⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
⛅️داستان ظهور☀️ 🏳قسمت دوازدهم (شیران بیشه ایمان میآیند) کم کم لشکر ده هزار نفری کامل میشود. آنها
⛅️داستان ظهور☀️
🏳قسمت سیزدهم (لباس ضدّ آتش و عصای شگفت انگیز)
اکنون همه سربازان و یاران امام در مکّه جمع شدهاند. آنها آمدهاند تا جان خود را فدای امام کنند.
امام لباس رزم بر تن کرده و آماده حرکت به سوی مدینه شده است.
آیا میدانی که لباس رزم امام، همان پیراهن یوسف(ع) است؟
به راستی چرا امام این لباس را به تن کرده است؟
آیا میدانی لباس امام، لباسی معمولی نیست، بلکه لباسی ضدّ آتش است.
تعجّب نکن، بگذار تاریخ آن را برایت بگویم.
پیراهن یوسف(ع) در اصل از ابراهیم(ع) بود.
هنگامی که نمرود میخواست ابراهیم(ع) را به جرم خداپرستی در آتش اندازد، جبرئیل به زمین آمد تا بزرگ پرچمدار توحید را یاری کند. او همراه خود لباسی از بهشت آورد. به خاطرِ همین لباس، ابراهیم(ع) در آتش نسوخت.
پس از ابراهیم(ع)، این لباس به فرزندان او به ارث رسید تا اینکه لباس یوسف(ع) شد و باعث روشنی چشمان یعقوب!
این لباس نسل به نسل گشت تا پیامبر اسلام و بعد از او امامان معصوم(ع)، یکی بعد از دیگری به ارث بردند.
و اکنون روشن شد که چرا خداوند این پیراهن را برای امام زمان نگه داشته است؟
همسفرم!
مگر آتش نمرود بزرگترین آتش آن روزگار نبود؟
یک بیابان آتش که شعلههای آن به آسمان میرسید!
نمرود با امکاناتی که در اختیار داشت آتشی به آن بزرگی ایجاد کرد و ابراهیم(ع) را در میان آن آتش انداخت؛ امّا خدا، پیامبر خود را با آن پیراهن یاری کرد و امروز همان پیراهن در تن امام زمان است.
امام آماده حرکت شده است، من دقّت میکنم تا ببینم امام با چه اسلحهای میخواهد به جنگ دشمنان برود.
امام به جای اسلحه، یک چوبدستی دارد!
با خود میگویم که چرا فرمانده این لشکر، این چوب را با خود برداشته است؟
آخر ما میخواهیم به جنگ توپ و تانک و موشک برویم.
هر چه فکر میکنم جوابی برای خود نمییابم؛ برای همین از یکی از یاران امام سؤال میکنم که چرا امام به جای اسلحه این چوبدستی را با خود برداشته است؟
او برایم میگوید: این چوبی که در دست امام قرار دارد، همان عصای موسی(ع) است.
با اینکه چوب این عصا هزاران سال پیش، از درخت بریده شده است؛ امّا هنوز تر و تازه است، مثل اینکه همین الآن آن را، از درخت قطع کردهای.
در زمان موسی(ع)، بشر در سحر و جادو پیشرفت زیادی کرده بود و به اصطلاح، فنآوری بشر آن روز، سحر و جادو بود؛ امّا وقتی موسی(ع) عصای خود را به زمین زد، ناگهان آن عصا به اژدهایی تبدیل شد که همه آن سحر و جادوها را در یک چشم به هم زدن بلعید.
امروز هم بشر هر چه پیشرفت کرده و هر فناوری جدیدی داشته باشد باید بداند که امام زمان با همین عصا به مقابله با دشمنان خواهد رفت.
این عصا، یک عصای شگفتانگیز است که هر دستوری را که امام به آن بدهد، انجام میدهد.
تازه حالا فهمیدهام که این چوب، یک عصای سخنگو هم هست و با امام سخن میگوید!
آری، آنچه که بشر به دست خود ساخته است توسط این عصا بلعیده میشود، تانک باشد یا هواپیما یا موشک، چه فرق میکند، کافی است امام به عصا امر کند.
قرآن در مورد عصای موسی(ع) سخن گفته است. آن عصا یک بیابان سحر و جادو را بلعید، این نکته را قبول میکنی چون قرآن این را میگوید. پس دور از ذهن نخواهد بود که این عصا بتواند هواپیما و موشک را هم ببلعد.
هنر بشر آن روز سحر و جادو بود، هنر بشر امروز هر چه میخواهد باشد. این عصا به اذن خدا میتواند مقابل آن بایستد.
آیا میدانی وقتی امام، این عصا را بر زمین بزند، آن عصا تبدیل به چه چیزی میشود؟
من نمیدانم از چه لفظی استفاده کنم؟
آیا میتوانم بگویم تبدیل به اژدهایی بزرگ میشود؟
میترسم بگویی که این نویسنده چه حرفهای عجیب و غریبی میزند.
واقعا نمیدانم چه بگویم؟
هیچ چیز بهتر از این نیست که سخن امام باقر(ع) را برایت بگویم.
تو که دیگر سخن آن حضرت را قبول داری که فرمود:
«چون قائم ما، عصای خود را به زمین بزند، آن عصا، شکاف بر میدارد، شکافی به اندازه فاصله زمین تا آسمان! و آن عصا هر چه را که مقابلش باشد، میبلعد».
به راستی که خداوند چه حکمتهای زیبایی دارد و با عصای موسی(ع)، آخرین ولیّ خود را یاری میکند.
📚داستان ظهور/خدامیان آرانی(برگرفته از روایات)
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
مقام عرشی حضرتزهرا_16.mp3
13.27M
✨خستگیِ دنیا از مکاتب و ایدئولوژیهای گوناگون، اتفاق افتاده است!
انقلاب ایران، که هنوز در لابلای تمام تحریمها و تهدیدها، خصوصا تهدیدهای داخلی، هنوز ایستاده و زنده است و زندگی میبخشد؛
دوامش را از خزانهی دیگری، دریافت میکند!
✦ رویشهای انقلاب، درحال شروع خط جدیدی از مقاومتند؛ که بزودی تمدن جهان را تغییر خواهد داد.
🎙استاد شجاعی
#مقام_عرشی_حضرت_زهرا "سلام الله علیها" ۱۶
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
📘 #از_آدم_تا_خاتم📖 📝 #پارت_صد_ونودم 🔻 #پرستش_درخت_و_یا_شیطان 🔹 #قوم_رسّ دارای #دوازده_آبادی در کن
📘 #از_آدم_تا_خاتم📖
📝 #پارت_صد_ونود_ویکم
🔻 #کشتن_فرستاده_خدا
🌸خداوند در این اوقات #پیامبری_از_فرزندان_یهودا برای ارشاد آنان مبعوث کرد.✔️
☝🏻 اما راهنمایی های او #اثری_نبخشید ❌و مردم رسّ به نافرمانی خود افزودند🤦🏻♂️
🔸 پیامبر خدا #از_پروردگار_خواست تا قدرت خویش💪🏻 را به نمایش بگذارد و 🌳 #درخت_آنان_را_بخشکاند.
☀️صبح روز بعد مردم دیدند👀 که تمامی درختان🌳 شهرشان خشک شده، آنها خشک شدن درخت صنوبر و درخت های دیگر را کار پیامبرخدا میدانستند.🤨
↩️و می گفتند با استفاده از #سحر و #جادو🔮 میخواهد خدایان ما را، از ما دور کند.
👥اهل رسّ #چاهی_عمیق🕳 حفر کردند و #پیامبر خدا را در میان آن گذاشتند و #تکهسنگی_بزرگ در دهانه چاه قرار دادند.
☝️🏻در تمام مدت صدای🗣 پیامبر از عمق چاه به گوش مردم رسّ میرسید که میگفت؛
🍃🤲🏻 #بار_خدایا تو تنگی مکان و نهایت سختی😰 مرا میبینی.
بر من #رحم_کن😊 و هرچه زودتر جانم را بستان😩
👈🏻و خداوند جان پیامبر را در اعماق چاه ستاند.
🔹آن مردم گمراه گمان کردند 🧐که با #کشتن🗡 پیامبر خدا میتوانند #خوشنودی_خدایان 😄خود را کسب کنند و روشنایی و سرسبزی را بار دیگر به سرزمینشان برگردانند.
⬅️در این لحظه خداوند به #جبرئیل وحی فرستاد؛
💠آنها گمان می کنند با کشتن فرستاده من و عبادت درختان از خشمم😡 در امان میمانند.☝️🏻 به عزتم سوگند که از آنها #انتقامی_سخت_میگیرم تا باعث عبرت جهانیان 🌍گردد.
*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*
🔻 #نزول_عذاب_الهی
👥اصحاب رسّ #مردانشان 👨🏻با #لواط بر یکدیگر قناعت می کردند و #زنانشان🧕🏻 به #فساد روی آوردند.
خداوند #پیامبرانی را به سوی قوم رسّ مبعوث گردانید.✅
☝️🏻 اما همه آنها به دست آن قوم نافرمان #به_قتل_رسیدند.🗡
⬅️بعد از اینکه آنها پیامبر خدا را در #عمق_چاه حفر کردند. خداوند منتظر ماند تا آنها را به #عذاب_الهی☄ و سزایشان برساند.
🔹روز #عید بود✔️ و مردم رسّ با خیالی #آسوده😌 به خوشگذرانی و عیش و نوش مشغول بودند.
♦️ناگهان #طوفانی_شدید🌪 به رنگ سرخ شروع به وزیدن کرد.
🌍 #زمین تکانی خورد و زیرپای آنها تبدیل به #سنگی_گداخته 🔥شد.
#آسمان نیز #گدازه_های_آتشین 💥بر سر و روی آنها فرو ریخت.
👈🏻چیزی نگذشت که تمام اهل رسّ تبدیل به #سربی_گداخته شدند.
👥گروهی دیگر #در_سرزمین_رسّ بودند که معتقد بودند که دریا 🌊خدایشان است و به هنگام عید بر #نهنگ_عظیم_الجثهای 🐳سجده میکردند.
☝️🏻که خداوند پیامبری را نیز برای آنان فرستاد.
🔸هنگامی که فرستاده خدا در مقابل دریا ایستاد، #نهنگ و #تمام_ماهیان خاضع در برابر پیامبر خدا حاضر شدند☑️.
☝️🏻امّا آنان باز هم پیامبر خدا را #تکذیب_کردند😒 و او را به #قتل رساندند.🤦🏻♂️
🌸پروردگار نیز #طوفانی را مأمور ساخت تا تمام مردم رسّ را به اتفاق دامهایشان در دریا🌊 غرق کند.
⬅️بعد از نابودی آن قوم در دریا🌊، خداوند به جانشین پیامبر وحی فرستاد تا به #چاه_معروف_رسّ برود و #جواهرات💎 بسیاری را که در آنجا قرار دارد بین خود تقسیم ➗کند و در سرزمین رسّ، در ناحیه خالی از سکنه به زندگی ادامه دهد.
↩️ بعد از مدتی بازهم آن قوم به #نافرمانی پرداختند و به #فساد و #فحشا روی آوردند😔.
☝️🏻 بطوری که پدر از دختر و خواهر خود کام میگرفت🤦🏻♂️ و زنان خویش🧕🏻 را در اختیار همسایه و برادر خود قرار میدادند.🤦🏻♂
👈🏻و این عمل را نوعی #نیکوکاری قلمداد می کردند😐.
در آن لحظات #شیطانی😈 بنام ( #دلهاث) در بین زنان🧕🏻 آن قوم رفت و نحوه #کامجویی_زنان_از_یکدیگر را به آنان آموخت.😔
ادامه دارد……
_☀️ 🌤 🌥 ☁️ _
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
6.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 #کلیپ
👤 #آیت_الله_مجتهدی🎤
🌠اعمال پر ثواب قبل از خواب
#پیشنهاد_دانلود 👌🏻
#یازینب
_☀️ 🌤 🌥 ☁️ _
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
6.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوری📱👌🏻
🔰 انتظار به معنای حرکته، به معنای جنب و جوش و فعالیت و آماده کردن شرایط برای ظهور امام زمانه.
✅ این عمل و فعالیت و مقدمه چینی افضل الاعمال است
#یازینب
_☀️ 🌤 🌥 ☁️ _
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 قسمت40 - سلام بر بی بی عزیزتر از جانم بی بی همان طورکه به اطراف نگاه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهــرابانو💗
قسمت41
شب وقتی روی تختم دراز کشیده بودم
به امروز فکر می کردم.
به کارهای خوبی که انجام دادیم.
به حال خوبی که از این کارها گرفته بودم.
گوشی ام را چک کردم.
چند پیام از مینو داشتم که از
بی معرفتی گفته بود. نیشخندی زدم و بدون جواب به سراغ پیام بعدی رفتم.
پیام بعدی از نرگس بود.
باورم کردنی نبود تصوری که من از یک دختر چادری و مذهبی داشتم با نرگسی که الان می دیدم!
همیشه فکر می کردم دختر های مذهبی زیادی خشک اند!
بلد نیستند بخندن یا بخندونن...
فکر می کردم با هر بار دیدنشون کلافه بشم.
ولی الان نرگس و دوستانش کاملا برعکس تصوراتم بودند.
نرگس زیادی با مزه وگرم بود.
خوش خنده بود و باعث خندیدن دوستانش میشد. همیشه شوخی های بامزه ای می کرد که ادم دلش می خواست بازهم؛ هم صحبتش باشد.
پیامش را باز کردم که من و ملوک را برای برگزاری جلسه ی دعا دعوت کرده بود.
- چرا ملوک دیگر؟
اول پیش خودم گفتم
به ملوک چیزی نگویم و تنها بروم.
ولی اگر بی بی سراغش را گرفت چه بگویم؟
حالا اگر من گفتم ولی ملوک نیامد چه کنم؟
ولی در هر صورت درستش این بود که با ملوک صحبت کنم.
از اتاق بیرون آمدم تا موضوع را به ملوک مطرح کنم.
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت42
با این که بعد از مراسم خواستگاری از سکوتش خجالت می کشیدم ولی از اینکه هیچ اجبار و اعتراضی برای ازدواجم با محمود نکرده بود متعجب و خوشحال بودم.
ملوک در سالن جلوی تلویزیون نشسته بود.
روی مبل روبه رویش نشستم و بی مقدمه گفتم:
- محله ی قدیمی مان را یادتان هست؟
ملوک با سوالم سرش را به طرفم چرخاند و گفت:
- آره که یادم هست!
من و حاج آقا آن محله را خیلی دوست داشتیم.
حالا چی شده یادی از گذشته کردی؟
- من چند روز پیش ناخواسته، شاید از روی دلتنگی به آنجا رفتم.
توی پارک جلوی خانه ی قدیمی خودمان نشسته بودم که با بی بی آشنا شدم چند بار دیگر هم به آن مسجد رفتم که هر بار با بی بی و نوه اش همراه شدم.
حالا ما را به دعا دعوت کردند.
مشخص بود ملوک از حرف هایم چیز زیادی متوجه نشده بود.
دختری که خیلی وقت بود کاری به دعا و نماز نداشت حالا چه شده بود این حرفها را می گفت؟
ملوک کوتاه گفت:
- بی بی کی هست؟
گفتم:
- درست نمیشناسم ولی از قدیمی های محله هست.
در کمال ناباوری ام ملوک رنگ چهراش عوض شد و لبخند دلچسبی را چاشنی لبهایش کرد و گفت:
- چه عالی حتما می رویم!
من هم دلم برای آن محله و آدم های باصفایش تنگ شده بود.
تازه بیایم ببینم بی بی که می گویی کی هست که احتمالا دوست جدیدت شده!
خندیدم و گفتم:
- بله بی بی دوست جدیدم هست.
🍁 نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت43
فردا قرار بود برویم خانه ی بی بی
من هرچه دنبال لباس مناسب گشتم پیدا نکردم.
ناراحت یه گوشه نشسته بودم که ملوک متوجه کلافگی ام شد و پرسید:
- چرا ناراحتی؟چیزی شده؟
- گفتم:
- آره نمی دانم فردا برای دعا چه بپوشم. اصلا لباس هام مناسب نیستند!
ملوک چند روزی بود که رفتارش خیلی بهتر شده بود با محبت بهم گفت:
- عصری برو برای خودت خرید کن
هر لباسی که فکر می کنی مناسب هست را بخر ؛ سعی کن نماینده ی برازنده ای برای پدرت باشی.
احتمالا بیشتر میهمان های فردا تو را به نام پدرت، حاج آقا علوی میشناسند.
خودت می دانی که مردم قدیمی آن محله روی پدرت حساب ویژه ای داشتند.
پس در مرتبه ی پدرت لباس بپوش جوری که وقتی در آینه خودت را دیدی لبخند پدرت را هم احساس کنی.
اگر کمک هم خواستی روی من حساب کن.
شاید برای اولین بار بود که حرف های ملوک را دوست داشتم.
حرفهایش شیرین بودند
و برای گوش دادن عالی...
درست می گفت باید خرید می کردم.
منم به احترامش گفتم:
- پس عصر برای خرید با من می آیید؟
- حتما عزیزم ؛ عصر کاری ندارم ماهان را به کلاسش برسانم تا موقع تمام شدن درسش برای خرید وقت داریم.
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸