eitaa logo
حفظ مجازی برادران | ناصِحٌ اَمیِن
684 دنبال‌کننده
4هزار عکس
773 ویدیو
103 فایل
✨﷽✨ ✓مدرسه تخصصی مجازی حفظ قرآن کریم (ویژه برادران) ♡ ~باهدف تربیت حفاظ قرآن کریم شروع به فعالیت میکند🌱 ☆آیدی مراجعه ودریافت فرم ثبت نام: 📱شماره تماس جهت مشا 📍کانال واحد خواهران
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊 یکشنبه بود قرار بود شب ساعت⏰ ۸ حرکت کنیم ؛ ظهر بود هنوز گذرنامه نداشتم ویزا که هیچی . جلوی در اداره گذرنامه بودم حسین زنگ زد📞 +سلام داداش خوبی . نوکرم تو خوبی . +گرفتی گذرنامه رو  از صبح⛅️ استرس تو رو دارم داداش گفتن بیام اداره گذرنامه ، اونجاس . +باشه داداش گرفتی بهم بگو ان شاالله ردیف میشه باشه چشم قطع کرد رفتم تو خیلی شلوغ بود پرسیدم گفتن کلا صادر نشده باید بشینی شانست بزنه امشب بدن وگرنه فردا . . . بابغض😔 زنگ زدم حسین بهش گفتم نمیشه من بیام قسمت نشد شما برید حسین گفت : این چه حرفیه ما قرارگذاشتیم با هم بریم توکل داشته باش درست میشه اگه نشد فردا صبح میریم گفتم نه برنامه هاتون خراب میشه گفت نه نهایتش بچه ها رو راهی میکنیم من و تو با اتوبوس🚌 میریم دلم و گرم کرد . داخل جا نبود بشینم ایستاده بودم  ساعت شد ۶ عصر حسین پیام✉️ داد چه خبر ؟ گفتم داداش هنوز ندادن هر بیست دقیقه اسم ۱۰ نفر میخونن تحویل میدن گفت باشه داداش تا اینجا اومدی بقیشم ارباب ردیف میکنه گفتم دارم از استرس میمیرم گفت یه ذکر بهت میگم هر بار گیر کردی بگو من خیلی قبول دارم گره کار منم همین باز کرد ( آخه خودشم به سختی اجازه خروج گرفت ) گفتم باشه داداش بگو گفت تسبیح📿 داری ؟ گفتم آره گفت بگو🍃 (س)🍃 حتما سه ساله ارباب نظر میکنه منتظرتم قطع کردم چشممو بستم شروع کردم الهی به رقیه س الهی به رقیه س . . . ۱۰ تا نگفتم که یهو گفت این ۵ نفر آخرین لیسته📄 بقیش فردا توجه نکردم همینجور ذکر گفتم که یهو اسمم خوندن بغضم ترکید با گریه گرفتم😭 رفتم سمت خونه 🏡 حاضر بشم وقتی حسین رو دیدم گفتم درست شد اشک تو چشمش حلقه زد گفت 🍃 ♡🍃 . . . . . . . . 🌷 🌸🍃 @masirshahid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📌 #برنمی‌گردم مےگفٺ : مـن ڪه بـروم لبنـان، دیـگر برنمےگـردم!" 😐 مـن با لحنے دوستانـه بہ حاج احمـد گفٺـم: شوخے نڪن حاجی!😉 ایـن حرف‌ها دیگر چیـست ڪه می‌زنے؟! ان‌شاء‌الله سالـم مـی‌روی و سالـم برمی‌گـردی و هیچ مشڪلی هم پیش نمےآید😇 به خواست خـدا، موفـق و پیـروز برمی‌گردے✌️ ایـشان باز هم با هـمان حالٺ محـزون، در حالے ڪه لاینـقطع اشڪ مےریخت😞گفٺ : نه!😪 من دیــگر برنمےگـردم!😶 خیلے تعجب ڪردیم 😦 با اصـرار از او خواسـتیم علّـٺ این یقـین خودش را بہ ما هم بــگوید! 👇👇👇👇👇
حاج احـمد سرانجام ٺسلیم شـد و گفٺ: عمـلیات فـتح را به یـاد دارید؟!🙂 گفٺــیم: بله☺️ گفٺ: یادتـان هسٺ ڪہ پیـش از عــملیات، قرار بود 0⃣9⃣ دستـگاه نفربر «آیفا» 0⃣0⃣1⃣ دستگاه «تویوتا» و امکانات وسیعے را برای عملـیات به ما بدهند؛ ولۍ در عمـل، امڪاناتی خیلۍ جزئۍ در اخــتیارمان قرار گرفت؟!🙁 گفتیــم: بله، خوب یادمان هست😤 حاجـی گفٺ: مـن آن زمــان خیلےناراحٺ بودم 😔ڪه خـدایا، آخـر با ایـن امڪانات جزئے، چـجوری مےتوانیم عملیــات کنیم؟😓 با ایـن وضـع، میٺرسم این عملیـات موفـق نباشد و مایه‌ے آبروریــزی بشود!😮 خـــــلاصه توی همــین عوالم، با خودم ڪلنجار میرفتــم ڪه شب شد🌃 آمـدم از ساخــتمان سـتاد تیـپ بـیرون تا وضـو بگیـرم که از پشـت سرم توی تاریڪی شب، یک برادر سپاهے دست بر شانــه‌ام گذاشت و آن را فشــار داد!😱 👇👇👇👇👇👇
با تــعجب سر چرخــاندم ڪه این کیست؟!😳 دیـدم مےگوید: برادر احــمد!😊 شــما خــدا و ائــمه را فرامـوش کرده‌اید😕 به فڪر نفـربر و آمــبولانس و امڪانات مادے این دنیــا هسٺـید؟!😶 توڪل بر خــدا کن و این امڪانات را نادیده بگیر!😇 به حــق قــسم، شـما پیــروز خواهـید شد✌️ ان‌شاء‌الله!💚 بعــد از ایـن عملیاٺ هم، عملیــات دیگرے در پیـش داریــد به نـام «بیت المقدس»🌸🍀 شــما بعد از عملیات بیـت المقدس، براے جنــگ با اســرائیل👹 عــازم لبــنان خواهید شد پـایـان ڪار شـما در آن جاسـٺ و از آن ســفر برنــخواهید گشٺ...😔 وقتے ڪه حاج احــمد داشـت این مطـالب را براے ما تعـریف میڪرد، به شــدّت منقـلب بود...💖 #در_هاله‌ای_از_غبار📚 #حاج_احمد_متوسلیان❣ ┄┅┅✿❀ #السلام‌علیڪ‌یااباعبدلله💚 #دلتنگ‌حرم‌بطلب‌ارباب💔 🍃 #کانال_مسیر_زندگی_با_شهدا 🍃 @masirshahid 🍃 ❀✿┅┅┄
:که عشق آسان نمود اول... نه دلی برای برگشتن داشتم ... نه قدرتی ... همون جا توی منطقه موندم ... ده روز نشده بود، باهام تماس گرفتن ... - سریع برگردید ... موقعیت خاصی پیش اومده ... رفتم پایگاه نیرو هوایی و با پرواز انتقال مجروحین برگشتم تهران ... دل توی دلم نبود ... نغمه و اسماعیل بیرون فرودگاه... با چهره های داغون و پریشان منتظرم بودن ... انگار یکی خاک غم و درد روی صورت شون پاشیده بود ... سکوت مطلق توی ماشین حاکم بود ... دست های اسماعیل می لرزید ... لب ها و چشم های نغمه ... هر چیصبر کردم، احدی چیزی نمی گفت ... - به سلامتی ماشین خریدی آقا اسماعیل؟ - نه زن داداش ... صداش لرزید ... امانته ... با شنیدن "زن داداش" نفسم بند اومد و چشم هام گر گرفت... بغضم رو به زحمت کنترل کردم ... - چی شده؟ ... این خبر فوری چیه که ماشین امانت گرفتید و اینطوری دو تایی اومدید دنبالم؟ ... صورت اسماعیل شروع کرد به پریدن ... زیرچشمی به نغمه نگاه می کرد ... چشم هاش پر از التماس بود ... فهمیدم هر خبری شده ... اسماعیل دیگه قدرت حرف زدن نداره ... دوباره سکوت، ماشین رو پر کرد ... - حال زینب اصلا خوب نیست ... بغض نغمه شکست ... خبر شهادت علی آقا رو که شنید تب کرد ... به خدا نمی خواستیم بهش بگیم ... گفتیم تا تو برنگردی بهش خبر نمیدیم ... باور کن نمی دونیم چطوری فهمید ... جملات آخرش توی سرم می پیچید ... نفسم آتیش گرفته بود ... و صدای گریه ی نغمه حالم رو بدتر می کرد ... چشم دوختم به اسماعیل ... گریه امان حرف زدن به نغمه نمی داد... - یعنی چقدر حالش بده؟ ... بغض اسماعیل هم شکست ... - تبش از 40 پایین تر نمیاد ... سه روزه بیمارستانه ... صداش بریده بریده شد ... ازش قطع امید کردن ... گفتن با این وضع... دنیا روی سرم خراب شد ... اول علی ... حالا هم زینبم ... ┄┅┅✿❀ 💚 💔 🍃 🍃 @masirshahid 🍃 ❀✿┅┅┄
:بیا زینبت را ببر تا بیمارستان، هزار بار مردم و زنده شدم ... چشم هام رو بسته بودم و فقط صلوات می فرستادم ... از در اتاق که رفتم تو ... مادر علی داشت بالای سر زینب دعا می خوند ... مادرم هم اون طرفش، صلوات می فرستاد ... چشم شون که بهم افتاد حال شون منقلب شد ... بی امان، گریه می کردن ... مثل مرده ها شده بودم ... بی توجه بهشون رفتم سمت زینب ... صورتش گر گرفته بود ... چشم هاش کاسه خون بود ... از شدت تب، من رو تشخیص نمی داد ... حتی زبانش درست کار نمی کرد ... اشک مثل سیل از چشمم فرو ریخت ... دست کشیدم روی سرش ... - زینبم ... دخترم ... هیچ واکنشی نداشت ... - تو رو قرآن نگام کن ... ببین مامان اومده پیشت ... زینب مامان ... تو رو قرآن ... دکترش، من رو کشید کنار ... توی وجودم قیامت بود ... با زبان بی زبانی بهم فهموند ... کار زینبم به امروز و فرداست ... دو روز دیگه هم توی اون شرایط بود ... من با همون لباس منطقه ... بدون اینکه لحظه ای چشم روی هم بزارم یا استراحت کنم ... پرستار زینبم شدم ... اون تشنج می کرد ... من باهاش جون می دادم ... دیگه طاقت نداشتم ... زنگ زدم به نغمه بیاد جای من ... اون که رسید از بیمارستان زدم بیرون ... رفتم خونه ... وضو گرفتم و ایستادم به نماز ... دو رکعت نماز خوندم ... سلام که دادم ... همون طور نشسته ... اشک بی اختیار از چشم هام فرو می ریخت ... - علی جان .. هیچ وقت توی زندگی نگفتم خسته شدم ... هیچ وقت ازت چیزی نخواستم ... هیچ وقت، حتی زیر شکنجه شکایت نکردم ... اما دیگه طاقت ندارم ... زجرکش شدن بچه ام رو نمی تونم ببینم ... یا تا امروز ظهر، میای زینب رو با خودت می بری ... یا کامل شفاش میدی ... و الا به ولای علی ... شکایتت رو به جدت، پسر فاطمه زهرا می کنم ... زینب، از اول هم فقط بچه تو بود ... روز و شبش تو بودی ... نفس و شاهرگش تو بودی ... چه ببریش، چه بزاریش ... دیگه مسئولیتش با من نیست ... اشکم دیگه اشک نبود ... ناله و درد از چشم هام پایین می اومد ... تمام سجاده و لباسم خیس شده بود ... ┄┅┅✿❀ 💚 💔 🍃 🍃 @masirshahid 🍃 ❀✿┅┅┄
:زینب علی برگشتم بیمارستان ... وارد بخش که شدم، حالت نگاه همه عوض شده بود ... چشم های سرخ و صورت های پف کرده... مثل مرده ها همه وجودم یخ کرد ... شقیقه هام شروع کرد به گز گز کردن ... با هر قدم، ضربانم کندتر می شد ... - بردی علی جان؟ ... دخترت رو بردی؟ ... هر قدم که به اتاق زینب نزدیک تر می شدم ... التهاب همه بیشتر می شد ... حس می کردم روی یه پل معلق راه میرم... زمین زیر پام، بالا و پایین می شد ... می رفت و برمی گشت ... مثل گهواره بچگی های زینب ... به در اتاق که رسیدم بغض ها ترکید ... مثل مادری رو به موت ... ثانیه ها برای من متوقف شد ... رفتم توی اتاق ... زینب نشسته بود ... داشت با خوشحالی با نغمه حرف می زد ... تا چشمش بهم افتاد از جا بلند شد و از روی تخت، پرید توی بغلم ... بی حس تر از اون بودم که بتونم واکنشی نشون بدم ... هنوز باورم نمی شد ... فقط محکم بغلش کردم ... اونقدر محکم که ضربان قلب و نفس کشیدنش رو حس کنم ... دیگه چشم هام رو باور نمی کردم ... نغمه به سختی بغضش رو کنترل می کرد ... - حدود دو ساعت بعد از رفتنت ... یهو پاشد نشست ... حالش خوب شده بود ... دیگه قدرت نگه داشتنش رو نداشتم ... نشوندمش روی تخت... - مامان ... هر چی میگم امروز بابا اومد اینجا ... هیچ کی باور نمی کنه ... بابا با یه لباس خیلی قشنگ که همه اش نور بود ... اومد بالای سرم ... من رو بوسید و روی سرم دست کشید ... بعد هم بهم گفت ... به مادرت بگو ... چشم هانیه جان ... اینکه شکایت نمی خواد ... ما رو شرمنده فاطمه زهرا نکن ... مسئولیتش تا آخر با من ... اما زینب فقط چهره اش شبیه منه ... اون مثل تو می مونه ... محکم و صبور ... برای همینم من همیشه، اینقدر دوستش داشتم ... بابا ازم قول گرفت اگر دختر خوبی باشم و هر چی شما میگی گوش کنم ... وقتش که بشه خودش میاد دنبالم ... زینب با ذوق و خوشحالی از اومدن پدرش تعریف می کرد ... دکتر و پرستارها توی در ایستاده بودن و گریه می کردن ... اما من، دیگه صدایی رو نمی شنیدم ... حرف های علی توی سرم می پیچید ... وجود خسته ام، کاملا سرد و بی حس شده بود ... دیگه هیچی نفهمیدم ... افتادم روی زمین ... ┄┅┅✿❀ 💚 💔 🍃 🍃 @masirshahid 🍃 ❀✿┅┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مهدی جان (عج ) سلام چون نی بہ نوای تُو ڪہ باشم خوبم مــشــمــول دعای توُ ڪہ باشم خوبم هرچندشڪستہ بالم از تــیــــر گــنــاه امـا بــہ هـــــوای تـوُ ڪہ باشم خوبم اللهـم عجـل لولیـڪ الفـرجــ
🌸سلام بر شہدا،✋ 🌺 سلام بر غریبه های آشنا، 💫سلام بر گمنام های نام آشنا ✨و سلام بر شهیدان گلگون کفن که حسین وار زیسته اند و زهرا وار رفته اند. ┄┅┅✿❀ #السلام‌علیڪ‌یااباعبدلله💚 #دلتنگ‌حرم‌بطلب‌ارباب💔 🍃 #کانال_مسیر_زندگی_با_شهدا 🍃 @masirshahid 🍃 ❀✿┅┅┄
#اسـٺۅڔے ┄┅┅✿❀ #السلام‌علیڪ‌یااباعبدلله💚 #دلتنگ‌حرم‌بطلب‌ارباب💔 🍃 #کانال_مسیر_زندگی_با_شهدا 🍃 @masirshahid 🍃 ❀✿┅┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋🍃 |خـدا گاهـیــ نـشونــ میدهــ بهـ ما ڪهـ +ببیـنـ هیچـ کسیــ دوسِٺــ ندارهـ😔 امـا یواشڪیــ میاد ٺو گوشِٺــ میگـهـ👂 +جــز مـــنـــ😍 برو بغلــشـــ🤗 ┄┅┅✿❀ 💚 💔 🖤🍃 🍃 @masirshahid 🍃🖤 ❀✿┅┅┄
#دختر_آبی تویی بــقـیـہ اداشــو در میــــــارن 🌸🌷 ┄┅┅✿❀ #السلام‌علیڪ‌یااباعبدلله💚 #دلتنگ‌حرم‌بطلب‌ارباب💔 🍃 #کانال_مسیر_زندگی_با_شهدا 🍃 @masirshahid 🍃 ❀✿┅┅┄
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
┄┅┅✿❀ #السلام‌علیڪ‌یااباعبدلله💚 #دلتنگ‌حرم‌بطلب‌ارباب💔 🍃 #کانال_مسیر_زندگی_با_شهدا 🍃 @masirshahid 🍃 ❀✿┅┅┄
‌ ‌ + گفٺ :عُلــیاء مُخَــدَّرِه ...💎 - گفٺم : یعنے چہ؟!🤔 + گفٺ : مُخَــدَّرِه یعنۍ بانــویۍ ڪه ڪمتر از خانه بیـرون می آمـده ، مگـر اینڪه ضرورتۍ باشد ...😌 مُخَــدَّرِه ڪسی است که مثــلا براے زیارٺ قبـر مـادرش هـم شبانـہ با پـدر و بـرادرانـش می رفتـہ ...😇 و ... مُخَــدَّرِه ڪسی اسٺ ڪہ وقتـۍ میـهمان به خانـه شان می آمد، پـدرش نــور چـراغ را پاییــن می ڪشید تا حاضـرین حتۍ حضـور سایہ‌اش را هـم احـساس نڪنند ...🙃 مُخَــدَّرِه یعنی ڪسی که با نامـحرم روبرو نشـده چـہ رسـد به عـتاب و خـطاب ...🤗 ڪسی که رنـگ بــازار را هــم ندیده، چه رســد به بازار بــرده فروشان ...😔 و چـه بگویم یعنی ڪسی که مــجلس شــراب ...🍷 -گفٺم : بــس است ...😤 دروغ اسـت ان شاءالله 💚💔 ┄┅┅✿❀ 💚 💔 🖤🍃 🍃 @masirshahid 🍃🖤 ❀✿┅┅┄
❣|يا ابْنَ شَبیب اِن كُنْتَ باكياً لِشَیء فَابْكِ لِلحسَین|❣ اے پسـر شـبيب اگر براے چيــزى گريہ خواهى ڪرد براے حســين (علیه السّلام) گريـه ڪن! 😪💚 الأمالي، صفحه 130📚 🚩 ┄┅┅✿❀ 💚 💔 🖤🍃 🍃 @masirshahid 🍃🖤 ❀✿┅┅┄
ما بہ فطــرٺ خویـش بازگشتہ ایـم و درآن حســین(علیه‌السلام) را یافــتہ‌ایم ..💖 ❤️ 🏴 ┄┅┅✿❀ 💚 💔 🖤🍃 🍃 @masirshahid 🍃🖤 ❀✿┅┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مـن نیسٺـم ؛ عَـدَمَــم ؛ اے ٺمام هسـٺ😍 از لطـف وجـود حضرتٺ ایجــاد مےشوم🙈 شاعـر 👇: #شہید_محمدحسین_محمدخانۍ💎 ┄┅┅✿❀ #السلام‌علیڪ‌یااباعبدلله💚 #دلتنگ‌حرم‌بطلب‌ارباب💔 🍃 #کانال_مسیر_زندگی_با_شهدا 🍃 @masirshahid 🍃 ❀✿┅┅┄