فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#امام_زمان روح کلی عالم وجود هستند...
«#اَلَّلهُم_عجِّل_لِوَلیِڪ_َالفرَج»
┄═✿๑●•●•●๑✿═┄
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
5.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
╭┈─➤🌿⊱•❁•─ 🌺─•❁•⊰
🎥 الهی عظم البلا | نماهنگ ویژه دعای فرج الهی عظم البلا با صدای دل نشین علی فانی
🍃أللَّھُمَ عجِلْ لِوَلیِڪْ الْفَرَج🍃
#کجاست_یاور_مستضعفان
🤲✨🤲✨🤲✨✨🤲✨
برای_رفع_فتنه_در_عالم
#العجل_یاصاحب_الزمان
بیاتاجوانم بده رخ نشانم😭
🍃🌼🍃 قرارهر روز🍃🌼🍃
إِلَهِی عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطَاءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ وَ ضَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ وَ إِلَیْکَ الْمُشْتَکَى وَ عَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّهِ وَ الرَّخَاءِ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ أُولِی الْأَمْرِ الَّذِینَ فَرَضْتَ عَلَیْنَا طَاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنَا بِذَلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجا عَاجِلا قَرِیبا کَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ یَا مُحَمَّدُ یَا عَلِیُّ یَا عَلِیُّ یَا مُحَمَّدُ اکْفِیَانِی فَإِنَّکُمَا کَافِیَانِ وَ انْصُرَانِی فَإِنَّکُمَا نَاصِرَانِ یَا مَوْلانَا یَا صَاحِبَ الزَّمَانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ أَدْرِکْنِی أَدْرِکْنِی أَدْرِکْنِی السَّاعَهَ السَّاعَهَ السَّاعَهَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِینَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِین
۞اللّهُمَّ اغفِر لِیَ الذُّنوبَ الَّتی تَحبِسُ الدُّعا۞
╰┈─➤🌿⊱•❁•─ 🌺─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
📘 #از_آدم_تا_خاتم📖 📝 #پارت_صد_وسیوپنجم 🔻 #اجر_بن_ابلثعلیهالسلام 🔸 #اجر، قائم مقام پدرش شد و
📘 #از_آدم_تا_خاتم📖
📝 #پارت_صد_وسیوششم
🔻 #حضرت_الیاس_علیهالسلام
.......⬅️ در همسایگی قصر پادشاه مردی #پرهیزگار و #عابد📿 زندگی می کرد.
👈🏻 او در باغ 🌳خود مشغول #زراعت و #کشاورزی👨🌾 بود.✅
♦️تا اینکه روزی #در_غیاب_پادشاه،
👸🏻 همسر پادشاه آن مرد را به #قتل🗡 رساند و باغ او را صاحب شد.😲
🔸 این اتفاق #باعث_خشم_پروردگار شد و او #الیاس_پیامبر را برای هدایت و ارشاد قوم👥 خویش #مبعوث گردانید.✔️
✨ او ابتدا یکی از بندگان صالح😇 بنیاسرائیل بود که همیشه در حال مناجات🤲🏻 با پروردگار خویش بود.✔️
🌿 #الیاس مردم را از پرستش بُتی بنام #بعل برحذر میداشت. ✋🏻
☝️🏻 #اما با تحریک پادشاه🤴🏻و همسرش👸🏻 مردم از او #نافرمانی میکردند
↩️ و هربار #مورد_تکذیب_مردم و #قصرنشینان واقع میشد😟
☝🏻 تا اینکه آنان را مورد #نفرین قرارداد و خود به دامان کوهها🏔 و جنگلها پناه برد.
✨الیاس مدت #هفت_سال در میان غاری زندگی کرد✔️
☝️🏻 تا اینکه پادشاه فرزندی👦🏻 داشت که به #بیماری_سختی🤒 مبتلا شد و پزشکان👨⚕️ #چاره_درد_او_را نزد الیاس میدانستند.
🤴🏻پادشاه گروهی را نزد او فرستاد
☝️🏻#ولی الیاس به فرستادگان پادشاه گوشزد کرد که ✨ #شفای_فرزندش_را_از_خداوند_بخواهد نه از بنده ضعیفی مثل او.✋🏻
🤴🏻 پادشاه از این پاسخ الیاس بسیار #آشفته😖 شد و پنجاه نفر را برای #قتل🗡 او به سویش روانه ساخت.
👥آنها به #پایین_کوه رسیدند و الیاس را صدا🗣 زدند. چون در گفته خویش #صادق_نبودند❌ و الیاس پیامبر این نکته را متوجه شد، از خدا خواست که #آتشی🔥 به سویشان بفرستد.
👈🏻چیزی نگذشت که #آتشی_از_آسمان☄ فرود آمد و پنجاه نفر را سوزاند.😲
↩️ بار دیگر پادشاه #کاتبش را برای ملاقات با الیاس فرستاد.
☝🏻 #اما این بار نیز #توطئه پادشاه ستمگر، نقش برآب شد😏 و چندی بعد تنها #فرزند_پادشاه_از_دنیا_رفت⚰️
🔶بعد از آن الیاس نزد زنی🧕🏻 آمد و مدتی را #پنهانی نزد آنها زندگی کرد.
👈🏻 در آن زمان زن، فرزندی خردسال👦🏻 داشت که همان #یونس_بن_متی بود☑️، #بیمار 🤧شد و از دنیا رفت. ⚰️
🧕🏻 #مادریونس از الیاس خواست تا دست بر دعا 🤲🏻بردارد و کودکش را دوباره زنده گرداند.
🌿 الیاس هم به درگاه خداوند دعا کرد، تا بار دیگر به اذنپروردگار یونس زنده شد✅.
ادامه دارد...
_☀️ 🌤 🌥 ☁️ _
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم رب الشهدا🌷 به شرط عاشقی پارت چهل +چندروزپیش که رفتم خونه ماماینا...رفتم اتاقت...دفتر ت
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم رب الشهدا🌷
به شرط عاشقی
پارت چهل ویک
شب چون فقط یک نفر میتوانست بماند،سمیه کنارش ماند.صبح سمیه پیش علی،روی صندلی نشسته بودکه دراتاق زده شد.
+بفرمایید.
درباز شد وحسین ودوسه تا ازدوستان علی وارد شدند.به سمیه سلام کردندوبه طرف تخت علی رفتندودورش راگرفتند.
حسین:توکه بازم زنده ای.
یاسین:گفتیم شهیدشدی ازدستت راحت شدیما.
_اصن ببینم شماهااینحاچیکارمیکنید؟مگه نباید الان سوریه باشین؟
محسن:مرخصی گرفتیم یه چندروزی.
+علی جان من میرم بیرون.کاری داشتی صدام کن.
_باشه عزیزم.
سمیه از اتاق خارج شد.
عباس:خوبی علی؟دردنداری؟
_آره خوبم.نه خداروشکر زیاددرد ندارم.
حسین:سمیه خانم چی؟چیزی نگف؟نگفت دیگه نرو سوریه؟
(سمیه پشت دیوار ایستاده بود)
_نه...اون طفلک یجورایی احساس دِین میکنه.چون ازاول خودش قبول کرده برم الان دیگه چیزی نمیگه.وگرنه حالش ازهمه بدتره...یوقتایی دلم میسوزه براش...
یاسین خواست جوراعوض کند:علی کِی برمیگردی سوریه؟
_نمیدونم...ازمن باشه میگم همین هفته برگردم.
عباس:آره...همین هفته!اخوی پوست دستت که بلند نشده،دوتاتیرخوردیا.
علی خندید:خب بابا..چراعصبی میشی؟
=کمِ کمش باید یه ماه بخوابی!
_اووووووووه.یه ماه.چخبره؟؟؟
به قلم🖊️:خادم الرضا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
بسم رب الشهدا🌷
به شرط عاشقی
پارت چهل ودو
دوسه روزی گذشتوعلی مرخص شد.سمیه به خانشان آمده،الان دراتاق علی دوتایی هستند.علی روی تخت نشسته وبه شیطونی های سمیه نگاه میکند.
سمیه دفتر علی را ازکتابخانه برداشت وبه طرفش گرفت:این دفترت بودخوندمش.
_بله.
+بخونم بقیشو؟
_نه.تومگه الان میذاری من وسائل شخصیتوببینم؟
+بله که میڋارم.آره اصن دحترساده میشه.احمق میشه،من همه چیمو میدم به تو ولی نو اینجوری میکنی.اصن من احمقِ سادم.اصن قهرم.
_عه...من چی گفتم اینجوری میکنی؟؟باور کن شوخی کردمـ.
+نمیخوام قهرم.
_بازش کن شوخی کردم.
+نمیخوام.
_سمیه...
+باشه.
صفحه سوم دفتر راباز کرد.سمت راست نوشته:پابه پام داره میادخدا...اگه دوسم داره پس چطوری داره خودشوبه آبواتیش میزنه تابرم؟
(سمیه بلند میخواند)
+قربون بزرگیت برم خدا...چه بنده هایی داری....وپایین ترنوشته:۱۳۹۵/۳/۱۲
خواست صفحه بعدرابخواندکه درزده شد.
_بفرمایید.
دربازشدوعالیه سینی به دست وارد شد:بفرماییدنهار.زنداداش ناهارشمارم آوردم.
+دستت درد نکنه.صدام میکردی میومدم خودم.
=نه بابا.
علی لبخندی زد:دستت دردنکنه آجی جونم.
=خواهش میکنم داداشم.من میرم..
+عالیه توام بیاپیشمون..
=نه،شماراحت باشید.
+راحتیم ما.بیاتوام.
=باشه.پس برم نهارمو بیارم بیام....
به قلم🖊️:خادم الرضا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم رب الشهدا🌷
به شرط عاشقی
پارت چهل وسه
چندروزی ازمرخص شدن علی میگذرد.امروز صبح قرار بود خانواده سمیه برای فوت یکی از بستگان به شهرستان بروند.سمیه باآنها نرفت وگقت که این چندوقتی که علی هست رامیخواهدکنارش باشد.قرار شدموقع رفتن سمیه رابه خانه علینا بیاورندواین چندروز راسمیه خانه آنهابماند،اما هنوزنیامده.علی دوباره شماره اش راگرفت.چندبوق خوردوبعدقطع شد.به سختی ازپله هاپایین وبه آشپزخانه رفت.روی صندلی نشست:مامان؟
=جانم؟کاری داشتی صدام میکردی من میومدم بالا.
_نه بابا.خوبم....مامان خانواده سمیه کِی میخواستن برن؟
=گفتن صبح زود.ساعت۷،۸.
_پس چراسمیه نمیاد؟نگرانشم....
=میادان شاالله.نگران نباش.
درهمین لحظه صدای آیفون بلندشد.
عالیه:من باز میکنم.
به طرف آیفون رفت وجواب داد:بله؟....بیاتو....سمیه اومدداداش.
علی ازروی صندلی بلندشدوازآشپزخانه خارج شد.چنددقیقه بعدسمیه آمد:سلام.
=سلام سمیه جان....خوبی عزیزم؟
+ممنون.
=چقددیر کردی!مامانت گف صبح زود میرن.
+راستش مامایناصبح زود رفتن.خواستن منوبیارن قرار شدبرم ازدوستم کتاب بگیرم دیگه اونام دیرشون شده بود،رفتن.باباگف زنگ بزنم به علی....ولی....
علی عصبی گفت:پس چرازنگ نزدی؟؟تنها راه افتادی تو خیابون.
+خب....خب میخواستی بااین حالت بیای؟
درحالی که سعی داشت آرام باشد گفت:حال من مهمه یاتنهارفتن تو؟
سمیه خجول سرش راپایین انداخت.
عاطفه خانم لبخندمعناداری به علی زدوگفت:ولش کن علی.عهـ.بیاسمیه جان....بیابشین.
+چشم...
به قلم🖊️:خادم الرضا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم رب الشهدا🌷
به شرط عاشقی
پارت چهل وچهار
تقریبایکماه وچندروز میگذرد.امروز علی به همراه سمیه وعالیه بیرون آمدند.روی صندلی روبروی هم نشستند.
چندلحظه بعدکافی مَن به طرفشان آمد:چی میل دارید؟
_لطف کنید سه تا بستنی مخصوص..
±چشم.
ورفت.
امروز تولد سمیه بود.علی هم چیزی به رویش نیاورده بود.سمیه کمی ناراحت شدولی چیزی نگفت.
کمی که گذشت،کافی مَن بستنی هاراآوردوکیکی شکلاتی به شکل قلب هم همراهشان روی میزگڋاشت.
سمیه متعجب به علی خیره بودکه علی لبخندی زد:تولدت مبارک زندگیم.
عالیه:اوووووووو.
سمیه متعحب تر شد.
_چیه؟خوشت نیومد؟
+چ...چرا...شوکه شدم.
علی جعبه کوچکی رااز جیبش بیرون کشیدوبه دست سمیه داد:ببخشیدعزیزم.بیشترپولم نرسید.
سمیه انرابازکرد.انگشتر طلاباتوپ های سفیدوطلایی خودنمایی میکرد.:دستت دردنکنه.چقدخوشگله.
_مبارکت باشه عزیزم.
عالیه هم پاکتی که همراهش آورده بودراروی میزگذاشت:بفرما.نولدت مبارک زنداداشم..
+مرسی عالیه جون.
پاکت راباز کردوروسری زیبایی ازآن بیرون آورد:مرسی...خیلی خوشگله.
_خواهش میکنم.مبارکت باشه.
سمیه لبخندی زدودردل خداراشکرکرد.
_نمیخوای کیکتوببری؟
=بنظرم اول بستنی روبخوریم.آب میشه.
_باشه بخوریم...بسم الله..
به قلم🖊️:خادم الرضا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
بسم رب الشهدا🌷
به شرط عاشقی
جلوی پاساژی نگه داشت.
سمیه:اینجا چرا نگه داشتی؟
_دوتاتون امروز یه روسری و مانتو مهمون منید
عالیه:اوووووو. علی ریخت و پاش کردی
_دیگه چه کنیم؟ یه سمیه خانم که بیشتر نداریم.
=بعلههههه. برمنکرش لعنت.
پیاده شدند و به پاساژ رفتند.
از جلوی مغازه های روسری فروشی میگذشتند.
عالیه روسری ای با رنگ فیروزه ای را نشان داد:وای سمیه اینوو.. چه نازه..
+آره خیلی خوشگله... فکر کنم بهت بیاد
=علی بریم تو ببینیمش...
به علی نگاه کرد که دید نگاه عصبی اش را به داخل مغازه دوخته.
رد نگاهش را که گرفت به فروشنده مغازه رسید که خیره به سمیه نگاه میکند و میخندد.
=بریم حالا بگردیم باز... اگه از چیزی خوشم نیومد میایم میخریمش...علی..
علی به طرفش برگشت:بله؟
=بریم.
راه افتادند و به بقیه مغازه ها نگاهی انداختند که سمیه از یک روسری خوشش آمد و به داخل مغازه رفتند.
روسری را روی سرش انداخت و به طرف علی برگشت:چطوره؟
_خیلی بهت میاد
+خوبه عالیه؟
=آره واقعا خیلی خوشگله..
+خب پس همینو میخوام..
_باشه... آقا همین رو لطف کنید
*چشم... مبارکتون باشه.. این کار از کارهای خوبمونه
علی به طرف سمیه و عالیه برگشت:شما میخواین برین نگا کنین ببینین از چیزی خوشتون میاد.. منم الان حساب میکنم میام.
باشه ای گفتند و رفتند
_چقدر شد؟
*قابل نداره.
_خواهش میکنم ... بفرمایید
*80تومن.
حساب کرد.. خواست از مغازه خارج شود که باصحنه روبرو سر جایش میخکوب شد..
همان فروشنده جوان جلوی سمیه و عالیه ایستاده و میگوید:بفرمایید داخل... حتما خوشتون میاد از کارامون..
=خیلی ممنون.. نمیخوایم... اجازه بدید میخوایم رد شیم.
-بابا چرا آخه.. بیاید تو دیگه.. حتما خوشتون میاد... به سمیه نگاه کرد:خانمی شما یچیزی بگو..
علی از مغازه خارج شد وبه طرفشان رفت.
چند قدم مانده بود به آنها برسد که فروشنده گفت:راستی به دوتا خانم فروشنده هم احتیاج داریم از دور که دیدمتون فهمیدم این کاره این.
بیاین باهم کنار میایم. حقوقشم خوبه ها.
+آقا نمیخوایم. بفرمایید کنار دیگه. عه.
-نازنکنید دیگع.
علی عصبی به طرفش رفت و یقه فروشنده را گرفت و به دیوار چسپاندش:میبندی دهنتو یا خودم برات ببندمش؟
-شما؟ ولم کن... به تو ربطی نداره.
_شیطونه میگه یه بلایی به سرت بیارم که یادت بمونه از این به بعد ناموس مردمو که دیدی باهاش چطوری رفتار کنی.
فروشنده پوزخندی زد و یقه اش را از دست علی بیرون کشید:برو خدا روزیتو جای دیگه حواله کنه. این دوتا اُمُلَم مال خودت. ازخیرشون گذشتم.
علی سیلی ای به پسر زد و گفت :این واسه اینکه یادت بمونه از این به بعد چطوری بایه خانم رفتار کنی...
بی هوا سیلی دیگری به او زد و ادامه داد:اینم برا شیرین زبونیت..
بعد به طرف سمیه و عالیه برگشت:بریم....
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم رب الشهدا🌷
به شرط عاشقی
پارت چهل وپنج
امروز۱۸ذلقعده است.علی سه روز پیش به سوریه برگشت.عالیه از پله ها پایین آمدوبه آشپزخانه رفت.مادرش باتلفن صحبت میکرد.آرام سلام کردوبدون اینکه به صحبت های مادرش توجه کند،به طرف ظرف شویی رفت و دستش راشست.عاطفه خانم خداحافظی وبعد تلفن راقطع کرد.
عالیه روبروی مادرش روی صندلی نشست:سلام.صبح بخیر
±سلام عزیزم.صبح توام بخیر.
عالیه مشغول خوردن صبحانه شد.
±نمیخوای بپرسی کی زنگ زده بود؟
=آهاراسی کی بود؟
±معصومه خانم(همسایه شان)بود.پسرخواهرش برای یکی دوهفته از قم اومده تهران.دنبال یه دختر خوب میگردن براش.معصومه خانمم تورو معرفی کرده.گفت اگه اجازه بدین امشب یافردابیان خواستگاری.راسی طلبه ام هس...
عالیه اخم کرد:مامان خواهش میکنم بگو نیان.
±چرامثلا؟
=چون من فعلا قصد ازدواج ندارم.درضمن اگرم داشتم الان که علی نیست،نمیشه.
±علی باشه مثلا چیکارت میکنه؟
=مامان...نه نمیخوام.
±نخوا.فعلا رصایت تولازم نیست.منوبابات باید تاییدش کنیم.
=ممنون..
±خواهش میکنم.صبونتوبخور فعلا.
=چشم.ولی بگم اگه شمام تاییدش کنین،جواب من منفیه.
±خوشبختی یبار درخونه آدمومیزنه.
=ینی این...اسمش چیه؟
±طاها.
=همین...ینی طاها خوشبختی منه؟
±معلوم نمیشه.باید تحقیق کنیمو باعقل جلو بریم....
به قلم🖊️:خادم الرضا
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐