eitaa logo
مسجد مجازی حضرت عمار ره
213 دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
1.4هزار ویدیو
738 فایل
ارتباط با مدیر @ammarha1399
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹خاطره شهید از نماز یک جوان بسیجی پیش از شهادت «در عملیات بیت‌المقدس شهید مدافع حرم حاج حسین همدانی برای پی‌گیری آمبولانس و آوردن مهمات قصد حرکت به سوی قرارگاه را داشت. به او اصرار می‌کنند یک بسیجی مجروح داریم او را با خود ببر. سردار همدانی آن بسیجی مجروح را با خود می‌برد. در موقع حرکت رادیوی ماشین پس از قطع مارش نظامی صدای اذان را پخش می‌کند. سردار همدانی به محض حرکت از بسیجی سوال می‌کند: «نگفتی اسمت چیه؟ بچه کجایی؟» او جواب نمی‌دهد. سردار همدانی می‌گوید با گوشه چشم نگاه کردم دیدم زیر لب چیزهایی می‌گوید. فکر کردم لابد اولین باری است که به جبهه آمده مجروح شده و حتماً کُپ(حالتی از ترس) کرده است. این شد که دیگر او را سوال پیچ نکردم. یک مقدار که جلوتر رفتم دیدم رو کرد به من و خیلی مؤدب و شمرده خودش را معرفی کرد. فهمیدم اهل تهران و بچه نازی آباد است و سال آخر دبیرستان تحصیل می‌کند. گفتم: «برادر جان بگو ببینم چرا دفعه اول که اسم و رسم تو را پرسیدم چیزی نگفتی؟!» گفت: «وقت اذان بود نماز می‌خواندم.» نگاهی به سر و وضع او انداختم. از لای انگشتان لاغرش که روی محل زخم گذاشته بود خون بیرون می‌زد. این شد که به او گفتم:«نماز می‌خوانی؟ چه نمازی؟ مگر ما داریم رو به قبله حرکت می‌کنیم؟ در ثانی پسر جان بدن تو پاک نیست. لباس‌هایت هم که خونی و نجس است.» خیلی کوتاه جواب داد: «حالا همین نماز را می‌خوانیم تا ببینیم چه می‌شود.» دیدم باز ساکت شد. چند دقیقه بعد گفتم: «لابد نماز عصر را می‌خواندی.» گفت: «بله.» گفتم: «خب صبر می‌کردی می‌رسیدیم عقب در پست اورژانس هم زخم‌ات را می‌شستیم هم لباس عوض می‌کردی بعد با فراغ نماز می‌خواندی.» گفت: «معلوم نیست چقدر دیگر توی این دنیا باشم. فعلا همین نماز را خواندم قبول و ردش با خداست.» گفتم: «باباجان تو که چیزیت نشده یک جراحت مختصر است زود خوب می‌شوی و برمی‌گردی خط.» بالاخره او را رساندم به اورژانس تیپ ۲۷ و سفارش کردم حسابی به او برسند رفتم مقر قرار گاه موقع برگشت رفتم اورژانس تا هم پیگیر ماشین‌های آمبولانس برای اعزام به خط باشم و هم احوال آن بسیجی را بپرسم مسئول اورژانس گفت: «خون ریزی داخلی کرده بود ما به او آمپول ضد خون ریزی هم زدیم ولی دیر شده بود با یک آرامش عجیبی چشم‌هایش را روی هم گذاشت و شهید شد.» برگشتم به طرف مقر در حالی که رانندگی می‌کردم به پهنای صورت گریه می‌کردم صدایش توی گوشم زنگ می‌زد که می‌گفت: «معلوم نیست چقدر توی این دنیا باشم فعلاً همین نماز را خواندم و رد و قبول آن با خداست.» اینجاست که شهید دستغیب(ره) می‌گفت: «حاضر است ثواب ۸۰ سال تمام عبادات واجب و مستحب خودش را با دو رکعت از چنین نمازی از یک بسیجی عوض کند.»» 🌹پنجمین سالگرد شهادت مسجد مجازی حضرت عمار ‹ره› 🕋🧎@masjed_ammar
❤️خاطره‌ای از سردار شهید کمردرد باعث شده بود برای امور خانه از خانمی کمک بخواهم. اما وقتی حاج آقا بود خودش همه کارها را میکرد. نمیگذاشت غیر از خودش کسی کاری بکند. غذامی‌پخت، خانه را جمع و جور میکرد، میز غذا را میچید و بعد صدایمان میکرد و ماهم مانده بودیم غذا بخوریم یا شرمندگی. فردای عیدغدیر بود. قرار بود قبل از اعزام مجددش و رفتن به ماموریت به کارهای اداری و غیر اداری اش بپردازد و سر و سامانشان بدهد. مدتی در اتاق مشغول بودم. جانمازش مانند همیشه رو به قبله باز بود. بلندشدم و بیرون رفتم. چشمهایم از تعجب گرد شد.حاج آقا جلوی در فریزر بود و مشغول تمیز کردن آن. گفتم: مگه شما بیرون نبودید؟ کی آمدین من متوجه نشدم؟! چرا زحمت می‌کشید ؟ نگذاشت حرفم را ادامه بدهم. لبخندی زد و گفت: دیدم کمرت درد میکند گفتم قبل رفتن دستی به این فریزر بکشم شما اذیت نشی... بعد از فارغ شدن از تمیز کردن فریزر رفت سر وقت غذا و میز غذا و زنگ زد همه ی بچه ها جمع شدند. توی خانه صدا به صدا نمیرسید. نوه ها هر کدام برای حاج آقا شیرین کاری میکردند و حاج آقا در عوض دستمزد مغز بادامها ، بوسه ای میکاشت روی لپ شان یا بغلشان میکرد و می نشاند روی پاهایش و آموخته های جدیدشان را گوش میکرد. ♦️سالروز شهادت مسجد مجازی حضرت عمار ‹ره› 🕋🧎@masjed_ammar
🔺خاطره ای ازسردار شهید حاج حسین می گفت برای دفاع از زنان و بچه ها است که به سوریه می روم. تعریف می کرد تکفیری ها یک خانواده ۱۷ نفره را کشته و دست و پای یکی از دخترها را قطع کرده بودند و در انذار مردم نشان می دادند. اگر بمانم نمی توانم راحت زندگی کنم. دخترم که این صحبت ها را شنید سکوت کرد. مسجد مجازی حضرت عمار ‹ره› 🕋🧎@masjed_ammar