⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
📘 #از_آدم_تا_خاتم 📖 📝 #پارت_دویست_وپنجاه_ودوم 🔻 #حضرت_جرجیس_علیه_السلام_و_اصحاب_اُخدود 🍃شهر صن
📘 #از_آدم_تا_خاتم 📖
📝 #پارت_دویست_وپنجاه_سوم
🔻 #ظهور_مسیحیت_در_نجران
🍃یکی از بت پرستان #فیمیون را خرید و او را مردی کریم و بزرگوار یافت. 👌🏻
🔹او تمام روز را کار می کند و هیچوقت اظهار خستگی نمی کند و به 🌌هنگام شب به اتاق خود رفته و به🤲🏻 عبادت پروردگار خویش می پردازد.😊
🔹یک روز که ارباب فیمیون او را در حال #نماز دید متوجه شد که اتاق او بدون 💡چراغ روشن است. 😲
از کار او متعجب😳 شد و از دین وی جویا شد و از او #پرسید؛
👤: آیا تو جز این درخت خرمایی 🌴که معبود ماست می پرستی؟⁉️🤔
🍃 #فیمیون_گفت؛ من ♥️خدایی را پرستش می کنم که مالک زمین🌍 و سرچشمه حیات است، ☝️🏻 #همان_خدایی_که مسیح به وجود او گواهی داده است.
💥اما این درخت خرما🌴 مالک سود و زیان برای شما نیست✖️
⏪ و حتی قادر به جذب منفعت و دفع ضرری از خود نیست پس چگونه می تواند مالک خیر و شر دیگران باشد.
🌸 اگر بخواهم می توانم از ♥️خدا خواهش کنم که🌬 بادی بفرستد و آنرا ریشه کن کرده و بسوزاند.🔥
👤 #ارباب_فیمیون_گفت؛ آیا می توانی چنین کاری انجام دهی؟⁉️🤔
🍃 #فیمیون_گفت؛ اگر انجام دادم به نصرانیت ایمان می آوری؟⁉️🤨
👤 #ارباب_فیمیون_گفت؛ بلی، ✅😊
↩️و سپس فیمیون نماز برپای داشت و از ♥️خدای خویش #تقاضای_بادی_سخت_کرد. 🤲🏻
⏳چیزی نگذشت که بادی بر درخت خرما🌴 وزید و آن را خشکاند و بر زمین افکند.
⏪در همان موقع ارباب وی به♥️ خدای عیسی ایمان آورد و این داستان در نجران منتشر شد و مردم👥👥 گروه گروه به این دین گرویدند و به آن ایمان آوردند.✔️
👨🏻 #مرد_نجرانی_در_ادامه_گفت؛
💫صالح، دوست فیمیون نحوه آشنایی خود را با فیمیون اینطور نقل کرده؛
🏕 در دهکده ای از توابع شام کار می کردم که فیمیون را دیدم و آثار تقوا را در سیمای او مشاهده نمودم. 😌
↩️سپس پنهانی به دنبال او حرکت کردم تا اینکه یکی از روزهای هفته او به قصد عبادت عازم 🏜صحرا شد و به هنگام نماز اژدهایی🐲 به سوی او شتافت و قصد حمله به او را داشت.
👤من ترسیدم و فریاد زدم،🗣
🍃 ای فیمیون، از اژدها بپرهیز که به طرف تو می آید. 😫
💥ولی فیمیون بی اعتنا به نماز خویش ادامه داد و اژدها هنوز به وی نزدیک نشده بود که در جای خود خشکید و جان داد.😳
⏪پس از مشاهده این منظره از وی طلب رفاقت کردم و از آن روز همواره با هم از روستایی به روستای دیگر می رفتیم تا اینکه روزی در یکی از 🏜بیابانها،
👥👥 گروهی عرب ما را به اسارت گرفته و به بردگی بردند و سپس در شهر نجران فروختند.✨
ادامه دارد....
_☀️🌤⛅️☁️_
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
💢↶ درس اخلاق جلسـه ② ↷💢 ◽️▫️ اِنَّمـَا اَلْاَعمـٰالُ بِاالنِّیـّٰات ▫️◽️ 《عمل به نیت آدم اس
💢↶ درس اخلاق جلسـه ③ ↷💢
◽️چگونه از ائمه اذن دخول بگیریم◽️
✸ شخصی میگفت: ما میخواستیم به
حرم امام حسین علیهالسلام مشرف شویم
حاج مقدس دم در حرم ایستاده بود
و اذن دخول میگرفت
✸ ما رفتیم توی حرم و یک ساعتی زیارتمان
را هم کردیم و همه کارهایمان را هم کردیم
آمدیم بیرون دیدیم هنوز حاج مقدس
آنجا ایستاده است
گفتیم حاج آقا چرا مشرف نمیشوید؟
ایشان فرمودند: «هنوز اذنم ندادهاند»
✸ این یک تکه اخلاقی است
گوش بدهید خیلی مطلب است
ما همین جوری میرویم توی حرم نمیایستیم
حتی اذن دخولی که توی مفاتیح نوشته شده
را نمیخوانیم که «بِاِذْنِ الله وَ بِاِذْنِ رسولِهِ»
✸ دو تا اذن دخول در مفاتیح هست که
در مشهد وقتی میخواهی وارد حرم بشوی
آنجا تابلویی نصب است که بعضیها میخوانند
این اذن دخول ظاهری است
✸ اما آن اذن دخولی که حاج مقدس
میگفت غیر از این اذن دخول است
فرمودهاند: «اذنم ندادهاند»
میدانید کِی اذن میدهند؟
آن زمانی که اشکت جاری شود
اینقدر باید بایستد و بایستد تا اینکه
اشکش جاری شود اشکش که جاری شد
به او اذن دادهاند
تا اشک جاری نشود اذن ندادهاند
✸ حالا شما میگوئی اشکم نمیآید حال ندارم
یک تکه از میرزا علی هستهای یادگاری بگویم
حاج میرزا علی هستهای مجتهد بود
نود سال هم عمر کرد
در آن شبستان هم سالها منبر رفت
✸ حاج میرزا علی هستهای میفرمودند:
اگر حال نداشتی و میخواهی به حرم
مشرف شوی حرم نرو کمی بایست
مدتی دعا کن
خدایا مریضها را شفا بده
خدایا پدر و مادرم را بیامرز
خدایا گرفتاریهای مسلمانان را اصلاح کن
خدایا چه و چه
همهاش دعا کن
یک مقدار که دعا کنی حال میآئی
✸ این را یادگاری از من داشته باشید
فارسی، عربی، هر جور که بلد هستید
دعا کنید
✍ منبع:
↲کتاب بدیع الحکمة، حکمت ۳
از مواعظ آیت الله مجتهدی تهرانی (ره)
°❀°▪️°❀°▪️°❀°▪️°❀°
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🍃🍂دعــــــای جـــوشن کبیــ5⃣7⃣ـــر🍂🍃 🍃بِسْـمِ ٱللهِ ٱلْرَّحْمٰـنِ الْرَّحیـمْ🍃 🌸✨یَا
🍃🍂دعـــــــای
جـــوشن کبیــ6⃣7⃣ـــر🍂🍃
🍃بِسْـمِ ٱللهِ ٱلْرَّحْمٰـنِ الْرَّحیـمْ🍃
🌸✨یَا مَـنْ تَبَـارَکَ اسْمُـهُ
یَا مَـنْ تَعَـالَى جَـدُّهُ
یَا مَـنْ لا إِلَهَ غَیْـرُهُ
یَا مَـنْ جَلَّ ثَنَـاؤُهُ
یَا مَـنْ تَقَـدَّسَتْ أَسْمَـاؤُهُ
یَا مَـنْ یَـدُومُ بَقَـاؤُهُ
یَا مَـنِ الْعَظَمَـةُ بَهَـاؤُهُ
یَا مَـنِ الْکِبْـرِیَاءُ رِدَاؤُهُ
یَا مَـنْ لا تُحْصَى آلاؤُهُ
یَا مَـنْ لا تُعَـدُّ نَعْمَـاؤُهُ
《سُبْحانَکَ يا لا اِلهَ اِلاّ اَنْتَ
اَلْغَوْثَ اَلْغَوْثَ خَلِّصْنا مِنَ النّارِ يا رَب》
🍃بنام خداوند بخشنده بخشایشگر🍃
🌸✨اى آنكه نامش خجسته است
اى آنكه عنايتش بس بلند است
اى آنكه معبودى جز او نيست
اى آنكه ستايشش والا است
اى آنكه نامهایش مقدس است
اى آنكه هستیاش پايدار است
اى آنكه بزرگى جلوه زيبايى اوست
اى آنكه بزرگ منشى پوشش اوست
اى آنكه عطاهايش در شمار نيايد
اى آنكه نعمتهایش شمرده نشود
《پاک و منـزهی تـو
ای که جز تـو معبـودی نیست
فریـاد رس فریـاد رس
ما را از آتش برهان ای پروردگارم》
〰⚜️ خــــواص این بنـــد ⚜️〰
◀️ برای دندان درد شدید ▶️
°❀°▪️°❀°▪️°❀°▪️°❀°
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🍃🍂دعـــــــای
جـــوشن کبیــ7⃣7⃣ـــر🍂🍃
🍃بِسْـمِ ٱللهِ ٱلْرَّحْمٰـنِ الْرَّحیـمْ🍃
🌸✨اَللّٰهُـمَّ إِنِّی أَسْأَلُکَ بِاسْمِـکَ
یَا مُعِیـنُ یَا أَمِیـنُ
یَا مُبِیـنُ یَا مَتِیـنُ
یَا مَکِیـنُ یَا رَشِیـدُ
یَا حَمِیـدُ یَا مَجِیـدُ
یَا شَدِیـدُ یَا شَهِیـدُ
《سُبْحانَکَ يا لا اِلهَ اِلاّ اَنْتَ
اَلْغَوْثَ اَلْغَوْثَ خَلِّصْنا مِنَ النّارِ يا رَب》
🍃بنام خداوند بخشنده بخشایشگر🍃
🌸✨خدايا از تو میخواهم به نامت
اى مـددرسان، اى اميـن
اى آشكار، اى استـوار
اى ارجمنـد، اى راهنمـا
اى ستـوده، اى بزرگوار
اى سختگير گنهكاران، اى گواه
《پاک و منـزهی تـو
ای که جز تـو معبـودی نیست
فریـاد رس فریـاد رس
ما را از آتش برهان ای پروردگارم》
〰🔱 خــــواص این بنـــد 🔱〰
◀️برای رفع بلا مثل زلزله و سیل▶️
°❀°▪️°❀°▪️°❀°▪️°❀°
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@masirsaadatee
🍃🍂دعـــــــای
جـــوشن کبیــ8⃣7⃣ـــر🍂🍃
🍃بِسْـمِ ٱللهِ ٱلْرَّحْمٰـنِ الْرَّحیـمْ🍃
🌸✨یَا ذَا الْعَـرْشِ الْمَجِیـدِ
یَا ذَا الْقَـوْلِ السَّدِیـدِ
یَا ذَا الْفِعْـلِ الرَّشِیـدِ
یَا ذَا الْبَطْـشِ الشَّدِیـدِ
یَا ذَا الْوَعْـدِ وَالْوَعِیـدِ
یَا مَـنْ هُـوَ الْوَلِیُّ الْحَمِیـدُ
یَا مَـنْ هُـوَ فَعَّـالٌ لِمَا یُرِیـدُ
یَا مَـنْ هُـوَ قَرِیـبٌ غَیْرُ بَعِیـدٍ
یَا مَـنْ هُـوَ عَلَى کُلِّ شَیْءٍ شَهِیدٌ
یَا مَـنْ هُـوَ لَیْـسَ بِظَلامٍ لِلْعَبِیـدِ
《سُبْحانَکَ يا لا اِلهَ اِلاّ اَنْتَ
اَلْغَوْثَ اَلْغَوْثَ خَلِّصْنا مِنَ النّارِ يا رَب》
🍃بنام خداوند بخشنده بخشایشگر🍃
🌸✨اى صاحب عـرش پر شكوه
اى صاحب سخن استـوار
اى صاحب كردكار برازنـده
اى صاحب كوبش سخت
اى صاحب نويـد و تهديـد
اى آنكه سرپرست ستـوده است
اى آنكه به نيكى انجام دهد آنچه را خواهد
اى آنكه نزدیک دوری ناپذير است
ای آنكه بر هر چيز گواه است
اى آنكه بر بندگان ستمكار نيست
《پاک و منـزهی تـو
ای که جز تـو معبـودی نیست
فریـاد رس فریـاد رس
ما را از آتش برهان ای پروردگارم》
〰⚜️ خــــواص این بنـــد ⚜️〰
◀️ برای بستن زبان بدگویان ▶️
°❀°▪️°❀°▪️°❀°▪️°❀°
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان عشق باطعم سادگی💗 قسمت30 صداش رو آروم کرد و زد به در شوخی _خودمونیم حاالا محض فا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان عشق باطعم سادگی💗
قسمت31
با صدای امیرعلی نگاه به اشک نشسته ام رو از درخت خشک شده باغچه گرفتم و به امیرعلی که حاالا داشت لبه پله کنارم مینشست دوختم
امیرعلی هم صورتش رو چرخوندو نگاهش رو دوخت توی چشمهام و من بی اختیار اشکهام
ریخت
نفس بلندی کشیدو نگاه ازمن گرفت وبا صدای گرفته ای گفت: گریه نکن محیا !
نگاهش روی همون درخت خشکیده انار ثابت شد با یک پوزخند پر از درد گفت:حالا فهمیدی دلیل
تردیدهام رو, ترسهام رو...اصرارم برای نه گفتنت رو! زن داداش زحمت کشید به جای من گفت
برات!
نگاهم رو دوختم به دستهام که از سرما مشتشون کرده بودم
_ تو هم دنیا رو , آدم ها رو از نگاه
نفیسه خانوم میبینی؟
نفسش روداد بیرون که بخار بلندی روی هوا درست شد_ نه!
پوزخندی زدم _پس لابد فکر کردی من ...
نزاشت ادامه بدم_محیا جان...
منم نزاشتم ادامه بده و پر از درد گفتم:
محیاجان؟؟؟ حالا!؟ امیرعلی؟ چراقضاوتم کردی بدون اینکه
من و بشناسی؟
واقعا چی فکر کردی درموردمن ؟
امیرعلی
_ زندگی یک حقیقت محیا بیا باهم روراست باشیم سعی نکن نشون بدی بی اهمیت بودن
چیزهایی رو که برات مهم هستن وبعدا مهم میشن!
_هیچوقت دورو نبودم و دلم نمیخواد بشم!
نگاهش چرخید روی نیم رخم ولی سرنچرخوندم_نگفتم دورویی!
_همه حرفهای من و نفیسه خانوم روشنیدی؟
پوفی کردو به نشونه مثبت سرتکون داد
_خوبه پس جواب های منم شنیدی ! همه حرفهام از ته قلبم بود نه از روی احساسات ...از روی
عقل و منطق بود ! امیرعلی من آدمها رو با مال دنیا و هر چیزی که قراره برای همین دنیا بمونه متر
نمیکنم
امیرعلی_ کلاسهات از کی شروع میشه؟
اینبار من سرچرخوندم روی نیم رخش _پس فردا...که چی ؟ به چی میخوای برسی ؟ به حرفهای
نفیسه؟ مگه من االان کم دیدم آدمی رو که اطرافم پولداربودن و به قول امروزی ها باکلاس!
دستهاش رو توی جیب شلوارش فرو کرد_نه خب ...ولی محیط دانشگاه فرق میکنه ...یک تجربه
جدیده!
_نزدیک سه سال و نیم رفتی... فقط یک ترم مونده بود درست تموم بشه که انصراف دادی... ولی
ندیدم عوض بشی تو این محیطی که به قول خودت فرق داره!
نفس پرصداش اینبار آرومتر بودکه گفتم: راضی نیستی انصراف میدم
تند گفت: من کی همچین حرفی زدم...اتفاقا خیلی هم خوبه ! شنیدم قبول شدی خوشحال شدم
پوزخند زدم بی اختیار _جدااااا!
_طعنه نزن محیا خانوم گفتم که پر از تردیدم ...میترسم نفسم بند بشه به نفست و یک جایی تو
کم بیاری ! میدونی که اونقدر درآمد ندارم که هر چی اراده کنی بتونم برات بخرم! میبینی که حتی
یک ماشین معمولی رو هم ندارم ...نمیتونم به جز یک خونه آپارتمانی نقلی اطراف خونه خودمون
جایی دیگه رو اجاره کنم! تک دختر بودی دایی برات کم نزاشته میترسم نتونی تحمل کنی این
سختی هارو!
_پولدار نیستیم امیرعلی...تو پرقو بزرگ نداشتم ...ماهم روزهای سخت زیاد داشتیم!
روزهایی که
آخر ماه حقوق بابا تموم شده بود وما پول لازم ! باسختی غریبه نیستم!یاد گرفته ام باید زندگی
کنیم کنارهمدیگه تو سختی ,آسونی! آدمها با قلبشون زندگی میکنن امیرعلی... قلبت که بزرگ
باشه مهم نیست بالای شهر باشی یا پایین شهر ...مهم نیست پولدار باشی یا بی پول ...مهم
اینکه خوشبخت باشی با یک دل آروم زیر سایه خدا که همیشه ذکرویادش تو زندگیت باشه ...من
به این میگم مفهوم زندگی!
حس کردم لبهاش خندید آروم !
_هنوز هم تردید داری به منی که از بچگی ذره ذره عشقت رو جمع کردم توی قلبم ؟!
نگاهش چرخید توی صورتم باچشمهای بیش از حد بازش _شوخی می کنی؟؟!!!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان عشق باطعم سادگی💗
قسمت32
نفس عمیقی کشیدم و به جای چشمهاش به سرشونه اش نگاه کردم
_نه ! همیشه احساس گناه
میکردم ...بهم یاد داده بودن فکر کردن به نامحرمم گناهه !چه برسه به من که همیشه برای خودم
رویاپردازی کنارتو بودن می کردم و هرشب با خاطره هایی که نمیدونم چطوری توی ذهنم موندو
توی قلبم ریشه دووند خوابیدم! چطوری دلت اومد به من شک کنی که از وقتی خودم روشناختم
دلم برای این سادگیت میرفت ...
برای این موهایی که فقط ساده شونه میزدیشون ...
برای لباسهای ساده ومردونه ات که همیشه اتو کرده بودو مرتب ...
برای عطر شیرینت که تاشیش فرسخی حس نمیشد که هر رهگذری رو ببره تو خلصه ولی من همیشه یواشکی وقتی باعطیه میرفتم توی اتاقت
یک دل سیر بو میکشیدم عطرت رو! برای تویی که مردونگی به خرج دادی و به جای ادامه درست
اجازه دادی دستهات تو اوج جوونیت سیاه و ضمخت بشه ولی بابایی که از بچگی زحمتت رو
کشیده بیشتر از این اذیت نشه!
از بچگی هروقت یادم میاد تو خونه ما تعریف از تو بود!
از عزاداریهای خالصانه ات و کمک کردنت تا صبح روز عاشورا...
از دست کمک بودنت تو
تعمیرگاه...
از رفتارو اخلاق خوبت ...
چطور می تونستم دل نبندم بهت یا فراموشت کنم وقتی این
قدر خوبی!
خجالت میکشیدم سرم رو بلند کنم همه حرفهایی رو که این چند سال توی دلم تلنبار شده بود و
آرزو میکردم یک روز به امیرعلی بگم ! امشب گفته بودم!!
چونه ام رو به دست گرفت و صورتم رو چرخوند وبه اجبار نگاهم قفل شد به نگاهش!
که عجیب دلم رو لرزوند و قلبم رو از جا کند!!
چیزی توی نی نی چشمهاش موج میزد که برام تازگی داشت...
انگار مهرو محبتی بود که مستقیم از قلبش به چشمهاش ریخته بود!
_حرفهای تازه میشنوم نگفته بودی!؟
(آی عم عاشق اینجاش)
بیشتر خجالت کشیدم از این لحن آرومش که کمی هم انگار امشب دلش شیطنت می خواست لب
پایینم رو گزیدم
_ دیگه چی ؟ همین یه بی حیایی هم کمم مونده بود که بیام بهت بگم!
خندید کمی بلند ولی ازته دل!
_یعنی اینقدر خوش شانس بودم که یک خوشگل خانومی مثل تو به
من فکرهم بکنه؟
عجیب دلم آروم شد ازاین لحن گرم و صمیمیش و تعریف غیر مستقیمش و من هم گل کردشیطنتم
_واقعنی خوشگلم؟!
خندیدبه لحن شیطون و بچگانه ام ولی همونطور که نگاهش میخ چشمهام بود خنده اش جمع
شدو یکباره نگاهش غمگین
لب برچیدم
_خو زچتم بگو زچتی دیگه!
چرا این شکلی شدی یباره؟!
نگاه دزدید از چشمهام و نفس بلندی کشید که خیلی عمیق بود و نشون از یک حرف نزده پر از درد
_بازم میترسم محیا....
دلخور گفتم: این یعنی شک داشتن به من
سریع گفت: نه!
نه محیا جان زندگی مشترک یعنی داشتن بچه بچه هایی که نمی خوام توی آینده باشم مایه
سرافکندگیشون!
برای همین روزاول بهت گفتم نه تو نه هیچ کس دیگه!!
از تصور بچه هامون و فکر امیرعلی اول خجالت کشیدم ولی زود گفتم:
_دیدگاه بچه هاهم به مادر و
پدرو تربیت اونا بستگی داره
_میخوای بگی بابا توی تربیت امیرمحمد کم گذاشته؟
لب گزیدم
_نه نه منظورم اصلا این نبود.
پوفی کردو دست کشید بین موهاش
_میدونم ولی قبول کن جامعه هم بی نقش نیست توی تغییر دیدگاه ها
_قبول دارم حرفت رو ولی نمیشه که از واقعیت فرار کرد
باید قبولش کرد مهم اینه که تو دیدگاه درست رو به عنوان پدر نشون بچه ات بدی
یادش بدی برای آدم ها به خاطر خودشون احترام قائل بشه...
حالامیخواد اون فرد یه زحمتکش باشه مثل یک رفتگر شهرداری.. یا یه غسالمثل عمواکبرتو..
یا رئیس یک شرکت بزرگ!
مهم اینه باید بدونه هرکسی که زحمتی میکشه باید ازش تشکر کردو هرشغلی جای خودش پر از احترامه به خصوص شغلهایی که با این همه سختی
هر کسی حاضر نیست به عهده بگیره و قبول مسئولیت کنه
به نظر من این آدمها بیشتر قابل
احترام وستودنین
باید همه ما این و یاد بگیریم و یاد بدیم
بازم خیره شد به چشمهام
_قشنگ حرف میزنی خانومی!!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان عشق باطعم سادگی 💗
قسمت33
بازم دلم رفت برای خانومی گفتنش!
دستهاش جلو اومدو برای اولین بار روی موهام نشست ...موهایی رو که باز از روی حرص و
عصبانیت بهم ریخته بودم رو مرتب کردو برد زیر شال و من به جای بیقراری انگار بازم به آرامش
رسیده بودم!
دنباله شال روی شونه ام انداخت و من باهمه عشق نگاهش کردم و بچگانه گفتم: ممنون
لبخندی زد گرم گرم مثل گرمی آفتاب اول بهار که کنار نسیم سردو خنک لذت داشت وجودم و
گرم کرد!
_بریم توی خونه هوا سرده
بلندشد و من خاک پشت شلوارش رو تکوندم... نزاشت ادامه بدم و دستم رو گرفت و کشید تا بلند
بشم و قفل کرد انگشتهاش رو بین انگشتهام... امشب انگاری شب برآورده شدن آرزوهای من
بود!
_خلوت کردین ؟
هم زمان با هم به در ورودی نگاه کردیم و امیرمحمدی که با امیرسام بغلش و نفیسه کنارش آماده
رفتن بودن
امیرعلی_دارین میرین داداش؟
امیرمحمد نگاه از روی دستهای گره کرده ما گرفت_آره فقط اومده بودیم مامان بزرگ وبابابزرگ
رو ببینیم شام خونه بابای نفیسه دعوتیم!
نگاه نفیسه به من اصلا مثل سرشبی نبود انگاری زیادی دلخور بود به جای من! این اولین دیدار
رسمیمون بود بعد از جلسه عقدکنون ... عجب جاری بازیی شده بود امشب!
چند قدم نزدیکتر اومدن که لبخندی به صورت نفیسه زدم ...عادت نداشتم به دلخوربودن و
دلخوری!
_کاش میموندین برای شام؟
سلام به مامان بابا برسونین ...
یک تای ابروش از روی تعجب بالا رفت بابد انتظاراخم داشت از من
_ ان شالله یک فرصت دیگه !!
چشم بزرگیتون رو
بازم لبخند زدم و گونه سرخ و سفید امیرسام رو بوسیدم
_خداحافظ خوشگل خاله!
امیر محمد به لحن بچگانه و لوسم با امیرسام خندید و با یک خداحافظی از ما دور شدن و نگاه ما
هم بدرقه اشون کرد!
انگشتهام آروم با انگشتهای امیرعلی فشرده شد
_دلت بزرگه !
با پرسش چرخیدم به سمت صورتش تا منظورش رو بفهمم!
انگشت سردش نوازشگونه کشیده شد پشت دستم
_باهمه دلخوریت از حرفهایی که شنیده بودی
نزاشتی ناراحت بره با اینکه حق باتوبودو بی احترامی نکرده بودی!
از تعریفش غرق خوشی شدم و با یک نفس عمیق بلند نگاهم رو دوختم به آسمون سیاه و توی
دلم گفتم خدایا به خاطر کدوم خوبی اینجوری پاداشم دادی امشب! شکرت!
_ بیزارم از کینه هایی که بی خودی رشد می کنن و ریشه میدووندن و همه احساس قلبت رو می
خشکونن...
وقتی که میشه راحت از خیلی چیزها گذشت کرد!
لبخندی زدو دوباره انگشتهام بین دستش فشرده شد
_دستهات یخ زده بریم تو خونه!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸