karimi-16.mp3
2.81M
🎤🎤 حاج محمود کریمی
❤️ علمدار عشق
🌺 میلاد #حضرت_عباس علیه السلام
🌺 #اعیاد_شعبانیه #صلوات
❤️ سرود بسیار زیبا😍
banifateme-03.mp3
1.38M
🎤🎤 سید مجید بنی فاطمه
❤️ اگه همگی هر چی که دارند بیارن
🌺 میلاد #حضرت_عباس علیه السلام
🌺 #اعیاد_شعبانیه #صلوات
❤️ سرود بسیار زیبا😍
مسجدالمهدی کن
ولادت حضرت #اباالفضل_العباس (ع) #روز_جانباز
بر جانبازان راه اسلام، انقلاب و کشور مبارک باد
#جانبازان بزرگوار سید #محسن_محسنی و #مجتبی_شاکری
#شلمچه ، زمستان 1379
عکاس: #حمید_داودآبادی
مسجدالمهدی کن
من شهید شدم...آخ!
دی1365قلاویزان مهران
"حسین شفیعی"سنش ازبقیۀ جوانهای دسته بیشتر بود،اما چهرۀ شادابش کمتر از آنچه که بود،نشان میداد.حدود25سالش بود،اما سیمایش به جوانی18ساله میخورد.
درعین ساکت بودن وشیرینی،بعضی اوقات شوخیهایش گل میکرد،آنهم چه شوخیای!
صبحها که درسنگر دیدهبانی بود،یک قوطی خالی کمپوت سر چوبی بلند میکرد وبالای سنگر تکان میداد.لحظهای بعد گلولۀ تکتیراندازان عراقی قوطی راسوراخ میکرد.این شده بود سرگرمی هر روزۀ شفیعی!
یکی ازهمین روزها بود که شفیعی هرچه انتظارکشید،گلولهای به قوطی کمپوت نخورد. قوطی را بیشتر تکان داد،اثری نبخشید. دقیقهای که گذشت ناگهان گلولهای شلیک شد وکنار گردن شفیعی راشکافت.
تکتیرانداز عراقی که ازشوخیهای او در بالابردن قوطی کمپوت عصبانی شده بود،ازسوراخ بسیار کوچکی که شاید به اندازۀ کف دست بر بدنۀ سنگر تعبیه شده بود تا دیدهبانها بتوانند کانال و شیار مقابل را زیرنظر بگیرند،نشانۀ او راگرفته وگلولهای شلیک کرده بود.
لحظهای بعد تلفن صحرایی سنگر به صدا درآمد.تنها این کلام به گوش رسید:
-برادرطحانی...برادرطحانی...من شهید شدم...آخ.
بچهها سراسیمه به سنگر پیشانی هجوم بردند که ناگهان با گردن شکافته وغرق درخون شفیعی روبهرو شدند.بلافاصله او را به اورژانس واقع درشهر مهران بردند.
فردای آن روز شفیعی با گردن باندپیچی شده و باهمان لبخند همیشگی به خط برگشت.هرچه امدادگرها به او اصرارکرده بودند که به تهران برود،قبول نکرد.
یکی از روزها شفیعی و بقیۀ بچهها را آوردم و مقابل پتوی رنگی که به دیوار سنگر زدم،ازشان عکس تکی گرفتم.
شفیعی شهید شد...آخ!
جمعه10بهمن1365
عملیات کربلای5شلمچه
دم ظهربود که خبرشهادت شفیعی راشنیدم. جریان راکه جویاشدم،بچهها گفتند:
شفیعی کناربچههای دیگه توی سنگر سرپوشیده درازکشیده بودکه یه گلولۀ مینیکاتیوشا خوردروی سقف سنگر.سقف سوراخ شد و یه ترکش خورد توی سر شفیعی.بقیۀ بچههارو هم فقط موج انفجار گرفت.
جنازهاش کنار پست امداد بر زمین دراز شده بود.پتویی سیاه وخیس روی آن کشیده بودند.آرام وساکت خفته بود.ازبس صفا وصمیمیتش برایم دوست داشتنی بود،جرأت نکردم بروم جلو پتو را کناربزنم و به سیمای سادهاش نگاه کنم.
یکآن به یاد حرفهای دوسه روزپیش دراتوبوس افتادم که بهش گیر میدادم:
-شفیعی، خوبی؟
-آره.
-خوشی؟
-آره.
-خرّمی؟
-آره.
-دماغت چاقه؟
که مثلا ازکوره درمیرفت و تند میگفت:
-عَه...همش میگی خوبی،خوشی،خُرّمی....
سپس خندهای کرد وگفت:
-داودآبادی،تو بااین هیکل گُندهات،باید کوله پشتیت روبندازی پشتت و بدویی توی خاکریز وبری جلوی سنگرا وایسی بگی:
-بازم مدرسم دیر شد،حالا چیکار کنم؟
حسین شفیعی متولد2فروردین1336مزار: اصفهان،نجفآباد،مهردشت،گلزارشهدای علویجه
حمید داودآبادی
10فروردین1399