اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ ، وَ كَثِّرْ عِدَّتَهُمْ ، وَ اشْحَذْ أَسْلِحَتَهُمْ ، وَ احْرُسْ حَوْزَتَهُمْ ، وَ امْنَعْ حَوْمَتَهُمْ ، وَ أَلِّفْ جَمْعَهُمْ ، وَ دَبِّرْ أَمْرَهُمْ ، وَ وَاتِرْ بَيْنَ مِيَرِهِمْ ، وَ تَوَحَّدْ بِكِفَايَةِ مُؤَنِهِمْ ، وَ اعْضُدْهُمْ بِالنَّصْرِ ، وَ أَعِنْهُمْ بِالصَّبْرِ ، وَ الْطُفْ لَهُمْ فِي الْمَكْرِ .
🤲خدایا! بر محمّد و آلش درود فرست و تعدادشان را بیافزا و سلاحشان را تیز و برّا کن و اطراف و جوانبشان را محکم و نفوذناپذیر ساز و جمعشان را به هم پیوند ده و کارشان را رو به راه کن و آذوقه آنان را پیدرپی برسان و سختیهایشان را به تنهایی کارساز باش و به یاری خود نیرومندشان ساز و به شکیبایی مددشان ده و آنان را در چارهجویی، دقّت نظر عنایت کن.
فرازی از دعای ۲۷ صحیفه سجادیه
بخوانید برای جبهه #مقاومت #غزه #طوفان_الاقصی
امشب دل امام پر از غمه
غم مظلومیت مردم غزه
لطفا دورکعت نماز بخوانید
وصدقه بدید.
دعای امام زمان پشتیبان ملت مظلوم
#طوفان_الاقصی
🇵🇸 #فلسطین 🕌✌️
#غزه 💔
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
📘 #از_آدم_تا_خاتم📖 📝 #پارت_صد_وپنجاه_وپنجم 🔻 #آرامگاه_طالوت 🔹میان وفات یوشع ⚰و سپردن نبوت به ارم
📘 #از_آدم_تا_خاتم📖
📝 #پارت_صد_وپنجاه_وششم
🔻 #نَسَب_داوود_علیهالسلام
🔸داوود #صدایی_زیبا🗣 داشت و ترجیع صوت او باعث میشد تا پرندگان 🕊از شوق در کنار او فرود آیند و تمام حیوانات 🐇🐎با شنیدن صوتش دور او حلقه بزنند.
🔹هیچکس در #زیبایی_صوت به داوود نمی رسید.❌
☝️🏻 هنگامی که #زبور میخواند همه پرندگان🕊 و کوهها🏔 با او همنوا میشدند.
🌸داوود #مژمارونی می نواخت،
او #قاری_اهل_بهشت🏞 است.
🔸پارچههای عریض از برگ درختان خرما 🌴 #میبافت و آن را به فروش میرسانید و با درآمد💵 حاصل از آن زندگی میکرد.
🔹 داوود تمام شب 🌌را به بیداری و #عبادت و #مناجات🤲🏻 با خداوند میگذراند و روزها را به #روزهداری، همیشه از #دسترنج_خود امرار معاش میکرد.✅
🔸 #داوود به معنای کسی است که #زخم_دل💔 خویش را با #محبت 😊التیام بخشید.
🔹 #داوود کسی است که #عشق ❤️و سوز خود را با اطاعت و فرمان برداری از خداوند #شفا_بخشید.
🔸داوود به هنگام گذر 🚶🏻♂از بیابان ها🏜 به #قرائت_زبور خویش می پرداخت و به همراه او تمامی #کوهها، #پرندگان و #حیوانات هم صدا می شدند و #تسبیح📿 خداوند را می کردند.
*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*
🔻 #کینه_درونی_طالوت
♥️دل ها هر قدر باصفا و به دور از کدورت باشد،☝️🏻 باز هم از حوادث روزگار ایمن نمیماند❌
👈🏻و روح مردم هر قدر پاک باشد، ممکن است در #کشاکش_روزگار جلای خود را از دست بدهد.😔
🔹روزی داوود نزد #طالوت رفت، متوجه شد 🧐که او چین بر پیشانی انداخته و ترشرویی😠 میکند.
لبخند او ساختگی است و حرکات او حکایت از #کینهای_درونی دارد!
🔸داوود با خود فکر کرد🤔 چه اتفاقی افتاده که #قلب_طالوت❤️ چنین تغییر کرده و او را این چنین #مکدر ساخته است.
🔹فکرهای گوناگونی را از سر گذراند و #سؤالات_بیشماری⁉️ برای او بوجود آمد که دلیل این حال و احوال طالوت چیست؟🤨
🌌شب تاریک فرا رسید و ظلمت🌑 خود را بر سر داوود و همسرش مکیال🧕🏻 ( #دختر_طالوت) گسترد.
☝️🏻در این حال داوود با لحنی آرام به همسرش گفت؛
✨ ای مکیال! نمیدانم در آنچه دیدهام اشتباه میکنم و یا درست فهمیدهام؟🤔
☝️🏻امروز من پدرت👴🏻 را #ترشرو و #ناراحت😔 دیدم و به نظرم رسید که با کینه و خشم به من نگاه میکرد. آیا تو در اینباره خبری داری؟⁉️
ادامه دارد....
_☀️ 🌤 🌥 ☁️ _
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗یوزارسیف💗 قسمت۹۰ پسرک صدا میزد خاله...خاله..شما همون خانومی هستید که با عمویوسف عروسی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗یوزارسیف💗
قسمت ۹۱
سمیه درحالیکه عباس را بغل گرفته بود به سمت در رفت وگفت:بفرمایید ,مااینجا مهمانیم,صاحبخانه شمایید..
پشت در زنی جوان بالباس افغانی بود وبا شرمی در صدایش گفت:ببخشید ,این عباس اقای ما اینجاست؟ کل محوطه را زیر پا گذاشتم تا پیداش کنم ووقتی یکی از خانمها گفت که حاج اقا سبحانی امده,فهمیدم که عباس را باید دور وبر ایشون پیدا کنم...
لبخندی زدم ودستش را گرفتم وبا زور اوردمش داخل وگفتم:پسرتون عباس خیلی شیرین زبانن,خدا براتون نگهش داره,بفرمایین بشینین تا یه کم با هم اشنا بشیم و بدونیم اینجاها چه خبره؟
هنوز خانومه لب,به سخن نگشوده بود که عباس به حرف در امد وگفت:زن عمو,خاله راحله مامانم که نیست,من پسر مامان سلیمه وبابا غفار هستم که خاله راحله میگه بابا ومامان باهم رفتن پیش خدا ومن میدونم که بالاخره یه روز برمیگردن ومنم قول دادم تا اونروز پسر خوب وحرف گوش کنی,باشم ,اینجوری شاید زودتر بیان...
خلاصه ی زندگی عباس را که با خیالاتش عجین شده بود را از زبانش شنیدم ,لرزه به اندامم افتاد,اخه چرا؟؟این بچه با این سن کم,چرا؟؟به چه گناهی باید اینچنین تنها باشه...
توهمین خیالات بودم که با صدای راحله که روبه عباس حرف میزد به خود امدم:هااا طفلک برا همین که طفل خوبی,بودی یک ساعته من دنبالت همه جا را زیر ورو کردم؟؟؟
سمیه که هنوز,تو بهت حرفهای ساده ومملو از حقیقت تلخ,عباس بود یه بوسه از گونه ی,عباس گرفت وگفت:راحله خانم ,عباس را به خاطر ما ببخش خصوصا ,اشاره به من کرد ,به خاطر عروس حاجی سبحانی که فکر میکنم اینجا محبوبیتی خاص داره,ببخشید وبه طرف کیفش رفت که همیشه مملو از,خورامی وهله هوله های رنگارنگ بود رفت وکلی,خوراکی جلوی عباس,گذاشت,پسرک همانطور که با دهان اب افتاده به خوراکیها نگاه میکرد اما بازهم از راحله چشم میزدوگفت:خاله راحله اجازه هست ازاینا بردارم؟
راحله خانم در حالیکه آه میکشید وبا تعارفهای ما میخواست بشنه ,با تکان دادن سرش به عباس اجازه خوردن داد..
🍁نویسنده : ط حسینی 🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗یوزارسیف💗
قسمت۹۲
راحله خانم اول با لحنی خجول رو به من کرد وگفت:ببخشید خانم,شما با حاج اقا سبحانی ازدواج کردید؟بعدش به نظر میاد افغانی نباشید یا شایدم بزرگ شده ی ایرانید چون اصلا لهجه تان شبیهه افغانی ها نیست,البته شباهت ظاهری هم ندارید..
لبخندی زدم وگفتم:درسته من ایرانی هستم وبا حاج اقا ازدواج کردم واین سفر هم ماه عسل ازدواجمان است واشاره کردم به سمیه که حالا غرق بازی با عباس بود وادامه دادم:ایشون هم دوستم سمیه,خانم علیرضامحمدی ,همون دوست حاج اقا,است..
عباس که از شیرین زبانی وبازی با سمیه لذت میبرد رو به سمیه گفت:خاله...خاله,میشه با من بیاید بیرون,یه جا خوب بلدم....میخوام نشونتون بدم...
خنده ای کردم ورو به سمیه گفتم,برو سمیه جان ,تا من گپی با راحله جان میزنم,توهم با رفیقت برو ددر و چشمکی زدم وادامه دادم اخه قدیمیا گفتن کبوتر با کبوتر....
سمیه که حسابی از کارهاوحرفهای بامزه عباس سرذوق امده بود,روبه راحله گفت:پس با اجازه وعباس را بغل کرداز من خداحافظی کرد ورفتند بیرون...
حالا که تنها شده بودم ,دوست داشتم سراز زندگی عباس دربیارم ,برا همین گفتم:شما چندوقته اینجا هستید؟عباس وخانواده اش را از کی میشناسین؟خانواده اش چی شدند و...
راحله لبخند تلخی زد وگفت:من یک ساله که ازدواج کردم,شوهرم از,لشکر فاطمییون هست هر از گاهی باایشون میام مناطق جنگی سوریه,پدرومادر عباس هم همین وضع را داشتند,همه ی ما از اهالی بامیان افغانستانیم,همین جا با هم اشنا شدیم,حتی میگفتند عباس همین سوریه به دنیا امده متاسفانه چهار ماه پیش,عباس پهلوی من بود وپدرمادرش باهم سوار ماشین بودند که مثل اینکه,ماشینشان خمپاره میخوره وباهم شهید میشن..
به اینجای حرفش که رسید انگار یاداوری اون خاطرات براش خیلی تلخ بود,اشک از چشماش سرازیر شد..
خیلی ناراحت شدم وگفتم:خوب پس الان تکلیف عباس چی میشه؟اصلا چرا اینجا,تومناطق جنگی نگهش داشتین؟؟سرپرستیش با شماست؟؟
راحله همانطور که اشک چشماش را باشال زر دوزی شده افغانیش پاک میکرد گفت...
🍁نویسنده : ط حسینی 🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗یوزارسیف💗
قسمت۹۳
راحله اشک چشماش را پاک کردوگفت:راستش این بچه بعداز شهادت پدرومادرش ,حیران وسرگردان شده وهروقت پیش یکی از خانومهای مدافع حرمی ست که همراه همسراشون میان منطقه عملیات الانم پیش من هست وقراره,اخر ماه اگه ما رفتیم بامیان,عباس هم ببریم جستجوکنیم وببینیم از اشناهاشون کسی را میتونیم پیدا کنیم که عباس را بسپریم دستشون...
خیلی خیلی از وضعیت عباس ناراحت شدم وگفتم:آخه تا اخر ماه هم خیلی راهه,اخه بچه تواین منطقه خوف وخطر ,روحش لطمه میبینه,الان شما حتما اخر ماه میرین؟
راحله که انگار از,این سوال من یه شرم زنانه رو صورتش نشست ,گفت:رفتن که میریم,اخه...اخه من تازه متوجه شدم باردارم وخانواده ام اصرار دارن برگردم اونجا چون شرایط,زندگی اونجا خیلی بهتر از,اینجاست..
راحله تازه گرم صحبت شده بود که با صدای,انفجار مهیبی که از,بیرون به گوشمان رسید زهره ام ترکید ومثل فنر از جا پریدم..
راحله خیلی با طمانینه نگاهم کرد وگفت:برای ما دیگه این صداها عادی شده,شما هم چندروز بمانید عادت میکنید
دلم گرفته بود اخر این جا,جای خوبی,برای ماندن کودکی به سن عباس حتی برلی,یک ساعت, نبود .
اما من خبر از اینده وچرخ روزگار دوار نداشتم وهرگز نمیتوانستم حدس,بزنم که سرنوشت عباس با زندگی من گره میخورد...
🍁نویسنده : ط حسینی 🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸