eitaa logo
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
245 دنبال‌کننده
8.9هزار عکس
9.7هزار ویدیو
106 فایل
یــــا ابـــاصـــالــح المــہـد ے ادࢪڪـنــے ارتبــاط بـا خــادم ڪـانـال: @rahimi_1363 بـا بـه إشـتــراڪـ گـذاشـٺــن لینـڪـ ڪـانـال راه ســعــادٺ،در ثـــوابــــ نـشـــر مـطـالــبـــ شــریـڪـ بــاشـیــد ۩؎ @masirsaadatee
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 مهدا فکرش درگیر حرف های ثمین شده بود و توجهی به صدا زدن های مادرش نکرد . مرصاد لنگی به ساق پایش زد و گفت : مامان با شما هست ! مهدا : کی من ؟ هان ینی بله بفرمایید ـ میگم چرا اینقدر تو فکری غذاتم نخوردی ! ـ چیزی نیست مشکل کاریه مامان ـ مگه تو بهداری هم مشکل کاری پیش میاد مرصاد : مامان این بدبختو بفرستی سر کوچه ماست بگیره هم مشکل پیش میاد مائده ‌: نمکدون ـ کی از تو سوال پرسید ؟ ـ کی از تو پرسید ؟ مهدا : بسه به هیچ کدومتون ربطی نداره میز را رها کرد و بسمت اتاقش رفت نمی خواست با خواهر و برادرش بد رفتاری کند ولی ذهنش درگیر محمدحسین بود نمی توانست بی کار بنشیند تا اتفاقی برای او بیافتد به سجاد و کار هایش که فکر می کرد ناخودگاه دستش را مشت میکرد از خشمی که وجودش را فرا می گرفت . پرده اتاقش را کنار زد و به باغچه ی بزرگ حیاط بلوک نگاه کرد که درختان و گیاهانش در بهار می رقصیدند . دلش می خواست آنها را در آغوش بگیرد تا روحش را آرام کند ، قبل از اینکه بتواند چشم بگیرد از طبیعتی که جانش را زنده میکرد ، نگاهش در نگاهی آشنا تلاقی شد . نگاهی هم رنگ دریا و پر از ستارگان آسمان کویر . به ثانیه نکشید که پرده را انداخت و پشت به پنجره ایستاد . نمی خواست به احساساتش اجازه ورود به حریم کاریش را بدهد ، از طرفی صاحب آن جفت چشم آبی روح و روانش را به بازی گرفته بود . دست به انکار زده بود انکار قلبی که فقط برای یک نخبه جمهوری اسلامی نگران نبود برای سید محمدحسین حسینی نگران بود . افکارش را پس زد و مثل همیشه به سجاده فیروزه ای رنگش پناه برد . قرآنش را در دست گرفت و نیت کرد ، نیت به قلبی که بی گناه فقط برای خالق بتپد و جز او و جلوه های او چیزی نخواهد و اما این جلوه ها .... محمدحسین مخلوق خوب خدایی بود که عاشقانه برایش بندگی میکرد ... &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 از آن آشفتگی و پریشانی بیرون نیامده بود تا وقتی که ماموریتش برای دختر مروارید شدن تثبیت شد . جایی که میتوانست مراقب محمدحسین باشد و او را از شر کینه های سجاد دور نگه دارد ... از وقتی سجاد را در میان درندگان شیطان سیرت دیده بود او فقط آقای فاتح بود نمی خواست و نمی توانست او را سجاد بنامد ... سجاد برای او خیلی سنگین و ثقیل بود ... برای اینکه بتوانند اوضاع را کنترل کنند و بار دیگر نفوذ را در پیش گیرند امیر ، نوید ، خانم مظفری و ثمین هم با مهدا همراه شدند . اما مهدا خوب می دانست همراهی هانا جاوید بهتر از هر کس دیگری میتواند به او و هدفش کمک کند برای همین قبل از پیوستن به مروارید و از سرهنگ خواست ترتیبی نقشه ای را بدهد که هانا کارن واقعی را بشناسد . تله ای که حرفه ای تر از فکر کارن باشد و او را دور بزند . کارن باید احساس خطر میکرد و تنها می توانست یک نفر را قربانی کند و آن فرد هانا بود . برای همین ترتیبی دادند تا کارن را بترسانند اما طوری وانمود کنند که اطلاعات کمی دارند و گول نقشه ی کارن را خورده اند . قاچاق چی ای که مشروبات الکلی و قرص های توهم زا برای مهمانی ها تهیه میکرد را به سودای معامله ای بزرگ به تبریز فرستادند تا طعمه نیرو های امنیتی آنجا شود . سپس نوید بعنوان فروشنده به کارن معرفی شد تا بتواند مشکلاتی برای مهمانی ایجاد کند و راه را برای گرفتن هانا هموار سازد . کارن که به پیشنهاد طرف اسرائیلی برای برگزاری مهمانی هایی با سبک شیطان پرستان مخالفت کرده بود وقتی دید نمی تواند از پس هزینه هایی که در اثر معامله با مروارید متقبل شده بود بر آید با این حقه ی ترابی ها خام شد . با ساپورت بیشتر مالی از خارج او می توانست در این مهمانی های شاهانه شرکتش را معتبر تر سازد و اصلی ترین رویایش همکاری با شرکت ... در تل آویو بود . &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 با سختی های فراوان توانستند موقعیت را فراهم کنند کارن که عرصه را بر خود تنگ دید هانا را قربانی کرد همان چیزی که آنها می خواستند . هانا باید می فهمید کارن فقط یک مدیر عامل ساده نیست و قاتل خواهرش ، هیوا ، است . مهدا و امیر به پاسگاه نزدیک مکان برگزاری میهمانی رفتند و ثمین را که مدتی برای ایفای نقشش آزاد کرده بودند به میهمانی فرستادند . سجاد که از غیبت ناگهانی ثمین متعجب شده بود و در پی فهمیدن علت آن بود که ثمین برای منحرف کردن ذهنش او را به رقص و نوشیدن مشروب مشغول می کرد . برای دومین بار جام سجاد را پر کرد و با ناز و عشوه بسمتش رفت که سجاد دستش را گرفت و کشیده گفت : بشیــــن ببـــــــــــینم .... کجا ؟ بایـــــــــد بر...ام تعریف کنی کجااااا بودی ! ـ من باغچه باغ بابام بودم ... با خانم هم هماهنگ کردم ـ مروارید خبـــــــــــر داشـــــــــــــت ؟ ـ آره ، مروارید مگه میتونه از صداش بی خبر باشه ـ ثمیــــــــــــــ....ن ـ بله ؟ ـ نظررررررت چیه محمدحســـــــین و مهداااا رو بکشیم ؟ ـ برای آزاری که به منو تو دادن حقشونه بمیرن ـ ولی من لعــــــــنتی هنوزززز دوسش دارم اااااگه قرااار باشه با من نیااااد انگلیس میکشششسمش ـ سجاد فکر کنم حالت خوب نیست میخوای برسونمت خون... ـ خونه ؟ برمممم پیشششش حاج رسوووووول بگم مستم ؟ برم پیش هادددددی ؟ هاااان ؟؟؟؟؟ ـ میخوای ببرمت خونه خودت ؟ ـ بببببریم سجاد نباید به دام می افتاد برای همین او را از میدان خارج کردند تا همچنان نقشه راه بماند . ثمین بعد از هماهنگی با مهدا از میهمانی بیرون زدند . سجاد را به خانه اش رساند و به خانه ای که مهدا برایش آدرس فرستاده بود رفت . شیطان پرستان با اعمال حقیرانه کارشان را شروع کرده بودند که هانا رو به کارن با اعتراض گفت : اینا دیگه چه خرین ؟ &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 هانا با چندش ادامه داد : اصلا کی اینا رو دعوت کرده ؟ اه کارن با توام اینا رو بیرون کن چه حال بهم زنن ـ میخوایم خوش بگذرونیم خوشکلم بیا ـ نمیخوام اینا چقدر کثیفن اه آخه خون ؟ کدوم آدم عاقلی خون میخوره ، از اینا چیه که م.... کارن دستش را روی لب هانا گذاشت و کشیده گفت : هیسسسس اینا هم مثل ما خدا رو قبول ندارن فقط اینا جنم دارن ابراز میکنن ما .. ـ ما چی ؟ من.....من.... شاید به خدا ایمان نداشته باشم ولی هنوز اینقدر پست و بدبخت نشدم که شیطون پرست بشم من و تو آئتیست نیستیم فقط ... فقط ... ـ فقط چی ؟ فقط باهاش قهری ؟ ـ آره ـ پس بهش اعتقاد داری ؟ ـ نهههه فقط یه کسیه که میخواد ما رو بدبخت کنه و قدرتی در برابر اراده ما نداره ـ دقیقا اون هیچ وقت نمیتونه باعث بشه ما به هدفمون نرسیم ، پس وجود داشتن یا نداشتنش هیچ فرقی نداره ـ اما قرار نیست به یه ارباب دیگه دل ببندیم ـ هر کس نظر خودشو داره حالا اینام میخوان این طوری از خدا انتقام بگیرن ـ ولی من علاقه ای ندارم از خدا انتقام بگیرم تو میگی خدا نیست بعد اون وقت باهاش بجنگیم ؟ این اصلا عاقلانه نیست ـ حالا یه امشبو بیخیال . میترسم همین طوری پیش بری این وسط وایسی اذون بگی ـ من ؟ باشه ، حتما ـ خب پس تو هم قبولش نداری مثل اینا پس فرقی بینتون نیست ـ هست ، من ... من..... ـ تو چی ؟ الان بهش اعتقاد داری یا نه ؟ ـ بهش اعتقاد ندارم ولی میدونم هست ‌ نمیخوام باهاش بجنگم نمیخوام عبادتش کنم من اصلا کاری باهاش ندارم ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ این مطالب را که می نویسم بیش از همه شما آزرده خاطر میشوم اما متاسفانه خاکیان غافل و جاهل بسیاری بر زمین خدا زندگی میکنند و گام بر میدارند ؛ در کنار من و شما ، بر عشق ما نسبت به اللّه تاثیر گذارند و ما غافلیم از نفسی که می تواند ما را به پرتگاه ذلت بکشاند . "و نَفسٍ و ما سَوّاها فَـاَلـهَـمَـها فـُجورَها و تـَقوا ها و سوگند به نفس و آنکه سامانش بخشید ، آن گاه بدکاری ها و تقوایش را به او الهام کرد . " همه ما گاهی در زندگی به چنین افرادی شبیه می شویم همان وقتی که در تنگنا قرار میگیریم و حکمت و عدلش را فراموش میکنیم :(ف.میم) &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 مهدا و تیمش با برنامه قبلی میهمانی را به جرم اعمال شیطان پرستانه ، وجود مشروبات الکلی ، مواد توهم زا و مخدر بهم ریختند و اجازه دادند برخی بگریزند و مابقی را دستگیر کرده و به پاسگاه بردند . هانا دستگیر شده بود و در سالن در کنار دیگر اعضای میهمانی نشسته بود . یکی از دختران با ترس گفت : هانا حالا چی میشه ؟ اصلا کارن چی شد ؟ خودش به ما گفت اگه هنوز اهل... ـ اینجا نباید همه حرفی بزنین بعدشم مگه من گفتم شیطون پرست بشید آخه بدبختا شما ها که با دیدن پلیس راهنمایی رانندگی خودتونو خیس میکنین ، غلط میکنین میخواین با خداشون بجنگین ـ حالا ما جو گیر شدیم یه غلطی کردیم بخدا من فقط بخاطر هیجانش اومدم وگرنه بابای بدبختم همیشه نون حلال درآورده ـ و تو هم الان پشیمونی ؟ حداقل جنم داشته باشین اینقدر بدبختو مفلوک شدین که اینطوری دروغ می بافینو خودتونو مومن نشون میدین ؟ آخه من که بهتر از هر کسی میدونم که بابای جناب عالی یه آپارتمانو به ده نفر میفروشه پسری با اعتراض گفت : حالا این بحثا کار به جایی نمیبره ببخشید هانا ولی اگه تو دردسر بیافتیم مجبوریم بگیم تا همه کاره ای هر چند اونا خودشون همه چیو میدونن ـ من همه کارم ؟ مردتیکه مگه من گفتم خون بخور ؟ عوضی من خودم اولین معترض به این حرکتا بودم من فقط مهمونیای خودمونو ساپورت میکنم شما ها تا چارتا آدم بدبخت تر از خودتون دیدین از خود بی خود شدین ـ حالا هر چی تو یا کارن ! شما ها ما رو دعوت کردین من خودم برای این مهمونی ۲۰ تومن ریختم به حساب کارن تو هم دوست دختریش ، حالا که اون نیست تو باید جواب گو باشی هانا با عصبانیت از جایش بلند شد و به سمت پسر حمله برد که امیر به عنوان سرباز آنها را از هم جدا کرد و طبق خواسته مهدا ، هانا را از ان جمع بیرون برد و به اتاق دیگری برد &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 خانم پلیسی که همراه امیر او را همراهی میکرد مچ دستش را گرفته بود و بدون توجه به مقاومتش بسمت اتاق کشاند . ـ ولم کن زنیکه کلاغی ! دستم کنده شد ولم کن میگم عجبا کری ؟ ـ فقط جواب واق واق نمیدم ـ هوی عوضی با کی بودی ؟ من سگم ؟ شما ها سگین که مثل وحشیا حمله میکنین به مهمونی و شادی مردم آخه چی از جون مردم میخواین ؟ کی تموم میشین !! الهی دستت بشکنه !! ولم کن لعنتی !! ـ فقط چند دقیقه دهنتو ببند وگر... + وگرنه چی ؟ زن با دیدن مهدا به او احترام گذاشت و گفت : جناب سروان مهدا اینبار فریاد کشید و گفت : وگرنه چی ؟ ـ خااان...م....من ـ گفتم وگرنه چی ؟ هانا : ولش کن حالا یه زری زد مهدا : شما هم لطفا مودب باشین خانم احمد پور ؟ ـ بله قربان ـ خانم ببرید پیش سرگرد بگید سروان رضوانی گفت ، دو روز بازداشت ـ اما قربان من که چیزی نگفت... مهدا بی توجه به حرف او رو به امیر گفت : آقای رسولی ؟ ـ بله ـ با خانم جاوید منتظر باشید . هانا با شنیدن اسم رسولی برگشت و به سربازی که همرایش میکرد چشم دوخت . بعد از ۴ ، ۵ سال امیر را میدید اما ظاهر امیر آنقدر تغییر کرده بود که نتواند او را بشناسد . به چشمش آشنا آمد که با صدای امیر به خودش آمد لحظه ای که معطل ماند درحال داد و بیداد بر سر امیر شد که دستان ظریف و دخترانه ای را روی شانه اش حس کرد به سمتش برگشت و نگاهش کرد به معنای اینکه ، هان ؟ چته ؟ ولی او با آرامش و صلابتی که در صدای نازکش موج میزد رو به امیر گفت : شما میتونید تشریف ببرید و روبه هانا ادامه داد : همراه من بیاید . بدون اینکه مثل اون پلیس های زن دستشو بگیره بکشه خودش منتظر شد باهاش هم قدم بشه . تقاوت لباسش با بقیه پلیس های زن و اون ذکاوت و زیرکی در مقابل بچه هایی که سعی در کتمان حقیقت داشتن و اعمال شیطان پرستی مهمونی رو انکار میکردن نشان داد و با روش خودش تله ای پهن کرد و به تمام چیز هایی که لازم داشت رسید هانا را حسابی به وحشت انداخت شاید همین ترس باعث رفتار پرخاشگرانه اش شد و رو به مهدا گفت : ــ هی تو کلاغ سیاه ؟ می خوای ببری منو ارشاد کنی ؟‌ یا ببری زندان ؟ خوب گوشاتو باز کن من نه مشروب خوردم نه خون خواری کردم نه با شیطون پرستا گشتم من خودم یه پا شیطونم ، البته خوشحال نشو من خدای شما هم قبول ندارم من فقط فکر میکردم یه پارتی معمولیه .... با آرامشی که دیوونه اش میکرد گفت : تموم شد ؟ ــ بله ــ خیلی خب ، بریم . ــ هوی کجا بریم یه ساعته دارم برات فک میزنم میگی بریم ؟ &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 سربازی جلو آمد به مهدا احترام گذاشت و گفت : سروان ؟ جناب سرهنگ گفتن برید اتاقشون این خانوم هم برن بازداشتگاه . هانا خواست به سرباز حمله لفظی کند که سریع رو بهش گفت : لازم نیست ، راهنماییشون کنید اتاق من با سرهنگ صحبت کنم . راهنمایی شون ؟ تا حالا کسی اینقدر به هانا احترام نذاشته بود با خودش گفت : " خیلی هم دختر بدی نیست شاید نباید این طوری وحشی بازی در میاوردم ، چهره ی دلنشین و جذابی داره چشم درشت و خاکستری ، صورت گرد و پوست فوق العاده صاف و سفید که هر کس ببینه باورش نمی شد کاملا بدون آرایشه ، قد متوسط و خیلی خوش تراش . اگر آبروهاشو که فقط بالاشو چیده بود بر میداشت خیلی خوشکل ترش میکرد هر چند همین الانش هم زیبا بود مطمئن بودم اگه توی پارتی کارن شرکت میکرد همه ی پسرا بهش پیشنهاد رقص میدادن ." با صدای مهدا دست از آنلایزش برداشت و با حرفی که زد حسابی شکه شد ، با صدای آرام که فقط هانا بشنود گفت : اگر بازرسی چهره ی من تموم شده بفرمایید . سرباز : اما خانم ... ــ آخرین دستوری که از مافوقت گرفتی چی بوده ؟ اینقدر محکم این جمله رو ادا کرد که هانا چموش هم حساب برد . همراه امیر به اتاقی که برای مهدا در نظر گرفته بودند ، رفتند که امیر آرام گفت : خیلی خوش شانسی امشب سروان رضوانی اینجاست ، وگرنه معلوم نبود چه بلایی سرت میومد تا الان برای اینکه بی گناهیت ثابت کنه جلوی پادگان ایستاده . ــ چرا این کارو میکنه ؟ چرا لباسش با بقیه فرق داره ؟ ــ کلا منشش همینه ، چون پاسدار اطلاعات سپاهه برای پرونده هایی که خیلی خفن باشه ، سر و کله اینا پیدا میشه ، همین خانم منو چندبار نجات داده این رو بهت گفتم هرچند برام بد میشه ولی گفتم تا با طناب این فرشته خودتو نجات بدی ولی حواست باشه خیلی تیزه سرش کلاه بذاری یا چموش بازی در بیاری بد میشه واست ! ــ به نظر خیلی بچه میاد ــ ۲۱‌ سالشه . با دهن باز سرباز رو نگاه کرد که گفت : برو داخل خواهر هیراد . هانا نمی دانست چرا او از کجا میشناختش ؟! به سوال ذهنش پاسخ داد و گفت : از اینجا خلاص شدی به هیراد بگو امیر رسولی خودش شناسنامه ام میذاره کف دستت . یادتت رفته هانا ؟ &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 ـ ااا....میر ؟ ـ شناختی نه ؟ همونیم که گفتی حاضری به جرم قتلم اعدام بشی یادت اومد ؟ ـ ت...و تو اینجا چیکار میکنی ؟ ـ کوه به کوه نمی رسه آدم به آدم میرسه ، هانا جاوید !! ـ نکنه میخواستی ازم انتقام بگیری ؟ تو لومون دادی ؟ ـ حماقت خودت باعث شد گیر بیافتی ـ حماقت ؟ تو یکی از حماقت حر... ـ چرا ؟ چون عاشق مظلوم ترین دختر دنیا شدم ؟ ـ نخیر ، چون لقمه بزرگ تر از دهنت گرفتی ! ـ به ازدواج و عشق ، مثل لقمه و ... فکر میکنی ؟ ازدواج یه اتفاق مقدسه ... تو نمیدونی ... ! هههه ... برا همینه که الان تکلیفت اینه ... ! ـ حرفای جدید می شنوم ظاهر جدید نکنه پاسدار شدی ؟ ـ برو داخل اینقدرم حرف نزن در اتاق را روی هانا بست و خواست برگردد که با دیدن مهدا بسمتش رفت و گفت : بردمش تو اتاقی که گفتین ـ متشکرم ، اگر شما کمک نکرده بودین .... ـ فقط یه وظیفه است ـ ممنونم بابت همه چیز هیوا خیلی خوش شانسه که شما رو داره مطمئنم اونم مثل شما خیلی عاشقه ـ میشه کسی بمیرو... ـ میشه میشه کسی بمیره و فکرش پی یه زمینی باشه من برم فعلا امیدوارم بشه با هانا راه اومد ما فقط نمی خوایم خاطره هیوا تکرار بشه ـ هانا و هیوا از زمین تا آسمون فرق دارن ـ هر کس بخواد میتونه تغییر کنه ـ اگه بخواد ... ـ ان شاء الله که خدا براش بخواد &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 هانا گیج به دیوار مقابلش زل زده بود ، حرف های مهدا خیلی برایش سنگین بود آنقدر که توانایی صحبت کردن از او گرفته بود . ـ مط...مئنی ... کارن تو این ماجرا ها مقصره ؟ شاید براش پاپوش درست کردن ! ـ هیچ پاپوشی در کار نیست خانم جاوید ما بار ها ایشون رو امتحان کردیم بار ها راهی برای بازگشت گذاشتیم اما ... متاسفم ، آخرین کمکی که می تونستیم به نامزدتون بکنیم سناریو امشب بود .... ـ محاله ... محاله کارن هیوا رو کشته باشه محاله بخواد منو بکشتن بده ... مگه نه ؟ ـ کاش این طور بود ـ ینی چی ؟ اصلا همش تقصیر شماهاست ... شما ها که .... ـ سفسته نکن هانا خانم من کارگاه این پروندم ، فک نکن با این حرفا و حرکتا کاری از پیش میبری ـ من تو رو یه جایی ندیدم ؟ چشمات آشناست ... ـ چرا دیدی ! فکر کن ، یادت میاد ببین خانم جاوید ، تمام مدارک علیه شماست و بی شک کیفر قاضیت کمتر از ده سال حبس نیست اونم تو بند سیاسی ، کنار یه مشت آدم ته خط ... اصلا جای مناسبی برای دختری مثل شما نیست من میدونم تو بی تقصیری و جرمت در حد همون مهمونیاست ، بقول خودت مهمونیای معمولی ولی در محدوده وظایف من این مشکلات پیش پا افتاده نیست من اینجام برای رواج شیطان پرستی ، بهاییت ، قتل ، ترور و چیزایی که به گوشتم نرسیده پس بهتره با من همکاری کنی اگه ذره ای وجدان از اون مهمونیای معمولیت برات باقی مونده ، کمک کن هیوا های دیگه ای کشته نشن هیوا با شرافت مرد ولی خیلیا.... هنوز زنیت وجودت بیداره ؟ ـ کمکتون میکنم فقط بخاطر هیوام اشکی روی گونه اش غلتید و شوری روزگار را سهم دهانش کرد . &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 کسانی که در مهمانی گرفته بودند را تفکیک کردند و به خانواده هایشان اطلاع دادند جز هانا . مهدا رو به هانا گفت : ببنید خانم جاوید ، با اتهاماتی که به شما وارده قطعا انتظار آدم های بیرون اینکه یه شب اینجا بمونید خیلی از کسایی که عمدا گیر افتادند با برنامه کارن بوده و اونا به بدترین نحو از شما گفتن و چون اتهام سیاسیه الان به خانواده هاتون خبر داده نمیشه که کجایین ! ما باید همون طوری رفتار کنیم که اونا میخوان ، پس شما امشب نمی تونین برین خونه از همه مهم تر اینکه از یک مقطع زمانی دیگه هر جایی براتون امن نخواهد بود خواهش میکنم با من همکاری داشته باشید تا مشکلی براتون پیش نیاد ـ خب خانوادم نگرانم میشن ـ درستش میکنم ـ اصلا از کجا معلوم برای من امن نباشه ـ میخواید امتحان کنید ؟ ـ خب حداقل بهم نشون بده ـ باشه مهدا دستور داد چشم هانا را ببندند و دستبند بزنند با همان وضع او را به چشم های بیرون از پاسگاه نشان دادند و عکس العمل آنها را ثبت کردند تا به هانا ثابت کنند کسانی لحظه به لحظه او را تحت نظر دارند . مهدا پشت سر هانا وارد ون شد و چشم بند هانا را برداشت هانا تمام کابین را از نظر گذراند و گفت : اوووف چه توپه اینجا ! چه پیشرفته ! مهدا بی توجه به شگفت زدگی هانا رو به خانم مظفری گفت : میشه لطفا ویدیو ها رو بهش نشون بدین همراه ... ـ بله حتما هانا بعد از دیدن فیلم ها و توضیحات خانم مظفری ترسیده گفت : حالا باید چیکار کنم ؟ مهدا : ببین هانا خانم شما قرار نیست بری زندان ولی قبلش باید هر چی که میدونی رو به همکاران من بگی هر چی ازت خواستن ‌، وقتی کار اونا تموم بشه ؛ کار من و شما شروع میشه ـ باشه بابا ، فعلا دور دور شماست ـ خوبه ! آقای رسولی حرکت کنین به سمت پایگاه ـ چشم ـ میگه مار از ... ـ ما از اول اینجا سبز بودیم ، شما خودتو انداختی توی تور ـ چرا اینقدر گوشت تیزه ؟ مهدا لبخندی زد و گفت : میخوای من حیوان دراز گوش کنی ؟ چیزی دستگیرت نمیشه ! ـ مختم خوب کار میکنه ، لعنتی تو مگه چقدر سابقه کار داری ؟ ـ سنمو که از آقای رسولی پرسیدی ! ـ من کلا حرف نزنم بهتره مهدا چشمش را بست سرش را تکیه داد و گفت : خیلی تصمیم خوبیه ! &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 هانا به اتاق بازپرسی رفت و توسط سید هادی مورد بازجویی قرار گرفت ، همکاری لازم را به عمل آورد و آنچه که لازم بود از کارن و اعمالش بداند به او گفته شد . همه چیز منطقی و درست بود اما هنوز قلبش نمی پذیرفت قاتل خواهر عزیزش کارن باشد . به پیشنهاد یاسین ثمین را به اداره آوردند تا به بهانه سوالاتی در خصوص سجاد و میهمانی هانا را ببیند و هم اتاق شوند تا از گفت و گوی میان آن دو حرف های گفته نشده بدست آید . مهدا که به خانواده گفته بود برای دیدن مادر امیر رفته چون امیر اصفهان نیست و مادرش تنهاست ، اما مادر امیر به روستای قدیمیشان رفته بود و میتوانست به کار هایش در اداره برسد و به خانه هانا سر بزند . ساعت حدودا ۲ نیمه شب بود که سراغ هانا رفت تا مختصر توضیحی از خانواده اش و نحوه برخورد با آنها بشنود . مهدا : خب هانا خانم همین چیزایی که گفتی کافیه ؟ ـ آره بابا بسه ـ خیلیم خوب من برم راستی یه مهمون هم داری ، امشبو هم اتاقین آشناست ـ دختره دیگه ؟ مهدا چشم غره ای نثار هانا کرد و گفت : نه پس پسره ـ گفتم شما و این لاکچری بازیا ـ هههه لاکچری ؟ اون وقت خیانت های بعدشو دروغ و کلکاش هم جزء لاکچری بودن این رابطه هاست ؟ بدون اینکه منتظر جوابی از هانا بماند اتاق را ترک کرد و بسمت سید هادی رفت . &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 سید هادی چنان درگیر بررسی پرونده ها بود که متوجه صدا زدن های مهدا نشد . مهدا ضربه ی آرامی به میز زد و باعث شد سید هادی با تعجب به او نگاه کند و گیج بپرسد : چیزی شده مهدا خانم ؟ ـ چند بار صداتون کردم متوجه نشدین. ـ اِ واقعا ؟ ببخشید بفرمایین ـ من برم خونه هانا جاوید خبر بدم ـ تنها نرو بذار به یاسین بگم ـ نه لازم نیست اینم مثل... ـ بحث سر خطر و ... نیست تو خودت پنج تا مردو حریفی ، بحث سر اینکه که یه خانواده متمدن دختر چادریشنو تنها نصف شب نمی فرستن خونه رفیقش خبر بده ـ به این قضیه دقت نکرده بودم ـ الان دقت کن ـ خب بذارید به مرصاد خودمون بگم ـ نصف شبه ، بنده خدا خواب نیست ؟ ـ نه فردا آزمون داره الان احتمالا داره میخونه ـ خیلی خب ، زنگ بزن اگه اومد ، با داداشت برو اگه نبود ، با یاسین برو ـ چشم ، قربان به مرصاد زنگ زد و منتظرش ماند . با دیدن ماشین مادرش به سمت برادرش رفت و گفت : مرصاد چرا با لباس خونگی اومدی ؟ ـ میخوای بری خواستگاری برام ؟ ـ هن ؟ ـ طبق چیزی که تو گفتی برای عادی جلوه دادن قضیه لباس من خیلی هم پر کاربرده بعدشم نصف شبی من پاشم برات تیپ بزنم ؟ ـ باشه بابا قانع شدم بیا اینم آدرس فقط یکم عجله کن چون من اداره خیلی کار دارم راستی مامان بابا بیدار نشدن ؟ ـ نه فقط اختاپوس که همیشه مثل خرس قطبی عین سنگ می افته بیدار شد ـ مائده ؟ ـ نه گلای گلدون روی اپن ـ خب مثل ادم حرف بزن ـ تو هم مثل آدم گوش بدی ، مشکلمون حله ! هیچی دیگه مائده بیدار شد گفت کجا میری ؟ گفتم امیرحسین خورده زمین پاش در رفته میخوام ببرمش بیمارستان ـ حالا اگه گندش دربیاد چی ؟ ـ نه واقعا چار پنج ساعت پیش خورده زمین ولی به من چه که ببرمش بیمارستان داداش داره مثل برج ایفل ولی میخوام بعد اینکه تو رو رسوندنم برم جای محمدحسین بیمارستان پیشش ـ ینی از دیشب تا الان آقا محمدحسین پیششه ؟ ـ آره ـ بنده خدا این جوری خسته میشه که ـ آخی مامانم اینا ناخونش میشکنه ؟ اصلا تو چ... ـ بسه نمیخواد برا من دنبال راز پوآرو باشی رانندگیتو بکن ، بچه پرو &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀