💠جلسه تعطیل!💠
سرجلسه، وقت نماز که می شد، تعطیل می کرد تا بعد نماز.
داشتیم می رفتیم اهواز. اذان می گفتند. گفت« نماز اول وقت رو بخونیم. » کنار جاده آب گرفته بود. رفتیم جلوتر؛ آب بود. آنقدر رفتیم، تا موقع نماز اول وقت گذشت. خندید و گفت « اومدیم ادای مؤمن ها رو در بیاریم، نشد. »
#شهید_مهدی_باکری
📚یادگاران، جلد۳، ص ۵۱
#خاطره
ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
❀ #کانال_مسیر_زندگی_با_شهدا
❀ @masirshahid
ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•ـ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آرامــشــــــ💙🌊ــــــــ
ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
❀ #کانال_مسیر_زندگی_با_شهدا
❀ @masirshahid
ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•ـ
📚شهید رضا اسماعیل غلامی
📝 شهید رضا اسماعیلی بسیار مهربان و خوش خلق بود و بسیار برای ما نامه مینوشت
و نامه که مینوشت از همه اقوام و خویشان جویای حالشان می شود و نسبت به پدر و مادر رسیدگی و توجه فوق العاده داشت و همیشه احترام انها را به خوبی نگه میداشت.
به یاد دارم در همان زمان که ایشان به جبهه می رفت و می امد مادرشان مختصری ناراحتی چشم داشت.
این شهید بارها برای من عنوان میکرد که اگر موقعیت مالی ام خوب شود حتما از خجالت مادرم در میایم و برای مداوای او به هر نحو ممکن اقدام تلاش خواهم کرد و در روحیات و اخلاق خوب و نمونه بود.
🔸 برای خواندن سبک زندگی این شهید به سایت زیر در دانشنامه شهدا مراجعه کنید:
http://fa.jahad.org/index.php/شهید_رضا_اسماعیل_غلامی
#رفتار_شهدا
انقد مدرسه ها تعطیل بوده که به نظرم بعد باز شدن مدرسه ها باید آهنگ باز آمد بوی ماه مهرُ پخش کنن!!!😅
⭕️ کدام تصویر، حافظان امنیتِ ملّی هستند؟!
🔻هر دو از این نظام حقوق میگیرند!
🔹در عکسی، #سرباز_وطن در سرما و برف شدیدِ زمستانی از امنیت، خاک و ناموسِ ایرانی دفاع میکند و در عکسی دیگر میبینیم عدّهای نمایندهی مردم با نمایندهی دشمن #سلفی_حقارت میگیرند!
#درست_انتخاب_کنیم
ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
❀ #کانال_مسیر_زندگی_با_شهدا
❀ @masirshahid
ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•ـ
#به_وقت_رمان
❣رمان نسل سوخته❣
#قسمت_سیوچهارم
گدای واقعی ...😤
راست می گفت ... من کلا چند دست لباس داشتم ... و 3 تا پیراهن نوتر که توی
مهمونی ها می پوشیدم🤯 ... و سوئی شرتی که تنم بود ... یه سوئی شرت شیک که ازداخل هم لایه های پشمی داشت🤗 ... اون زمان تقریبا نظیر نداشت و هر کسی که می
دید دهنش باز می موند ... 🤡
حرف های سعید ... عمیق من رو به فکر فرو برد ... کمی این پا و اون پا کردم ... و اعماق
ذهنم ... هنوز داشتم حرفش رو بالا و پایین می کردم که ... صدای پدرم من رو به خودم
آورد ...😈
- هنوز مونده کدوم یکی رو بهش بده ...🙄
رو کرد سمت من ...
- نکرد حداقل بپرسه کدوم یکی رو نمی خوای ... هر چند ... تو مگه لباس به درد بخور
هم داری که خوشت بیاد😐 ... و نباشه دلت بسوزه ... تو خودت گدایی🤦♂ ... باید یکی پیدا
بشه لباس کهنه اش رو بده بهت ...☹️
دلم سوخت ... سکوت کردم و سرم رو انداختم پایین ... خیلی دوست داشتم بهش بگم
...
- شما خریدی که من بپوشم؟ ... حتی اگر لباسم پاره بشه... هر دفعه به زور و التماس
مامان ... من گدام که ...😤
صداش رو بلند کرد و افکارم دوباره قطع شد ...
- خانم ... اینقدر دست دست نداره ... یکیش رو بده بره دیگه... عروسی که نمیری اینقدر
مس مس می کنی ... اینقدر هم پر روئه که بیخیال نمیشه ...😳😩
صورتش سرخ شد 😡... نیم نگاهی به پدرم انداخت ... یه قدم رفت عقب ...
-شرمنده خانم به زحمت افتادید ...😓
تشکر کرد و بدون اینکه یه لحظه دیگه صبر کنه رفت ... از ما دور شد ... اما من دیگه
آرامش نداشتم ... طوفان عجیبی وجودم رو بهم ریخت ...😔
نویسنده : ✅شهید سید طاها ایمانی✅
💙ڪپی به شرط دعا براے ظهور مولا💙
ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
❀ #کانال_مسیر_زندگی_با_شهدا
❀ @masirshahid
ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•ـ
#به_وقت_رمان
🌷رمان نسل سوخته🌷
#قسمت_سیوپنجم
دلم به تو گرم است...😇🔥
بلند شدم و سوئی شرتم رو در آوردم ... و بدون یه لحظه مکث دویدم دنبالش🏃♂ ... اون
تنها تیکه لباس نویی بود که بعد از مدت ها واسم خریده بود ... 🧥
- مادرجان ... یه لحظه صبر کنید ...🙂
ایستاد ... با احترام سوئی شرت رو گرفتم طرفش ...
- بفرمایید ... قابل شما رو نداره ...😇
سرش رو انداخت پایین ...
- اما این نوئه پسرم ... الان تن خودت بود ... 😔
- مگه چیز کهنه رو هم هدیه میدن؟ ...☺️
گریه اش گرفت ... لبخند زدم و گرفتمش جلوتر ...
- ان شاءالله تن پسرتون نو نمونه ...😌
اون خانم از من دور شد ... و مادرم بهم نزدیک ...پدرت می کشتت مهران ...😅
چرخیدم سمت مادرم ...
- مامان ... همین یه دست چادرمشکی رو با خودت آوردی؟...😊
با تعجب بهم نگاه کرد ... 😳
- خاله برای تولدت یه دست چادری بهت داده بود ... اگر اون یکی چادرت رو بدم به
این خانم ... بلایی که قراره سر من بیاد که سرت نمیاد؟ ...😅😉
حالت نگاهش عوض شد ...
- قواره ای که خالت داد ... توی یه پالستیک ته ساکه ... آورده بودم معصومه برام بدوزه😚
...
سریع از ته ساک درش آوردم ... پولی رو هم که برای خرید اصول کافی جمع کرده
بودم ... گذاشتم الی پارچه و دویدم دنبالش ... ده دقیقه ای طول کشید تا پیداش کردم
و برگشتم ...🙂
سفره رو جمع کرده بودن ... من فقط چند لقمه خورده بودم... مادرم برام یه ساندویچ
درست کرده بود ... توی راه بخورم🍔... تا اومد بده دستم ... پدرم با عصبانیت از دستش
چنگ زد... و پرت کرد روی چمن ها ...چ😡🤦♂
- تو کوفت بخور ... آدمی که قدر پول رو نمی دونه بهتره از گرسنگی بمیره ...
و بعد شروع کرد به غر زدن سر مادرم که ...اگر به خاطر اصرار تو نبود ... اون سوئی شرت به این معرکه ای رو واسه این قدر
نشناس نمی خریدم ... لیاقتش همون لباس های کهنه است ... محاله دیگه حتی یه
تیکه واسش بخرم ...😮😡
چهره مادرم خیلی ناراحت و گرفته بود ... با غصه بهم نگاه می کرد 😞... و سعید هم ...
هی می رفت و می اومد در طرفداری از بابا بهم تیکه های اساسی می انداخت ...🤦♂
رفتم سمت مادرم و آروم در گوشش گفتم ...
- نگران من نباش ... می دونستم این اتفاق ها می افته ... پوستم کلفت تر از این حرف
هاست ...☺️
و سوار ماشین شدم ...
و اون سوئی شرت ... واقعا آخرین لباسی بود که پدرم پولش رو داد ... واقعا سر حرفش
موند ... 😆
گاهی دلم می لرزید ... اما این چیزها و این حرف ها ... من رو نمی ترسوند ... دلم گرم
بود به خدایی که ...😇
🌸"و از جایی که گمانش را ندارد روزی اش می دهد و هر که بر خدا توکل کند ،، خدا
او را کافی است خدا کار خود را به اجرا می رساند و هر چیز را اندازه ای قرار داده است"🌸
نویسنده : ✨شہید سید طاها ایمانے✨
💐ڪپی به شرط دعا براے ظہور مولا💐
ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
❀ #کانال_مسیر_زندگی_با_شهدا
❀ @masirshahid
ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•ـ
#اولین_فکر_هر_صبح_منی
هر روز صبح دریچه دلمـ♥️ گشوده میشود
سمتِ روشنایِ نگاهِ #تو 😍
انگار خورشیــ☀️ــد قسم خورده است
هر روز مرا با #یادِ_تو بیدار کند ...
#خدایا
ما چشم انتظار آن
⇜ #حجت چشم به راهان
⇜و آن محبوب💖 آمدنی
⇜و آن #عدالت محقق شدنی هستیم
او را در پناه خود💞
#محافظت_فرما
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
❀ #کانال_مسیر_زندگی_با_شهدا
❀ @masirshahid
ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•ـ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💕 خداوند متعال چقدر انسان رو دوست داره...؟
استاد پناهیان
ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
❀ #کانال_مسیر_زندگی_با_شهدا
❀ @masirshahid
ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•ـ
#معرفۍ_شہید
امشـب مہمان یڪی از دریادلانے🌊 هسٺیم ڪه شہید گونہ زندگے ڪردنـد و عاقبٺشون خٺم بہ شہادٺ شد...❤️
انشاءالله بہرهے ڪافے رو ببریـم...🌹
#اللهماجعلعواقبامورناخیرابالقرآن
در خانواده اے #متولد شدم ڪه خداروشکر در اون از اول بوے عشق❤️ و جان باختن🧡 و جانبازے💛 و شهادت💚 به خوبے به مشام مےرسید😇
پدرم یڪی از رزمـندگان و جانـبازان هشت سال دفاع مــقدس بودن🙃💝
خانوادهے ما متشڪل از چهار فرزند دختر و پسر بود که من فرزند دوم و پسر اول خانواده بودم🤓
در دوران نوجوانے✅
در مسجد 🕌محلہ فعالیت داشتم و سعے مےڪردم راه های رشد کردن رو در مسجد پیدا کنم که #الحمدللهـ همینطور هم شد و در مسجد رشد خوبی پیدا کردم...🏵
در فعالیتهای شهری با علاقه حاضر بودم و حتما شرکت میکردم...💪💙