فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸آخرین شنبه
💛آبان ماهتون زیبا
🌸روزی پر از شادی
💛لبخند هایی از ته دل
🌸مهربونی , عشق
💛لحظات عاشقی
🌸دل پر مهر , سلامتی و
💛سرشاراز خیر و برکت
🌸برایتان آرزومندم
💛اول هفته تون
🌸عالی و در پناه خدا
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ذڪر_درمانے #دعای_محزون
#رفع_هم_وغم
❣امام صادق (علیه السلام) فرمود:👇
⚡️«هر که این دعا را سه مرتبه در صبح و سه مرتبه در وقت شام بخواند هرگز #محزون و #غمگین نخواهد شد.⚡️
💥«اَللهُمَّ اجعَلنی فی دِرعِکَ الحَصینةِ الّتی تَجعَلُ فیها مَن تُریدُ.»💥
📚مجموعه آثار شیخ عباس قمی (جلد۲، صحفه ۷۲۳)، به نقل از کافی ( جلد ۲، صحفه ۵۳۴)
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
خانواده آسمانی ۳۰.mp3
9.72M
#خانواده_آسمانی ۳٠
💥 طلاق، جدایی، ناراحتی، سرخوردگی، تنهایی، احساس بی پناهی، بیکَسی...
حاصل دل بستن به معشوقهای محدود، ضعیف و کوچک است.
و در مقابل؛
✓ آرامش، شادی، سرشار بودن از عشق، امیدوار بودن و...
محصول دلدادگی به معشوقیست بزرگ، زیبا و نامحدود.
- آیا انسان میتواند در کنار داشتن عشقهای زمینی نیز، شاد و آرام باشد؟
#استاد_شجاعی 🎤
#استاد_پناهیان
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
806_3082854586.mp3
929.6K
🔊 #فایل_صوتي_امام_زمان
🎧 آنچه خواهید شنید ؛ 👇🏻
🔻بعضیها حاضر نیستند........انجام بدهند و آیا ما حاضریم؟ ⁉️
👤 #استاد_شجاعی 🎤
حجم کمتر از یک مگابایت
#یازینب
_☀️ 🌤 🌥 ☁️ _
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
📘 #از_آدم_تا_خاتم📖 📝 #پارت_صد_وشصت_ونهم 🔻 #پایان_عمر_داوود (علیه السلام) 🔹حضرت داوود ـ علیه السلا
📘 #از_آدم_تا_خاتم📖
📝 #پارت_صد_وهفتادم
🔻 #مشخصات_و_ویژگیهای_حضرت_داوود
🔹یکی از پیامبران بزرگی که علاوه بر☝️🏻 #قدرت_معنوی📿 و #نبوّت، دارای حکومت ظاهری وسیع نیز بود، #حضرت_داوود ـ علیه السلام ـ است✅
✨که نام مبارکش #شانزده_بار در قرآن آمده است.
🔸حضرت داود ـ علیه السلام ـ در سرزمینی بین مصر و شام دیده به جهان گشود،
☝️🏻او #از_نوادههای_حضرت_یعقوب است✔️ و به نُه واسطه به یکی از فرزندان حضرت یعقوب میرسد، پدرش 🧔🏻« ایشا» نام داشت.
🔹 او #صد_سال عمر کرد،
👈🏻که #چهل_سال از آن را حکومت👑 نمود.
🔸 #ماجرای_شهرت_داود ـ علیه السلام ـ
▪همانطور که پیش از این شرح داده شد
☝️🏻آن هنگام شروع شد که...
🔹به عنوان #یکی_از_سربازان_طالوت، به جنگ⚔ جالوت و لشکرش رفت و با سنگی که در فلاخن خود نهاده بود، #جالوت_جبّار را کشت✅
🔸« ایشا» ده پسر داشت، داود ـ علیه السلام ـ #کوچکترین آنها بود.
✨حضرت داود ـ علیه السلام ـ بسیار #خوش_صوت🎶 بود، به طوری که وقتی صدایش به مناجات🤲🏻 بلند میشد، #پرندگان🕊 به سوی او میآمدند و #حیوانات_وحشی🐆 گردن میکشیدند☝️🏻 تا صدای دلنشین او را بشنوند،
🌿 او کوتاه قد و کبود چشم 👀و کم مود بود،☝️🏻 در میان بنی اسرائیل و در پیشگاه طالوت فرمانده #شجاع💪🏻 و #با_ایمان 📿لشکر بنی اسرائیل، دارای #موقعیت_عظیم بود
⬅️ پس از آن که #طالوت از دنیا رفت، بنی اسرائیل حکومت و فرماندهی طالوت را، در اختیار #داوود ـ علیه السلام ـ گذاشتند، و همه #ثروتهای_طالوت💰 را به او سپردند، وقتی که به حاکمیّت رسید، خداوند او را به #مقام_پیامبری نیز رسانید.
*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*
🔻 #مختصری_از_زندگینامه_حضرتداوود
▪️ #لقب: نبیالله الحکام
▪️ #معنای_اسم_داود= محبوب
▪️ #پدر: ایشا
▪️ #تاریخ_ولادت: ۴۳۳۳ سال بعد از هبوط ادم
▪️ #مدت_عمر: ۱۰۰ سال
▪️ #بعثت:خداوند او را در فلسطین مبعوث کرد و به او سلطنت و حکومت داد✅
▪️ #محل_دفن: بیتالمقدس واقع در قریهداود در کشور فلسطین
▪️ #نسب: داود بن عوید بن باعز بن سلمون بن نحشون بن عمی نادب ین رام بن حضرون بن فارص ین یهود ین اسحاق بن ابراهیم (ع)
▪️ #تعداد_فرزندان : ان حضرت حضرت ۸ پسر داشت.
▪️ #مختصری_از_زندگینامه: حضرت داود یکی از پیامبران بنی اسراییل است که☝️🏻 در بیت اللحم متولد گردید
🔹 #در_ابتدای_جوانی شبانی🐑 میکرد و به خاطر👈🏻 #شجاعت و #دانایی 📚و #صدای_خوبی🎶 که داشت شهرت یافت
🔸 و در نزد ( شانول)پادشاه وقت تقرب پیدا کرد و دختر🧕🏻 او را به همسری گرفت و #وارث_سلطنت گردید✅
🔹آن حضرت ( مزامیر)را تصنیف کرد و #بیت_المقدس را پاییتخت خود قرار داد
🔸 حضرت داود حضرت #سلیمان را به عنوان وصی و جانسین خویش معرفی کرد و طرح و نقشه #مسجد_الاقصی 🕌را به #حضرت_سلیمان داد تا ان را بنا کند.
ادامه دارد....
_☀️ 🌤 🌥 ☁️ _
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗یک فنجان چای با خدا💗 قسمت35 او با قربان صدقه های مادرانه اش مرا به اتاقم برد. به محض ج
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗یک فنجان چای با خدا💗
قسمت36
جیغ زدم..بلند...دوست نداشتم خودم را ببینم..پس آینه محکوم شد شکستن.. پروین هراسان به اتاقم آمد.با فریاد این زنِ تپل و مهربان را به بیرون هُل دادم. تا جاییکه از دستم برمیآمد شکستم و پاره کردم و در این بین در زدنهای گریان پروین پشت در اتاق قصد قطع شدن نداشت. صدایش را میشنیدم:( آقا حسام، مادر.. تو رو خدا خودتو زود برسون.. این دختره دیوونه شده...در اتاقم بسته..میترسم یه بلایی سر خودش بیاره.. من که زبون این بچه رو نمیفهم..)
مدتی گذشت...تتمه ی توانم را صرفِ خانه خرابیم کرده بودم و حالی برایِ ادامه نبود.. روی زمین، تکیه زده به کمد نشستم.. دیگر چه چیزی از همه ی نداشته هایم، داشتم تا برایش زندگی کنم..؟؟با ضعیفی عجیب تکه ی خورد شده از آیینه را برداشتم...
تمام لحظه های نفس کشیدنم را مرور کردم...معدود خنده هایم با دانیال... شوخی هایش..جوک های بی مزه اش.. سر به سر گذاشتن های بچه گانه اش.کل عمرم خلاصه میشد در دانیال. تکه ی تیزِ آیینه را روی مچ دستم قرار دادم.. مردن هم جرات میخواست و من یکبار نخواسته تجربه اش کرده بودم. چشمانم را بستم.که ناگهان ضربه ایی آرام به در خورد:( سارا خانووم.. لطفا درو باز کنید.. ) خودش بود...قاتل خوش صدای تنها برادرم...
صدایش را شنیدم.درست مانند وقتی که قرآن میخواند نرم و خوش آهنگ.. اما من متنفر بودم، نه از صدا، که از صاحبش..
دوباره ضربه ایی به در زد:( سارا خانووم..خواهش میکنم درو باز کنید..)
زیادی آلمانی را خوب حرف میزد. به همان خوبی که ته مانده ی انگیزه ی زندگیم را گرفت. دیگر چه داشتم که دل وصل کنم به بودن و نفس گرفتن؟ زیبایی، آخرین چیزی بود که از دست دادم و حالا به امید مرگ باید لحظه های آغشته به سرطانم را میشمردم.. صدایش در گوشم موج زد:( سه ثانیه صبر میکنم.. در باز نشد، میشکنمش..)
پس سه ثانیه برای گذشت از زندگی و نجات از دستِ این مسلمان داعش مسلک وقت داشتم.. باید داغِ این رستگاریِ نکاحین را به دلش میگذاشتم.تکه ی آیینه را با وجودی لرزان شده از ترس روی مچ دستم فشار دادم.. مُردن کارِ ساده ایی نبود، دستم سوخت،چند ضربه ی محکم به در خورد، من با تمام وجود وحشت کردم، و در شکست...
با موهایی پریشان.. صورتی خوابیده در ریش و لباسی که عدم هماهنگی در رنگهایش، عجله برای رسیدن به این خانه را نشان میداد. با رنگی پریده، سری پایین و چشمانی چسبیده به دستم، حیرت زده روبه رویم ایستاد:
(صبر کن.. داری چیکار میکنی..) زخم دستم سطحی بود..پروین با دیدنم جیغ زد.عصبی فریاد زدم:( دهنتو ببند!)
حسام با آرامشی هیستیریک از پروین خواست تا اتاق را ترک کند. دو قدم به سمتم برداشت. خودم را عقب کشیدم... آرزوی این تَن را به دل میگذاشتم. (نزدیک نیا عوضی..) ایستاد. دستانش را تسلیم وار بالا برد.حسِ جوجه اردکی را داشتم که در حصاری از گربه های گرسنه دست و پا میزند. (باشه.. فقط اون شیشه رو بنداز کنار.. از دستت داره خون میاد..)
روزی میخواستم زندگی را به کامش زهر کنم. اما حالا داشتم جانم را برای اخلاصی از دستش معامله میکردم. ترس و خشم صدایم را میخراشید: (بندازم کنار که بفرستیم واسه جهاد نکاح؟؟ مگه تو خواب ببینی..وقتی دانیالو ازم گرفتی..وقتی با اون خدا و اسلامت تنها خوشیمو آتیش زدی و کَردیش یه قصاب عین خودتو اون دوستای لعنتیت، عهد کردم که پیدات کنمو خِرخِرتو بجوئم.. اما تو پیدام کردی اونم به لطف اون عثمان و یانِ عوضی..و درست وقتی که حتی انرژی واسه نفس کشیدن ندارم.. نمیدونمم دنبال چی هستی.. چی از جوونم میخوای.. اما آرزوی اینکه منو به رفقای داعشیت بدی رو به دلت میذارم.)گوشیم به صدا درآمد و حسام به سمتم دوید..غافلگیر شدم..به شیشه ی مشت شده در دستم چنگ زد و من با تمام نیرویی که ترس، چند برابرش کرده بود در عین مقاومت، حمله کردم.
نمیدانم چند ثانیه گذشت.. اما شیشه در دستش بود و از پاره گیِ به جا مانده رویِ سینه اش خون بیرون میزد.. هارمونی عجیبی داشت قرمزیِ رنگ خون و پیراهن اسپرت و دودی رنگش.. روی دو زانو نشسته بود و جای زخم را فشار میداد. کاش میمیرد.. چرا قلبش را نشکافتم؟؟ مبهوت و بی انرژی مانده بودم..
شیشه را به درون سطل پرتاب کرد.. چهره اش از فرط درد جمع شده بود اما حرفی نمیزد. شالِ آویزان شده از میزم را برداشت و روی سرم انداخت. گوشی مدام زنگ میخورد..مطمئن بودم یان است. گوشی را برداشت با صدایی گرفته از سلامتیم گفت.. این آرامش از جنسِ خاطراتِ صوفی نبود.. مشتی دستمال کاغذی برداشت و روی زخم گذاشت که در برقی از ثانیه، تمامش خونی شد!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸