❤️!🍃
#دلانه
یهنَفر بِهم مےگُفت:
یه جَوون اَگه میخاد
یه جَهاد با نَفسِ واقِعے ڪُنه
و اِرادَشُ قَوے ڪُنه...🌸
اَگه نَشُد یه شَبے نَماز شَب بِخونه
فَرداش نیت ڪُنه قَضاشُ بِخونه...📿
یِه هَمچین جَوونے
میتونه بِشه شَهیدحُجَجے
یه هَمچین جَوونے...🍃
میتونِه اِمامزَمانِش رو بِبینه
یه هَمچین جَوونے
میتونِه به حَیات بِرِسه...✨
#اللٰهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَألْفَرَج
🖤🍃 #کانال_مسیر_راه_با_شهدا
🍃 @masirshahid 🍃🖤
#یا_صاحب_الزمان_عج
ڪاش عشق تو نصیب دلِ بیمار شود
ساڪنِ ڪوے تو این عبد گنہ ڪار شود
با دعاے سحرٺ نیمہ شبے یا مهـدے
دلِ غفلٺ زده ام ڪاش ڪه بیدار شود
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج
#صبحتون_امامزمانے
🌷🍃 #کانال_مسیر_راه_با_شهدا
🍃 @masirshahid 🍃
میگه؛ حتی اگه میدونی کربلات جور نمیشه...
بازم تمامِ تلاشتو بکن!
یدفعه دیدی وسط اینهمه تلاش؛ دلِ اربابُ بردی...❤️
#صلےاللهعلیکیاابـاعبـدالله
#بطلب_ارباب
🖤🍃 #کانال_مسیر_راه_با_شهدا
🍃 @masirshahid 🍃🖤
👈 گفتم ...
اگر در کربلا بودم ،تا پای جان
برای حسین (ع) تلاش میکردم☺️💪🏼
👈 گفت ...
یک حسین (ع) زنده داریم
نامش مهدی (عج ) است ...
✗تاحالا برایش چه کرده ای...😔😭
مدتی است یادمان رفته
پسری مانده از تبار علی
او که برای سپاه بی سردار خود
سال هاست به دنبال ۳۱۳ نفر میگردد ...✨🎈
🖤🍃 #کانال_مسیر_راه_با_شهدا
🍃 @masirshahid 🍃🖤
حفظ مجازی برادران | ناصِحٌ اَمیِن
#شهیدیکهاهلبیتبراشیههفتهعزاداربودن😳😳👇
یه بنده خدایی میگفت : یه شوهرخاله داشتم مغازه ی خوار و بار داشت خیلی به شهدای مدافع حرم گیر میداد ...😞
همش میگفت رفتن بجنگن واسه بشار اسد و سوریه آباد بشه😒 و به ریش ما بخندن و ... خیلی گیر میداد به مدافعان حرم گاهی وقتا هم میگفت اینا واسه پول میرن ☹️خلاصه هرجا که نشست و برخواست داشت پشت شهدای مدافع حرم بد میگفت تا اینکه خبر شهادت💔 شهید محسن حججی خبرساز شد و همه جا پر شد از عکس و اسم مبارک این شهید👌 شبی که خبر شهادت #شهید_حججی رو آوردن خاله اینا مهمون ما بودن شوهرخاله ی منم طبق معمول میگفت واسه پول رفته و کلی حرفای بد و بیراه😐ما خیلی دلگیر میشدیم مخصوصا از حرفایی که در مورد #شهید_حججی گفت بغض گلومو فشار میداد😢 و اما هرچی بهش میگفتیم اشتباه میکنی گوشش بدهکار نبود اخرشم عصبی شد و از خونمون به حالت قهر رفت😞یه هفته بعد از جلو مغازش که رد میشدم چشمام گرد شد😳😳 چی میدیدم اصلا برام قابل باور نبود . یه عکس بزرگ از #شهیدحججی داخل مغازش بود همون عکسی که شهید دست به سینه ایستاده باورتون نمیشه چشمام داشت از حدقه درمیومد رفتم توی مغازه احوالپرسی کردم یهو دیدم زارزار گریه کرد😭. گفتم : چی شده چه خبره این عکس شهید این رفتارای شما😕شوهرخالم گفت : روم نمیشه حرف بزنم کلی اصرار کردم آخرش با خجالت گفت : اون شبی که از خونتون با قهر اومدم بیرون رفتم خونه ، شبش خواب دیدم روی یه تخت دراز کشیدم یه آقایی اومد خونمون کنار تختم نشست☺️ به اون زیبایی کسی رو توی عمرم ندیده بودم ، هرکاری کردم نتونستم بلند بشم، توی عالم رویا بهم الهام شد که ایشون قمر بنی هاشم #حضرت_ابوالفضل علیه السلام هستن😭سلام دادم به آقا،آقا جواب سلاممو دادن و روشونو برگردوندن 😭گفتم آقا چه غلطی کردم من، چه خطای بزرگی از من سر زده😭آقا با حالت غضب و ناراحتی فرمودند : آقای فلانی ما یک هفته هست که برای شهید محسن عزاداریم تو میای به شهید ما توهین میکنی ؟ 😭😭یهو از خواب پریدم تمام بدنم خیس عرق بود ولی میلرزیدم 😞متوجه شدم چه غلطی ازم سر زده شروع کردم توبه کردن و استغاثه توروخدا گول حرفای بیگانگان رو نخورید به خدا شهدا راهشون از اهل بیت جدا نیست😔 تموم بدنم میلرزید و صدای گریه هامون فضای مغازشو پر کرده بود 😭😭بمیرم برای غربت و عزتت محسن جان حالا میفهمم چرا رهبرم گفت حجت بر همگان شدی 😔😭💔
روحت شاد و یادت گرامی
🖤🍃 #کانال_مسیر_راه_با_شهدا
🍃 @masirshahid 🍃🖤
(🌸 )
وقتی همه دین را فراموش میکنند،
تو در اوج در یاد خــدا باش ؛
وقتی همه دنیاپرستی میکنند،
تو در اوج خدا پـــرستی کن ؛
وقتی همه بیدینی را به نمایش میگذارند،
تو دینداریِ خودت را در اوج به نمایش بگذار ؛
>> این راه اصلاح جامعه است
اصلاً نیت کن،
نـــــذر کن
بگو من همیشه باید اعتکاف بروم،
نیاز شخصی چیست؟؟
من میخواهم خدا را به یاد مردم شهرم بیاورم
مردم شهر ما مردم خوبی هستند،
نیاز به گروهی معتکف دارند که خدا را یادآوری
کنند.
کاری کن با دیدن کارهای تو دیگران به یاد
خوبی خـــــدا بیفتند . . .
| تو مبلّغ این خوبی هستی
حواست هست
ای اشرف مخلوقات |
🖤🍃 #کانال_مسیر_راه_با_شهدا
🍃 @masirshahid 🍃🖤
-چرا این دل انقد میگیره ؟
+چون دلتنگه
-دلتنگه چی؟
+دلتنگ صاحبش...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 💚
🖤🍃 #کانال_مسیر_راه_با_شهدا
🍃 @masirshahid 🍃🖤
#تلنگرانه
بسیار زیبا حتما بخوانید✨
از ماموریت که برگشت خوشحال بود
پرسید:راستی فرمانده گمراه کردن اینها چه فایده ای دارد؟
ابلیس جواب داد:امام اینها که بیاید روزگار ما سیاه خواهد شد
اینها که گناه میکنند امامشان دیرتر می آید
با کنجکاوی پرسید:این هفته پرونده ها چطور بود؟
ابلیس یک نگاه عاقل اندر سفیهی به او انداخت و گفت:
مگر صدای گریه آقایشان را نمی شنوی؟من گناه می کنم و تو جورش را می کشی...
سندش؟؟؟؟؟
طولانی شدن "غیبتت"
🖤🍃 #کانال_مسیر_راه_با_شهدا
🍃 @masirshahid 🍃🖤
#بی_توهرگز
#نویسنده_شهیدسیدطاهاایمانی
#قسمت_سیزدهم:تو عین طهارتی
🍃بعد از تولد زینب و بی حرمتی ای که از طرف خانواده خودم بهم شده بود ... علی همه رو بیرون کرد ... حتی اجازه نداد مادرم ازم مراقبت کنه ... حتی اصرارهای مادر علی هم فایده ای نداشت ...
🍃خودش توی خونه ایستاد ... تک تک کارها رو به تنهایی انجام می داد ... مثل پرستار ... و گاهی کارگر دم دستم بود ... تا تکان می خوردم از خواب می پرید ... اونقدر که از خودم خجالت می کشیدم ... اونقدر روش فشار بود که نشسته ... پشت میز کوچیک و ساده طلبگیش، خوابش می برد ... بعد از اینکه حالم خوب شد ... با اون حجم درس و کار ... بازم دست بردار نبود ...
🍃اون روز ... همون جا توی در ایستادم ...فقط نگاهش می کردم ... با اون دست های زخم و پوست کن شده داشت کهنه های زینب رو می شست ... دیگه دلم طاقت نیاورد ...
🍃همین طور که سر تشت نشسته بود... با چشم های پر اشک رفتم نشستم کنارش ... چشمش که بهم افتاد، لبخندش کور شد ...
- چی شده؟ ... چرا گریه می کنی؟ ...
🍃تا اینو گفت خم شدم و دست های خیسش رو بوسیدم ... خودش رو کشید کنار ...
- چی کار می کنی هانیه؟ ... دست هام نجسه ...
🍃نمی تونستم جلوی اشک هام رو بگیرم ... مثل سیل از چشمم پایین می اومد ...
- تو عین طهارتی علی ... عین طهارت ... هر چی بهت بخوره پاک میشه ... آب هم اگه نجس بشه توی دست تو پاک میشه ...
🍃من گریه می کردم ... علی متحیر، سعی در آروم کردن من داشت... اما هیچ چیز حریف اشک های من نمی شد ...
🖤🍃 #کانال_مسیر_راه_با_شهدا
🍃 @masirshahid 🍃🖤
#بی_توهرگز
#نویسنده_شهیدسیدطاهاایمانی
#قسمت_چهاردهم:عشق کتاب
🍃زینب، شش هفت ماهه بود ... علی رفته بود بیرون ... داشتم تند تند همه چیز رو تمییز می کردم که تا نیومدنش همه جا برق بزنه ... نشستم روی زمین، پشت میز کوچیک چوبیش ... چشمم که به کتاب هاش افتاد، یاد گذشته افتادم ... عشق کتاب و دفتر و گچ خوردن های پای تخته ... توی افکار خودم غرق شده بودم که یهو دیدم خم شده بالای سرم ... حسابی از دیدنش جا خوردم و ترسیدم ... چنان از جا پریدم که محکم سرم خورد توی صورتش ...
🍃حالش که بهتر شد با خنده گفت ... عجب غرقی شده بودی... نیم ساعت بیشتر بالای سرت ایستاده بودم ...
🍃منم که دل شکسته ... همه داستان رو براش تعریف کردم... چهره اش رفت توی هم ... همین طور که زینب توی بغلش بود و داشت باهاش بازی می کرد ... یه نیم نگاهی بهم انداخت ...
- چرا زودتر نگفتی؟ ... من فکر می کردم خودت درس رو ول کردی ... یهو حالتش جدی شد ... سکوت عمیقی کرد ... می خوای بازم درس بخونی؟ ...
🍃از خوشحالی گریه ام گرفته بود ... باورم نمی شد ... یه لحظه به خودم اومدم ...
🍃- اما من بچه دارم ... زینب رو چی کارش کنم؟ ...
- نگران زینب نباش ... بخوای کمکت می کنم ...
🍃ایستاده توی در آشپزخونه، ماتم برد ... چیزهایی رو که می شنیدم باور نمی کردم ... گریه ام گرفته بود ... برگشتم توی آشپزخونه که علی اشکم رو نبینه ... علی همون طور با زینب بازی می کرد و صدای خنده های زینب، کل خونه رو برداشته بود ...
🍃خودش پیگر کارهای من شد ... بعد از 3 سال ...
پرونده ها رو هم که پدرم سوزونده بود ... کلی دوندگی کرد تا سوابقم رو از ته بایگانی آموزش و پرورش منطقه در آورد ... و مدرسه بزرگسالان ثبت نامم کرد ...
🍃اما باد، خبرها رو به گوش پدرم رسوند ... هانیه داره برمی گرده مدرسه ...
🖤🍃 #کانال_مسیر_راه_با_شهدا
🍃 @masirshahid 🍃🖤
#بی_توهرگز
#نویسنده_شهیدسیدطاهاایمانی
#قسمت_پانزدهم: من شوهرش هستم
🍃ساعت نه و ده شب ... وسط ساعت حکومت نظامی ... یهو سر و کله پدرم پیدا شد ... صورت سرخ با چشم های پف کرده ... از نگاهش خون می بارید ... اومد تو ... تا چشمش بهم افتاد چنان نگاهی بهم کرد که گفتم همین امشب، سرم رو می بره و میزاره کف دست علی ...
🍃بدون اینکه جواب سلام علی رو بده، رو کرد بهش ...
- تو چه حقی داشتی بهش اجازه دادی بره مدرسه؟ ... به چه حقی اسم هانیه رو مدرسه نوشتی؟ ...
🍃از نعره های پدرم، زینب به شدت ترسید ... زد زیر گریه و محکم لباسم رو چنگ زد ... بلندترین صدایی که تا اون موقع شنیده بود، صدای افتادن ظرف، توی آشپزخونه از دست من بود ... علی همیشه بهم سفارش می کرد باهاش آروم و شمرده حرف بزنم ... نازدونه علی بدجور ترسیده بود ...
🍃علی عین همیشه آروم بود ... با همون آرامش، به من و زینب نگاه کرد ... هانیه خانم، لطف می کنی با زینب بری توی اتاق؟ ...
🍃قلبم توی دهنم می زد ... زینب رو برداشتم و رفتم توی اتاق ولی در رو نبستم ... از لای در مراقب بودم مبادا پدرم به علی حمله کنه ... آماده بودم هر لحظه با زینب از خونه بدوم بیرون و کمک بخوام ... تمام بدنم یخ کرده بود و می لرزید ...
🍃علی همون طور آروم و سر به زیر، رو کرد به پدرم ... دختر شما متاهله یا مجرد؟ ... و پدرم همون طور خیز برمی داشت و عربده می کشید ...
- این سوال مسخره چیه؟ ... به جای این مزخرفات جواب من رو بده ...
- می دونید قانونا و شرعا ... اجازه زن فقط دست شوهرشه؟...
🍃همین که این جمله از دهنش در اومد ... رنگ سرخ پدرم سیاه شد ...
🍃- و من با همین اجازه شرعی و قانونی ... مصلحت زندگی مشترک مون رو سنجیدم و بهش اجازه دادم درس بخونه ... کسب علم هم یکی از فریضه های اسلامه ...
🍃از شدت عصبانیت، رگ پیشونی پدرم می پرید ... چشم هاش داشت از حدقه بیرون می زد ... لابد بعدش هم می خوای بفرستیش دانشگاه؟ ...
🖤🍃 #کانال_مسیر_راه_با_شهدا
🍃 @masirshahid 🍃🖤
#بی_توهرگز
#نویسنده_شهیدسیدطاهاایمانی
#قسمت_شانزدهم: ایمان
🍃علی سکوت عمیقی کرد ...
- هنوز در اون مورد تصمیم نگرفتیم ... باید با هم در موردش صحبت کنیم ... اگر به نتیجه رسیدیم شما رو هم در جریان قرار میدیم ...
🍃دیگه از شدت خشم، تمام صورت پدرم می پرید ... و جمله ها بریده بریده از دهانش خارج می شد ...
- اون وقت ... تو می خوای اون دنیا ... جواب دین و ایمان دختر من رو پس بدی؟ ...
🍃تا اون لحظه، صورت علی آروم بود ... حالت صورتش بدجور جدی شد ...
- ایمان از سر فکر و انتخابه ... مگه دختر شما قبل از اینکه بیاد توی خونه من حجاب داشت؟ ... من همون شب خواستگاری فهمیدم چون من طلبه ام ... چادر سرش کرده... ایمانی که با چوب من و شما بیاد، ایمان نیست ... آدم با ایمان کسیه که در بدترین شرایط ... ایمانش رو مثل ذغال گداخته ... کف دستش نگه می داره و حفظش می کنه ... ایمانی که با چوب بیاد با باد میره ...
🍃این رو گفت و از جاش بلند شد ... شما هر وقت تشریف بیارید منزل ما ... قدم تون روی چشم ماست ... عین پدر خودم براتون احترام قائلم ... اما با کمال احترام ... من اجازه نمیدم احدی توی حریم خصوصی خانوادگی من وارد بشه ...
🍃پدرم از شدت خشم، نفس نفس می زد ... در حالی که می لرزید از جاش بلند شد و رفت سمت در ...
- می دونستم نباید دخترم رو بدم به تو ... تو آخوند درباری ...
در رو محکم بهم کوبید و رفت ...
🍃پ.ن: راوی داستان در این بخش اشاره کردند که در آن زمان، ما چیزی به نام مانتو یا مقنعه نداشتیم ... خانم ها یا چادری بودند که پوشش زیر چادر هم براساس فرهنگ و مذهبی بودن خانواده درجه داشت ... یا گروه بسیار کمی با بلوز و شلوار، یا بلوز و دامن، روسری سر می کردند ... و اکثرا نیز بدون حجاب بودند ... بیشتر مدارس هم، دختران محجبه را پذیرش نمی کردند ... علی برای پذیرش من با حجاب در دبیرستان، خیلی اذیت شد و سختی کشید ...
🖤🍃 #کانال_مسیر_راه_با_شهدا
🍃 @masirshahid 🍃🖤
#نمازشب
در دنیا به صاحبان خانه دوهزار متری و ریاست و ماشین میگویند اشراف مملکت!!
امّا
در قیامت اشراف آن کسانی هستند که 👇
✅ نماز شب خوان هستند.
🖤🍃 #کانال_مسیر_راه_با_شهدا
🍃 @masirshahid 🍃🖤
محرم سلام.mp3
2.17M
محرم سلام قدم رنجه کردی بروی چشام😭😭😭
🏴 #السلام_علیک_یااباعبدلله 😭
🏴 #محرم_سلام 😭
🏴 #اربعین_حرم 😭
🖤🍃 #کانال_مسیر_راه_با_شهدا
🍃 @masirshahid 🍃🖤