🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت132
چادرم را پوشیدم.
جانمازم را برداشتم وقتی از اتاق بیرون آمدم.
آقاسید با عبا و عمامه سر جانمازش نشسته بود. انگشتر نگین سبزی که تا حالا ندیده بودم دستش بود.
تسبیح در دست ذکر می گفت و من مشتاقانه نگاهش می کردم تمام دلخوری که از او داشتم را فراموش کرده بودم و فقط دلبری مخلصش را میدیدم.
لحظه ای سرش را بالا آورد و نگاهم را دید خجالت زده سرم را پایین انداختم که با لبخند گفت:
- نمازمان را بخوانیم ؟
- بله حتما
سریع پشت سرش ایستادم و نماز را شروع کرد.
نمازی که حال و هوایش با تمامی نمازهایم فرق داشت. بعد از تمام شدن نماز همان طور که سر جانماز نشسته بود گفت:
- حالا به من بگو چرا بی خبر رفتی؟
- خب شما نبودید...
اکرم خانم گفت که برای خرید می رود از من خواست تا با آن ها بروم.
کفشهایم پایم را اذیت می کرد. پیش خودم گفتم بهتر است همراهشان بروم تا برای خودم کفش راحتی بخرم.
چرخید طرف من و گفت:
- چرا از من نخواستید با شما بیایم؟
چیزی نگفتم
- حالا کفش خریدید؟
- نه اصلا فرصت نشد.
به طرف جانمازش برگشت و مشغول به جمع کردن شد در همین حال گفت:
- آماده شوید تا با هم برویم.
- کجا؟
- مگر کفش نمی خواستی؟
- خب با شما برویم خرید؟
- مگر چه اشکالی دارد؟
- اشکال که ندارد ولی نمی خواهم شما اذیت شوید.
- من اصلا از خرید کردن اذیت نمی شوم.
آماده شوید تا با هم برویم.
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت133
آرام با دلخوری که مشخص بود گفتم: پس دیگر قهر نیستید؟
سرم پایین بود ولی متوجه نگاهش بودم با لحنی که لبخند داشت گفت:
- مگر قهر بودم؟
- بله... از ظهر تا حالا دختر حاج آقا شدم و شما زهرا صدایم نکردید!
لبخندش تبدیل شد به خنده...
- پس از اینکه زهرابانو نگفتم دلخوری؟ قهر کردی و برای نهار نیامدی؟
سرم را بالا آوردم خجالت وار گفتم:
- ناراحت بودم از خودم ؛ خجالت می کشیدم از شما که دردسر شدم.
- بهتره بهش فکر نکنید هرچه بود تمام شد...
هنوز چیزی نمی گفتم که صدای پر ذوقش آمد
- وقتی می خواستم پیشنهاد زهرابانو را بدهم چقدر دودل بودم گفتم شاید اصلا استقبال نکنید ولی حالا که میبینم خودت هم دوست داری خوشحالم.
داشتم در دل کیلو کیلو قند آب می کردم که گفت:
- ولی مثل بچگیت یک عیب بزرگ داری!
با چشمانی گرد شده پرسیدم
- من؟!
- بله...
هنوز هم مثل بچه ها گریه می کنی!...
دلخور هم که می شوی از صدایت مشخص است.
سکوت جایز نبود باید از خودم دفاع می کردم
- ببخشید!...
من کلی ترسیدم و وحشت کردم ؛ صد بار مردم و زنده شدم ؛ با این کفشها و پای دردناکم به هر سختی بود خودم را به اتاق رساندم ولی کنار در گیر افتادم
داشتم از ترس سکته می کردم بعد انتظار داشتید گریه هم نکنم؟!
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت134
کم کم لبخند روی لبش جمع شد و آرام تر پرسید
- دست که بهت نزد؟
- نه...
- وقتی در اتاق را باز کردم داشت چیزی می گفت؟
- بله
- چی می گفت؟
دلم نمی خواست بگویم ولی چاره ای نبود...
-به عربی چیزهایی گفت من زیاد متوجه نشدم...
- از حرفهایش چه فهمیدی؟
- ایرانی؛ جمیل ؛ حبیبتی ؛ کمی صبر کردم و گفتم صیغه...
جوری گردنش را بالا آورد و مستقیم در چشم هایم نگاه کرد که من ترسیده بودم
از شدت عصبانیت سرخ شده بود و در چهره اش جز خشم چیزی دیده نمی شود.
با صدای تندی به من گفت:
- چرا همان موقع نگفتی تا گردن بی ناموسش را بشکنم؟
چرا زودتر نگفتی؟
- شما الان پرسیدید ؛ بعد هم خواهش می کنم آرام باشید دیگر هرچه بود تمام شد.
بعد از یک نگاه طولانی سرش را چرخاند و زیر لب ذکر می گفت
کاش نگفته بودم که این همه عصبانی شوید!
بلند شد و به طرف آشپزخانه رفت تا آبی به صورتش بزند انگار می خواست آتش خشمش را خاموش کند.
همان طور که می رفت زیر لب گفت:
مردی که از بی حرمتی به ناموسش عصبی نشود "مرد" نیست.
لبخندی پر شور زدم ؛ که خدا را شکر ندید!
من را ناموسش می دانست نه امانت
از حمایتش در دل ذوق کردم و بی پروایی که گفتن ندارد.
ولی در ظاهر چیزی نگفتم در فکر بود که بعد از مدتی با صدای مردانه و دلنشینی که از روز اول مجذوبش بودم گفت:
- زهرابانو آماده نمی شوید تا برای خرید برویم؟
در دل گفتم:
- جان زهرا بانو چشم آقاسیدعلی
ولی به زبان گفتم:
- چشم الان!
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت135
همراه آقاسید راهی بازار مدینه شدیم.
بازار شلوغی بود.
چند مغازه ای برای خرید کفش رفتیم ولی پسند نکردم.
در آخر در یکی از مغازه ها کفش راحتی طبی را دیدم که به نسبت قشنگ تر بود و از فروشنده خواستم کفش را بیاورد تا بپوشم.
پسرک که کفش ها را آورد خواستم از دستش بگیرم که آقا سید زودتر از من گرفت و جفتِ پاهایم گذاشت.
بعد از خرید از همان مغازه کفش ها را پوشیدم و راهی شدیم در بین راه و در شلوغی های بازار می دیدم که آقا سید چقدر مراقبم بود.
دستش را حائلم قرار میداد تا نامحرمی به من برخورد نکند. این توجه و حمایتش را دوست داشتم و احساس غرور می کردم.
در کل احساس می کنم هوای امانتی اش را خوب داشت.
نزدیک های هتل بودیم که آقا سید جلوی مغازه ای ایستاد.
بعد باهم وارد مغازه شدیم.
مغاره ای که پر بود از وسایل زینتی زنانه
احتمالا دنبال سفارشات نرگس بود که این همه با دقت و وسواس نگاه می کرد
بعد از فروشنده خواست چند مدل گیره ؛ کش مویی و ست شانه و آینه بیاورد.
فروشنده همه را روی ویترین جلوی ما گذاشت و به عربی حرف می زد و آقاسید خوب متوجه صحبت هایش میشد و جوابش را میداد.
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیایش شبانه با حضـــــرت عشق ❤️❤️
خدایا🤲
دراین شبهای مبارک 🎊
به آبروی مولای متقیان علی علیهالسلام ❤️
آبروی آبرومندان راحفظ کن🤲
وبه مقام ارجمند امیرالمؤمنین علیه السلام
همه بیماران راشفای عاجل عنایت بفرما🤲
آمیـــن یا رَبَّ 🤲
با آرزوی سلامتی و سعادت دنیا و آخرت 🌹
برای همه شما خوبان
پیشاپیش میلاد باسعادت
امیرالمؤمنین علی علیهالسلام مبارک 🌹
ان شـاءالله مولا علی علیه السّلام❤️
دستگیر شما در دنیا و آخرت باشد 🌹
╭┈────𖦹 یامهدےادرکنی
╰─┈➤↴
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خـ♡ـدایا
یاد تو آرام بخش دلهاست
در هر ثانیه صدایت میزنم
و آرام میگیرم
و روزم را با نام زیبای تو
آغاز میکنم
🍃بِسْـمِ ٱللهِ ٱلْرَّحْمٰـنِ الْرَّحیـمْ🍃
🌸الهـی بـه امیـد رحمـت تـو🌸
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
🌸صبح یکشنبه
💫بهمن ماهتون معطر
🌸به عطر خوش صلوات
🌸 اَللّٰهُــمَّ صَلِّ عَلی ٰمُحَمَّدٍ
💫 وَّ آلِ محمد وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
🌸 ان شاءالله به برکت
💫این ذکر شریف ، روزتون
🌸سرشـار از بهترینها باشـه🤲
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
#صبحتبخیرمولایمن
🏝شبها بدون آمدنت
صبح میشوند
و من روز به روز
در حسرتِ دیدار تو
میسوزم، مولایم ...
کی شود بیایی؛
دلم آن شب رؤیاییِ دیدار را
تمنا میکند
آن لحظه طوفانی را!
آن ساعت عاشقی را ...
دلم یک جرعه دیدار میخواهد؛
به عقربههای ساعت نگاه میکنم،
و ذره، ذره آب میشوم ...
چه سخت میگذرد روزهای تاریک نبودنت ...
و به راستی؛
چه زیباست
برای تو مجنون بودن ..!🏝
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#امام_زمان
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐