⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
📘 #از_آدم_تا_خاتم📖 📝 #پارت_صد_وچهاردهم 🔻 #موسی_بزرگ_میشود 🔷بالاخره #موسی بزرگ شد و بر عقل🧠 و فه
📘 #از_آدم_تا_خاتم📖
📝 #پارت_صد_وپانزدهم
🔻 #خروج_موسی_از_مصر
☝️🏻در این وقت که موسی با حال #ترس😰 از شهر مصر خارج شد، از خدای بزرگ #درخواست_نجات_از_شرّ_ستمگران را کرد. 🤲🏻
♦️ #پیداست_که برای موسی که تا به آن روز از مصر خارج نشده تا چه حد این #مسافرت دشوار😣 است.
👈🏻 نه #زاد_وتوشهای و
👈🏻 نه #مرکبی🐎 دارد که بر آن سوار شود😔 و
#نمیداند 🙁که به کدام سو و به #چه_راهی🛣 برود.
🔹پس از گذشت شبها 🌃و روزها☀️ و تحمّل سختیها😓
↩️ به #دروازه_شهر_مَدْین🏘ْ رسید و در #زیر_درختی🌳 آرمید.
🔸زیر درخت #چاهی🕳 قرار داشت موسی مشاهده 👀کرد که مردم شهر برای آب دادن چهارپایان🐎 خود در سر آن چاه #اجتماع_کردهاند
و در گوشهای نیز دو زن 🧕🏼🧕🏻که گوسفندانی دارند برای آب دادن آنها #جلو_نمیآیند✖️ و مواظب هستند که حیوانات🐑 آنها با گوسفندان دیگر مخلوط نشوند.❌
🔹حسّ #ضعیف_پروری و #غیرت😡 موسی اجازه نداد که همانطور بنشیند.
با تمام خستگی 😣که داشت برخاست پیش آن #دو_زن آمد و
🍃گفت
کار شما چیست؟🤔
و برای چه ایستاده اید؟⁉️
👥آن دو گفتند
که پدر ما پیرمردی👴🏻 است که نمی تواند گله داری کند و ما نیز #نمیتوانیم برای آب دادن گوسفندان 🐑با مردان #اختلاط کنیم.
☝️🏻 ایستاده ایم تا کار آنها تمام شود تا نوبت ما بشود.✅
🔹پس موسی بطرف #چاه🕳 رفت و دلویی را پر از آب 💧کرد و به آن دو داد.
↩️سپس در زیر درخت 🌳نشست و #از_گرسنگی به خداوند شکوه😪 کرد.
👥 #دو_دختر نزد پدر رفتند و ماجرا را برای پدر بازگو🗣 کردند.
🌱 #شعیب_گفت
به دنبال آن مرد بروید و او را برای دریافت #دست_مزدش💰 نزد من بیاورید.
☝️🏻 #یکی_از_دختران_شعیب بنام #صفورا نزد موسی که هنوز زیر درخت🌳 آرمیده بود برگشت و مدتی بعد هر دو به طرف منزل 🏡به راه افتادند.
◀️در همین وقت بادی 🌬شروع به وزیدن کرد و #پیراهن_دختر👗 را بالا برد، موسی از دختر خواست تا #پشت_سر او حرکت🚶🏻♂ کند و
🍃گفت
#خاندان_ما_دوست_ندارند از پشت سر به زنان نگاه👀 کنند.😑✋🏻
ادامه دارد.....
_☀️ 🌤 🌥 ☁️ _
┈─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐