eitaa logo
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
245 دنبال‌کننده
8.9هزار عکس
9.7هزار ویدیو
106 فایل
یــــا ابـــاصـــالــح المــہـد ے ادࢪڪـنــے ارتبــاط بـا خــادم ڪـانـال: @rahimi_1363 بـا بـه إشـتــراڪـ گـذاشـٺــن لینـڪـ ڪـانـال راه ســعــادٺ،در ثـــوابــــ نـشـــر مـطـالــبـــ شــریـڪـ بــاشـیــد ۩؎ @masirsaadatee
مشاهده در ایتا
دانلود
1_1989549865.mp3
5.04M
44 به گُنـــاه مبتلا شدی؟ نَتَــرس...❗️مهم اینه که؛ تا از این سنگین تر نشدی؛ 🔄دور بزنی و بیای سرِ خط... همین الآن،هر جایِ گناه که هستی؛ تُرمز کن...دیر میشه ها حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲     °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•° ↬@masirsaadatee↫ °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
از سفیر ابلیس🔥 تا سفیر پاکی🌸 فصل شش📚 نام این فصل: روی خودت حساب نکن... #قسمت_چهل_و_پنجم رو عقلت حس
از سفیر ابلیس🔥 تا سفیر پاکی🌸 فصل شش📚 نام این فصل: روی خودت حساب نکن... عموم کسایی که فکر و خیال میکنن به خدا اعتماد ندارن. به عقل و منطق خودشون اعتماد دارن. بخاطر همین خدا هدایتشون نمیکنه. شرط اصلی هدایت اعتماده... انتخاب با خودته... یا به خدا اعتماد کن و حرکت کن... یا انقدر بشین فکر و خیال کن (به قول خودت منطقی فکر کردن) که خسته بشی و روز به روز ترسات بیشتر بشه... اون مرغ عشق هم منطقی فکر میکرد که خودشو میکوبید به قفس و دستمو گاز میگرفت! من قصد کمک داشتما... اما حالیش نمیشد. فکر میکرد میخوام اذیتش کنم... تو دلم کلی بهش بد و بیراه گفتم ! گفتم چقدر تو خنگی... بابا میخوام کمکت کنم... چرا اینجوری میکنی... اما اون با عقل غریزیش داشت منو تحلیل میکرد... راستی ؟ تو هم با عقل غریزیت خیلی وقتا خدارو روندیا... مگه نه... اینکه میگی خدا هست اما بهش اعتماد نداری و دلت آرومنیست و همش ترس داری نشونه چیه واقعا؟ یه خواهش کنم؟ خواهش من اینه که اجازه بده خدا هدایتت کنه. همین.... اون منطقی که تو روش حساب باز کردی اگه تو آفریقا به دنیا میومدی کلا مدلش فرق میکرد... منطق تو همش از تجربیاتته... تجربیاتت و ورودی هات و شنیده هات و دیده هات... اینا به مرور منطقت رو ساخته... حالا تو داری با این منطق خدارو میسنجی و قضاوت میکنی... هیچوقت با منطق اکتسابیت خدارو نسنج.. نشونه اعتماد خیال راحته... اگه یه آدم برش دار تو بانک بهت یه قولی بده میبینی چقدر دلت آروم میشه؟ یا مثال یکی از فامیلاتون بهت قول بده کمکت کنه... ✍🏻نویسنده: ادامه دارد... حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲     °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•° ↬@masirsaadatee↫ °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
📘 #از_آدم_تا_خاتم 📖 📝 #پارت_نودو_چهارم 🔻 #حضرت_یوسف_علیه_السلام 📖 #قصه_حضرت_یوسف یکی از شیرین‌تر
📘 📖 📝 🔻 🧑یوسف در آن هنگام داشت. ☀️صبح شد و یوسف از خواب برخواست و و به سوی پدر و گفت؛ 🍃«ای پدر، من در خواب ⭐️ را با ☀️ و 🌙 دیدم، که همه آنها بر من می کردند.»✔️ 🔹یعقوب گفت؛ 🍃 ای پسر خوابت را برای برادرانت بازگو نکن✋🏻 که برای تو نیرنگی می‌اندیشند. این خوابی که دیده‌ای از است و که من پیش بینی میکردم .✔️ ☝🏻این خواب به آن امتیازات علمی که از طرف خداوند به تو عنایت می شود، ✅ ✨ نعمتی که خدا همانند پدرانت ابراهیم و اسحاق به تو ارزانی خواهد داشت.✔️ 🔸نام ستارگانی که بر کردند 👇🏻 💫(طارق، ⭐خوبان، ⭐ذیال،⭐ ذوالکتفین⭐، ثاب⭐، قابس⭐، عموران⭐، فیلق⭐، مصبح⭐، صبوح⭐، غروب⭐، ضیاء⭐، نور⭐) بودند.💫 ↩️بالاخره، از رؤیای شگفت‌انگیز یوسف و آتش بغض و دشمنی در دل و جانشان شعله ورتر🔥 گردید. 👥 برادران و می‌گفتند؛ 😒چرا یوسف از ما نزد پدر است و پدر همه مهر و محبّت💕 خود را صرف این کودک میکند🤨 و چرا نباید به ما توجهی داشته باشد❓🤦🏻‍♂️ 👆🏻 این تا آنجا در ذهنشان که تصمیم گرفتند یوسف را از صحنه زندگی و خانوادگی خارج کنند.😧 ↩️ بالاخره که یا یوسف را و یا به هر شکلی که شده او را . ادامه دارد.... _☀️ 🌤️ 🌥️ ☁️ _ حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲     °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•° ↬@masirsaadatee↫ °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰 🥀صلی الله علیک یا اباعبدالله🥀 🚎تاریخ حرکت : ۱۴ مرداد 🥀(شب جمعه کربلا)🥀 هزینه ۵/۳۰۰/۰۰۰ هزار تومان از ورامین مسجد امام حسین علیه‌السلام امر آباد اگر به حد نصاب نرسید اتوبوس وی آی پی هست و چهارصد تومان به مبلغ فوق اضافه می شود. 🔺️🔺️🔺️🔺️🔺️🔺️🔺️🔺️ 🔰۳ شب اول نجف 🔰روز چهارم ظهر کاظمین 🔰شب سامرا اسکان در سرداب 🔰۳ روز آخر در کربلا جمعا ۷ شب عراق ۲ روز رفت و برگشت 🏢اسکان در هتل 🎤همراهی روحانی کاروان (( شیخ میثاق تاجیک )) 🟢بیمه حوادث 🍜شام روز رفت تا شام برگشت 🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻 🔷گذرنامه حداقل ۶ماه اعتبار داشته باشد. مسئولیت اعتبار بعهده زائر گرامی است ✅ عوارض خروج عتبات زمینی 15/000بعهده زائر 🔹️🔹️🔹️🔹️🔹️🔹️🔹️🔹️ تلفن تماس: 0912591726 ✅✅✅✅✅✅✅
ارسالی از طرف اعضای کانال👆🏻👆🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت310 –ساره تو تونستی، تونستی لبات رو ببندی، پس اگه تلاش کنی بازم می‌تون
🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت311 باورم نشد. رو به نادیا گفتم: –شما برید بالا من برم با مامان بیام. نادیا چشمکی زد. –می خوای پاچه خواری کنی؟ لب زدم. –برو دیگه. ایستادم تا آنها بروند. عمه دست ساره را گرفته بود و کمکش می‌کرد. البته پای ساره خیلی بهتر شده بود، دیگر ضعف نداشت و می‌توانست راحت‌تر راه برود، فقط گاهی تعادلش را از دست می‌داد. جلو رفتم و داخل ماشین را نگاه کردم. خودش بود. آویزی که از ماشینش آویزان بود را خوب می‌شناختم. یک آویز چوبی که اسم یا علی رویش حک شده بود. وقتی مطمئن شدم ماشین خودش است به اطراف نگاه کردم. اثری از او نبود. چیزی نمانده بود قلبم از سینه‌ام بیرون بزند. با دو خودم را به خانه رساندم تا گوشی‌ام را بردارم و زنگ بزنم. دیگر طاقت نداشتم. مادر با دیدنم پرسید: –چرا برگشتی؟! هیجانم در لحظه فروکش کرد. با من و من گفتم: –اومدم که با هم بریم مسجد. یعنی بچه ها رو هم ببرم. بیچاره ها پوسیدن تو خونه. –من که با بچه‌ها نمی‌تونم بیام. اونام تو حیاط سرشون با جوجه‌ها گرمه، مگه ندیدی؟ من آن قدر غرق علی بودم که متوجه‌ی بچه‌ها نشدم. بی اعتنا به حرف مادر گفتم: –بچه‌ها رو من می برم. اتفاقا براشون خوبه، حال و هواشون عوض می شه. مادر با بهت نگاهم کرد. –خب، می خوای تو بچه‌ها رو ببر، منم آماده می شم میام. در حالی که کیفم را از گوشه‌ی سالن برمی‌داشتم گفتم: –مهدی، مریم، کجایید؟ بدویید بریم مسجد. صدای اذان همه‌ی کوچه را برداشته بود. دست بچه‌ها را گرفته بودم و خیلی آرام هم پای آن ها راه می رفتم و خیره به ماشین علی مانده بودم. دو دل بودم زنگ بزنم یا نه که صدای مادر را از پشت سرم شنیدم. –چرا خرامان خرامان می ری، بدو دیگه، صدای اذون رو نمی‌شنوی؟ با تعجب نگاهش کردم. –چه زود آماده شدید! قسمت خانم ها در طبقه‌ی بالا بود ولی چون چند نفر بیشتر خانم نبودیم همه در طبقه‌ی پایین نماز می خواندیم. بخش خانم ها و آقایان را با یک پرده‌ی سبز رنگ از هم جدا کرده بودند. پرسیدم: –این جا چرا این قدر خلوته؟ همه‌ی پیرزن پیرمردا که واکسن زدن، اونا چرا نمیان مسجد؟ باز ما جوونا نیایم یه چیزی. مادر بزرگ کمی عطر به لباس ساره زد. –اتفاقا مسجد جای شما جووناست. حالا همه جا با ماسک می رید فقط موقع مسجد اومدن یادتون میفته کرونا هست؟ شیشه‌ی عطر را از مادربزرگ گرفتم و کمی به شالم زدم. ساره مثل همیشه گوش هایش را گرفته بود تا صدای اذان را نشنود. کنارش نشستم. اذان که تمام شد کنار گوشش ماجرای ماشین علی را تعریف کردم. ناباورانه نگاهم کرد. –باور کن راست می گم، فقط می خوام برام یه کاری کنی. سوالی نگاهم کرد. –می خوام ببینم علی اون ور پرده هست یا نه. احتمالا چندتا مرد بیشتر نیستن. تو این کار رو برام می‌کنی؟ چشم‌هایش گرد شد و به مادر بزرگ اشاره کرد. –نه بابا، مامان بزرگ کاری نداره، اگه من این کار رو بکنم خیلی تو چشمم، مامانم شک می کنه، اما این کار برای تو طبیعیه. لباسم را کشید که یعنی مامان بزرگ اجازه نمی ده و جلوم رو می گیره. پچ پچ کردم. –یهو برو، غافلگیر بشه، تا به خودش بجنبه تو نگاه کردی دیگه، احتمالا چندتا مرد بیشتر نیستن. نماز شروع شد و من در صف دوم پشت سر ساره به نماز ایستادم. هنوز مادر بزرگ قامت نبسته بود که ساره به طرف پرده رفت. مادر بزرگ محکم لباس ساره را گرفت و به طرف خودش کشید. بعد هم بند پارچه ای از کیفش درآورد و در برابر دیدگان از حدقه‌ در آمده‌ی من، یک سرش را به دست ساره و یک سرش را به دست خودش گره زد. امیدم از ساره بریده شد. باید فکر دیگری می‌کردم. مهدی و مریم با یک پسر هم سن و سال خودشان هم‌بازی شده بودند و مسجد را روی سرشان گذاشته بودند. بین نماز مغرب و عشاء به بهانه‌ی ساکت کردن بچه‌ها که کنار پرده نشسته بودند رفتم. لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت312 از خوش شانسی من یکی از خانم ها غُر زد. –سرو صدای این بچه ها، اصلا نذاشت بفهمیم چی خوندیم. مهدی و مریم را به طرف خودم کشیدم و زیر گوششان گفتم: –بچه‌ها برید اون طرف پرده بازی کنید این جا این خانمه عصبانی شده. بچه ها از خدا خواسته پرده را کنار زدند و با سرو صدا به طرف قسمت مردانه دویدند. بلند شدم تا سر سجاده‌ام بنشینم که صدای پیرمردی از قسمت آقایون بلند شد. –خانما این بچه‌ها رو پیش خودتون نگه دارید، خیلی شلوغ می کنن. از خدا خواسته رو به مادر گفتم: –من برم بچه ها رو بیارم. بعد بدون این که منتظر حرفی از طرف مادر باشم به طرف کنار در مسجد رفتم و پرده را بالا زدم. به جز پنج الی شش پیرمرد و سه الی چهار مرد مسن کسی را ندیدم. بچه‌ها با دیدن من به طرفم دویدند و از من رد شدند. ولی من همان جا ایستاده بودم و مدام چشم می‌چرخاندم و با خودم می‌گفتم پس علی کجاس؟ باید همین جا باشه. با شنیدن صدای مادر پرده را رها کردم و به طرفش رفتم. –تلما، بیا این بچه رو ببر دستشویی. مهدی بالا و پایین می‌پرید. –خاله دستشویی دارم. صدای مکبر برای شروع نماز شنیده شد. قید نماز جماعت را زدم. بی حرف سر به زیر دست مهدی را گرفتم و از راهروی باریک مسجد که آشپزخانه هم همان جا بود رد شدیم و به پشت مسجد رفتیم. سرویس بهداشتی در حیاط پشتی مسجد بود. دو پله حیاط را از ساختمان مسجد جدا می‌کرد. همان جا روی پله نشستم و در حالی که نمی‌توانستم بغضم را کنترل کنم گفتم: –مهدی جان من این جا نشستم تو برو دستشویی و بیا. مهدی با بازیگوشی به این طرف و آن طرف می‌رفت و به همه جا سرک می‌کشید. فکر این که علی کجا رفته و اصلا چرا به این مسجد آمده طاقتم را طاق کرده بود. دیگر صبرم تمام شد. شماره‌‌ی علی را گرفتم. آن قدر بوق خورد که قطع شد. مهدی با حوض آب کوچکی که داخل حیاط بود سرگرم بود. انگار نه انگار که چند لحظه ی پیش برای دستشویی رفتن بی‌تابی می‌کرد. دلم می‌خواست بغضم را خالی کنم. بد جوری دلتنگ بودم. شاید هم دلخور. صدای مکبر را شنیدم که سلام نماز را گفت. سر مهدی داد زدم. –بیا بریم، فقط می‌خواستی من رو از نماز جماعت خوندن بندازی. تو اصلا دستشویی نداشتی. مهدی به طرف دستشویی دوید. –دارم، دارم، الان می رم. با باز شدن در حیاط خودم را کمی کنار کشیدم. کفش مردانه‌ای را دیدم که از کنارم تکانم نمی‌خورد. بوی عطری که مشامم را نوازش داد برایم آشناترین رایحه بود. طنین صدایش در گوشم بهترین آهنگ دنیا را نواخت. –می‌خواستی تحریما رو دور بزنی خانم خانما؟ در جا از جایم بلند شدم و سرم را بالا گرفتم. خودش بود. با همان چشم‌های مهربان که دلم را زیر و رو می‌کرد. در را بست و دو پله را پایین آمد و روبرویم ایستاد. لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت313 با چشم هایی گرد شده و هیجانی که احساساتم را درهم آمیخته بود نگاهم را روی صورتش چرخاندم. با دیدنش بغضم دوباره گلوگیر شد. مگر چند روز بود ندیده بودمش، آن قدر دلم هوایش را کرده بود که دیگر هوایی جز هوای او برای نفس کشیدن نداشتم. خیلی غمگین به نظر می رسید. نگاهش دلتنگی‌اش را فریاد می زد. –علی آقا؟ کجا بودی؟ من قسمت مردونه رو با چشم‌هام شخم زدم ولی تو رو ندیدم. نگاهش را بی هدف چرخاند. سعی می‌کرد نگاهم نکند، شاید نمی‌خواست غم چشم‌هایش بر ملا شود. با صدای رگ به رگ شده‌ای، مثل کسی که بعد از گریه می‌خواهد حرف بزند گفت: –شاید زمانی بوده که بین نماز مغرب و عشاء به سجده رفته بودم، برای همین متوجه نشدی، انتهای صف بودم از این طرف دید نداره. بعد، وقتی که از راهرو با مهدی رد شدی دیدمت. دلخور نگاهش کردم و با همان حالت بغض گفتم: –تو که تحریم نبودی، لازمم نبود دورشون بزنی، حتی زحمت جواب دادن به پیامامم رو به خودت ندادی. چطوری دلت اومد من رو چشم به راه بذاری؟ یک قدم جلو آمد. نجوا کرد: –حق داری ناراحت باشی. ناگهان دست هایش را دور کمرم حلقه کرد و مرا به طرف خودش کشید و در آغوشش جا داد، در گوشم زمزمه کرد: –از کجا می‌دونی تحریم نبودم؟ اگه الان این جام به خاطر خوندن پیامای توئه. سرم را به سینه‌اش چسباندم و بغضم را آزاد کردم. –چرا جواب تلفنم رو ندادی؟ کی تحریمت کرده؟ –ماسکش را پایین آورد و سرم را بوسید و صورتم را با دست هایش قاب کرد. –پدرت قسمم داد که نه بهت زنگ بزنم نه جواب پیامات رو بدم. با تعجب پرسیدم: –کِی؟! –همون روز که با هم خداحافظی کردیم. اشک هایم را با گوشه‌ی شالم پاک کرد و نگاهش کرد، بعد روی لب هایش گذاشت و بوسید و قربان صدقه‌ام رفت. ناله زدم. –ببین هلما با ما چی کار کرده که حتی می‌ترسیم با هم حرف بزنیم. با لحن جدی گفت: –خانمم! از هلما و کارا و حرفاش نترس. اون تصمیمش رو گرفته که هر طور شده ما رو از هم جدا کنه. نه به خاطر این که از من عقده داره و می خواد تلافی کنه نه، اون می خواد ما به هم نرسیم که نسلی از ما نمونه. اون نمی خواد ما یه خونواده بشیم. با دهان باز نگاهش می‌کردم. –آخه چرا؟! نفس عمیقی کشید و اکسیژن زیادی را وارد ریه‌اش کرد. –چون در آینده بچه‌های ما می شن دشمن اونا. دختر پاک و باحیایی مثل تو معلومه که یه نسل پاکی خواهد داشت. صورتم را با دست هایم پوشاندم. –این حرفات بیشتر من رو می‌ترسونه. دست هایم را گرفت و از روی صورتم کنار کشید. نگاهش را به چشم‌هایم دوخت، طوری که انگار می‌خواست تاثیر حرف هایش را چند برابر کند. –هر وقت ترسیدی به خدا پناه ببر، بعد اشاره به مسجد کرد. به این جا پناه بیار. بهترین پناهگاهه، اونا از این جا می‌ترسن. اصلا واردش نمی شن. شاید بیرون از این جا باشن و مثل سگ هی پارس کنن و بخوان پاچت رو بگیرن ولی داخل این جا که بشی دیگه می رن. –مگه سگن؟ –آره، سگای نامرئی، وقتی می خوای وارد یه خونه بشی و سگ اون خونه به طرفت حمله کنه کی رو صدا می زنی؟ سرم را کج کردم. –خب صاحب خونه رو. –درسته، این جام خواستی بیای صاحب خونه رو صدا بزن، خودش سگا رو دور می کنه، خود خدا سگا رو اون بیرون گذاشته که تو صداش بزنی. نمازت رو که خوندی نرو، حداقل یک ساعت همین جا بشین. همراه خونواده ت بمونی بهتره. از شنیدن حرف هایش ماتم برده بود و نگاهم در نگاهش قفل شده بود. لبخند نازکی زد. –حرفام یادت می مونه؟ مثل خودش چشم‌هایم را باز و بسته کردم. لبخندی روی صورتش پهن شد. –تلما، هر روز بهم پیام بده، از خودت برام بگو، از کارایی که می‌کنی، درسته من جوابت رو نمی دم چون نمی‌خوام زیر قولی که به پدرت دادم بزنم، ولی با دل و جون پیامات رو چند باره می‌خونم. بعد نفس عمیقی کشید. –خیلی دلتنگت بودم و پیامات دلتنگ ترم می‌کرد. دوباره بغضم گرفت. دستش را گرفتم و روی گونه‌ام گذاشتم. –من بدون تو چی کار کنم؟ چطوری روزام رو به شب برسونم؟ لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت314 –دستم را گرفت و به طرف خودش کشید و کف دستم را روی قلبش گذاشت. –این به خاطر تو می زنه، به خاطر تو این جاست، این جا اومدن رو خدا خودش به دلم انداخت منم تو رو از خودش خواستم. مسجد جای بزرگ و مهمیه پیش خدا، پس از خودش بخواه. دعا که واقعی باشه حتما اثر داره. اگر خدا ما دوتا رو واسه هم کنار گذاشته باشه هیچ کس نمی‌تونه جلوش رو بگیره، فقط این وسط خود خدا موانعی رو گذاشته که رد شدن ازشون شاید برامون سخت باشه. حتی گاهی ممکنه بخوریم زمین و زخمی بشیم ولی باید ادامه بدیم. نگاهش تعارف را کنار گذاشته بود و مهربانی‌اش را بی وقفه در چشم‌هایم تزریق می‌کرد. تازه با حرف هایش آرام شده بودم که، مهدی از دستشویی بیرون آمد و گفت: –تموم شد خاله. علی با اضطراب گفت: –من رو نبینه. یه جوری سرش رو گرم کن تا من برم. از همان جا داد زدم. –مهدی برگرد دستات رو بشور. مهدی کلافه گفت: –شستم. دوباره گفتم: –دوبار باید مایع بزنی، کرونا هست. باید زیاد بشوری. بدو برو الان منم میام. علی لبخند زنان ماسکش را بالا کشید و نجوا کرد. –خداحافظ خانم خانوما. التماس آمیز نگاهش کردم. از دو پله بالا رفت و قبل از باز کردن در به طرفم برگشت. با لحن جدی گفت: –مواظب خودت باش. من بازم میام این جا. " مگر من می‌توانم دیگر از این جا دل بکنم." با هیجان گفتم: –هر روز بعد از نماز میام تو حیاط. چشم‌هایش را باز و بسته کرد. چقدر این عادتش را دوست داشتم. هنوز درست ندیده بودمش که رفت. نگاه من روی در، جا ماند و عطر او روی شالم هنوز از خودش رایحه پخش می‌کرد. نگاهی به کف دستم انداختم هنوز گرمای قلبش را حس می‌کردم. گوشه‌ی شالم را گرفتم و بوسیدم. مهدی دستش را از دستم رها کرد و رو به نادیا گفت: –خاله بریم خونه جوجه بازی کنیم. نگاهی به اطراف انداختم. مادر بزرگ و مادر با خانمی که به خاطر شلوغی بچه‌ها غر زده بود صحبت می‌کردند و می‌خواستند قانعش کنند که تمرکز گرفتن او سر نماز به ناراحت کردن بچه‌ها نمی‌ارزد. حتی شنیدم که مادربزرگ گفت: –ثریا خانم جان ما باید کاری کنیم که بچه‌هایی که میان این جا اون قدر بهشون خوش بگذره که وقت اذان با خوشحالی، مادرشون رو زور کنن که پاشو بریم مسجد، نه این که از این جا فراری شون بدیم. شیطون ما مسجدیا این جوریه دیگه، اصرار ویژه‌ای به نظم و سکوت مسجد داره؛ هیچ کس نباشه قشنگ تمرکز بگیریم که نمازمون تا عرش اعلی بره. همه جا آروم باشه تا خدا فقط ما رو ببینه. اینا وسوسه‌ی شیطانه. وقتی دیدم مادر سرش گرم حرف است آرام آرام کنار دیوار رفتم و پرده را کمی بالا زدم. به جز علی و یک آقای دیگر که در حال نماز خواندن بود بقیه رفته بودند. علی سرش پایین بود و پشت به من نشسته بود و قرآن می‌خواند. غرق تماشایش بودم که مریم کوچولو غافلگیرم کرد، داد زد: –خاله نگاه نکن بیا بریم. فوری پرده را انداختم و انگشت سبابه‌ام را روی بینی‌ام گذاشتم و پچ پچ کردم: –هیس، خیل خب اومدم، داد نزن. موقع خواب من و ساره وضو گرفتیم و مسواک زدیم. بعد از این که وارد رختخواب شدیم به همراه ساره آن قدر ذکر‌های مختلف را طبق سفارش مادربزرگ تکرار کردیم که بالاخره ساره خوابش برد. ولی من خوابم نمی‌برد تمام فکرم پیش علی بود از وقتی دیده بودمش دلتنگ تر هم شده بودم. مگر نمی‌گویند دیدارها که تازه شود دلتنگی را آرام می‌کند پس چرا برای من این طور نشد. به تقلید از علی بلند شدم و سجده‌ی شبانه‌ام را انجام دادم. بعد گوشی‌ام را برداشتم و برای علی تایپ کردم. –خدا کند این شب ها زودتر به سر برسد. لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸