🖍 #پندنامه
شما را به تقوى سفارش می کنم و پرهیز از گناه. در هر زمان حق و باطل هست و این دو طرفدارانى دارند، در این زمان نیز چنین است. قرآن چیزى را می گوید و کفار و خصوصا منافقین بزدل چیزى را می گویند. حال انتخاب با خود شماست که از قرآن یا گفتار خدا یا که از شایعات و غیره متابعت کنید و در اصل یا بهشت را انتخاب کنید یا آتش را.
🌷شهید حسین سلیمی🌷
┄┅┅✿❀ #السلامعلیڪیااباعبدلله💚
#دلتنگحرمبطلبارباب💔
🍃 #کانال_مسیر_زندگی_با_شهدا
🍃 @masirshahid 🍃 ❀✿┅┅┄
💠محو پروردگار💠
محكم و راست مي ايستاد و چشم از مهر برنمي داشت. بي اعتنا به آن همه سر و صدا، آرام و طولاني نماز مي خواند. توي قنوت، دست هاش را از هم باز نگه مي داشت، همان جور كه بين دو نماز دعا مي كرد و بچه ها آمين مي گفتند.
چفيه اش را روي صورتش انداخته بود. توي تاريكي سنگر، بين بچه ها نشسته بود و دعا مي خواند. كم پيش مي آمد حاجي وقتي پيدا كند و توي مراسم دعاي دسته جمعي شركت كند.
پشت بي سيم مي خواستندش. دلمان نمي آمد از حال درش بياوريم، ولي مجبور بوديم.
📚يادگاران، ج ۲, ص ۷۱
🌷شهيد محمد ابراهيم همت 🌷
#خاطره
┄┅┅✿❀ #السلامعلیڪیااباعبدلله💚
#دلتنگحرمبطلبارباب💔
🍃 #کانال_مسیر_زندگی_با_شهدا
🍃 @masirshahid 🍃 ❀✿┅┅┄
#سُـخَݩِاُسـٺاد 👒🍃
هیچــ کودکیــ نگرانــ وعدهـ بعدیـ غذایشــ نیستــ؛
زیرا بهـ مهربانیـِـ مادرشــ ایمانــ دارد؛
ایــ کاشــ منــ همــ مثلــ او بهـ خدایمــ ایمانــ داشتمـــ...🦋💙
#آیٺاللهبہجٺره
┄┅┅✿❀ #السلامعلیڪیااباعبدلله💚
#دلتنگحرمبطلبارباب💔
🖤🍃 #کانال_مسیر_زندگی_با_شهدا
🍃 @masirshahid 🍃🖤 ❀✿┅┅┄
#بی_توهرگز
#شهیدسیدطاهاایمانی
#قسمت_چهل_و_چهارم:کودک بی پدر
مادرم مدام بهم اصرار می کرد که خونه رو پس بدیم و بریم پیش اونها ... می گفت خونه شما برای شیش تا آدم کوچیکه ... پسرها هم که بزرگ بشن، دست و پاتون تنگ تر میشه ... اونجا که بریم، منم به شما میرسم و توی نگهداری بچه ها کمک می کنم ...
مهمتر از همه دیگه لازم نبود اجاره بدیم ...
همه دوره ام کرده بودن ... اصلا حوصله و توان حرف زدن نداشتم ...
- چند ماه دیگه یازده سال میشه ... از اولین روزی که من، پام رو توی این خونه گذاشتم ... بغضم ترکید ... این خونه رو علی کرایه کرد ... علی دست من رو گرفت آورد توی این خونه ... هنوز دو ماه از شهادت علی نمی گذره ... گوشه گوشه اینجا بوی علی رو میده ... دیگه اشک، امان حرف زدن بهم نداد ...
من موندم و پنج تا یادگاری علی ... اول فکر می کردن، یه مدت که بگذره از اون خونه دل می کنم اما اشتباه می کردن... حتی بعد از گذشت یک سال هم، حضور علی رو توی اون خونه می شد حس کرد ...
کار می کردم و از بچه ها مراقبت می کردم ... همه خیلی حواسشون به ما بود ... حتی صابخونه خیلی مراعات حال مون رو می کرد ... آقا اسماعیل، خودش پدر شده بود اما بیشتر از همه برای بچه های من پدری می کرد ... حتی گاهی حس می کردم ... توی خونه خودشون کمتر خرج می کردن تا برای بچه ها چیزی بخرن ...
تمام این لطف ها، حتی یه ثانیه از جای خالی علی رو پر نمی کرد ... روزگارم مثل زهر، تلخ تلخ بود ... تنها دل خوشیم شده بود زینب ... حرف های علی چنان توی روح این بچه 10 ساله نشسته بود که بی اذن من، آب هم نمی خورد ... درس می خوند ... پا به پای من از بچه ها مراقبت می کرد... وقتی از سر کار برمی گشتم ... خیلی اوقات، تمام کارهای خونه رو هم کرده بود ...
هر روز بیشتر شبیه علی می شد ... نگاهش که می کردیم انگار خود علی بود ... دلم که تنگ می شد، فقط به زینب نگاه می کردم ... اونقدر علی شده بود که گاهی آقا اسماعیل، با صلوات، پیشونی زینب رو می بوسید ...
عین علی ... هرگز از چیزی شکایت نمی کرد ... حتی از دلتنگی ها و غصه هاش ... به جز اون روز ...
از مدرسه که اومد، رفتم جلوی در استقبالش ... چهره اش گرفته بود ... تا چشمش به من افتاد، بغضش شکست ... گریه کنان دوید توی اتاق و در رو بست ...
┄┅┅✿❀ #السلامعلیڪیااباعبدلله💚
#دلتنگحرمبطلبارباب💔
🖤🍃 #کانال_مسیر_زندگی_با_شهدا
🍃 @masirshahid 🍃🖤 ❀✿┅┅┄
#بی_توهرگز
#شهیدسیدطاهاایمانی
#قسمت_چهل_و_پنجم:کارنامه ات را بیاور
تا شب، فقط گریه کرد ... کارنامه هاشون رو داده بودن ... با یه نامه برای پدرها ...
بچه یه مارکسیست ... زینب رو مسخره کرده بود که پدرش شهید شده و پدر نداره ...
- مگه شما مدام شعر نمی خونید ... شهیدان زنده اند الله اکبر ... خوب ببر کارنامه ات رو بده پدر زنده ات امضا کنه ...
اون شب ... زینب نهارنخورده ... شام هم نخورد و خوابید ...
تا صبح خوابم نبرد ... همه اش به اون فکر می کردم ... خدایا... حالا با دل کوچیک و شکسته این بچه چی کار کنم؟ ... هر چند توی این یه سال ... مثل علی فقط خندید و به روی خودش نیاورد اما می دونم توی دلش غوغاست ...
کنار اتاق، تکیه داده بودم به دیوار و به چهره زینب نگاه می کردم که صدای اذان بلند شد ...
با اولین الله اکبر از جاش پرید و رفت وضو گرفت ... نماز صبح رو که خوند، دوباره ایستاد به نماز ... خیلی خوشحال بود ... مات و مبهوت شده بودم ... نه به حال دیشبش، نه به حال صبحش ...
دیگه دلم طاقت نیاورد ... سر سفره آخر به روش آوردم ... اول حاضر نبود چیزی بگه اما بالاخره مهر دهنش شکست ...
- دیشب بابا اومد توی خوابم ... کارنامه ام رو برداشت و کلی تشویقم کرد ... بعد هم بهم گفت ... زینب بابا ... کارنامه ات رو امضا کنم؟ ... یا برای کارنامه عملت از حضرت زهرا امضا بگیرم؟ ... منم با خودم فکر کردم دیدم ... این یکی رو که خودم بیست شده بودم ... منم اون رو انتخاب کردم ... بابا هم سرم رو بوسید و رفت ...
مثل ماست وا رفته بودم ... لقمه غذا توی دهنم ... اشک توی چشمم ... حتی نمی تونستم پلک بزنم ...
بلند شد، رفت کارنامه اش رو آورد براش امضا کنم ... قلم توی دستم می لرزید ... توان نگهداشتنش رو هم نداشتم ...
┄┅┅✿❀ #السلامعلیڪیااباعبدلله💚
#دلتنگحرمبطلبارباب💔
🖤🍃 #کانال_مسیر_زندگی_با_شهدا
🍃 @masirshahid 🍃🖤 ❀✿┅┅┄
#بی_توهرگز
#شهیدسیدطاهاایمانی
#قسمت_چهل_و_ششم:گمانی فوق هر گمان
اصلا نفهمیدم زینب چطور بزرگ شد ... علی کار خودش رو کرد .. اونقدر با وقار و خانم شده بود که جز تحسین و تمجید از دهن دیگران، چیزی در نمی اومد ... با شخصیتش، همه رو مدیریت می کرد ... حتی برادرهاش اگر کاری داشتن یا موضوعی پیش می اومد ... قبل از من با زینب حرف می زدن... بالاخره من بزرگش نکرده بودم ...
وقتی هفده سالش شد ... خیلی ترسیدم ... یاد خودم افتادم که توی سن کمتر از اون، پدرم چطور از درس محرومم کرد ... می ترسیدم بیاد سراغ زینب ... اما ازش خبری نشد...
دیپلمش رو با معدل بیست گرفت ... و توی اولین کنکور، با رتبه تک رقمی، پزشکی تهران قبول شد ...
توی دانشگاه هم مورد تحسین و کانون احترام بود ... پایین ترین معدلش، بالای هجده و نیم بود ...
هر جا پا می گذاشت ... از زمین و زمان براش خواستگار میومد ... خواستگارهایی که حتی یکیش، حسرت تمام دخترهای اطراف بود ... مادرهاشون بهم سپرده بودن اگر زینب خانم نپسندید و جواب رد داد ... دخترهای ما رو بهشون معرفی کنید ...
اما باز هم پدرم چیزی نمی گفت ... اصلا باورم نمی شد ...
گاهی چنان پدرم رو نمی شناختم که حس می کردم مریخی ها عوضش کردن ... زینب، مدیریت پدرم رو هم با رفتار و زبانش توی دست گرفته بود ...
سال 75، 76 ... تب خروج دانشجوها و فرار مغزها شایع شده بود ... همون سال ها بود که توی آزمون تخصص شرکت کرد... و نتیجه اش ... زنیب رو در کانون توجه سفارت کشورهای مختلف قرار داد ...
مدام برای بورسیه کردنش و خروج از ایران ... پیشنهادهای رنگارنگ به دستش می رسید ... هر سفارت خونه برای سبقت از دیگری ... پیشنهاد بزرگ تر و وسوسه انگیزتری می داد ... ولی زینب ... محکم ایستاد ... به هیچ عنوان قصد خروج از ایران رو نداشت ... اما خواست خدا ... در مسیر دیگه ای رقم خورده بود ... چیزی که هرگز گمان نمی کردیم ...
┄┅┅✿❀ #السلامعلیڪیااباعبدلله💚
#دلتنگحرمبطلبارباب💔
🖤🍃 #کانال_مسیر_زندگی_با_شهدا
🍃 @masirshahid 🍃🖤 ❀✿┅┅┄
#سُـخَݩِاُسـٺاد 🕊🍀
نمــاز شـب
ڪلید ٺوفیقـاټ است...🔑📿🔮
#آیٺاللهبہجٺ 🎀
#شبٺـونۺہدایۍ💎
┄┅┅✿❀ #السلامعلیڪیااباعبدلله💚
#دلتنگحرمبطلبارباب💔
🖤🍃 #کانال_مسیر_زندگی_با_شهدا
🍃 @masirshahid 🍃🖤 ❀✿┅┅┄
#خاطرات_شهدا 📝🔮
همیشــه آیہے وجــعلنا را زمـزمہ میڪرد📿
گفـٺم : آقـا ابراهـیم ایـن آیہ براے محافظـت در مقابـل دشمنـہ👹
اینـجا ڪه دشـمن نیست !🤗
نگاه معـنادارے بہ من ڪرد و گفٺ :
دشـمنۍ بزرگتـر از شـیطان هـم وجـود داره ؟!👀👺
بارهـا در وسوسه هاے شیـطان ، این جمله حڪیمانہ آقا ابـراهیم را با خود مـرور میڪردم 🙂، تا بـہ حدیــث زیباے امـیرالمومنین (ع) برخــورد ڪردم که فرموده اند😇 :
دشمـن ترين دشـمنانت ، نفـس شیطـان درونی توـست 🌺
[اَعْدی عَدُوّك نَفْسُكَ الَّتي بَيْنَ جَنْبَيْكَ.....]
#شهیدابراهیم_هادی♥️
#سلام_بر_ابراهیم📚
┄┅┅✿❀ #السلامعلیڪیااباعبدلله💚
#دلتنگحرمبطلبارباب💔
🖤🍃 #کانال_مسیر_زندگی_با_شهدا
🍃 @masirshahid 🍃🖤 ❀✿┅┅┄
#تفــڪر 👌💎
اگــر براے فــرج به اصـلاح خــود نپــردازیم !!
بیــم آن اسٺ ڪه در ظہور آن حضـرت ؛ از او فـرار ڪنیم !!!.....
#آیت_الله_بهجت_ره 🌸🍃
#الٺماس_دعاۍ_فرج🌼🍂
┄┅┅✿❀ #السلامعلیڪیااباعبدلله💚
#دلتنگحرمبطلبارباب💔
🖤🍃 #کانال_مسیر_زندگی_با_شهدا
🍃 @masirshahid 🍃🖤 ❀✿┅┅┄
#زندگینامه_شهدا |•❣•|
پــس از انقــلاب و شـروع جنگ ، جہت انجـام خدمـٺ سربازے به جبہہ هاے غــرب اعــزام شد 🙃
مدتے در خدمـت 💞شهید شیرودی💞 و
💖شهید کشوری💖 به انجــام خدمـت پرداخــت
🖇در هـمین دوران با رتــبه سـوم🏅 در دانشــگاه صـدا و سیـما پذیرفتـه شد 🎭
و در حـالے ڪه از طـرف وزارٺ امـور خارجـه و جهـاد سازندگے ، دعوٺ به ڪار شده بود ، به جرگه سبــز پوشــان ســپاه پیوسـت 🇮🇷✌️
در ســال 64 در رشــته مهندسے عمــران دانشــگاه فنے تــہران پذیــرفته شد💼👓
ولـے به خاطــر مشــغله و ڪار در سپاه به دانشــگاه نرفت و مجــددا به جــبهه🔥💥 رفــت و سرانــجام در تاریـخ 14 اردیبهــشت 65 در منطــقه فڪه به شہادت رسید....🕊🌞
#شهیدعلی_اصغر_ابراهیمی
📕 پلاک 10
┄┅┅✿❀ #السلامعلیڪیااباعبدلله💚
#دلتنگحرمبطلبارباب💔
🖤🍃 #کانال_مسیر_زندگی_با_شهدا
🍃 @masirshahid 🍃🖤 ❀✿┅┅┄
#ٺلنگـرانـہ 🍄🌱
آدمهـا ، ذاتــاً خودفــروش خلــق شــدند
یڪ هــنر بیشــتر ندارنـد ،
هنــر خود فروشــی🎨🎭
همــه خودشــونو میفروشـند ، منـتها هـمه در این بـازار خودفروشـی ، مشترے شـونو گُـم میڪنند..🛍
💠همــه خودشــونو میفروشــند
|شَہـید| هم خودشو میفروشــه
انَّ اللَّهَ اشْتَرَى...♥️🍃•}
مشترے خداســت
✅ مشتری رو گم نکنیم....
┄┅┅✿❀ #السلامعلیڪیااباعبدلله💚
#دلتنگحرمبطلبارباب💔
🍃 #کانال_مسیر_زندگی_با_شهدا
🍃 @masirshahid 🍃 ❀✿┅┅┄
#سیره_شهدا ❣🎈
بالاے ڪوه آب نبــود
بایـد می رفتـند از پاییـن ڪوه بـرف هاۍ آب شـده را مےآوردنـد بالا !😓
رسـیده بودیـم بالای قـله⛰ بعـو از 3 ساعــت پیــاده روے، با اینکـه ڪلی آب خورده بودیــم باز هم تشنــه بودیم 💦
حاجۍ قبـل از ما رسـیده بود
علۍ مســئول قلـه برایمان شربٺ آورد ، همــه برداشــتیم غیر حاجـی !!😢
گفٺم : حاجـی چرا شـربت نمے خورے !؟
گفٺ : ما مــیریم پایین ، آب هسـت
شما زحمت ڪشیدید ، این آب ذخیــرهۍ شماسـت....🍀🔥🌈
#جاویدالاثر_حاج_احمدمتوسلیان
#اﻟﻠﻬﻢﻋﺠﻞﻟﻮﻟﯿڪﺍﻟﻔﺮﺝ ⭐️💫
┄┅┅✿❀ #السلامعلیڪیااباعبدلله💚
#دلتنگحرمبطلبارباب💔
🖤🍃 #کانال_مسیر_زندگی_با_شهدا
🍃 @masirshahid 🍃🖤 ❀✿┅┅┄
@shahed_sticker۴۰۰.attheme
152.5K
• #شهید_ابراهیم_هادی ۹
• #تم_رفیق_شهید 📲
• #تم
┄┅┅✿❀ #السلامعلیڪیااباعبدلله💚
#دلتنگحرمبطلبارباب💔
🍃 #کانال_مسیر_زندگی_با_شهدا
🍃 @masirshahid 🍃 ❀✿┅┅┄
هر شهیدے ڪربلایے دارد...
خاڪ آن ڪربلا تشنہ اوست و زمان انتظار مے ڪشد تا پاے آن شهید بدان ڪربلا برسد...
و آنگاہ خون شهید جاذبہ خاڪ را خواهد شڪست و ظلمت را خواهد درید و معبرے از نور خواهد گشود و روحش را از آن بہ سفرے خواهد برد ڪہ براے پیمودن آن هیچ راهے بہ جز شهادت وجود ندارد...
#آوینی
┄┅┅✿❀ #السلامعلیڪیااباعبدلله💚
#دلتنگحرمبطلبارباب💔
🍃 #کانال_مسیر_زندگی_با_شهدا
🍃 @masirshahid 🍃 ❀✿┅┅┄