eitaa logo
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
245 دنبال‌کننده
8.9هزار عکس
9.7هزار ویدیو
106 فایل
یــــا ابـــاصـــالــح المــہـد ے ادࢪڪـنــے ارتبــاط بـا خــادم ڪـانـال: @rahimi_1363 بـا بـه إشـتــراڪـ گـذاشـٺــن لینـڪـ ڪـانـال راه ســعــادٺ،در ثـــوابــــ نـشـــر مـطـالــبـــ شــریـڪـ بــاشـیــد ۩؎ @masirsaadatee
مشاهده در ایتا
دانلود
8125069567.mp3
5.98M
✴️ 👿 👤 سخنرانی های 📋 " حرص"؛ حضرت آدم را نیز،در دام شیطان،گرفتار کرد! اگر در روحمان،صفت حرص وجود دارد؛ طعمه لذیذی برای شیطانیم حرص را از وجودمان پاک کنیم حجم ۵.۷ مگابایت _☀️ 🌤 ⛅️ ☁️_ https://eitaa.com/joinchat/2180841684C627422eaea
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
💕بسم الله الرحمن الرحیم💕 📗کتاب : #فقط_برای_خدا_زنذگی_کن❤️ ✍🏻نویسنده : داداش رضا🙂🤞🏻 📝 #پارت_پانزدهم
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 📗کتاب: ❤️ ✍🏻نویسنده : داداش رضا🙂🤞🏻 📝 باور کن زندگی مدلش همینجوریه...یعنی عموم درس های زندگی به شکل اشتباه هستش....👌🏻 پس نباید خودتو سرزنش کنی..چون زندگی همینجوریه.😊 👈🏻 به جاش از اشتباهات و اتفاقات درس بگیر و رشد کن و بدون که خدا هم کاری باهات نداره .❌ چون آدم با اشتباهات و درسایی که میگیره رشد میکنه...❗️ ▪️هر چقدر با هوای نفست بجنگی و بهش خوراک ندی ...روحت بزرگتر میشه...😍 روح که بزرگ بشه یه جوری میشی که گذشت و بزرگواریت خیلی زیاد میشه.. یه جورایی آدم حق پذیری میشی...😇 ↩️ یعنی اگه کسی بهت عیبتو بگه میپذیری و مقابله به مثل نمیکنی.... ولی بعضی ها فازشون خیلی سنگینه انصافا...تا بهش میگی این عیبته سریع قاطی میکنه و میگه خودت بد تری برو خودتو درست کن...😏😒 میدونی... بعضی ها فازشون کال قاطی پاتیه.😕 وقتی بدونی با درست کردن عیبات پیش خدا عزیز میشی ...یه جورایی التماس میکنی تا بقیه عیبتو بگن تا بری درستشون کنی...🙂 باور کن خیلی وقتا اینجوری میشی... ولی میدونی چرا بعضی ها اصلا انتقاد پذیر و حق پذیر نیستن⁉️ شک نکن به کودکیش برمیگرده... طرف تو بچگیش انتقاد ازش با تحقیر همراه بوده...‼️ الانم که بزرگ شده تا یکی یه حرف حقی بهش میزنه سریع میریزه بهم و فکر میکنه طرف داره تحقیرش میکنه🤦🏻‍♂ یه جورایی فکر میکنه طرف داره خارش میکنه...❗️ اون لحظه نمیگه طرف داره عیبامو میگه تا برم درست کنم و پیشرفت کنم...بلکه میگه : طرف داره تحقیرم میکنه!😩 ولی☝️🏻 این نگاه اشتباست... تو هم اگه این نگاه رو داری بخاطر آسیبای کودکیته...‼️ _☀️ 🌤 ⛅️ ☁️_ https://eitaa.com/joinchat/2180841684C627422eaea
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
#داستان 👈 داستان حضرت زکریا ویحیی قسمت سوم 👇 💠 دعای زکریا وبشارت تولد یحیی سالها بود که حضرت
👈 داستان حضرت زکریا و یحیی قسمت چهارم 👇 💠 شهادت حضرت زکریا هنگامیکه مریم به اذن خدا بدون شوهر حامله شد شیطان به میان بنی اسرائیل رفت و به مردم القاء کرد که حامله شدن او کار زکریا بوده است. مردم به او شوریدند و قصد کشتن او را داشتند که زکریا فرار کرده و به بیابان رفت. درختی او را به حضور طلبید و زکریا وارد شکاف درخت شد و درخت شکاف خود را فرو بست. اما شیطان گوشه ای از لباسش را از درخت بیرون گذاشت و به گروهی از مردم که در جستجوی او بودند گفت که زکریا جادو کرده و داخل درختی پنهان شده است و نشانه اش نیز این قسمت از لباسش است که از درخت بیرون آمده . سپس به دستور شیطان مردم اره ای را آورده و درخت را به همراه زکریا به دو نیم کرده واورا به شهادت رساندند. بعد از شهادت چند ملائکه به دستور خداوند بدنش را غسل داده و کفن کردند و سه روز نیز بر بدنش نماز خوانده و به خاکش سپردند. 👈 داستان حضرت زکریا و یحیی قسمت پنجم 👇 💠 شناسنامه حضرت یحیی ایشان یکی از پیامبران بنی اسرائیل است که نام مبارکش 5 بار در قرآن آمده است. نام پدرش زکریا و نام مادرش اشیاع بوده است. ولادتش خارق عادت بود چونکه پدرش زکریا در آن موقع پیر و زنش نیز نازا بوده است. سرانجام پس از 30سال زندگانی شهید شد و در مسجد جامع اموی دمشق دفن شد. دارد .. https://eitaa.com/joinchat/2180841684C627422eaea
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ رهـایے از شـب🌒 #پارت_5 مرگ آقام برخلاف یتیمی وبی پناه شدن من برای م
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ رهـایے از شـب🌒 در راه زنگ خورد. با بی حوصلگی جواب دادم: _بله؟! صدای ناآشنا و مودبی از اونور خط جواب داد: _سلام عزیزم.خوبید؟! من کامرانم.دوست مسعود.خوشحال میشم بهم افتخار هم صحبتی بدید. با اینکه صداش خیلی محترم بود ولی دیگه تو این مدت دستم اومده بود که کی واقعا محترمه. اعتراف میکنم که در این مدت و پرسه زدن میون اینهمه مرد وپسر مختلف حتی یک فرد محترم ندیدم. همشون بظاهر ادای آدم حسابی ها رو در میارن ولی تا میفهمن که طرفشون همه چیشو ریخته تو دایره و دیگه چیزی برای ارایه دادن نداره مثل یک آشغال باهاش رفتار میکنند. صدای دورگه و بظاهر محترمش دوباره تو گوشم پیچید:عسل خانوم؟ دارید صدامو؟ با بی میلی جواب دادم: _بله خوبی شما؟ مسعود بهم گفته بود شما دنبال یک دختر خاص هستید و شماره منو بهتون داده ولی نگفت که خاص از منظر شما یعنی چی؟ یک خنده ی لوس و از دید خودشون دخترکش تحویلم داد و گفت: -اجازه بده اونو تو قرارمون بهت بگم! فقط همینو بگم که من احساسم میگه این صدای زیبا واقعا متعلق به یک دختر خاصه! واگر من دختر خاص و رویایی خودمو پیدا کنم خاص ترین سورپرایزها رو براش دارم. تو این ده سال خوب یاد گرفتم چطوری برای این جوجه پولدارها نازو عشوه بیام و چطوری بی تابشون کنم. با یکی از همون فوت وفن ها جواب دادم: _عععععععههههههه؟!!!! پس خوش بحال خودم!!! چون مطمئن باش خاص تر از من پیدا نخواهی کرد. فقط یک مشکل کوچیک وجود داره. واون اینه که منم دنبال یک آدم خاصم.حتما مسعود بهت گفته که من چقدر... وسط حرفم پرید و گفت: -بله بله میدونم و بخاطر همین هم مشتاق دیدارتم. مسعود گفته که هیچ مردی نتونسته دل شما رو در این سالها تور کنه و شما به هرکسی نگاه خریدارانه نمیکنی! یک نفس عمیق کشید و با اعتماد به نفس گفت: _من تو رو به یک مبارزه دعوت میکنم! بهت قول میدم من خاص ترین مردی هستم که در طول زندگیت دیدی!! پوزخندی زدم و به تمسخر گفتم: _و با اعتماد به نفس ترینشون... داشت میخندید. از همون خنده ها که برای منی که دست اینها برام رو شده بود درهمی ارزش نداشت که به سردی گفتم: _عزیزم من فعلا جایی هستم بعد باهم صحبت میکنیم. گوشی رو قطع کردم و با کلی احساسات دوگانه با خودم کلنجار میرفتم که چشمم خورد به اون مردی که ساعتها بخاطرش رو نیمکت نشسته بودم!! ✍ ف.مقیمے ادامه دارد... ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ رهـایے از شـب🌒 او به آرامی می آمد و درست در ده قدمی من قرار داشت.. در تمام عمرم هیچ وقت همچین حسی رو نداشتم. قلبم تو سینه ام سنگینی میکرد. .ضربان قلبم اینقدر به شمارش افتاده بود که نمیدونستم باید چه کار کنم. خدای من چه اتفاقی برام افتاده بود.نمیدونستم خدا خدا کنم اوهم منو ببینه یا دعا کنم چشمش به حجاب زشت و آرایش غلیظم نیفته..!! اوحالا با من چند قدم فاصله داشت..عطر گل محمدی میداد..عطر پدرم... عطر صف اول مسجد! گیج ومنگ بودم. کنترل حرکاتم دست خودم نبود. چشم دوخته بودم به صورت روحانی و زیباش. هرچه نزدیک تر میشد به این نتیجه میرسیدم که دیدن من اون هم در این لباس وحجاب اصلن چیزی نبود که میخواستم. اما دیگر دیر شده بود.نگاه محجوب اوبه صورت آرایش کرده و موهای پریشونم افتاد. ولی به ثانیه نکشید نگاهش رو به زیر انداخت . دستش رو روی عباش کشید و از کنارم رد شد.من اما همونجا ایستادم. اگر معابر خالی از عابر بود حتما همونجا مینشستم و در سکوت مرگبارم فرو میرفتم و تا قیامت اون لحظه ی تلاقی نگاه و عطر گل محمدی رو مرور میکردم. شاید هم زار زار به حال خودم میگریستم.ولی دیگه من اون آدم سابق نبودم که این نگاه ها متحولم کنه.من تا گردن تو کثافت بودم.!!!!!!!! شاید اگر آقام زنده بود من الان چادر به سر از کنار او رد میشدم و بدون شرم از نگاه ملامت بارش با افتخار از مقابلش میگذشتم سرمو به عقب برگردوندم .و رفتن او راتماشا کردم.او که میرفت انگار کودکیهامو با خودش میبرد..پاکیهامو..آقامو.. بغض سنگینی راه گلومو بست و قبل از شکستنش مسیر خونه رو پیمودم . روز بعد با کامران قرار داشتم. طبق درخواست خودش از محل قرار اطلاعی نداشتم فقط بنا به شرط من قرار شد که ملاقاتمون در جای آزاد باشه. اوخیلی اصرار داشت که خودش دنبالم بیاد ولی از اونجایی که دلم نمیخواست آدرس خونم رو داشته باشه خودم یکی از ایستگاههای مترو رو مشخص کردم و اوطبق قرار وسر ساعت با ماشین شاسی بلند جلوی پام توقف کرد. ✍ ف.مقیمے ادامه دارد... ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ رهـایے از شـب🌒 مسعود کنارش نشسته بودو من از همونجا کامران رو شناختم.لبخند تصنعی به روی لب آوردم و وایستادم تا اونها خودشون به استقبالم بیان. هردو از ماشین پیاده شدند. مسعود با اشاره دست منو به کامران نشون داد . کامران با نگاه خریدارانه به سمت من قدم برداشت و وقتی بهم رسید دستش رو جلو آورد برای سلام و احوالپرسی. عینک دودیمو از چشمام در آوردم و با لبخند مغرورانه ای گفتم: - سلام!!مسعود بهت نگفته که من عادت ندارم در اولین دیدار با هرکسی صمیمی بشم؟ او خنده ی عصبی کرد و گفت: -خب من صمیمی نشدم که؟!بابا فقط قراره با هم سلام کنیم و دست بدیم همین! نگران نباش من ایدز ندارم! مسعود بجای من که به زور میخندیدم جواب داد: -کامران جان همونطور که گفتم عسل خانوم خیلی سخت گیر و سخت پسنده. یک سری قوانین خاصی هم داره. ولی هر مردی آرزوش داشتن اونه. ما که نتونستیم دلشو تصاحب کنیم چون تو گفتی دنبال یک کیس خاصی من فقط عسل به فکرم رسید. در زمان صحبت مسعود فرصت خوبی بود تا به جزییات صورت کامران دقت کنم. تنها عضو صورتش که مشخص بود مال خودشه ودستکاری نشده چشمهای درشت و روشنش بود. روی هم رفته چهره ی زیبایی داشت ولی ابروهای مرتب وتمیزش با سلیقه ی من جور در نمیومد. نمیدونم چی موجب شده بود که اون فکر کنه خاصه چون همه چیزش شبیه موردهای قبل بود. از دور بازوش گرفته و چشم وابروش تا ماشینش و طرز حرف زدنش!! کامران خطاب به مسعود ولی خیره به چشمان من جواب داد: -من مرد کارهای سختم.اتفاقا در برخورد اول که نشون دادند واقعا خاصن! بعد سعی کرد با لحن دلبرانه ای بهم بگه: -افتخار میدید مادموازل تا در رکابتون باشم؟ با لبخندی دعوتش رو پذیرفتم و به سمت ماشینش حرکت کردم. او برایم در ماشین رو باز کرد و با احترام به روی صندلی هدایتم کرد. مسعود بیرون ماشین ازمون خداحافظی کرد و برامون روزخوبی رو آرزو کرد. او یکی از هم دانشکده ای هام بود که چندسالی میشد با نسیم که از خودش چندسال بزرگتر بود و هم کلاسی من، دوست بود. کار مسعود تو یکی از شرکتهای بزرگ وارداتی بود و در کارش هم موفق بود.اما کامران صاحب یکی از بزرگترین و معروف ترین کافی شاپ های زنجیره ای تهران بود. وحدسم این بود که منو به یکی ازهمون شعبه هاش ببره. اتفاقا حدسم درست در اومد و اولین قرارمون در کافی شاپ خودش بود. ✍ ف.مقیمے ادامه دارد... ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ رهـایے از شـب🌒 ‌ ‌ کامران صاحب یکی از بزرگترین و معروف ترین کافی شاپ های زنجیره ای تهران بود. وحدسم این بود که منو به یکی ازهمون شعبه هاش ببره. اتفاقا حدسم درست در اومد و اولین قرارمون در کافی شاپ خودش بود. اوتمام سعیش رو میکرد که به من خوش بگذره. از خانوادش و زندگیش پرسیدم. فهمیدم که یک خواهر بزرگتر از خودش داره که متاهله و حسابدار یک شرکت تجاریه. وقتی او هم ازمن راجع به خانوادم پرسید مثل همیشه جواب دادم که من تنها زندگی میکنم و دیگر توضیحی ندادم. کامران برعکس پسرهای دیگه زیاد در اینباره کنجکاوی نکرد و من کاملا احساس میکردم که تنها عاملی که او را از پرسیدن سوالهای بیشتر منع میکنه ادب و محافظه کاریشه. ازش پرسیدم که هدفش از پیدا کردن یک دختر خاص چیه؟ او چند لحظه ای به محتوی فنجون قهوه ش نگاه کرد و خیلی ساده جواب داد: -برای اینکه از زنهای دورو برم خسته شدم. همشون یک جور لباس میپوشن یک مدل رفتار میکنن.حتی قیافه هاشونم شبیه هم شده . هردو باهم خندیدیم. پرسیدم:-وحالا که منو دیدی نظررررت ...راجب... من چیه؟ چشمان روشنش رو ریز کرد وخیره به من گفت:- راستش من خوشگل زیاد دیدم. دخترایی که با دیدنشون فک میکنی داری یک تابلوی باشکوه میبینی. تو اما حسابت سواست.چهره ی تو یک جذابیت منحصر به فرد داره. کامران جوری حرف میزد که انگار داره یک قصه ی مهیج رو تعریف میکنه. اصولا او از دستها و تمام عضلات صورتش در حرف زدن استفاده میکرد. واین برای من جالب بود. شیطنتم گل کرد . گوشیمو گذاشتم کنار گوشم ووانمود کردم با کسی حرف میزنم: -الو سلام عزیزم.خوبی؟! چی؟! درباره ی تو هم همین حرفها رو میزد؟! نگران نباش خودمم فهمیدم. حواسم هست.اینا کارشون همینه! به همه میگن تو فرق داری تا ما دخترای ساده فریبشون رو بخوریم. و با لبخند معنی داری گوشی رو از کنار گوشم پایین آوردم و رو میز گذاشتم. خنده ی تلخی کرد و با مکث ادامه داد: -شاید حق با تووباشه. حتما زیادند همچین مردهایی. ولی من مثل بقیه نیستم.من در مورد تو واقعیت رو گفتم. میتونی از مسعود بپرسی که چندتا دختر رو فقط در همین هفته بهم معرفی کرده ومن با یک تلفنی حرف زدن ردشون کردم. باور کن من اهل بازی با دخترها نیستم. ونیازی ندارم بخاطر دخترها دروغ بگم و الکی ازشون تعریف کنم. من با یک اشاره به هردختری میتونم کل وجودش رو مال خودم بکنم. خیلی از دخترها آرزو دارن فقط یک شب با من باشن!!! از شنیدن جملاتش که با خود شیفتگی وتکبر گفته میشد احساس تهوع بهم دست داد. با حالت تحقیر یک ابرومو بالا دادم و گفتم:باورم نمیشه که اینقدر دخترها پست وحقیر شده باشن که چنین آرزوی احمقانه ای داشته باشن!!! ودر مورد تو بازهم میگم خاص بودن تو فقط در اعتماد به نفس کاذبته!! حسابی جاخورد ولی سریع خودش رو کنترل کرد و زل زد به نگاه تمسخرآمیز من و بدون مکث جملات رو کنار هم چید:وخاص بودن تو هم در صراحت کلام و غرورته. تو چه بخوای چه نخوای من و شیفته ی خودت کردی. ومن تمام سعیمو میکنم تو رو مال خودم کنم .یک خنده ی نسبتا بلند و البته مخصوص خودم کردم و میون خنده گفتم:منظورت از تصاحب من یعنی چی؟ احتمالا منظورت که ازدواج نیست؟! شانه هاش رو بالا انداخت و با حالت چشم وابروش گفت:خدا رو چه دیدی؟ !شاید به اونجاها هم رسیدیم.البته همه چیز بستگی به تو داره! واگه این گنده دماغیهات فقط مختص امروز باشه!!!!! ✍ ف.مقیمے ادامه دارد... ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ رهـایے از شـب🌒 ‌ ‌ دیگه حوصله ام از حرفهاش سر رفته بود. با جمله ی آخرش متوحه شدم اینم مثل مردهای دیگه فقط به فکر هم خوابی و تصاحب تن منه. تو دلم خطاب بهش گفتم: -آرزوی اون لحظه رو به گور خواهی برد. جوری به بازی میگیرمت که خودشیفتگی یادت بره. منتظر جواب من بود.با نگاه خیره اش وادارم کرد به جواب. پرسید:- خب؟! نظرت چیه؟ ! قاشقم رو به ظرف زیبای بستنیم مالیدم و با حالت خاص و تحریک کننده ای داخل دهانم بردم. و پاسخ دادم: -باید بیشتر بشناسمت.تا الان که همچین آش دهن سوزی نبودی!! اون خندید و گفت: -عجب دختری هستی بابا! تو واقعا همیشه اینقدر بداخلاق و رکی؟! رامت میکنم عسل خانوم... گفتم: فقط یک شرط دارم! پرسید: چه شرطی؟! گفتم: شرطم اینه که تا زمانیکه خودم اعلام نکردم منو به کسی دوست دختر خودت معرفی نمیکنی. با تعجب گفت:باشه قبول اما برای چی چنین درخواستی داری؟ ! یکی از خصوصیات من در جذب مردان ،مرموز جلوه دادن خودم بود. من در هرقرار ملاقاتی که با افراد مختلف می‌گذاشتم با توجه با شخصیتی که ازشون آنالیز میکردم شروط و درخواستهایی مطرح میکردم که براشون سوال برانگیز و جذاب باشه. در برخوردم با کامران اولین چیزی که دستگیرم شد غرور و خودشیفتگی ش بود و این درخواست اونو به چالش میکشید که چرا من دلم نمیخواد کسی منو به عنوان دوست او بشناسه!! ومعمولا هم در جواب چراهای طعمه هام پاسخ میدادم :دلیلش کاملا شخصیه. شاید یک روزی که اعتماد بینمون حاکم شد بهت گفتم! و طعمه هام رو با یک دنیا سوال تنها میگذاشتم. من اونقدر در کارم خبره بودم که هیچ وقت طعمه هام دنبال گذشته وخانواده م نمیگشتند. اونها فقط به فکر تصاحب من بودند و میخواستند به هر طریقی شده اثبات کنند که با دیگری فرق دارند و من هم قیمتی دارم! کامران آه کوتاهی کشید و دست نرم وسردش رو بروی دستانم گذاشت. و نجوا کنان گفت: -یه چیزی بگم؟!. دستم رو به آرامی وبا اکراه از زیر دستاش خارج کردم و به دست دیگرم قلاب کردم. -بگو -به من اعتماد کن.میدونم با طرز حرف زدنم ممکنه چه چیزهایی درباره م فکر کرده باشی. ولی بهت قول میدم من با بقیه فرق دارم. از مسعود ممنونم که تو رو به من معرفی کرده.در توچیزی هست که من دوستش دارم.نمیدونم اون چیه؟ ! شاید یک جور بانمکی یا یک ... نمیدونم نمیدونم. .فقط میخوام داشته باشمت. -لبخند خاص خودمو زدم و گفتم:-اوکی.ممنونم از تعریفاتت... واین آغاز گرفتاری کامران بود.... ✍ ف.مقیمے ادامه دارد... ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
11.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 کسی دیگه حرف حق رو باور نمی‌کنه ... بازار شایعه داغ‌تره ❗️ من از چی بگم آخــه؟ هشدار: دقیقاً در شرایطی قرار داریم که حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها، قیام کردند! https://eitaa.com/joinchat/2180841684C627422eaea
مادر ڪه نباشد..😭 نظم خانه بهم مے ریزد؛😔 نگاه ڪن، علے نجف حسن بقیع حسین ڪربلا زینب دمشق و مهدے را نمیدانم ڪجا بیابم؟💔 🖤 ایام فاطمیه تسلیت باد 🖤