eitaa logo
حفظ مجازی برادران | ناصِحٌ اَمیِن
683 دنبال‌کننده
4هزار عکس
773 ویدیو
103 فایل
✨﷽✨ ✓مدرسه تخصصی مجازی حفظ قرآن کریم (ویژه برادران) ♡ ~باهدف تربیت حفاظ قرآن کریم شروع به فعالیت میکند🌱 ☆آیدی مراجعه ودریافت فرم ثبت نام: 📱شماره تماس جهت مشا 📍کانال واحد خواهران
مشاهده در ایتا
دانلود
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📚موضوع مرتبط: #شهید_احمدرضا_احدی #شهید_دفاع_مقدس #کلیپ (نامه ای از بهشت) 🗓مناسبت مرتبط: تاریخ تولد #06_25 #martyr #jihad
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📚موضوع مرتبط: #شهید_احمدرضا_احدی #شهید_دفاع_مقدس #کلیپ #مادر_شهید 📅مناسبت مرتبط: تاریخ تولد #06_25 #jihad #martyr ┄┅┅✿❀ #السلام‌علیڪ‌یااباعبدلله💚 #دلتنگ‌حرم‌بطلب‌ارباب💔 🍃 #کانال_مسیر_زندگی_با_شهدا 🍃 @masirshahid 🍃 ❀✿┅┅┄
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📚موضوع مرتبط: #شهید_احمدرضا_احدی #شهید_دفاع_مقدس #کلیپ (کلیپ کنکور واقعی) گوشه ای از دلنوشته شهید 🗓مناسبت مرتبط: تاریخ تولد #06_25 #martyr #jihad ┄┅┅✿❀ #السلام‌علیڪ‌یااباعبدلله💚 #دلتنگ‌حرم‌بطلب‌ارباب💔 🍃 #کانال_مسیر_زندگی_با_شهدا 🍃 @masirshahid 🍃 ❀✿┅┅┄
📚موضوع مرتبط: #شهید_احمدرضا_احدی #شهید_دفاع_مقدس #کارنامه_کنکور 📅مناسبت مرتبط: تاریخ تولد #06_25 #jihad #martyr ┄┅┅✿❀ #السلام‌علیڪ‌یااباعبدلله💚 #دلتنگ‌حرم‌بطلب‌ارباب💔 🍃 #کانال_مسیر_زندگی_با_شهدا 🍃 @masirshahid 🍃 ❀✿┅┅┄
. 📆قرار سه‌شنبه‌ ها . 🔸هر سه‌شنبه یک دورهمی با یک نویسنده✍ . قراره هرهفته یک اتفاق تازه داشته باشیم و در غالب یک دورهمی صمیمی و دوستانه پیرامون و بحث و گفتگو کنیم که این گعده کتاب حضور گرم شما همراهان عزیز را میطلبد.🌸🍃 . این هفته (۹۸/۶/۲۶) با حضور نویسنده کتاب پرفروش عاشقانه ترین کتاب شهدای مدافعان‌حرم(روایت زندگی شهیدمدافع‌حرم حمید سیاهکالی مرادی به روایت همسر) . 🍃موضوع: سبک زندگی شهید مدافع‌حرم حمید سیاهکالی . 🔹همراه با معرفی اثر جدید نویسنده✌ . 📌ساعت۱۸ دفتر مرکزی انتشارات شهیدکاظمی قم خیابان معلم مجتمع ناشران طبقه اول واحد۱۳۱
🔶آدم های عجیب!🔶 در روزهای اول زندگی در اردوگاه، عراقی ها فشار می آوردند که ما نماز جماعت را ترک کنیم؛ ولی ما اعتنا نمی کردیم. آن ها تلاش می کردند تا نماز ما را به هم بزنند. وقتی که از این کارشان هم نتیجه ای نگرفتند، گفتند: « اگر می خواهید نماز جماعت بخوانید، حق ندارید بیش از ده نفر باشید »! مدتی نمازهای جماعت ده نفره می خواندیم؛ ولی پس از مدتی بر تعداد افراد افزوده شد و این دستور هم ور افتاد. وقتی دیدند که به مقصودشان نرسیده اند، جیره ی غذایی ما را کم کردند. ما گرسنگی می کشیدیم، اما نماز جماعت هم می خواندیم. مدتی گذشت و عاجزانه اعلام کردند: « اگر نماز جماعت نخوانید، هر چه بخواهید برایتان می آوریم. » در جواب آن ها گفتیم: « ما نماز جماعت را به هیچ قیمتی رها نمی کنیم. » بعد از مدتی نماز جمعه را هم برپا کردیم. روز به روز بر همبستگی ما افزوده می شد و عراقی ها کلافه شده بودند. آن ها برای مقابله با ما به زور متوسل شدند؛ به نوبت ما را می بردند و شکنجه می کردند، ولی باز هم نتیجه ای نگرفتند. فرمانده ی اردوگاه که حسابی از دست ما شاکی شده بود، گفت: « معلوم نیست شما چه جور آدم هایی هستید! با زور برخورد می کنیم، حرف گوش نمی دهید؛ امکانات رفاهی می گذاریم، باز هم به حرف ما توجه نمی کنید. غذایتان را کم یا زیاد می کنیم، برایتان فرقی نمی کند؛ حرف فقط حرف خودتان است. شما در این جا یک جمهوری اسلامی راه انداخته اید ... » 📚 قصه نماز ┄┅┅✿❀ #السلام‌علیڪ‌یااباعبدلله💚 #دلتنگ‌حرم‌بطلب‌ارباب💔 🍃 #کانال_مسیر_زندگی_با_شهدا 🍃 @masirshahid 🍃 ❀✿┅┅┄
🖍 #پندنامه شما را به تقوى سفارش می کنم و پرهیز از گناه. در هر زمان حق و باطل هست و این دو طرفدارانى دارند، در این زمان نیز چنین است. قرآن چیزى را می گوید و کفار و خصوصا منافقین بزدل چیزى را می گویند. حال انتخاب با خود شماست که از قرآن یا گفتار خدا یا که از شایعات و غیره متابعت کنید و در اصل یا بهشت را انتخاب کنید یا آتش را. 🌷شهید حسین سلیمی🌷 ┄┅┅✿❀ #السلام‌علیڪ‌یااباعبدلله💚 #دلتنگ‌حرم‌بطلب‌ارباب💔 🍃 #کانال_مسیر_زندگی_با_شهدا 🍃 @masirshahid 🍃 ❀✿┅┅┄
💠محو پروردگار💠 محكم و راست مي ايستاد و چشم از مهر برنمي داشت. بي اعتنا به آن همه سر و صدا، آرام و طولاني نماز مي خواند. توي قنوت، دست هاش را از هم باز نگه مي داشت، همان جور كه بين دو نماز دعا مي كرد و بچه ها آمين مي گفتند. چفيه اش را روي صورتش انداخته بود. توي تاريكي سنگر، بين بچه ها نشسته بود و دعا مي خواند. كم پيش مي آمد حاجي وقتي پيدا كند و توي مراسم دعاي دسته جمعي شركت كند. پشت بي سيم مي خواستندش. دلمان نمي آمد از حال درش بياوريم، ولي مجبور بوديم. 📚يادگاران، ج ۲, ص ۷۱ 🌷شهيد محمد ابراهيم همت 🌷 #خاطره ┄┅┅✿❀ #السلام‌علیڪ‌یااباعبدلله💚 #دلتنگ‌حرم‌بطلب‌ارباب💔 🍃 #کانال_مسیر_زندگی_با_شهدا 🍃 @masirshahid 🍃 ❀✿┅┅┄
👒🍃 هیچــ کودکیــ نگرانــ وعدهـ بعدیـ غذایشــ نیستــ؛ زیرا بهـ مهربانیـِـ مادرشــ ایمانــ دارد؛ ایــ کاشــ منــ همــ مثلــ او بهـ خدایمــ ایمانــ داشتمـــ...🦋💙 ┄┅┅✿❀ 💚 💔 🖤🍃 🍃 @masirshahid 🍃🖤 ❀✿┅┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
:کودک بی پدر مادرم مدام بهم اصرار می کرد که خونه رو پس بدیم و بریم پیش اونها ... می گفت خونه شما برای شیش تا آدم کوچیکه ... پسرها هم که بزرگ بشن، دست و پاتون تنگ تر میشه ... اونجا که بریم، منم به شما میرسم و توی نگهداری بچه ها کمک می کنم ... مهمتر از همه دیگه لازم نبود اجاره بدیم ... همه دوره ام کرده بودن ... اصلا حوصله و توان حرف زدن نداشتم ... - چند ماه دیگه یازده سال میشه ... از اولین روزی که من، پام رو توی این خونه گذاشتم ... بغضم ترکید ... این خونه رو علی کرایه کرد ... علی دست من رو گرفت آورد توی این خونه ... هنوز دو ماه از شهادت علی نمی گذره ... گوشه گوشه اینجا بوی علی رو میده ... دیگه اشک، امان حرف زدن بهم نداد ... من موندم و پنج تا یادگاری علی ... اول فکر می کردن، یه مدت که بگذره از اون خونه دل می کنم اما اشتباه می کردن... حتی بعد از گذشت یک سال هم، حضور علی رو توی اون خونه می شد حس کرد ... کار می کردم و از بچه ها مراقبت می کردم ... همه خیلی حواسشون به ما بود ... حتی صابخونه خیلی مراعات حال مون رو می کرد ... آقا اسماعیل، خودش پدر شده بود اما بیشتر از همه برای بچه های من پدری می کرد ... حتی گاهی حس می کردم ... توی خونه خودشون کمتر خرج می کردن تا برای بچه ها چیزی بخرن ... تمام این لطف ها، حتی یه ثانیه از جای خالی علی رو پر نمی کرد ... روزگارم مثل زهر، تلخ تلخ بود ... تنها دل خوشیم شده بود زینب ... حرف های علی چنان توی روح این بچه 10 ساله نشسته بود که بی اذن من، آب هم نمی خورد ... درس می خوند ... پا به پای من از بچه ها مراقبت می کرد... وقتی از سر کار برمی گشتم ... خیلی اوقات، تمام کارهای خونه رو هم کرده بود ... هر روز بیشتر شبیه علی می شد ... نگاهش که می کردیم انگار خود علی بود ... دلم که تنگ می شد، فقط به زینب نگاه می کردم ... اونقدر علی شده بود که گاهی آقا اسماعیل، با صلوات، پیشونی زینب رو می بوسید ... عین علی ... هرگز از چیزی شکایت نمی کرد ... حتی از دلتنگی ها و غصه هاش ... به جز اون روز ... از مدرسه که اومد، رفتم جلوی در استقبالش ... چهره اش گرفته بود ... تا چشمش به من افتاد، بغضش شکست ... گریه کنان دوید توی اتاق و در رو بست ... ┄┅┅✿❀ 💚 💔 🖤🍃 🍃 @masirshahid 🍃🖤 ❀✿┅┅┄
:کارنامه ات را بیاور تا شب، فقط گریه کرد ... کارنامه هاشون رو داده بودن ... با یه نامه برای پدرها ... بچه یه مارکسیست ... زینب رو مسخره کرده بود که پدرش شهید شده و پدر نداره ... - مگه شما مدام شعر نمی خونید ... شهیدان زنده اند الله اکبر ... خوب ببر کارنامه ات رو بده پدر زنده ات امضا کنه ... اون شب ... زینب نهارنخورده ... شام هم نخورد و خوابید ... تا صبح خوابم نبرد ... همه اش به اون فکر می کردم ... خدایا... حالا با دل کوچیک و شکسته این بچه چی کار کنم؟ ... هر چند توی این یه سال ... مثل علی فقط خندید و به روی خودش نیاورد اما می دونم توی دلش غوغاست ... کنار اتاق، تکیه داده بودم به دیوار و به چهره زینب نگاه می کردم که صدای اذان بلند شد ... با اولین الله اکبر از جاش پرید و رفت وضو گرفت ... نماز صبح رو که خوند، دوباره ایستاد به نماز ... خیلی خوشحال بود ... مات و مبهوت شده بودم ... نه به حال دیشبش، نه به حال صبحش ... دیگه دلم طاقت نیاورد ... سر سفره آخر به روش آوردم ... اول حاضر نبود چیزی بگه اما بالاخره مهر دهنش شکست ... - دیشب بابا اومد توی خوابم ... کارنامه ام رو برداشت و کلی تشویقم کرد ... بعد هم بهم گفت ... زینب بابا ... کارنامه ات رو امضا کنم؟ ... یا برای کارنامه عملت از حضرت زهرا امضا بگیرم؟ ... منم با خودم فکر کردم دیدم ... این یکی رو که خودم بیست شده بودم ... منم اون رو انتخاب کردم ... بابا هم سرم رو بوسید و رفت ... مثل ماست وا رفته بودم ... لقمه غذا توی دهنم ... اشک توی چشمم ... حتی نمی تونستم پلک بزنم ... بلند شد، رفت کارنامه اش رو آورد براش امضا کنم ... قلم توی دستم می لرزید ... توان نگهداشتنش رو هم نداشتم ... ┄┅┅✿❀ 💚 💔 🖤🍃 🍃 @masirshahid 🍃🖤 ❀✿┅┅┄
:گمانی فوق هر گمان اصلا نفهمیدم زینب چطور بزرگ شد ... علی کار خودش رو کرد .. اونقدر با وقار و خانم شده بود که جز تحسین و تمجید از دهن دیگران، چیزی در نمی اومد ... با شخصیتش، همه رو مدیریت می کرد ... حتی برادرهاش اگر کاری داشتن یا موضوعی پیش می اومد ... قبل از من با زینب حرف می زدن... بالاخره من بزرگش نکرده بودم ... وقتی هفده سالش شد ... خیلی ترسیدم ... یاد خودم افتادم که توی سن کمتر از اون، پدرم چطور از درس محرومم کرد ... می ترسیدم بیاد سراغ زینب ... اما ازش خبری نشد... دیپلمش رو با معدل بیست گرفت ... و توی اولین کنکور، با رتبه تک رقمی، پزشکی تهران قبول شد ... توی دانشگاه هم مورد تحسین و کانون احترام بود ... پایین ترین معدلش، بالای هجده و نیم بود ... هر جا پا می گذاشت ... از زمین و زمان براش خواستگار میومد ... خواستگارهایی که حتی یکیش، حسرت تمام دخترهای اطراف بود ... مادرهاشون بهم سپرده بودن اگر زینب خانم نپسندید و جواب رد داد ... دخترهای ما رو بهشون معرفی کنید ... اما باز هم پدرم چیزی نمی گفت ... اصلا باورم نمی شد ... گاهی چنان پدرم رو نمی شناختم که حس می کردم مریخی ها عوضش کردن ... زینب، مدیریت پدرم رو هم با رفتار و زبانش توی دست گرفته بود ... سال 75، 76 ... تب خروج دانشجوها و فرار مغزها شایع شده بود ... همون سال ها بود که توی آزمون تخصص شرکت کرد... و نتیجه اش ... زنیب رو در کانون توجه سفارت کشورهای مختلف قرار داد ... مدام برای بورسیه کردنش و خروج از ایران ... پیشنهادهای رنگارنگ به دستش می رسید ... هر سفارت خونه برای سبقت از دیگری ... پیشنهاد بزرگ تر و وسوسه انگیزتری می داد ... ولی زینب ... محکم ایستاد ... به هیچ عنوان قصد خروج از ایران رو نداشت ... اما خواست خدا ... در مسیر دیگه ای رقم خورده بود ... چیزی که هرگز گمان نمی کردیم ... ┄┅┅✿❀ 💚 💔 🖤🍃 🍃 @masirshahid 🍃🖤 ❀✿┅┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸سلام مهدی جان! ای نگاهِ کرمت کارگشای همہ خلق گاه گاهی بہ نگاهی دل ما را بنواز در قیامت هم بهشت من تویی یابن الحسن  خوب می دانی که رضوانی ندارم جز خودت #اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج #فرج‌مولا‌صلوات🌹 ┄┅┅✿❀ #السلام‌علیڪ‌یااباعبدلله💚 #دلتنگ‌حرم‌بطلب‌ارباب💔 🍃 #کانال_مسیر_زندگی_با_شهدا 🍃 @masirshahid 🍃 ❀✿┅┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨صبــح ها این خیال تــوست 💫که در من روشن می‌شود نه آفتـاب...! #سلام_صبـحتون_شهـدایـی #شهید_محمدحسین_محمدخانـی ┄┅┅✿❀ #السلام‌علیڪ‌یااباعبدلله💚 #دلتنگ‌حرم‌بطلب‌ارباب💔 🍃 #کانال_مسیر_زندگی_با_شهدا 🍃 @masirshahid 🍃 ❀✿┅┅┄
📝🔮 همیشــه آیہ‌ے وجــعلنا را زمـزمہ میڪرد📿 ‌گفـٺم : آقـا ابراهـیم ایـن آیہ براے محافظـت در مقابـل دشمنـہ👹 اینـجا ڪه دشـمن نیست !🤗 نگاه معـنادارے بہ من ڪرد و گفٺ : دشـمنۍ بزرگتـر از شـیطان هـم وجـود داره ؟!👀👺 بارهـا در وسوسه هاے شیـطان ، این جمله حڪیمانہ آقا ابـراهیم را با خود مـرور میڪردم 🙂، تا بـہ حدیــث زیباے امـیرالمومنین (ع) برخــورد ڪردم که فرموده اند😇 : دشمـن ترين دشـمنانت ، نفـس شیطـان درونی توـست 🌺 [اَعْدی عَدُوّك نَفْسُكَ الَّتي بَيْنَ جَنْبَيْكَ.....] ♥️ 📚 ┄┅┅✿❀ 💚 💔 🖤🍃 🍃 @masirshahid 🍃🖤 ❀✿┅┅┄
👌💎 اگــر براے فــرج به اصـلاح خــود نپــردازیم !! بیــم آن اسٺ ڪه در ظہور آن حضـرت ؛ از او فـرار ڪنیم !!!..... 🌸🍃 🌼🍂 ┄┅┅✿❀ 💚 💔 🖤🍃 🍃 @masirshahid 🍃🖤 ❀✿┅┅┄
|•❣•| پــس از انقــلاب و شـروع جنگ ، جہت انجـام خدمـٺ سربازے به جبہہ هاے غــرب اعــزام شد 🙃 مدتے در خدمـت 💞شهید شیرودی💞 و 💖شهید کشوری💖 به انجــام خدمـت پرداخــت 🖇در هـمین دوران با رتــبه سـوم🏅 در دانشــگاه صـدا و سیـما پذیرفتـه شد 🎭 و در حـالے ڪه از طـرف وزارٺ امـور خارجـه و جهـاد سازندگے ، دعوٺ به ڪار شده بود ، به جرگه سبــز پوشــان ســپاه پیوسـت 🇮🇷✌️ در ســال 64 در رشــته مهندسے عمــران دانشــگاه فنے تــہران پذیــرفته شد💼👓 ولـے به خاطــر مشــغله و ڪار در سپاه به دانشــگاه نرفت و مجــددا به جــبهه🔥💥 رفــت و سرانــجام در تاریـخ 14 اردیبهــشت 65 در منطــقه فڪه به شہادت رسید....🕊🌞 📕 پلاک 10 ┄┅┅✿❀ 💚 💔 🖤🍃 🍃 @masirshahid 🍃🖤 ❀✿┅┅┄