eitaa logo
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
245 دنبال‌کننده
8.9هزار عکس
9.7هزار ویدیو
106 فایل
یــــا ابـــاصـــالــح المــہـد ے ادࢪڪـنــے ارتبــاط بـا خــادم ڪـانـال: @rahimi_1363 بـا بـه إشـتــراڪـ گـذاشـٺــن لینـڪـ ڪـانـال راه ســعــادٺ،در ثـــوابــــ نـشـــر مـطـالــبـــ شــریـڪـ بــاشـیــد ۩؎ @masirsaadatee
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☝️ 👆 8⃣📿 لٰا اِلٰهَ اِلَّا اللهُ المَلِكُ الحَقُّ المُبین (معنی:معبودي جز خدا نيست پادشاه برحق آشکار) : در روایت آمده از رسول خدا هرکس هرروز ✨💯 مرتبه✨ این ذکر را بگوید خداوند او را هشت منفعت می‌دهد: ١.وحشت قبرش را برمی‌دارد ٢.از فقر می‌رهاند ٣.ثروتمند می‌کند ۴.درب بهشت را برای او باز می‌کند و هرکس بعد از نماز صبح هرروز بگوید: ۵.سختی دنیا و آخرت را بر او آسان می‌کند ۶.او را از شرّ ظالم نگه می‌دارد ٧.او را از شرّ شیطان نگه می‌دارد ٨.ایمانش به گناه ازبین نمیرود 💯برجمال دلربای مهدی صلوات ➖➖➖➖➖➖ 💎روز ۵شنبه ۲ رڪعت نمازبـہ نیت ڪسب مال وثروت بخواند‌ و سپس《سوره یاسین》بخواندواین عمل را تا ۳ روز انجام دهد بهتر است 📚گوهر شب چراغ ۱۵۷/ ۲ نشربا‌ذڪرصلوات‌براے‌ظهور‌قائم ╔═•══❖•ೋ° @masirsaadatee ╚═•═◇🕌⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
📘 #از_آدم_تا_خاتم📖 📝 #پارت_صد_وهشتاد_ودوم 🔻 #سلیمان_و_هُدهُد 🔹سلیمان به فکر بنای #بیت_المقدس🕌 در
📘 📖 📝 🔻 🔹سلیمان از این دچار حیرت😲 شد و تصمیم به پی گیری خبر هدهد گرفت ↩️لذا گفت؛ 🍃 من درباره این خبر 🔍 و صحت آن را بررسی میکنم✔️ ☝🏻اگر حقیقت همان است که بیان کردی، این نامه✉️ را نزد ببر و به آنان برسان✔️ ⏪سپس در کناری بایست و را جویا شو.✔️ 🕊 نامه را برداشت و به سوی رفت و او را در 🏛 در شهر یافت و نامه را بر دامن بلقیس انداخت. 🔸 نامه✉️ را برداشت و چنین خواند؛ 📃✨«این نامه از و بنام خداوند بخشنده و مهربان است، ☝️🏻 از تکبر از دعوت من ❌ و همگی در حالیکه 🙌🏻 هستید نزد من بشتابید.✔️» 👸🏻 بعد از خواندن نامه📃، فرماندهان و بزرگان دولت خود را فراخواند و با آنها به 👥 پرداخت، ✔️ 👈🏻تا بدین وسیله اعتماد آنان را جلب و از تدبیر آنها استفاده کند و به این ترتیب خود را حفظ نماید.✅ 🔸چون ملکه موضوع را بیان کرد، ؛ 👥: ما فرماندهان و فرزندان جنگ⚔ و نبردیم، و امور خود را به فکر و 🧐تو واگذار کرده ایم شما امر بفرمائید، ✋🏻ما همچون انگشتان دست🖐🏻 در اختیار تواییم☑️ 👸🏻ملکه از پاسخ آنها دریافت که مایل به می باشند، 🔹لذا نظر آنها را 😣 و به آنها اعلام کرد که ☝️🏻 بهتر می باشد، سزاوار عاقلان صاحب نظر اموری است که برای آنان و باشد و خردمند باید حتی الامکان در بکوشد💪🏻 ↩️ و سپس در آن چنین گفت؛ 👸🏻: هرگاه زمامداران بر دهکده ای 🏘غلبه کردند و به زور وارد آن شدند، ▪️آن را ویران🏘 می سازند، ▪️آثار تمدن را نابود کرده ▪️و عزیزان آن سرزمین را ذلیل میسازند. ▪️بر مردم ستم روا داشته ▪️و در بیدادگری افراط می نمایند، 👆🏻این در هر عصر و زمانی است. 🔹از این رو من هدیه‌ای از جواهر درخشان💎 و تحفه های نفیس و گرانبها برای سلیمان می فرستم تا منظور او را درک و روش او را و به این وسیله را حفظ کنم.😊 ادامه دارد.... _☀️ 🌤 🌥 ☁️ _ ڪلیڪ ↩️ ‌‌↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷ ─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ╔═ೋ✿࿐ ⛥ @masirsaadatee ╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان جدید کانال با نام: 💗 💗 🍁نویسنده : طلا بانو🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ڪلیڪ ↩️ ‌‌↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷ ─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ╔═ೋ✿࿐ ⛥ @masirsaadatee ╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 قسمت1 بسم الله الرحمن الرحیم همه ی روز های خوب خدارادوست دارم . صبح که از خواب بیدار می شوم حس خوبی دارم، تولدی دوباره و شروعی پرانرژی، برای زندگی ای که گاهی با دلمان راه نمی آید و بی نهایت سخت گیر میشود ، اما بازهم خوبیش به این است که می گذرد و نمی ماند... به روزهای خوب زندگی ام امیدوارم ، امید دارم به ساعتی که قراراست روی خوشبختی ام تنظیم شود. - امروز ذوق زده از خواب بیدار شدم ، قراراست بعد از مدت ها با دوستانم خلوت کنم . چه حسی از این بهتر که با رفقای نابم ، چند ساعتی در دنیای دخترانه غرق شوم . قرار است با سوگل و مینو برای خرید به بازار برویم و نهار را باهم باشیم . شب، بچه های دانشگاه جشنی را ترتیب داده اند و من هم جزو لیست دعوتی ها بودم ... از مینو پرسیدم جو مهمانی چطوراست و او گفت که یک مهمانی ساده است ؛ سخت نگیر! - من، زیاد اهل مهمانی و دورهمی نبودم ... تا وقتی حاج بابا زنده بود ؛ فقط مهمانی های خانوادگی را می رفتم. بعد حاج بابا هم دیگر حال و حوصله ای برای مهمانی نداشتم. ولی اینبار فرق داشت، دلم می خواست برای اولین بار با دوستانم وقت بگذرانم و اندکی طعم جوانی را بچشم. حس کردم برای فرار از دنیای اطرافم بد نمی شود اگر کمی به خودم زنگ تفریح بدهم . 🍁نویسنده طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی باذکر نویسنده جایز میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 قسمت2 صدای، بوق ماشین سوگل که آمد من سریع یه مانتو وشلوار ساده پوشیدم و یک شال نیلی انداختم رو سرم،با یه آرایش ساده پا تند کردم به طرف بیرون... بعد از حاج بابا، برای رفت وآمدنم به ملوک چیزی نمی گفتم. اوایل می پرسید ولی کم کم دیگر کاری به من نداشت. از همون ده سالگی که حاج بابا با ملوک ازدواج کرد. از او خوشم نمی آمد ملوک هم تلاش نمی کرد  باهم رابطه ی خوبی داشته باشیم فقط همدیگر را تحمل می کردیم به خاطر حاج بابا... از بچگی فکر می کردم ملوک بابایم را از من گرفته! آخر من تک دختر حاج آقا علوی، بازاری بزرگ ودوردانه ی حاجی بودم... وقتی تو بچگی مادرم را ازدست دادم. بابام با محبتش باعث شد کمبود مادر را احساس نکنم. هیچ وقت گله ای از بی مادری ام نکردم... ولی از حق نگذرم ملوک هم زن خوبی برای پدرم بود. دوستش داشت و دلسوز بابایی بود. اما من نخواستم آن هم نخواست که مادر خوبی برای من باشد. الان که بیست سالم شده، همان حس های بچگی را نصبت به ملوک دارم. با این تفاوت که دیگر نیاز نیست ظاهرم را حفظ کنم. چون دیگه حاج بابایی نیست. 🍁نویسنده طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی با ذکر نویسنده جایز میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 قسمت3 سوگل دستش را از روی بوق برنمی داشت.  کل محله را خبردار کرده بود. دویدم سمت ماشین ؛ در را که باز کردم خودم را انداختم داخل ماشین  از صدای بلند موزیک داشتم کلافه می شدم کم کردم صدا را ؛ به طرف سوگل چرخیدم و گفتم: - آمدم  ؛ دنبال عروس که نیامدی! سوگل با چشم های چپ شده نگاهم کرد و گفت: - علیک سلام خانم! راننده ی شخصیتون که نیستم... نوکر بابات هم شبیه من نیست. تک بوق که زدم باید می پریدی پایین هنوز دنبال مینو هم نرفتیم کلی کار داریم تا شب... سکوتم  را که دید دنده را جا زد و جوری حرکت کرد که نفسم بند آمد. صدای موزیک را زیاد کرد و با صدای بلند گفت: - اگر ناراحتی پنبه بدم خدمتتون... سری به این خُل بازی اش تکان دادم، دیگر چیزی نگفتم. چون کل کل اول صبح حالی نداشت. نیم ساعت بعد سه تایی جلوی یک پاساژ شیک ایستاده بودیم. من یک نگاهی به پاساژ کردم و گفتم: - ای جااااااان.... مینو با حرص گفت: - بله! بچه پولدار که باشی همین میشه! برای خرید کلی ذوق داری ولی من بیچاره که توجیبم شپش پشتک می زنه با این پاساژ و احتمالا قیمت هاش میگم: ای واااااای..... 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁 ♦️کپی با ذکرنویسنده جایز میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 قسمت4 من با خنده بهش گفتم: - برو بابا... حالا فقیر، بد بخت، بیا دنبالم برای تو هم خرید می کنم! مینو با اَخم ساختگی رو کرد بهم و گفت: چرت و پرت نگو... تو دنبالم بیا بستنی امروز با من.. خرید را با لباس شب شروع کردیم. همیشه لباس های سنگین و به قول حاج بابا عاقل را دوست داشتم. ولی چند وقتی دیگر بی اهمیت لباس می پوشیدم کوتاه،تنگ ،جلف دیگر حاج بابا نبود که یاد آوری ام کند. مینو و سوگل دوتا پیراهن کوتاه و مزخرف گرفتند و با چه ذوقی که چقدر ماه می شویم تو این لباس ها شروع کردن به رفتن. من عقب تر از آن ها بودم که پشت ویترین یک لباس آبی بلند نظرم را جلب کرد. چون هم شیک و هم به نسبت بقیه ی لباس ها پوشیده تر بود برای خریدش معطل نکردم. بعد از خرید لباس من ؛ رفتیم کافی شاپ  پاساژ تا بستنی که مهمان مینو بودیم را نوش جان کنیم... نزدیک ظهر بود و برای نهار به پیشنهاد سوگل رفتیم رستورانی که نیم ساعتی از شهر فاصله داشت. وارد یک رستوران باغ شیک و شلوغ شدیم. داخل رستوران که شدیم کلی سر و صدا داشتیم با تیپ های جلفی هم که زده بودیم تقریبا همه نگاهمان می کردند ولی ما بی اهمیت به چشم های اطرافمان نهار خوردیم و گشتی تو باغ زدیم و به طرف خانه حرکت کردیم تا شب برای مهمانی آماده شویم. موقع پیاده شدن سوگل بهم گفت: - ساعت هشت می آیم ؛ آماده باش چون مهمانی بیرون از شهر هست باید زود حرکت کنیم. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁رمان زهرابانو🍁 قسمت5 رسیدم خانه... با لباس های بیرون، پریدم روی تخت و به سه نکشیده بود که خوابم برد. ساعت نزدیک شش بود که بیدار شدم. سریع دوش گرفتم و شروع کردم به آماده شدن. اهل هفت قلم آرایش کردن نبودم. آخرحاج بابا همیشه می گفت: -خوشکلی بابا ؛ نیاز به نقاشی نداری خدا بهترین نقاش روزگاراست. آرایش ساده ای کردم، موهام را هم خیلی ساده با گیره بستم وتمام. باپوشیدن مانتوم روی پیراهن ام کارم تمام شده بود. رفتم بیرون تا به محض آمدن سوگل سریع بروم تا با سر و صدایش آبرویم را توی محله نبرد. این اولین بار بود من آماده شدم و منتظر سوگل بودم. از اتاق که بیرون آمدم ملوک را دیدم که داشت برای ماهان میوه پوست می گرفت. داداشِ هفت ساله ای که دوستش داشتم چون حاج بابا دوستش داشت. تا چشم ملوک به من افتاد! گفت: - به به رها خانم! کجا به سلامتی خوب خوشتیپ کردی؟ با اینکه اصلا دلم نمی خواست بهش جواب بدهم ولی باز هم احترامش را نگه داشتم و گفتم: - دارم میروم مهمانی ؛  جشن دانشجویی هست با بچه ها میروم و با هم برمیگردیم. ملوک کمی سکوت کرد و بعد جدی رو کرد به من و گفت: - باید باهم صحبت کنیم! - گوش می کنم تا سوگل بیاید وقت دارم. ملوک بدون هیچ مقدمه ای گفت: - فردا شب خواستگار داری. 🍁نویسنده طـــﻟاﺑاﻧـــۆ 🍁 ♦️کپی باذکرنویسنده جایز میباشد♦️ ڪلیڪ ↩️ ‌‌↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷ ─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ╔═ೋ✿࿐ ⛥ @masirsaadatee ╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐