eitaa logo
حفظ مجازی برادران | ناصِحٌ اَمیِن
684 دنبال‌کننده
4هزار عکس
773 ویدیو
103 فایل
✨﷽✨ ✓مدرسه تخصصی مجازی حفظ قرآن کریم (ویژه برادران) ♡ ~باهدف تربیت حفاظ قرآن کریم شروع به فعالیت میکند🌱 ☆آیدی مراجعه ودریافت فرم ثبت نام: 📱شماره تماس جهت مشا 📍کانال واحد خواهران
مشاهده در ایتا
دانلود
‌ . . تنها کسانی شهید🌹 می شوند! که 🕊 باشند... . باید قتلگاهی رقم زد؛ باید کشت!!✨ را را را را را دراز را را را را را را را... . باید از گذشت! باید کشت را... . شهادت🕊 دارد! دردش کشتن هاست..☺️. . به یاد کربلا...🌸 به یاد قتلگاه و و ... الهی،... باید شویم،تا شویم!!🌸🕊       ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• ❀ ‌@masirshahid ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•ـ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 شهید رضا افقهی فریمانی تولی و تبری را فراموش نکنید و در نمازها و دعاها امام را یاد کنید. در این برهه از زمان که ابرجنایتکاران و ابرمتجاوزین شرق و غرب دست اتحاد شوم شیطانی خود را به یکدیگر داده اند تا به خیال خام خود از گسترش این انقلاب جلوگیری کنند و اسلام رااز منطقه ریشه کن کنند، تکلیف شرعی بر هر مرد و زن مسلمان حکم می‌کند که جهت دفاع از این مملکت و اسلام عزیز به پا خیزند. 🔸 برای خواندن وصیتنامه این شهید به سایت زیر در دانشنامه شهدا مراجعه کنید: http://fa.jahad.org/index.php/شهید_رضا_افقهی_فریمانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✅رمان نسل سوخته✅ نمازقضا...👹 توی راه 🛤... توی ماشین🚘 ... چشم هام رو بستم تا کسی باهام صحبت نکنه ... و نماز شبم رو همون طوری نشسته خوندم ... 💚 نماز صبح ... هر چی اصرار کردیم نمی ایستاد😩 ... می گفت تا به فلان جا نرسیم نمی ایستم ... و از توی آینه ... عقب... به من نگاه می کرد ... 😾 دیگه دل توی دلم نبود ... یه حسی بهم می گفت ... محاله بایسته 🤦‍♂... و همون طوری نماز صبحم رو اقامه کردم ... 💖 توی همون دو رکعت ... مدام سرعت رو کم و زیاد کرد😑 ... تا آخرین لحظه رهام نمی کرد ... اصلا نفهمیدم چی خوندم ...😤 هوا که روشن شد ایستاد ... مادرم رفت وضو گرفت ... و من دوباره نماز صبحم رو قضا کردم😶 ... توی اون همه تکان اصلا نفهمیده بودم چی خوندم ... همین طور نشسته ... توی حال و هوای خودم ... به مهر نگاه می کردم ... 🙃 - ناراحتی؟ ...🧐 سرم رو آوردم بالا و بهش لبخند زدم 😊...آدم، خواهر گلی مثل تو داشته باشه ... که می ایسته کنار داداشش به نماز ... ناراحتم که باشه ناراحتی هاش یادش میره ...😇 خندید ☺️... اما ته دل من غوغایی بود ... حس درد و شرمندگی عمیقی وجودم رو می گرفت ...💔 - واقعا که ... تو که دیگه بچه نیستی ... باید بیشتر روی تمرکزت کار کنی ... نباید توی ماشین تمرکزت رو از دست می دادی ... حضرت علی ... سر نماز تیر از پاش کشیدن متوجه نشد ... ولی چند تا تکان نمازت رو بهم ریخت ...🤭 و همون جا کنار مهر ... ولو شدم روی زمین ...🙇‍♂ بقیه رفتن صبحانه بخورن🧀🥚 ... ولی من اصلا اشتهام رو از دست داده بودم ...😞 نویسنده : 💜شہید سید طاها ایمانے💜 🌸ڪپے بہ شرط دعا براے ظہور مولا🌸 ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• ❀ ‌@masirshahid ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•ـ
امشب 🌙ان شاالله معرفی شهید 🕊داریم🌾
فرمانده گردانی میگفت خواب دیدم امام عصرو... آقا گفت لیست گردان و بده. لیست و دادم شروع کردند با خوکار قرمز ، زیر بعضی اسم ها رو خط کشیدن.. زیر هرررر اسمی خط کشید ، تو عملیات ، شهید شد😭❤️ بچه هاااا ! لیست اسم شماها دست شهداست دارن میبرن پیش امام زمان... میگن آقا من از این دختر/از این پسر ، خیلییی راضی ام😍 آقا براش خوشگل بنویس😍 بعد فکر کن ، آقا خودکار سبزشو ور داره بگه این سرباز خودمه😍 بچه هاااا ? بخر بخره ها ! مهمونیه😍 بچه ها زود باشین.. ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• ❀ ‌@masirshahid ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•ـ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان نسل سوخته دلت می آید؟ ...😞 نهار رسیدیم سبزوار ... کنار یه پارک ایستادیم ...🎡 کمک مادرم وسایل رو برای نهار از توی ماشین در آوردم 🍱... وضو گرفتم و ایستادم به نماز ...📿 سر سفره نشسته بودیم ... که خانمی تقریبا هم سن و سال مادرم بهمون نزدیک شد ... 👩‍💼 پریشان احوال 😫... و با همون حال، تقاضاش رو مطرح کرد ... - من یه دختر و پسر دارم ... و ... اگر ممکنه بهم کمکی کنید😞 ... مخصوصا اگر لباس کهنه ای چیزی دارید که نمی خواید👚👕 ...پدرم دوباره حالت غر زدن به خودش گرفت ... 😡 - آخه کی با لباس کهنه میره سفر؟ ... که اومدی میگی لباس کهنه دارید بدید ...☹️ سرش رو انداخت پایین که بره 😔... مادرم زیرچشمی ... نگاه تلخ معناداری به پدرم کرد ... و دنبال اون خانم بلند شد ...🤦‍♂ - نگفتید بچه هاتون چند ساله ان؟ ... با شرمندگی سرش رو آوردبالا🤭 ... چهره اش از اون حال ناراحت خارج شد ... با خوشحالی گفت ... - دخترم از دخترتون بزرگ تره ... اما پسرم تقریبا هم قد و قواره پسر شماست ...🙃 نگاهش روی من بود ... مادرم سرچرخوند سمت من ... سوئیچ ماشین رو برداشت و رفت سر ساک و پدرم همچنان غر می زد ...😤 سعید خودش رو کشید کنار من ... - واقعا دلت میاد لباسی رو که خودت می پوشی بدی بره؟... تو مگه چند دست لباس داری که اونم بره؟ ... بابا رو هم که می شناسی ... همیشه تا مجبور نشه واست چیزی نمی خره ... برو یه چیزی به مامان بگو ... بابا دوباره باهات لج می کنه ها ...😣 نویسنده : 🌺شہید سید طاها ایمانے🌺 🌱ڪپے بہ شرط دعا براے ظهور مولا🌱 ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• ❀ ‌@masirshahid ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•ـ
عـذرخواهے بابٺ بدقولے فردا ...🌷🌱
سجاده نماز شب امشب رو با نام مبارک امام زمان عج پهن کنیم و ثواب نماز شب امشب رو به محضر مبارک ایشان هدیه کنیم💚🍃
°°°التماس دعـا••• 🤲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#سلام_امام_زمانم هرصبح بہ رسم نوڪرے از ما تورا سلام اے مانده در میان قائله تنها،تو را سلام ما هرچہ خوب و بد، بہ درِخانہ‌ے توییم از نوڪران مُنتظر آقا تو را ســلام #اللهم_عجل_لولیک_الفرج ══💝══════ ✾ ✾ ✾
💠جلسه تعطیل!💠 سرجلسه، وقت نماز که می شد، تعطیل می کرد تا بعد نماز. داشتیم می رفتیم اهواز. اذان می گفتند. گفت« نماز اول وقت رو بخونیم. » کنار جاده آب گرفته بود. رفتیم جلوتر؛ آب بود. آنقدر رفتیم، تا موقع نماز اول وقت گذشت. خندید و گفت « اومدیم ادای مؤمن ها رو در بیاریم، نشد. » #شهید_مهدی_باکری 📚یادگاران، جلد۳، ص ۵۱ #خاطره ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• ❀ ‌#کانال_مسیر_زندگی_با_شهدا ❀ @masirshahid ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•ـ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آرامــشــــــ💙🌊ــــــــ ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• ❀ ‌#کانال_مسیر_زندگی_با_شهدا ❀ @masirshahid ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•ـ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚شهید رضا اسماعیل غلامی 📝 شهید رضا اسماعیلی بسیار مهربان و خوش خلق بود و بسیار برای ما نامه مینوشت و نامه که مینوشت از همه اقوام و خویشان جویای حالشان می شود و نسبت به پدر و مادر رسیدگی و توجه فوق العاده داشت و همیشه احترام انها را به خوبی نگه میداشت. به یاد دارم در همان زمان که ایشان به جبهه می رفت و می امد مادرشان مختصری ناراحتی چشم داشت. این شهید بارها برای من عنوان میکرد که اگر موقعیت مالی ام خوب شود حتما از خجالت مادرم در میایم و برای مداوای او به هر نحو ممکن اقدام تلاش خواهم کرد و در روحیات و اخلاق خوب و نمونه بود. 🔸 برای خواندن سبک زندگی این شهید به سایت زیر در دانشنامه شهدا مراجعه کنید: http://fa.jahad.org/index.php/شهید_رضا_اسماعیل_غلامی
انقد مدرسه ها تعطیل بوده که به نظرم بعد باز شدن مدرسه ها باید آهنگ باز آمد بوی ماه مهرُ پخش کنن!!!😅 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌
⭕️ کدام تصویر، حافظان امنیتِ ملّی هستند؟! 🔻هر دو از این نظام حقوق میگیرند! 🔹در عکسی، #سرباز_وطن در سرما و برف شدیدِ زمستانی از امنیت، خاک و ناموسِ ایرانی دفاع می‌کند و در عکسی دیگر می‌بینیم عدّه‌ای نماینده‌ی مردم با نماینده‌ی دشمن #سلفی_حقارت می‌گیرند! #درست_انتخاب_کنیم ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• ❀ ‌#کانال_مسیر_زندگی_با_شهدا ❀ @masirshahid ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•ـ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣رمان نسل سوخته❣ گدای واقعی ...😤 راست می گفت ... من کلا چند دست لباس داشتم ... و 3 تا پیراهن نوتر که توی مهمونی ها می پوشیدم🤯 ... و سوئی شرتی که تنم بود ... یه سوئی شرت شیک که ازداخل هم لایه های پشمی داشت🤗 ... اون زمان تقریبا نظیر نداشت و هر کسی که می دید دهنش باز می موند ... 🤡 حرف های سعید ... عمیق من رو به فکر فرو برد ... کمی این پا و اون پا کردم ... و اعماق ذهنم ... هنوز داشتم حرفش رو بالا و پایین می کردم که ... صدای پدرم من رو به خودم آورد ...😈 - هنوز مونده کدوم یکی رو بهش بده ...🙄 رو کرد سمت من ... - نکرد حداقل بپرسه کدوم یکی رو نمی خوای ... هر چند ... تو مگه لباس به درد بخور هم داری که خوشت بیاد😐 ... و نباشه دلت بسوزه ... تو خودت گدایی🤦‍♂ ... باید یکی پیدا بشه لباس کهنه اش رو بده بهت ...☹️ دلم سوخت ... سکوت کردم و سرم رو انداختم پایین ... خیلی دوست داشتم بهش بگم ... - شما خریدی که من بپوشم؟ ... حتی اگر لباسم پاره بشه... هر دفعه به زور و التماس مامان ... من گدام که ...😤 صداش رو بلند کرد و افکارم دوباره قطع شد ... - خانم ... اینقدر دست دست نداره ... یکیش رو بده بره دیگه... عروسی که نمیری اینقدر مس مس می کنی ... اینقدر هم پر روئه که بیخیال نمیشه ...😳😩 صورتش سرخ شد 😡... نیم نگاهی به پدرم انداخت ... یه قدم رفت عقب ... -شرمنده خانم به زحمت افتادید ...😓 تشکر کرد و بدون اینکه یه لحظه دیگه صبر کنه رفت ... از ما دور شد ... اما من دیگه آرامش نداشتم ... طوفان عجیبی وجودم رو بهم ریخت ...😔 نویسنده : ✅شهید سید طاها ایمانی✅ 💙ڪپی به شرط دعا براے ظهور مولا💙 ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• ❀ ‌@masirshahid ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•ـ
🌷رمان نسل سوخته🌷 دلم به تو گرم است...😇🔥 بلند شدم و سوئی شرتم رو در آوردم ... و بدون یه لحظه مکث دویدم دنبالش🏃‍♂ ... اون تنها تیکه لباس نویی بود که بعد از مدت ها واسم خریده بود ... 🧥 - مادرجان ... یه لحظه صبر کنید ...🙂 ایستاد ... با احترام سوئی شرت رو گرفتم طرفش ... - بفرمایید ... قابل شما رو نداره ...😇 سرش رو انداخت پایین ... - اما این نوئه پسرم ... الان تن خودت بود ... 😔 - مگه چیز کهنه رو هم هدیه میدن؟ ...☺️ گریه اش گرفت ... لبخند زدم و گرفتمش جلوتر ... - ان شاءالله تن پسرتون نو نمونه ...😌 اون خانم از من دور شد ... و مادرم بهم نزدیک ...پدرت می کشتت مهران ...😅 چرخیدم سمت مادرم ... - مامان ... همین یه دست چادرمشکی رو با خودت آوردی؟...😊 با تعجب بهم نگاه کرد ... 😳 - خاله برای تولدت یه دست چادری بهت داده بود ... اگر اون یکی چادرت رو بدم به این خانم ... بلایی که قراره سر من بیاد که سرت نمیاد؟ ...😅😉 حالت نگاهش عوض شد ... - قواره ای که خالت داد ... توی یه پالستیک ته ساکه ... آورده بودم معصومه برام بدوزه😚 ... سریع از ته ساک درش آوردم ... پولی رو هم که برای خرید اصول کافی جمع کرده بودم ... گذاشتم الی پارچه و دویدم دنبالش ... ده دقیقه ای طول کشید تا پیداش کردم و برگشتم ...🙂 سفره رو جمع کرده بودن ... من فقط چند لقمه خورده بودم... مادرم برام یه ساندویچ درست کرده بود ... توی راه بخورم🍔... تا اومد بده دستم ... پدرم با عصبانیت از دستش چنگ زد... و پرت کرد روی چمن ها ...چ😡🤦‍♂ - تو کوفت بخور ... آدمی که قدر پول رو نمی دونه بهتره از گرسنگی بمیره ... و بعد شروع کرد به غر زدن سر مادرم که ...اگر به خاطر اصرار تو نبود ... اون سوئی شرت به این معرکه ای رو واسه این قدر نشناس نمی خریدم ... لیاقتش همون لباس های کهنه است ... محاله دیگه حتی یه تیکه واسش بخرم ...😮😡 چهره مادرم خیلی ناراحت و گرفته بود ... با غصه بهم نگاه می کرد 😞... و سعید هم ... هی می رفت و می اومد در طرفداری از بابا بهم تیکه های اساسی می انداخت ...🤦‍♂ رفتم سمت مادرم و آروم در گوشش گفتم ... - نگران من نباش ... می دونستم این اتفاق ها می افته ... پوستم کلفت تر از این حرف هاست ...☺️ و سوار ماشین شدم ... و اون سوئی شرت ... واقعا آخرین لباسی بود که پدرم پولش رو داد ... واقعا سر حرفش موند ... 😆 گاهی دلم می لرزید ... اما این چیزها و این حرف ها ... من رو نمی ترسوند ... دلم گرم بود به خدایی که ...😇 🌸"و از جایی که گمانش را ندارد روزی اش می دهد و هر که بر خدا توکل کند ،، خدا او را کافی است خدا کار خود را به اجرا می رساند و هر چیز را اندازه ای قرار داده است"🌸 نویسنده : ✨شہید سید طاها ایمانے✨ 💐ڪپی به شرط دعا براے ظہور مولا💐 ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• ❀ ‌@masirshahid ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•ـ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا