eitaa logo
حفظ مجازی برادران | ناصِحٌ اَمیِن
685 دنبال‌کننده
4هزار عکس
773 ویدیو
103 فایل
✨﷽✨ ✓مدرسه تخصصی مجازی حفظ قرآن کریم (ویژه برادران) ♡ ~باهدف تربیت حفاظ قرآن کریم شروع به فعالیت میکند🌱 ☆آیدی مراجعه ودریافت فرم ثبت نام: 📱شماره تماس جهت مشا 📍کانال واحد خواهران
مشاهده در ایتا
دانلود
📜 به همڪارانش میگفت: بچه هــا نظام آنقدر پـول ندارد،باید خیـلی مراعات بیت المـال ڪنیم!! خیلی ناراحت بود از دست ڪسانی که دلــسوزی نمیڪردند!!💔 {شهــیدجواد الله ڪرم} 🌙◆❥↶✨↷❥◆🌙 •|رفـاقـت با شـہدا تـا ظہـورمہدے|• 🆔 @masirshahid
#خاطرات_شهدا📜 « با هم خیلی رفیق💞 بودیم تو عملیات والفجر ۸ شهید🌷 شد یه شب به خوابم اومد و دوتا توصیه ڪرد: گناه نڪنید، اگر گناه ڪردید، سریع توبہ ڪنید.»🎈💛 #شهید_مصطفی_شعبانۍ❤️ 🌙◆❥↶✨↷❥◆🌙 •|رفـاقـت با شـہدا تـا ظہـورمہدے|• 🆔 @masirshahid
📖 مروَّت در گرماگرم جنگ در ارتفاعات کردستان یک مجروح عراقی پیدا کرد . دوستانش گفتند او را خلاص کن ، اما گفت : سال ها این بدن رو ساختم برای همچین روزایی ، اسیر گرفتش و شب تا صبح اونو حمل کرد ؛ بعد از مدتی اون اسیر توبه کرد و شهید شد. 🌸•|رفـاقـت با شـہدا تـا ظہـورمہدے|•🌸 🆔 @masirshahid
شب عروسی غیب شان زد، عروس و داماد. نگرانشان شده بودیم. از خانه که راه افتاد بودند بعد دو ساعت هنوز نرسیده بودند سالن. مهمان‌ها داشتند می رفتند که سرو کله شان پیدا شد. رفته بودند بهشت زهرا(س) سر مزار شهدا. برادر خانمش از دوست های قدیم جنگش بود. همان جا به خانمش گفت: " اینجا کنار قبر برادرت جای من است." 🌸•|رفـاقـت با شـہدا تـا ظہـورمہدے|•🌸 🆔 @masirshahid
📌 🌷 ▫️خیلی دوست داشتم رو تو خواب ببینم، خیلی حرفها داشتم که بهش بگم.😞 تا اینکه حسین رو تو خواب دیدمش، اول فکر کردم کسی حسینه🤔؛ منو دید لبخند زد؛ باز هم ماندم، گفتم شاید برادر دوقلوی حسین باشه. یادم اومد حسین برادر نداشت. ▫️ بعد از حال و احوال با اون تبسم همیشگی گفت: چه خبر از حسین قمی😟؟؟ همین حرف از زبان خودش امانم را برید، بغضم ترکید و نتونستم خودمو کنترل کنم شروع کردم به گریه😭، خیلی صحبت ها داشتم با حسین، اما همه رو فراموش کرده بودم. گریه کنان از خواب بیدار شدم😓 ▫️مبهوت مانده ام چرا سراغ حسین قمی رو گرفت؟! شاید میخواست بگه ما زمینی ها حسین ها رو ❗️. شاید میخواست بگه مثل برای فرج امام زمان (عج) تلاش کنید❗️. شاید میخواست بگه بعد از حسین قمی ها شما چه کردید و کجای تاریخ قرار دارید⁉️ شاید میخواست بگه ما کار کردیم و شما کار کردید⁉️ و شاید...... «گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی.» راوی: دوست و همرزم ▪️سردار شهید حاج قاسم سليمانی: را باید از در بیاوریم... 🌺 🌸•|رفـاقـت با شـہدا تـا ظہـورمہدے|•🌸 🆔 @masirshahid
خیلی وقت بود نرفته بود مرخصی . پدرش آمده بود جبهه دیدنش ! خیلی کار داشت ، برا همین هر جا می رفت پدرش را هم با خودش می برد . از منطقه بر می گشتیم ، آمد نشست عقب و گفت ، تا وقت هست یه کم با باباجون درد و دل کنم ، منو هم فرستاد جلو پیش راننده ، اصلأ نمی خواست پدرش بفهمد که او فرمانده است.... سردار 📕 سایت نوید شاهد ┄┅┅✿❀ 🏴 💔🏴 🏴 @masirshahid ❀✿┅┅┄
🌷 ♨️سالی که ، محمدتقی سوریه بود. سفراولش بود که 56 روز طول کشید..توی محلمون هرشب🌙 یادی از محمدتقی می کردن و برای سلامتیش می فرستادن.. وبرای سلامتی اون و همه ی مدافعان حرم دعا 🤲می کردن😔 ♨️مخصوصا شبی🌟 که منسوب به حضرت اکبر بود، جوونای مسئولیت میزبانی شام دادن به عزاداران حسینی رو به عهده گرفتن. اون شب🌜 همش حرف بود. چقدر اون شب براش گریه کردیم😢 ♨️یه شب ما سه تا تو حسینیه کنار هم نشسته بودیم، گوشیم📲 زنگ خورد، شماره ی عجیبی بود پیش شمارش 1000بود، بعدگوشی حمیده زنگ خورد، یه شماره شبیه مال من. اونم جواب نداد. بعد هم گوشی محبوبه زنگ خورد. هرسه تا شماره تقریباً شبیه هم بودن، هیچکدوم برنداشتیم. ♨️وقتی خونه اومدم یهو به اومد، نکنه از سوریه بوده باشه!!! به نرگس زنگ زدم و ماجرا رو گفتم. گفت: بله این شماره ها از هستن..کلی خودمو سرزنش کردم که حد نداشت.. دلش هوای خواهراشو کرده بود، اما ما گوشی رو نگرفته بودیم...🌱 ♨️وقتی باز به نرگس زنگ زد، زنداداش بهش گفت که خواهرات خیلی ناراحت شدن که رونگرفتن، ومدام خودشونو سرزنش میکنن، محمدتقی دوباره زنگ زد این بار گوشی روگرفتم و تا تونستم صدقه ش رفتم.. ♨️اون شب✨ها تا اسم میومد اشکمون 😢بی اختیار جاری میشد، به همه می گفتیم تورو خدا دعا کنین، وسالم برگرده و.. صحیح وسالم هم برگشت. ♨️اما شبهای امسال...🍃 تا اسم میاد، باز اشک تو چشمامون حلقه میزنه چون خیلی دلمون براش تنگ 💔شده...😔😢 اما این بار دیگه..خیلی دوره..اون قدر دور که نمی شنویم..گرچه حضورش وحس می کنیم ..ولی.. ♨️اینک دلم 💞به یاد برادر گرفته است شاعر از او بخوان که پر 🦋گرفته است آن را که قیمتِ دیگر گرفته است این شعر ادامه داشت اگر می گذاشت...😭 راوی: نرگس سالخورده 🌷 ┄┅┅✿❀ 🏴 💔🏴 🏴 @masirshahid ❀✿┅┅┄
9⃣2⃣3⃣1⃣🌷 🥀🌸 یه‌هفته‌عزاداربودن 🔰یه بنده میگفت : یه شوهرخاله داشتم مغازه ی خوار و بار داشت خیلی به مدافع حرم گیر میداد ...همش میگفت رفتن واسه بشار اسد و سوریه آباد بشه و به ریش ما و ... خیلی گیر میداد به مدافعان حرم گاهی وقتا هم میگفت اینا واسه پول💵 میرن هرجا که نشست و برخواست داشت پشت مدافع حرم بد میگفت تا اینکه خبر شهادت محسن حججی خبرساز شد 🔰 و همه جا پر شد از عکس🖼 و اسم مبارک این شبی 🌙که خبر شهادت رو آوردن خاله اینا مهمون ما بودن شوهرخاله ی منم طبق معمول میگفت واسه پول رفته و کلی حرفای بد و بیراه ما خیلی دلگیر میشدیم مخصوصا از حرفایی که در مورد گفت بغض گلومو فشار میداد و اما هرچی بهش میگفتیم اشتباه میکنی گوشش بدهکار نبود 🔰 اخرشم عصبی شد و از خونمون به حالت قهر رفت یه هفته بعد از جلو مغازش که رد میشدم گرد شد چی میدیدم اصلا برام قابل باور نبود . یه عکس بزرگ از داخل مغازش بود همون عکسی که شهید دست به سینه ایستاده نمیشه چشمام داشت از حدقه درمیومد رفتم توی مغازه احوالپرسی کردم یهو دیدم زارزار گریه 😭کرد. گفتم : چی شده چه خبره این عکس شهید این رفتارای شما گفت : روم نمیشه حرف بزنم کلی اصرار کردم آخرش با خجالت گفت : 🔰 اون شبی 🌟که از با قهر اومدم بیرون رفتم خونه ، شبش خواب دیدم روی یه تخت دراز کشیدم یه آقایی اومد خونمون کنار نشست به اون زیبایی🌷 کسی رو توی عمرم ندیده بودم ، هرکاری کردم نتونستم بلند بشم، توی عالم رویا بهم الهام شد که ایشون قمر بنی هاشم علیه السلام هستن سلام دادم به آقا،آقا جواب سلاممو دادن و روشونو برگردوندن گفتم آقا چه کردم 🔰 من، چه خطای از من سر زده آقا با حالت غضب و ناراحتی فرمودند : آقای فلانی ما یک هفته هست که برای محسن عزاداریم تو میای به شهید ما توهین میکنی ⁉️ یهو از خواب پریدم تمام بدنم خیس عرق بود ولی میلرزیدم متوجه شدم چه غلطی ازم سر زده شروع کردم توبه کردن و استغاثه توروخدا گول حرفای رو نخورید به خدا شهدا راهشون از اهل بیت جدا نیست تموم بدنم میلرزید و گریه😢 هامون فضای مغازشو پر کرده بود بمیرم برای و عزتت جان حالا میفهمم چرا رهبرم گفت حجت بر همگان شدی💔 روحت شاد و یادت گرامی 🌷 ┄┅┅✿❀ 🏴 💔🏴 🏴 @masirshahid ❀✿┅┅┄
🔖 🌱 هر وقت از سوریه درمنزل میشد، میگفتن 3000 تاشیعه تو محاصره هستن و واجب هست که به فرمان گوش بدیم و کمر به همت ببندیم برای نجاتشون، حرف رهبر زمین نباید بمونه. ┄┅┅✿❀ 🏴 💔🏴 🏴 @masirshahid ❀✿┅┅┄
✨🕊 💌 توی مسجد روستا مراسم ختم گرفتند‌ مردم می‌امدند برای عرض تسلیت . یکهو حاجی از مسجد زد بیرون !😳 فهمیدیم اتفاقی افتاده. پشت سرش راه🚶🏻‍♂ افتادم . کمی ان طرف تر از ورودی مسجد ، گیت بازرسی گذاشته بودند و مردم را میگشتند ! خیلی بدش آمد. اخم پیشانیش را چین انداخت . رفت و با ناراحتی گفت:😔 « ما سی سال کسب آبرو کردیم ، جمع کنید این ها رو ! مردم باید راحت رفت و آمد کنند، ما داریم برای آسایش همین مردم کار میکنیم، نه اینکه اون ها رو بذاریم تو تنگنا»🍃 📚منبع: کتاب سلیمانی عزیز 🌷 ┄┅┅✿❀ 🏴 💔🏴 🏴 @masirshahid ❀✿┅┅┄
📜 یڪ‌روز به تعدادے از رزمنـده‌های نبݪ و الزهراء درس مۍداد.👮‍♀ وسـط درس دادݩ ناگهان همہ دراز کشیدند!😂😂 به عربے پرسیـد:«چتون شده؟»😐 گفتند:«شما گفتید دراز بڪشید!»😂 فهمید سوتۍ داده😂🤦‍♂ به روی خودش نیـاورد. گفت:«می‌خواستم ببینم بیدارید یا نه!»😅😁 ♥️🌱 ┄┅┅✿❀ ✨❤️ 🆔 @masirshahid ❀✿┅┅┄