#خاطرات_شهدا 📝🔮
همیشــه آیہے وجــعلنا را زمـزمہ میڪرد📿
گفـٺم : آقـا ابراهـیم ایـن آیہ براے محافظـت در مقابـل دشمنـہ👹
اینـجا ڪه دشـمن نیست !🤗
نگاه معـنادارے بہ من ڪرد و گفٺ :
دشـمنۍ بزرگتـر از شـیطان هـم وجـود داره ؟!👀👺
بارهـا در وسوسه هاے شیـطان ، این جمله حڪیمانہ آقا ابـراهیم را با خود مـرور میڪردم 🙂، تا بـہ حدیــث زیباے امـیرالمومنین (ع) برخــورد ڪردم که فرموده اند😇 :
دشمـن ترين دشـمنانت ، نفـس شیطـان درونی توـست 🌺
[اَعْدی عَدُوّك نَفْسُكَ الَّتي بَيْنَ جَنْبَيْكَ.....]
#شهیدابراهیم_هادی♥️
#سلام_بر_ابراهیم📚
┄┅┅✿❀ #السلامعلیڪیااباعبدلله💚
#دلتنگحرمبطلبارباب💔
🖤🍃 #کانال_مسیر_زندگی_با_شهدا
🍃 @masirshahid 🍃🖤 ❀✿┅┅┄
#تفــڪر 👌💎
اگــر براے فــرج به اصـلاح خــود نپــردازیم !!
بیــم آن اسٺ ڪه در ظہور آن حضـرت ؛ از او فـرار ڪنیم !!!.....
#آیت_الله_بهجت_ره 🌸🍃
#الٺماس_دعاۍ_فرج🌼🍂
┄┅┅✿❀ #السلامعلیڪیااباعبدلله💚
#دلتنگحرمبطلبارباب💔
🖤🍃 #کانال_مسیر_زندگی_با_شهدا
🍃 @masirshahid 🍃🖤 ❀✿┅┅┄
#زندگینامه_شهدا |•❣•|
پــس از انقــلاب و شـروع جنگ ، جہت انجـام خدمـٺ سربازے به جبہہ هاے غــرب اعــزام شد 🙃
مدتے در خدمـت 💞شهید شیرودی💞 و
💖شهید کشوری💖 به انجــام خدمـت پرداخــت
🖇در هـمین دوران با رتــبه سـوم🏅 در دانشــگاه صـدا و سیـما پذیرفتـه شد 🎭
و در حـالے ڪه از طـرف وزارٺ امـور خارجـه و جهـاد سازندگے ، دعوٺ به ڪار شده بود ، به جرگه سبــز پوشــان ســپاه پیوسـت 🇮🇷✌️
در ســال 64 در رشــته مهندسے عمــران دانشــگاه فنے تــہران پذیــرفته شد💼👓
ولـے به خاطــر مشــغله و ڪار در سپاه به دانشــگاه نرفت و مجــددا به جــبهه🔥💥 رفــت و سرانــجام در تاریـخ 14 اردیبهــشت 65 در منطــقه فڪه به شہادت رسید....🕊🌞
#شهیدعلی_اصغر_ابراهیمی
📕 پلاک 10
┄┅┅✿❀ #السلامعلیڪیااباعبدلله💚
#دلتنگحرمبطلبارباب💔
🖤🍃 #کانال_مسیر_زندگی_با_شهدا
🍃 @masirshahid 🍃🖤 ❀✿┅┅┄
#ٺلنگـرانـہ 🍄🌱
آدمهـا ، ذاتــاً خودفــروش خلــق شــدند
یڪ هــنر بیشــتر ندارنـد ،
هنــر خود فروشــی🎨🎭
همــه خودشــونو میفروشـند ، منـتها هـمه در این بـازار خودفروشـی ، مشترے شـونو گُـم میڪنند..🛍
💠همــه خودشــونو میفروشــند
|شَہـید| هم خودشو میفروشــه
انَّ اللَّهَ اشْتَرَى...♥️🍃•}
مشترے خداســت
✅ مشتری رو گم نکنیم....
┄┅┅✿❀ #السلامعلیڪیااباعبدلله💚
#دلتنگحرمبطلبارباب💔
🍃 #کانال_مسیر_زندگی_با_شهدا
🍃 @masirshahid 🍃 ❀✿┅┅┄
#سیره_شهدا ❣🎈
بالاے ڪوه آب نبــود
بایـد می رفتـند از پاییـن ڪوه بـرف هاۍ آب شـده را مےآوردنـد بالا !😓
رسـیده بودیـم بالای قـله⛰ بعـو از 3 ساعــت پیــاده روے، با اینکـه ڪلی آب خورده بودیــم باز هم تشنــه بودیم 💦
حاجۍ قبـل از ما رسـیده بود
علۍ مســئول قلـه برایمان شربٺ آورد ، همــه برداشــتیم غیر حاجـی !!😢
گفٺم : حاجـی چرا شـربت نمے خورے !؟
گفٺ : ما مــیریم پایین ، آب هسـت
شما زحمت ڪشیدید ، این آب ذخیــرهۍ شماسـت....🍀🔥🌈
#جاویدالاثر_حاج_احمدمتوسلیان
#اﻟﻠﻬﻢﻋﺠﻞﻟﻮﻟﯿڪﺍﻟﻔﺮﺝ ⭐️💫
┄┅┅✿❀ #السلامعلیڪیااباعبدلله💚
#دلتنگحرمبطلبارباب💔
🖤🍃 #کانال_مسیر_زندگی_با_شهدا
🍃 @masirshahid 🍃🖤 ❀✿┅┅┄
@shahed_sticker۴۰۰.attheme
152.5K
• #شهید_ابراهیم_هادی ۹
• #تم_رفیق_شهید 📲
• #تم
┄┅┅✿❀ #السلامعلیڪیااباعبدلله💚
#دلتنگحرمبطلبارباب💔
🍃 #کانال_مسیر_زندگی_با_شهدا
🍃 @masirshahid 🍃 ❀✿┅┅┄
هر شهیدے ڪربلایے دارد...
خاڪ آن ڪربلا تشنہ اوست و زمان انتظار مے ڪشد تا پاے آن شهید بدان ڪربلا برسد...
و آنگاہ خون شهید جاذبہ خاڪ را خواهد شڪست و ظلمت را خواهد درید و معبرے از نور خواهد گشود و روحش را از آن بہ سفرے خواهد برد ڪہ براے پیمودن آن هیچ راهے بہ جز شهادت وجود ندارد...
#آوینی
┄┅┅✿❀ #السلامعلیڪیااباعبدلله💚
#دلتنگحرمبطلبارباب💔
🍃 #کانال_مسیر_زندگی_با_شهدا
🍃 @masirshahid 🍃 ❀✿┅┅┄
⚫️#همسرداری به #سبک_شهدا
من جارو میزدم، حسین شیشه پاک میکرد، من لباس ها را می شستم، حسین پهن میکرد؛ خلاصه هر وقت درخانه بود، تنهایم نمی گذاشت. گاهی به شوخی نصف استکان چایم را می نوشید و یا چند قاشق از غذایم را بر می داشت و می گفت: همه جا شریک هستیم! هنوزم که هنوز است با گذشت چندین سال، وقتی مشغول خوردن غذا هستم احساس می کنم، چند قاشقش را حسین می خورد. شاید برای دیگران عجیب باشد، اما او همیشه در کنار من است. به هر گوشه زندگی ام می نگرم، حضورش را حس می کنم.
- زندگی نامه #شهید_حسین_امینی_امشی
┄┅┅✿❀ #السلامعلیڪیااباعبدلله💚
#دلتنگحرمبطلبارباب💔
🖤🍃 #کانال_مسیر_زندگی_با_شهدا
🍃 @masirshahid 🍃🖤 ❀✿┅┅┄
#خاطـرهاسٺـاد💙
#حـاجآقاقرائتے❤️
یڪ حدیث از امام زمان(عج) داریم که میفرماید:
|من هرگز شما را فراموش نمیکنم. والله من شما را فراموش نمیکنم|❤️
یڪ چنین شبی یعنی نیمه شعبانی من مدینہ بودم برای عمـره😍
فندق الدخیل، سمت راست قبرستان بقیع، پایینش مغازه است. رویش غذاخوری است. از طبقه دوم به بالا هم مسافرها! چندین کاروان جا دارد. پانزده ـ شانزده طبقه است🤤
رفتم طبقه دوم روی پاساژ غذا بخورم، یک مرتبه متوجه شدم نیمه شعبان مگر برای امام زمان(عج) نیست؟!🤔
پیش خودم گفتم: قرائتی یک کاری کن! 😉
چه کنم؟🤔
برو همین مغازه پایین، چند تا پیراهن، زیر پیراهنی بخر. برو پیش آشپزها، بگو: شما آشپز هستید. در هوای مدینه داغ پای دیگ داغ، یک عیدی به شما بدهم. نفری یک پیراهن به این آشپزها بده!👌🤗
خوب که طراحی کردم خواستم بلند شوم
متوجه شدم که پول ندارم😕پولم تمام شده بود
حال من گرفته شد که چرا من پول ندارم نیمه شعبان یک کاری برای آقا بکنم؟😔 غذا خوردم.
چند دقیقهای، بیست دقیقه شد یا نشد نمیدانم. یک کسی آمد کنار من نشست گفت: حاج آقا، آشپزها میآیند از شما تشکر کنند، هیچی نگو. نگاهشان کن.😳
گفتم: آشپزها از من برای چه تشکر کنند؟🙄 گفت: من آن طرف نشسته بودم غذا میخوردم، به دلم برات شد که بروم مغازههای پایین، چند تا پیراهن و زیر پیراهنی بخرم و نزد آشپزها بروم و بگویم: عیدی نیمه شعبان است.😍
منتهی اگر بگویم من عیدی دادم، کسی لذت نمیبرد. بگویم قرائتی داده اینها بیشتر خوشحال میشوند. 😇
من به نیت تو این کار را کردم که اینها بیشتر خوشحال شوند. من به قصد تو این کار را کردم. حالا میآیند و تشکر میکنند😱
نگو: چه پیراهنی، چه زیر پیراهنی، من خیط میشوم.😐
من ماندم گفتم: یا حجت بن الحسن، تو چه کسی هستی؟!😊💖💚
┄┅┅✿❀ #السلامعلیڪیااباعبدلله💚
#دلتنگحرمبطلبارباب💔
🖤🍃 #کانال_مسیر_زندگی_با_شهدا
🍃 @masirshahid 🍃🖤 ❀✿┅┅┄
#سخن_بزرگان 🌱
استاد #فاطمی_نيا :
گاهے اوقـاٺ ما يڪ غصـه هایی داريـم
ڪہ👒
منــشاء آن معــلوم نيسـٺ و فـرد نمےدانـد
ڪہ🤧
چـہ اتـفاقۍ افـتاده اسټ ڪه دلـش گرفتـہ اسٺ ؛ در ايـن مواقـع بايـد گفٺ:
ان شاءالله ڪه خيــر است🤗
گاهۍ دل گرفــتنی هايی هسٺ
ڪہ
هيــچ منــشأيی ندارد و فــرد به سـبب آنـها غصـه مےخورد😤
در حديــث داريم ڪه اين غـصه خوردن هاے بدون منشـأ سبـب آمـرزش گناهـان مےشود💚
┄┅┅✿❀ #السلامعلیڪیااباعبدلله💚
#دلتنگحرمبطلبارباب💔
🖤🍃 #کانال_مسیر_زندگی_با_شهدا
🍃 @masirshahid 🍃🖤 ❀✿┅┅┄
💠سردار سید محمد باقرزاده فرمانده کمیته جستجوی مفقودین ستاد کل نیروهای مسلح
«این حرکت؛ حرکتی خزنده است که باید فریاد کشید. رسانهها و مردم نگذارند تا همانند طرح یکسانسازی قبور شهدا، برخی از شهرداریها هر غلطی خواستند انجام دهند.»
┄┅┅✿❀ #السلامعلیڪیااباعبدلله💚
#دلتنگحرمبطلبارباب💔
🍃 #کانال_مسیر_زندگی_با_شهدا
🍃 @masirshahid 🍃 ❀✿┅┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ کار زیبای #سردار_عشق وسط نماز!!
#کوچه_شهید
┄┅┅✿❀ #السلامعلیڪیااباعبدلله💚
#دلتنگحرمبطلبارباب💔
🍃 #کانال_مسیر_زندگی_با_شهدا
🍃 @masirshahid 🍃 ❀✿┅┅┄
جناب شهردار میفرمایند به جهت اختصار لفظ شهید را از تابلوها حذف کردیم
آنجا که یک لفظ شهید بود و نام خانوادگی شهید
.
اینجا را چرا مختصر ننوشتید که هم استاد دارد و همه نام و هم نام خانوادگی؟؟!!!
#کوچه_شهید
┄┅┅✿❀ #السلامعلیڪیااباعبدلله💚
#دلتنگحرمبطلبارباب💔
🍃 #کانال_مسیر_زندگی_با_شهدا
🍃 @masirshahid 🍃 ❀✿┅┅┄
🔴 امام خامنه ای(حفظه الله)، صبح امروز :
در خصوص مذاکره با آمریکا در دو جمله عرض کنم:
۱) مذاکره با آمریکا یعنی تحمیل خواستههای آنان بر جمهوری اسلامی
۲) مذاکره یعنی نمایش موفقیت سیاست #فشار_حداکثری آمریکا.
┄┅┅✿❀ #السلامعلیڪیااباعبدلله💚
#دلتنگحرمبطلبارباب💔
🍃 #کانال_مسیر_زندگی_با_شهدا
🍃 @masirshahid 🍃 ❀✿┅┅┄
هدایت شده از KHAMENEI.IR
🔰 سخننگاشت | رهبرانقلاب، صبح امروز:
#مذاکره با آمریکا دو معنا میدهد:
۱_ تحمیل خواستههای آمریکا بر جمهوری اسلامی ایران
۲_ نمایش موفقیت سیاست #فشار_حداکثری از سوی آمریکا
🖨 نسخه قابل چاپ سخننگاشتهای مربوط به بیانات صبح امروز رهبرانقلاب در جلسه درس خارج👇
http://farsi.khamenei.ir/photo-album?id=43472
Seyed Reza Narimani - Hossein Agham (128).mp3
2.28M
┄┅┅✿❀ #السلامعلیڪیااباعبدلله💚
#دلتنگحرمبطلبارباب💔
🍃 #کانال_مسیر_زندگی_با_شهدا
🍃 @masirshahid 🍃 ❀✿┅┅┄
کـوفــتــی بـگیـریـد ‼️
دو بار اسم نوشت برای سوریه، اما لغو شد.😢
یک دفعه اش که از خوشحالی بچه ها را آش مهمان کرد.😄
سر به سرش می گذاشتیم که اگر نرفتی چطور؟
می گفت: "از حلقوم تک تکتون در میارم😡." خبر رسید مأموریت لغو شده.😶
بچه ها افتادند به جانش: حالا می خوای اون آش رو از حلقوم ما بکشی بیرون؟"😂
می گفت: "کوفتی بگیرید! پولش رو بدید."😑
هر موقع از کوره در می رفت، می گفت: "کوفــتی بگیــرید"😅
برشی از کتاب سربلند
شهید محسن حججی🌹
#السلامعلیڪیااباعبدلله💚
#دلتنگحرمبطلبارباب💔
🍃 #کانال_مسیر_راه_با_شهدا
🍃 @masirshahid 🍃
#بی_توهرگز
#شهیدسیدطاهاایمانی
#قسمت_چهل_و_هفتم:سومین پیشنهاد
علی اومد به خوابم ... بعد از کلی حرف، سرش رو انداخت پایین ...
- ازت درخواستی دارم ... می دونم سخته اما رضای خدا در این قرار گرفته ... به زینب بگو سومین درخواست رو قبول کنه... تو تنها کسی هستی که می تونی راضیش کنی ...
با صدای زنگ ساعت از خواب پریدم ... خیلی جا خورده بودم... و فراموشش کردم ... فکر کردم یه خواب همین طوریه ... پذیرش چنین چیزی برای خودم هم خیلی سخت بود ...
چند شب گذشت ... علی دوباره اومد ... اما این بار خیلی ناراحت ...
- هانیه جان ... چرا حرفم رو جدی نگرفتی؟ ... به زینب بگو باید سومین درخواست رو قبول کنه ...
خیلی دلم سوخت ...
- اگر اینقدر مهمه خودت بهش بگو ... من نمی تونم ... زینب بوی تو رو میده ... نمی تونم ازش دل بکنم و جدا بشم ... برام سخته ...
با حالت عجیبی بهم نگاه کرد ...
- هانیه جان ... باور کن مسیر زینب، هزاران بار سخت تره ... اگر اون دنیا شفاعت من رو می خوای ... راضی به رضای خدا باش ...
گریه ام گرفت ... ازش قول محکم گرفتم ... هم برای شفاعت، هم شب اول قبرم ... دوری زینب برام عین زندگی توی جهنم بود ... همه این سال ها دلتنگی و سختی رو ... بودن با زینب برام آسون کرده بود ...
حدود ساعت یازده از بیمارستان برگشت ... رفتم دم در استقبالش ...
- سلام دختر گلم ... خسته نباشی ...
با خنده، خودش رو انداخت توی بغلم ...
- دیگه از خستگی گذشته ... چنان جنازه ام پودر شده که دیگه به درد اتاق تشریح هم نمی خورم ... یه ذره دیگه روم فشار بیاد توی یه قوطی کنسرو هم جا میشم ...
رفتم براش شربت بیارم ... یهو پرید توی آشپزخونه و از پشت بغلم کرد ...
- مامان گلم ... چرا اینقدر گرفته است؟ ...
ناخودآگاه دوباره یاد علی افتادم ... یاد اون شب که اونطور روش رگ گرفتن رو تمرین کردم ... همه چیزش عین علی بود ...
- از کی تا حالا توی دانشگاه، واحد ذهن خوانی هم پاس می کنن؟ ...
خندید ...
- تا نگی چی شده ولت نمی کنم ...
بغض گلوم رو گرفت ...
- زینب ... سومین پیشنهاد بورسیه از طرف کدوم کشوره؟...
دست هاش شل شد و من رو ول کرد ...
┄┅┅✿❀ #السلامعلیڪیااباعبدلله💚
#دلتنگحرمبطلبارباب💔
🖤🍃 #کانال_مسیر_زندگی_با_شهدا
🍃 @masirshahid 🍃🖤 ❀✿┅┅┄
#بی_توهرگز
#شهیدسیدطاهاایمانی
#قسمت_چهل_و_هشتم:کیش و مات
دست هاش شل و من رو ول کرد ... چرخیدم سمتش ... صورتش بهم ریخته بود ...
- چرا اینطوری شدی؟ ...
سریع به خودش اومد ... خندید و با همون شیطنت، پارچ و لیوان رو از دستم گرفت ...
- ای بابا ... از کی تا حالا بزرگ تر واسه کوچیک تر شربت میاره ... شما بشین بانوی من، که من برات شربت بیارم خستگیت در بره ... از صبح تا حالا زحمت کشیدی ...
رفت سمت گاز ...
- راستی اگه کاری مونده بگو انجام بدم ... برنامه نهار چیه؟... بقیه اش با من ...
دیگه صد در صد مطمئن شدم یه خبری هست ... هنوز نمی تونست مثل پدرش با زیرکی، موضوع حرف رو عوض کنه ... شایدم من خیلی پیر و دنیا دیده شده بودم ...
- خیلی جای بدیه؟ ...
- کجا؟ ...
- سومین
کشوری که بهت پیشنهاد بورسیه داده ...
- نه ... شایدم ... نمی دونم ...
دستش رو گرفتم و چرخوندمش سمت خودم ...
- توی چشم های من نگاه کن و درست جوابم رو بده ... این جواب های بریده بریده جواب من نیست ...
چشم هاش دو دو زد ... انگار منتظر یه تکان کوچیک بود که اشکش سرازیر بشه ... اصلا نمی فهمیدم چه خبره ...
- زینب؟ ... چرا اینطوری شدی؟ ... من که ...
پرید وسط حرفم ... دونه های درشت اشک از چشمش سرازیر شد ...
- به اون آقای محترمی که اومده سراغت بگو ... همون حرفی که بار اول گفتم ... تا برنگردی من هیچ جا نمیرم ... نه سومیش، نه چهارمیش ... نه اولیش ... تا برنگردی من هیچ جا نمیرم ...
اینو گفت و دستش رو از توی دستم کشید بیرون ... اون رفت توی اتاق ... من، کیش و مات ... وسط آشپزخونه ...
┄┅┅✿❀ #السلامعلیڪیااباعبدلله💚
#دلتنگحرمبطلبارباب💔
🖤🍃 #کانال_مسیر_زندگی_با_شهدا
🍃 @masirshahid 🍃🖤 ❀✿┅┅┄
#بی_تو_هرگز
#شهیدسیدطاهاایمانی
#قسمت_چهل_و_نهم:خداحافظ زینب
تازه می فهمیدم چرا علی گفت ... من تنها کسی هستم که می تونه زینب رو به رفتن راضی کنه ... اشک توی چشم هام حلقه زد ... پارچ رو برداشتم و گذاشتم توی یخچال ...
دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم ...
- بی انصاف ... خودت از پس دخترت برنیومدی ... من رو انداختی جلو؟ ... چطور راضیش کنم وقتی خودم دلم نمی خواد بره؟ ...
برای اذان از اتاق اومد بیرون که وضو بگیره ... دنبالش راه افتادم سمت دستشویی ... پشت در ایستادم تا اومد بیرون... زل زدم توی چشم هاش ... با حالت ملتمسانه ای بهم نگاه کرد ... التماس می کرد حرفت رو نگو ... چشم هام رو بستم و یه نفس عمیق کشیدم ...
- یادته 9 سالت بود تب کردی ...
سرش رو انداخت پایین ... منتظر جوابش نشدم ...
- پدرت چه شرطی گذاشت؟ ... هر چی من میگم، میگی چشم ...
التماس چشم هاش بیشتر شد ... گریه اش گرفته بود ...
- خوب پس نگو ... هیچی نگو ... حرفی نگو که عمل کردنش سخت باشه ...
پرده اشک جلویدیدم رو گرفته بود ...
- برو زینب جان ... حرف پدرت رو گوش کن ... علی گفت باید بری ...
و صورتم رو چرخوندم ... قطرات اشک از چشمم فرو ریخت ... نمی خواستم زینب اشکم رو ببینه ...
تمام مقدمات سفر رو مامور دانشگاه از طریق سفارت انجام داد ... براش یه خونه مبله گرفتن ... حتی گفتن اگر راضی نبودید بگید براتون عوضش می کنیم ... هزینه زندگی و رفت و آمدش رو هم دانشگاه تقبل کرده بود ...
پای پرواز ... به زحمت جلوی خودم رو گرفتم ... نمی خواستم دلش بلرزه ... با بلند شدن پرواز، اشک های من بی وقفه سرازیر شد ... تمام چادر و مقنعه ام خیس شده بود ...
بچه ها، حریف آرام کردن من نمی شدن ...
┄┅┅✿❀ #السلامعلیڪیااباعبدلله💚
#دلتنگحرمبطلبارباب💔
🖤🍃 #کانال_مسیر_زندگی_با_شهدا
🍃 @masirshahid 🍃🖤 ❀✿┅┅┄