🤲#رسیدنبهحاجاتبا۵آیهازقرآن
🌺هرکس این پنج آیه را ( که اسم اعظم در آن ها است )
❣هر روز ۱۱ مرتبه بخواند برای او هر امر مهمی آسان گردد و به زودی به مراد خویش ان شاء الله خواهد رسید :
١- آیة الکرسی تا وَهُوَ الْعَلِيُّ الْعَظِيمُ
۲-اللّهُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ الْحَيُّ الْقَيُّومُ
۳-اللّهُ لا إِلَهَ إِلاَّ هُوَ لَيَجْمَعَنَّكُمْ إِلَى يَوْمِ الْقِيَامَةِ لاَ رَيْبَ فِيهِ وَمَنْ أَصْدَقُ مِنَ اللّهِ حَدِيثًا
۴-اللَّهُ لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ لَهُ الْأَسْمَاء الْحُسْنَى
۵-اللَّهُ لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ وَعَلَى اللَّهِ فَلْيَتَوَكَّلِ الْمُؤْمِنُونَ
📚منبع : کلم الطیب ص۵۶ و۵۷
هفت شهر عشق ج ۱ص۱۹۶
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
🌷 رسول اکرم (صلي الله علیه وآله) :
☘ شش توصیه را از من قبول کنید تا
من هم بهشت را برای شما ضمانت کنم:
1️⃣ هرگاه سخن گفتید دروغ نگویید
2️⃣ اگر وعدهای دادید برخلاف آن عمل نکنید
3️⃣ اگر امانتی به شما سپرده شد خیانت نکنید
4️⃣ چشمان خود را [از حرام] فرو بندید
5️⃣ پاکدامن باشید
6️⃣ دست و زبان خود را [از حرام] نگه دارید.
📚 خصال ، ج۱،ص۳۲۱
#نشـرپـیامصـدقهجـاریهاست💯
#احادیث
#تفسیر_قرآن
🌺الّلهُمَّ صَلِّ عَلے مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌺
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
🔖آیت الله محمد تقی بهجت می فرمودند :هر کس هر روز سوره یس بخواند و ثواب آن را به حضرت زهرا سلام الله علیها هدیه کند و همچنین دعای عهد و ثواب آن را به مادر امام زمان ارواحنا فداه هدیه کند، سورة واقعه شبها خوانده میشود ثوابش را به أمیرالمؤمنین علیه السلام هدیه کند .چه بخواهد و چه نخواهد عاقبت بخیر می شود نخواهد هم به زور می شود!
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
«#نشر #صدقه #جاریه💯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
『
🔖بدجوری توی گرفتاریها
گیر کردم!
🎙#اســـتــــــــــاد_شـــــــجــــــاعـــی
✨__#نَشـــــــر=صَــــدَقِہ جاریِہ
╰➤
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
📘 #از_آدم_تا_خاتم📖 📝 #پارت_صد_وهفتاد_وچهارم 🔻 #به_حکومت_رسیدن_سلیمان_علیهالسلام 🌷چون که داوود از
📘 #از_آدم_تا_خاتم📖
📝 #پارت_صد_وهفتاد_وپنجم
🔻 #آشوب_داخلی
🔹 #آبیشالوم مردم👥 را بسوی خود فراخواند و قوم برخاستند و #شورش⚔ بالا گرفت، آشوب گسترده ای بر #اورشلیم حاکم شد و بیم آن میرفت که #تَر_و_خشک را نابود سازد.😲
🔸 داوود از جریان آگاه🧐 شد و بر او گران آمد که #فرزندش علیه وی #قیام کند.
☝️🏻 اما ٫خویشتنداری کرد✔️ و به اطرافیان خود گفت؛
✨بیائید از شهر🏘 خارج شویم تا از #غضب_آبیشالوم😡 در امان باشیم.
🔹 داوود و اطرافیان او با عبور از #نهر_اردن🌊 به بالای #کوه_زیتون🏔 پناه بردند.
👥عدهای به #فحاشی_داوود پرداختند و با حرفهای نامربوط او را ناراحت 😔ساختند.
🔸داوود به درگاه خدا شتافت و دست به #تضرع برداشت🤲🏻 و از خدا خواست وی را از این ناراحتی #نجات_دهد
👈🏻 و این بلایی که او را احاطه کرده است از او برطرف گرداند.☑️
🔹آنگاه که #داوود_اورشلیم_را_رها_کرد و از آن خارج شد، آبیشالوم وارد شهر شد و زمام امور را به دست گرفت.
🔸داوود ناچار فرماندهان خود را فرستاد و به آنان #سفارش_کرد☝️🏻 که این آشوب را با عقل و تدبیر🤔 کنترل نمایند و حتی الامکان در #سلامت_فرزندش_آبیشالوم سعی نمایند✅
☝️🏻ولی سرنوشت فرزند داوود غیر از خواسته پدر مهربان بود.😔
👥 #فرماندهان_لشکر_داوود بر آبیشالوم مسلط 💪🏻شدند و راهی غیر از #قتل🗡 او نیافتند.🤷🏻♂️
🔸 لذا او را کشتند و #آشوب_فرو_نشست و مردم نفس راحتی کشیدند.
*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*
🔻 #حکومت_سلیمان_علیه_السلام
🔹هنگامی که بنا به وصیت📜 حضرت داوود #سلیمان به تخت سلطنت تکیه زد و به پیامبری رسید #سیزده_سال بیش نداشت.❌
🔸به لطف خداوند سلیمان بر سلطنتی #استوار 💪🏻و مملکتی #پهناور و مقامی #ارجمند دست یافت.✅
♦️مشهور است، در این زمان برادر دیگر #آبیشالوم که « #ادونیا» نام داشت در زمان سلطنت سلیمان هواداران آبیشالوم را گرد👥 خود فراخواند و #شورش_جدیدی را علیه سلیمان رهبری کرد،
☝️🏻 در این زمان نیز سلیمان ناچار🙁 به #مبارزه⚔ شد و شورشیان و فتنه جویان را #سرکوب_کرد و برادرش ادونیا نیز در جریان این درگیری #کشته_شد
🔹در ابتدای حکومت، سلیمان خود را از مردم #مخفی_کرد تا زمانی که خداوند اراده کرد که او از پس پرده غیبت #ظهور نماید و علنا به دعوت خویش ادامه دهد.✅
ادامه دارد....
_☀️ 🌤 🌥 ☁️ _
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗یک فنجان چای با خدا💗 قسمت60 با تک تک جملاتی که بر زبان می آورد، تمام آن خاطرات بد طع
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗یک فنجان چای با خدا💗
قسمت61
پرستار که حالا میدانستم اکبر نام دارد به میان حرفش پرید ( عه.. عه .. عه .. من کی مثه زندانبانا بالای سرت بودم؟؟ آخه بچه سید، اگه تو اتاق بقیه مریضا فضولی نکنی که من دنبالت راه نمیوفتم.. تمام مریضایِ بخش میشناسنت.. اینم از الانت که بدون ویلچر واسه خودت راه افتادی..)
زن دستی بر موهای ِ نامرتب حسام کشید ( فدایِ اون قدت بشم من .. قبول کن مادر که تو آدم بشو نیستی.. از الانم هر وقت خواستی جایی بری، بدون ویلچر تشریف ببری، گوشِ تو طوری میپیچونم که یه هفته ام واسه خاطرِ اون اینجا بستری بمونی..)
حسام ابرویی بالا انداخت و آب دهانی قورت داد ( مامان به خدا امروز دکترم گفت دیگه کم کم ویلچرو بذار کنار.. مثلا مگه من فلجم.. این اکبر بیخود داره خود شیرینی میکنه.. در ضمن گفتم سارا خانووم فارسی حرف زدنو بلد نیستن، اما معنیِ کلماتی فارسی رو خوب متوجه میشنااا.. آّبرمو بردین..)
لبهایم از فرطِ خنده کش آمد.. این مادر و پسر واقعا بی نظیر بودند..
ناگهان تصویر مادرِ بی زبانم در ذهنم تجدید شد.. و کنکاشی برایِ آخرین لبخندی که رنگِ لبهایم را دیده بود.
حسام سرش را به سمت من چرخاند ( سارا خانووم. ایشون مادرم هستن و اسم واقعی من هم امیر مهدیِ .. امروز خیلی خسته شدین.. بقیه ی ماجرا رو فردا براتون تعریف میکنم..)
به میان حرفش پریدم که نه، که نمیتوانم تا فردا صبر کنم. و او با آرامشی خاص قول داد تا عصر باقی مانده ی داستان را برایم تعریف کند..
مادر حسام پیشانی ام را بوسید و همراه پسرش از اتاق خارج شد..
چشمم به کبوتر نشسته در پشتِ پنجره ی اتاقم افتاد. مخلوطی از خاطراتِ روزهایِ گذشته ام و دیدار چند دقیقه پیش حسام و مادرش در ذهنم تداعی شد..
چرا هیچ وقت فرصت خندیدن در خانه ی مان مهیا نمیشد؟؟ اما تا دلت بخواهد فرصت بود برایِ تلخی و ناراحتی..
تهوع و درد لحظه ایی تنهایم نمیگذاشت و در این بین چقدر دلم هوایِ فنجانی چایِ شیرین داشت با طعم خدا..
خدایی که خیلی دیر فهمیدم هست.. درست وقتی که یک بند انگشت با نبودن فاصله داشتم..
دلهره ی عجیبی به سینه ام چنگ میزد. حتی نفسهایی که می کشیدم از فرط ترس میلرزید.. کاش فرصت برایِ زنده ماندن بیشتر بود.. من اصلا آمادگی مرگ را نداشتم..
آن روز تا غروب مدام خدا را صدا زدم.. از ته دل.. با تمام وجود.. به اندازه تمام روزهایی که به خدایی قبولش نداشتم.
و آرزو میکردم که ای کاش حسام بود و قرآن میخواند. هر چند که صدایِ اذان تسکینی بود برآن ترسِ مرگ زده، اما مسکنِ موجود درآن آیات و صوتِ حسام، غوغایی بی نظیر به پا میکرد بر جانِ دردهایم..
حسام آمد.. یالله گویان و سربه زیر در چهارچوب درب ایستاد..
از فرط درد پیچیده در خود رویِ تخت جمع شده بودم اما.. محضه احترام، روسریِ افتاده رویِ بالشت را بر سرم گذاشتم. عملی که سرزدنش حتی برایِ خودم هم عجب بود..
حسام چشم به زمین دوخته؛ لبخند برلب نشاند. انگار متوجه روسریِ پهن شده رویِ سرم شد.. (پرستار گفت شرایطتون خوب نیست. اومدم حالتونو بپرسم.. الان استراحت کنید، بقیه حرفا بمونه واسه وقتی که حالتون بهتر شد.. فعلا یا علی..)
خواست برود که صدایش زدم ( نرو.. بمون.. بمون برام قرآن بخوون..)
و ماند، آن فرشته سربه زیر…
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗یک فنجان چای با خدا💗
قسمت62
آن شب در هم آغوشیِ درد و آیاتِ وصل شده به حنجره ی حسام به خواب رفتم
با بلند شدنِ زمزمه ی اذان از جایی دور و بیرون از پنجره ی اتاقم، چشم به دوباره دیدن گشودم. آسمانِ صبح، هنوز هم تاریک بود..
و که حسامی با قرآنی در آغوش و سری تکیه زده به صندلی در اوج خواب زده گی، آرامشش را دست و دلبازانه، فخرفرشی میکرد.
به صورتِ خفته در متانت اش خیره شدم. تمام شب را رویِ همان صندلی به خواب رفته بود؟
حالا بزرگ ترین تنفر زندگیم در لباس حسام، دلبری میکرد محضه خجالت دادنم. اسلامی که یک عمر آن را کثیف و ترسو و وحشی شناختم، در کالبد این جوان لبخند میزد بر حماقت سارا..
زمزمه ی اذان صبح در گوشم، طلوعی جدید را متذکر میشد، طلوعی که دهن کجی میکرد کم شدنِ یک روزِ دیگر ازفرصتِ نفس کشیدن ، و چند در قدمی بودنم با مرگ را..
و من چقدر ته دلم خالی میشد وقتی که ترس مثله آبی یخ زده، سیل وار آوار میکرد ته مانده زندگیم را..
آستین لباسش را به دست گرفتم و چند تکان کوچک به آن دادم..
سراسیمه در جایش نشست. نگاهش کردم.. این جوان مسلمان، چرا انقدر خوب بود؟ (نماز صبحه..)
دستی به صورت کشید و نفسی راحت حواله ی دنیا کرد (الان خوبین؟)
سوالش بی جواب ماند، سالهاست که مزه ی حال خوب را فراموش کردم ( دیشب اینجا خوابیدین؟)
قرآن را روی میز گذاشت (دیشب حالتون خیلی بد بود، نگرانتون شدیم.. منم اینجا انقدر قرآن خووندم، نفهمیدم کی خوابم برد.. ممنون که بیدارم کردین. من برم واسه نماز. شما استراحت کنید، قبل ناهار میام بقیه داستانو براتون تعریف میکنم… البته اگه حالتون خوب بود..)
دوست نداشتم فرصتهایِ مانده را از دست بدهم.. فرصتی برایِ خلاء.
سری تکان دادم ( من خوبم.. همینجا نماز بخوونید، بعد هم ادامه ماجرا رو بگین..)
بعد از کمی مکث، پیشنهادم را قبول کرد.
بعد از وضو و پهن کردنِ سجاده به نماز ایستاد. طنین تلفظِ آیات، آنقدر زیبا بود که میل به لحظه ایی چشم پوشی نداشتم..
زمانی، نماز احمقانه ترین واکنش فرد در برابر خدایی بود که نیستی اش را ملکه ی روحم کرده بودم. و حالا حریصانه در آن، پیِ جرعه ایی رهایی، کنکاش میکردم.
بعد از اتمام نماز، نشسته بر سجاده کتابی کوچک به دست گرفت و چیزی را زیر لب زمزمه کرد. با دست به سینه گیِ خاص و حالتی ارادتمندانه.انگار که در مقابلِ پادشاهی عظیم کرنش کرده باشد.
و من باز فقط نگاهش کردم. عبادتش عطرِ عبادتهایِ روزهایِ تازه مسلمانیِ دانیال را میداد.
سر به زیر محجوب رویِ صندلی اش نشست و حالم را جویا شد..
اما من سوال داشتم ( چی تو اون کتاب نوشته بود که اونجوری میخوندینش؟؟).
در یک کلمه پاسخ داد (زیارت عاشورا.. ). اسمش را قبلا هم شنیده بودم. زیارتی مخصوصِ شیعیان.
زیارتی که حتی نامش هم، پدرم را به رنگ لبو درمیآورد..
نوبت به سوال دوم رسید ( چرا به مهر سجده میکنی؟ یعنی شما یه تیکه خاک وگلِ خشک شده رو به خدایی قبول دارین؟؟)
با کف دست، محاسنش را مرتب کرد ( ما “به ” مهر سجده نمیکنیم.. ما “روی” سجده میکنیم..)
منظورش را متوجه نشدم
( یعنی چی؟؟ مگه فرقی داره؟؟)
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸