⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
✒️📖✒️📖✒️📖✒️ 💠👈 سلسله سخنرانی های ″دولــت کــریمه″ 🎬 قسمت دویست و شصت و دوم 📋در جلسات قبل بحث منع
✒️📖✒️📖✒️📖✒️
💠👈 سلسله سخنرانی های
″دولــت کــریمه″
🎬 قسمت دویست و شصت و سوم
♨️آقای ابن خلدون که از تاریخ نویسان هست می گوید:🔰
👈عرب اهل کتاب و علم نبود و روحیه بدوی و جهل بر آنها حاکم بود و هرگاه میخواستند از اموری که معمولا بشر تمایل به دانستن آنها دارد (مثل پیدایش موجودات، آغاز خلقت، اسرار آفرینش..) می رفتند از علمای اهل کتاب سوال میکردند و به حرف آنها اعتماد میکردند. (این عالمان اهل کتاب چه کسانی بود؟ میگوید کعب الاحبار، عبدالله بن سلام...)
در نتیجه مفسران در مورد آنها سهل انگاری کردند❌ و کتب تفسیر را از اینگونه حکایات پر ساختند، (بله سهل انگاری کردند به حرف آقایان یهودی اعتماد کردند، حرف آنها را وارد کتاب های تفسیری اسلام کردند)
👈ریشه و منبع آنها هم پیروان تورات چادر نشین هستند و آنچه را نقل می کنند از روی تحقیق و آگاهی نیست، ولی با همه این، آن گروه شهرت یافتند (یعنی همان کعب الاحبار و اینها.. شهرت پیدا کردن و کارشان گرفت)، چه در دین و ملت اسلام دارای مراتب بلندی بودند و به همین سبب از آن روزگار منقولات آنها مورد قبول واقع شده.
👈اما کسانی که دانشی استوار داشتند (یعنی کسانی که اهل علم بودند، اهل تحقیق بودند) در صحت اینگونه نقل قولها درنگ کردند و فساد و باطل بودن آنها را آشکار ساختند.
📚ابن خلدون در کتاب خودش، ″دیوان المبتداء، ج1، ص554″ این مطالب را گفته.
☝️پس مفسرین اسلام رفتند به آقایان یهودی اعتماد کردند و چرندیات آنها را وارد اسلام کردند، مثلا تاریخ طبری همان جلد اولش مطالبی آمده که آن مطالب برگرفته شده از مبانی تورات است
📚مثلا نوشته حضرت ابراهیم اسحاق را قربانی کرد نه اسماعیل را. یا شیطان به شکل یک مار وارد بهشت شد و آدم و حوا را فریب داد.. اینها برای تورات است و ربطی به اسلام ندارد.. البته ما مطالب مربوط به اسرائیلیات در دین شیعه کم داریم، ولی در بین سنی ها زیاد است به خاطر اینکه علمایشان به آقایان یهودی اعتماد کردند.
این نفوذ یهودیت در اسلام بود و در زمان خلفا این کار شدت زیادی داشت.
📎ادامه دارد ...
🎤استاد احسان عبادی
#متن_دولت_کریمه 263
#لطـفـاً_مـعـرفــ_ڪـانـال_بـاشـیـد↓↓↓
✒️📖✒️📖✒️📖✒️
︽︽︽︽︽︽︽︽︽
@masirsaadatee
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
💕بسم الله الرحمن الرحیم💕 📗کتاب : #فقط_برای_خدا_زندگی_کن ❤️ ✍🏻نویسنده : داداش رضا 📝 #پارت_شصت_و_یک
❤️بسم الله الرحمن الرحیم❤️
📗 کتاب : #فقط_برای_خدا_زندگی_کن💖
✍🏻نویسنده :داداش رضا 🙂🤞🏻
📝 #پارت_شصت_و_دوم
میبینی...👀
👥 ما بعضی وقتا توهم میزنیم که خیلی خوب شدیم...بعدش خدا میگه نه عزیزم تو هنوز مشکلاتت
رو درست درمون حل نکردی...❗️
👈🏻 باید ریشه ای تر حلشون کنی🙂
آره ...
اینی که گفتم دقیقا بارها برام اتفاق افتاده...
📌 مطئنم تو هم برات رخ داده....که روزا های📆 خوبت داشت خیلی زیاد میشد و داشتی مغرور میشدی..😄
بعدش گفتی من که دیگه آدم خوبی شدم خاک بر سر آدمای گناه کار که روی خودشون کار نمیکنن...👀‼️
⬅️ بعدش یهو یه بادی اومد و هر آنچه که ساختی در عرض ده دقیقه فرو ریخت...😩
آره ...
ما بعضی وقتا توهم میزنیم...
👈🏻 آدمیزاد یکم پیشرفت کنه به خودش مغرور میشه❕
✳️ باید مراقب غرور باشیم!
اگه تو امتحانات زندگیت داری خوب عمل میکنی جون هر کی دوست داری مغرور نشو...⛔️🖐🏻
وگرنه قائدش اینه که کار میدی دست خودت❗️
هر کی مغرور بشه با مغز میخوره زمین...🤭
📙 کتاب عجب آفت بچه مذهبی هاروبخون.
ببین⁉️
هر چقدر پیشرفت کردی همه رو بگو کار خدا بود...😁
اصلا خودتو تو موفقیت هایی که مربوط به امتحانته ذره ای دخیل ندون. فقط بگو لطف خدا بود...😉👌🏻
👈🏻 اینجوری احتمال اینکه کار ندی دست خودت زیاده.😃
⏪ بعضی ها تو امتحانات زندگیشون خیلی خوب پیشرفت میکنن...اما☝️🏻 یهو مغرور میشن و میزنن دوباره کارو خراب میکنن...😣‼️
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
_☀️ 🌤 ⛅️ ☁️_
@masirsaadatee
ڪـانـال ڕاه سـعــادٺــ↑↑↑
مـا را بـہ دوسـٺــان خــود مـعـرفـے ڪنـیـد🌹
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🔴 #وقایع_آخرالزمان 🌸 #قسمت_چهل_وپنجم 🔷 آخِرُ الزّمان ... 🔰 گرچه واژه « #آخرالزمان» در قرآن به کار
🔴 #وقایع_آخرالزمان
🌸 #قسمت_چهل_وششم
🔷 نزدیکِ ظهور
📄جملاتی که حرف، حرفش، #حرفها دارد...
🔸«( #دنیاطلبان) راه های چپ و راست را برگزیدند و رفتند، و مَسلک های گمراهی پیمودند و راه مستقیم هدایت و رستگاری را رها کردند!
🔹پس نسبت به آنچه باید باشد و پیش آید، شتاب مکنید✋🏻
و آنچه در آینده باید بیاید را دیر مشمارید، ✋🏻
🔸چه بسا کسی برای رسیدن به چیزی شتاب کند،
☝🏻 اما وقتی که آن را دریابد، آرزو کند "کاش به آن نمی رسید و آن را نمی دید".
🔹و چه نزدیک است امروزِ ما به فردایی که آثار آن آشکار گشته است.
🔸 ای مردمان! اینک ما در آستانه تحقق وعده های داده شده و #نزدیکی_ظهور - چیزهایی که بر شما پوشیده و ناآگاهید - قرار داریم...»
📗نهج البلاغه، خطبه۱۵۰
🔹ترجمه فیض الاسلام
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🏴 #پرچمهای_سیاه
💢 از #نشانههای_آخرالزمان و یا #ظهور است،
که در روایات #شیعه و #سنی به آن اشاره شده [البته جزو لیست علائم حتمی نیست.]
🔹پرچم هایی برای حمایت و هدایت، در مسیر امام مهدی علیه السلام که از سمت خراسان برافراشته خواهد شد.
🔘 در کتابِ "سُنن ابن ماجه" از قول پیامبر اکرم (صلی الله علیه وآله) نوشته شده:
🔸«همانا اهل بیتم بعد از من، دچار بلاها و سختی ها و تبعیدها خواهند شد تا زمانی که گروهی از طرف مشرق می آیند.
💥 همراه آنان #پرچم_های_سیاه🏴 است و آنان طالب خیر هستند...
[سر انجام] آن پرچم را به دست مردی از اهل بیت من می سپارند و او زمین را پر از عدالت می کند...👌🏻✅
☝🏻 هر کسی از شما که آن را درک کرد، باید با آنها همراهی کند، حتی اگر بر روی برف حرکت کنید.»
📙 سنن ابن ماجه، ج۲، ح۴۰۸۲
#یازینب
_☀️ 🌤️ 🌥️ ☁️ _
@masirsaadatee
ڪـانـال ڕاه سـعــادٺــ↑↑↑
مـا را بـہ دوسـٺــان خــود مـعـرفـے ڪنـیـد🌹
آیت الله مجتهدی (ره) :
#اجابت_دعا🤲🏻
در ↙️
#لقمه_حلال✅
#درمحضربزرگان 🍃
#اللهمالرزقنا_شهاده
_☀️ 🌤 🌥 ☁️ _
@masirsaadatee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 #حــجـــابــــ_در_فــضــــای_مــجـــازی 😳🤔
💥بســیـــار عـــالـی
#یــازیـنـبــــ
_☀️ 🌤️ 🌥️ ☁️ _
@masirsaadatee
ڪـانـال ڕاه سـعــادٺــ↑↑↑
مـا را بـہ دوسـٺــان خــود مـعـرفـے ڪنـیـد🌹
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🎥 #سخنرانی تصویری 👤 #استاد_رائفی_پور 🎤 🔴موضوع : #چگونه_گناه_نکنیم ؟⁉️🤔 🎞️قسمتی از #جلسه_ششم 📝
15.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #سخنرانی تصویری
👤 #استاد_رائفی_پور 🎤
🔴موضوع : #چگونه_گناه_نکنیم ؟⁉️🤔
🎞️قسمتی از #جلسه_ششم
(آخرین جلسه)
📝 #قسمت_دوم
🔻 نفس
🔻و......
دسته بندی موضوعی : #فرهنگی #اجتماعی #قران
❇️ #پیشنهاد_دانلود 👌🏻
#یازینب
_☀️ 🌤️ 🌥️ ☁️ ___
@masirsaadatee
ڪـانـال ڕاه سـعــادٺــ↑↑↑
مـا را بـہ دوسـٺــان خــود مـعـرفـے ڪنـیـد🌹
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
#زیبایی_های_ظهور ۲ 😍 ❇️ #عدالت ⚖️ 🌹امیر المومنین علی (علیه السلام) : ✨ پس قائم، #عدالت_واقعی را ب
#زیبایی_های_ظهور ۳ 😍
❇️ #شادی_وطراوت_آفرینش😊
🌸 امام صادق (علیه السلام) :
✨ اهل آسمان و زمین به خاطر
#ظهور او #خوشحال میشوند😃
🕊پرندگان هوا و
🐟ماهیان دریا
با ظهور او #شادی😍 می کنند.✨
#مجنون_الحسین
____☀️ 🌤 🌥 ☁️__
@masirsaadatee
ڪـانـال ڕاه سـعــادٺــ↑↑↑
مـا را بـہ دوسـٺــان خــود مـعـرفـے ڪنـیـد🌹
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
📘 #از_آدم_تا_خاتم📖 📝 #پارت_اول ♦️ #حضرت_آدم علیهالسلام 🌸اول هر کار با نام خدا 🍃 می شود رو
📘 #از_آدم_تا_خاتم 📖
📝 #پارت_دوم
🌸 هنگامی که #جبرئیل به زمین آمد تا مُشتی گِل بردارد،
🌍 زمین در مقابل او پاسخ داد،
☝🏻به خدا پناه می برم اگر از من چیزی جدا سازی،😩
🌸 جبرئیل بازگشت
🔸و خداوند #اسرافیل و #میکائیل را برای این کار، فرستاد،
🌎 زمین در مقابل آنها هم همین جمله را تکرار کرد.
🔹 #بار_آخر خداوند #ملکالموت را مأمور آوردن گِل کرد
و ملک الموت به زمین چنین گفت؛
🌸☝🏻به خدا پناه می برم اگر به سوی خداوند باز گردم و مشتی از تو را به همراه خود نبرم
🔸 و اینگونه #زمین🌎 #راضی_شد
و گِل وجود آدمی #بدست_ملکالموت به سمت پروردگار آورده شد.✅
🔹بالاخره #آدم_آفریده_شد💁🏻♂ و از
🔻 #چهارنوع_گل
و
🔻 #چهارنوع_آب
که
✳️ #آب_گوارا (شیرین) ، را در حلق آدمی ریخت تا ↘️
تناول غذا برای او #لذت_بخش باشد👌🏻
و
✳️ #آب_شور را در چشمانش تا ↘️باعث بقاء و #سلامت_مردمک_چشم باشد 👌🏻
و
✳️ #آب_تلخ را در گوش او تا↘️ #از_ورود_حشرات_جلوگیریکند.👌🏻
🌸آری خداوند آدم را خلق کرد، بدون پدر و مادر تا دلیلی محکم بر قدرت الهی باشد.😊✔️
ادامه دارد....
#یازینب
_☀️ 🌤️ 🌥️ ☁️ _
@masirsaadatee
ڪـانـال ڕاه سـعــادٺــ↑↑↑
مـا را بـہ دوسـٺــان خــود مـعـرفـے ڪنـیـد🌹
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_چهل_ششم
بدبختی های زیادی روی سرش ریخته بود
یه روز داخل شرکتی که کار میکرد بهش خبر دادن خواهرشو پیدا کردن
امیر خوشحال تر از چیزی بود که تصور کنی ، رفت خواهرشو دید ولی ...
محمدحسین : ولی چی ؟
ـ خواهرش ... همکلاسیش بود آرامی که اصلا شباهتی با اسمش نداشت خیلی ... تبدیل به دختری شده بود که ...
زل زد به چشمای نگران محمدحسینو ادامه داد :
بهش گفتم من یکی از آشناهاشونم گفتم میدونم پدر و مادر واقعیش کین ... گفتم مادرت مریضه داخل ... داخل ... بیمارستان اعصاب و روان بستریه از نبود تو این جوری شده ....
اشک ریخت و ادامه داد :
آقا محمدحسین میدونی چی گفت ؟
ـ چی گف..ت؟
ـ گفت من همین الان دارم با یه پدر و مادر احمق زندگی میکنم حالا چه واقعی چه غیر واقعی به اندازه کافی بدبختی دارم ولی حداقلش راحت زندگی میکنم بیام بشینم ور دل یه مادر تیمارستانی که چی بشه ؟!
اصلا تا حالا کجا بودن ؟
برو بگو همونجا بشین راحت باش مادر بودنتو بعد از بیست سال نمیخوام
ـ بعدش چی شد ؟ خواهرت کدوم یکی از همکلاسی هامونه ؟
ـ .... ثمین ناجی ...
مادرم حالش خیلی بد هر روز بدتر از دیروز از پس هیچی بر نمی اومدم هر وقت با خواهرم حرف میزدم داغونم میکرد ...
خسته شده بودم هیچ کسو نداشتم تحقیر و توهین داشت خفم میکرد
تا اینکه بعد از چند سال دوست دوران کودکیمو دیدم پزشکی میخوند اون با فکر اینکه وضعیت مالی مون مثل قبله پامو به مهمونی هاش باز کرد تا اینکه با خواهرش آشنا رو به رو شدم ...
بهش علاقه مند شده بودم خیلی مظلومو مهربون بود اصلا توی مهمونی ها مثل خواهر و برادرش رفتار نمیکرد خیلی نجیب و بی نظیر بود
یه چیزی هر دومون رو بهم نزدیک کرده بود کم کم صمیمی شدیم اون دانشگاه هنر بود ولی ارتباطمون فراتر رفته بود ... فهمیدم یه خواستگار سمج داره ... اما خودش منو دوست داشت ...
خواستگار با شرایطش قطعا گزینه بهتری برای خانواده جاوید بود ... خانواده ای سرشناس و ثروتمند ...
اما من ... دلم گیر بود ... هیوا منو دوست داشت هر دومون برای بدست آوردن هم خیلی تلاش کردیم هیراد برادرش با ازدواجمون موافق بود ، اما خواهرش نه خیلی اذیتمون میکرد ... بدبختیام کم نبود اونم اضافه شده بود ...
... رفتم خواستگاری ، خیلی بد با هام برخورد کردن هانا خواهرش بهم گفت نمیخوان دخترشونو به یه تیمارستانی و بی پول بدن ....
هر دومونو سرکوب کردن ، هانا اجازه اجازه نداد هیوا رو ببینم تقریبا یک سال ازش بی خبر بودم ، حتی هیرادو دیگه ندیدم ... تا اینکه خبر رسید هیوا خودکشی کرده ....
یکساله از اون قضیه میگذره ... قبل از اینکه از هم جدامون کنن فهمیدم درگیر یه قضیه شده قضیه ای که به کارن دوست هانا مربوط میشد ، ظاهرا اونا درگیر یه سری کارا داخل مهمونی هاشون بودن هیوا به یه پلیس کمک میکرد و آمارشونو میداد ولی اینو فقط من میدونستم
همه فکر کرده بودن هیوا به اون پلیس علاقمند شده اما این طور نبود ، هیوا فقط نگران دوستاش بود ...
هیوا آدم خودکشی نبود از یه مورچه هم می ترسید ...
نتونستم اثبات کنم خودکشی نبوده هر جا رفتم گفتن خودکشیه پزشکی قانونی کلانتری ، انگار همه میخواستن این طوری بنظر برسه ...
دیگه از زندگی بریدم ... من ... واقعا شکستم ...
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_چهل_هفتم
درگیر مهمونی های کثافت باری شدم که جز تباهی هیچی نداشت ...
تا اینکه یه شب توی یکی از همون مهمونی ها ثمینو دیدم خیلی وضعش بد بود
اونم مثل من مدهوش داشت با بدترین وضع ممکن تلو تلو میخورد اونم با یه ادمای بی سرو سامون.....
رگ غیرتم چنان ورم کرد که هرچی خورده بودم، از سرم پرید به خودم اومدم و با زور از اون منجلاب بیرون کشیدمش و بردمش خونه خودم
اون شب حال بدی داشت که قابل تصورهم نبود..
هق هق امیر اتاق رو پر کرد که مهدا نگران در اتاقو باز کرد و با چشم های اشکی محمدحسین مواجه شد ، محمدحسین سخت و محکمی که در برابر مصیبت های جوان رو به رویش متاثر شده بود .
لیوان آبی به او داد و بسمت مهدا رفت در را بست و رو به چشم های منتظر و متعجب مهدا گفت : این پسر چقدر بدبختی کشیده ...
ـ پس به شما هم گفت ...
ـ از خودش نه از آشناییتون !
این جمله را با طعنه گفت که مهدا آرام لبخندی زد و گفت :
همیشه اینقدر زود نتیجه گیری می کنید ؟!
بدون اینکه به محمدحسین اجازه جواب دادن بدهد ادامه داد ؛
اذان دادن من میرم نماز بخونم ، زود بر میگردم .
و به سرعت از محمدحسین دور شد .
محمد حسین به اتاق برگشت و منتظر ادامه ماجرا شد .
ـ الان خوبی ؟ میخوای بقیشو نگی ؟
ـ خوبم .
وقتی به حال خودش اومد بدون اینکه از موندن توی خونه یه پسر تنها ... ! اعتراض کنه سرشو انداخت پایین بره!!! بهش گفتم :
نمیخوای چیزی بپرسی ؟ یا اعتراضی بکنی ؟
ـ تحفه ایم نیستی ، دیشب من با تو اومدم ؟ آدم مست هیچی حالیش نیست اینه
و به من اشاره کرد ...
داشتم از عصبانیت خفه می شدم یه دختر چقدر میتونست وقیح و بی حیا باشه .
در ادامه ی اون وقاحت حرف هایی زد که تمام وجودمو نابود کرد شیشه غرورم جوری شکست که...
سیلی محکمی بهش زدم و هر چی به دهنم اومد بارش کردم .
ترسیده بود با همون لباس ها خواست از خونه بره که مثل حیوون بسمت اتاق مادرم پرتش کردم ....
گفتم بره لباساشو با یه لباس پوشیده عوض کنه ...
آخرش حرفی زد که خلاصم کرد .
ـ اگه واقعا خانواده ی منو میشناسی ... اگه داداشی دارم بهش بگو ......
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_چهل_هشتم
با هق هق ادامه داد ؛
بهش بگو .... از بی وفایی اونا من به این وضع افتادم ... بگو اونی که منو بهش فروختن همه چیو بهم گفته بگو بابام برای چک و داداش کوچولوم برای بستنی و شکلات منو فروخت ...
حرفش خنجری بود که به قلبم فرو رفت ، یک ساعت بعدش زنگ زدنو گفتن مادرم حالش بده .
بعد از مطمئن شدن از وضع مادرم به دانشگاه رفتم تا خواهرمو به هیراد بسپارم .
قسم خورد نذاره به این کاراش ادامه بده هر چند هیراد خودش تا خرخره تو منجلاب بود ولی همیشه پای حرفش میموند ...
سیر شده بودم از زندگی بهش گفتم که میخوام برم یه مسافرت طولانی ... مسافرت طولانی هم بود ... مسافرتی تا ابد ...
تصمیممو گرفته بودم فقط خودکشی ...
همه ی در ها به روم بسته شده بود ... از هیراد خداحافظی کردم و خواستم از کافه دانشگاه خارج بشم که خانم فاتحو دیدم با وحشت بهم نگاه میکرد نمیدونم چرا فک کردم فهمیده ... !
به اون نگاه نگرانش بسمت در رفتم که جلوم وایساد و گفت :
ـ آقای رسولی ... خواهشا صبر کنین
ـ چیه ؟
ـ میشه صحبت کنیم ؟
ـ راجب چی ؟
ـ راجبِ .... راجبِ .... خواهشا این کار رو نکنین ، مشکلات قابل حله
با فریاد گفتم : راجب چی میخوای حرف بزنی ؟ بابای تا خرخره بدهکارم ؟ جسد چاقو خوردش ؟ خواهرم ؟ مادر دیوونه شدم ؟ یــا .. یا ... عشق پر پر شدم ؟
ـ بیاین بشینین خواهش میکنم .
بسمت میزی رفت و منتظر ماند وقتی نشستم اون هم نشست و گفت :
کدوم یک از این مشکلا با خودکشی شما برطرف میشه ؟ به راه حل اصلی فکر کردین ؟
ـ من دیگه تحملشو ندارم دیگه بسه هر چی بدبختی کشیدم ... راه حل ؟ دنبال چی بوده که نرفتم ...!؟
ـ پس اون قدر ضعیف شدین که میخواین از مشکلات فرار کنین ؟!
... بله از حل این مشکلات رها میشین در واقع دیگه هیچ مشکلیو نمیتونین حل کنین ... !
تهش مرگه ولی مرگی که خودش عذابه نه رهایی !
هر مشکلی یه راه حل داره ...
ـ مشکل من راه حل نداره ...
ـ اونی که مشکلو بر سر انتخابتون گذاشته حلشم داره ...
ـ اون خیلی وقته منو فراموش کرده ...
ـ اگه فراموشتون کرده بود هیچ وقت منو سر راهتون قرار نمیداد ...
اگه فراموش شده بودین کسیو نداشتین خواهرتونو بهش بسپارین ...
اگه فراموشتون کرده بود هیچ وقت به این مرتبه علمی نمی رسیدین و خیلی چیز هایی که من ازش بی خبرم اما با همین عدم شناخت من نعمت هایی رو میبینم که هیچ وقت توان جبرانش رو ندارین ...
ـ .... خب اگه هست چرا کمکم نمیکنه چرا از این بدبختی نجاتم نمیده ؟
ـ چند بار ازش خواستین و کمک نکرد ؟ چند بار بابت چیزایی که بهتون داده بود سپاسگزار بودین که الان متوقع این جا نشستین ؟
دهنم خشک شده بود ، حرفاش منطقی بود قلب و عقلمو احاطه کرده بود مطمئن بودم یک ساعت دیگه حرفشو گوش بدم از خودکشی منصرف میشم ...
اما من برای خودم تموم شده بودم و نمی خواستم به این زندگی ادامه بدم ...
اعتقادی به کمک خدا نداشتم ...
یا حداقل فکر میکردم برگشت یه کسی
همیشه مردود بوده چه لطفی داره ... ؟!
با خودم گفتم حتی اگه برگردم نجاتم نمیده ... !
برای اینکه بتونم از دستش فرار کنم گفتم : میشه یه لیوان آب برام میاری؟
اینقدر این جمله رو مظلومانه گفتم که دلش سوخت و با نگاه نگران گفت :
خواهشا ....
انگار پشیمون شده باشه ادامه داد ؛ باشه الان میارم .
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀