هست چرا دین دارها انقدر #فساد میکنن؟🤔
┈─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
CQACAgEAAxkDAAECJvZkggXUOFhgQuE-f2Uqh3rp9pqKLgACkgADquFpRTeEDiVW5oA_LwQ.mp3
7.59M
💥سوال یک جوان از امام رضا علیه السلام
من قیامت را باور ندارم
چه کنم باورم بشه...
و پاسخ امام رضا(علیه السلام)...
👈لطفا با معرفت گوش بدید
┈─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐