eitaa logo
مسجد میثم
129 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
5.2هزار ویدیو
17 فایل
نظرات و پیشنهادات @reeducation
مشاهده در ایتا
دانلود
. 🔅 ✍ قانون کامیون حمل زباله 🔹روزی من با تاکسی عازم فرودگاه بودم. ما داشتیم در خط عبوری صحیح رانندگی می‌کردیم که ناگهان یک ماشین از محل پارک پرید وسط جاده درست جلوی ما. 🔸راننده تاکسی من محکم ترمز گرفت، طوری که سرش با فرمون برخورد کرد. ماشین سُر خورد، ولی نهایتاً به فاصله چند سانتی‌متر از اون ماشین متوقف شد! 🔹ناگهان راننده اون ماشین سرش رو بیرون آورد و شروع کرد به فحاشی و فریادزدن به طرف ما. 🔸اما راننده تاکسی من فقط لبخند زد و برای اون شخص دست تکون داد وخیلی دوستانه برخورد کرد. 🔹با تعجب ازش پرسیدم: چرا شما این رفتار رو کردین؟! مرتیکه نزدیک بود ماشین رو از بین ببره و ما رو به کشتن بده. 🔸اینجا بود که راننده تاکسی درسی رو به من آموخت که هرگز فراموش نکرده و نخواهم کرد: «قانون کامیون حمل زباله». 🔹اون توضیح داد: خیلی از آدما مثل کامیون‌های حمل زباله هستن. وجود اونا، سرشار از آشغال، ناکامی و خشم و پُر از ناامیدیه. 🔸وقتی آشغال در اعماق وجودشون تلنبار می‌شه، دنبال جایی می‌گردن تا اون رو تخلیه کنن و گاهی اوقات ممکنه روی شما خالی کنن. به خودتون نگیرین. فقط لبخند بزنین، دست تکون بدین و براشون آرزوی خیر کنین و برین. 🔹آشغال‌های اونا رو نگیرین تا مجبور نشین روی بقیه اطرافیانتون تو منزل، سرکار یا توی خیابون پخش کنید. 🔸حرف آخر اینه که افراد موفق اجازه نمی‌دن کامیون‌های آشغال دیگران، روز قشنگشون رو خراب کنه و باعث ناراحتی اون‌ها بشه.
. 🔅 ✍ از آنچه دارید انفاق کنید 🔹در مجلسی نشسته بودم که سائلی وارد شد و کسی وقعی بر او ننهاد. 🔸دست در جیب کردم و اسکناسی درآوردم و به چند نفری که کنارم بودند، گفتم: شما هم کمکی به این سائل کنید! 🔹با کنایه گفتند: ما خود از او نیازمندتر و ندارتریم. 🔸گفتم: يَا قَوْمِ لَكُمُ الْمُلْكُ الْيَوْمَ؛ امروز از آنِ شماست. هرچه می‌خواهید بکنید و بگویید؛ وای بر روزی که در آن روز همه چیز از آن خداوند است و کسی را زبانی در کام برای سخن‌گفتن نخواهد بود.
. 🔅 ✍ پناه می‌برم به خدا از بدعت‌ها 🔹قبل از ظهری برای دیدن مردی روستایی به منزل او رفتم. پای درددلش نشستم و به مدد الهی قصد کمکش را داشتم. 🔸نزدیک ظهر بوی آبگوشت تازه در منزل پیچید. خواستم برگردم اما اصرار کرد ناهار بمانم و نان و پنیر و ماستی بخوریم. 🔹به امید اینکه تعارف می‌کند و آبگوشت برای من پخته است، نشستم. 🔸سر ظهر که سفره را گشود، آش در سر سفره دیدم و منتظر آبگوشت شدم اما خبری نشد و ناامید از منزل خارج شدم. 🔹وقتی آمدم بیرون، متوجه شدم آبگوشت را در خانه همسایه می‌پختند و شب چهلم یکی از بستگان بود. 🔸از آن روز به بعد وقتی این آیات کلام خدا را می‌خوانم: «قُلْ هَلْ نُنَبِّئُكُمْ بِالْأَخْسَرِينَ أَعْمَالًا، الَّذِينَ ضَلَّ سَعْيُهُمْ فِي الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَهُمْ يَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ يُحْسِنُونَ صُنْعًا»، یاد خاطره آن روز می‌افتم که بسیاری از اعمالم را گمان می‌کنم مستحق پاداش هستند و در روز قیامت خواهم دید که کار خیری نکرده بودم که منتظر پاداشی باشم. 🔹حضرت سلمان بعد از رحلت نبی مکرم اسلام (صلی‌الله علیه وآله) زار می‌گریست و استغفار می‌کرد و می‌گفت: پناه می‌برم به خدا، چقدر از سنت نبی خارج شده‌ام. 🔸سلمانی که همنشین نبی مکرم اسلام و از اهل بیت بود، چنین از گمراهی بدعت‌ها می‌ترسد، حال تکلیف من چیست، خدا می‌داند؟
. 🔅 ✍ بخشیدن آدمو آروم می‌کنه 🔹مردی را نامردی به نام تجارت اغفال کرد و سرمایه او را از کَفَش بربود. 🔸سال‌ها گذشت و آن کلاه‌بردار در بستر بیماری افتاد. پیکی فرستاد تا آن مرد برای حلالیت نزد خود حاضر کند. 🔹مرد جواب داد: من همان روز او را حلال کرده‌ام. 🔸گفتند: علت چه بود؟ 🔹گفت: مرا ملاقات نامردان شیطان‌صفت از ملاقات عزرائیل سخت‌تر است. می‌دانستم اگر او را حلال نکرده بودم باید در روز محشر در پیشگاه محکمه عدل الهی در روز قیامت او را خدا نزد من دوباره حاضر می‌کرد. پس حلالش کردم که هرگز او را نبینم.
. 🔅 ✍ بالاترین حاجت در کهنسالی چیست؟ 🔹عالمی در مجلسی از جمعیت سؤال کرد: بالاترین حاجت شما در دنیا چیست؟ 🔸جوانی گفت: بالاترین حاجت من ازدواج است. 🔹میانسالی گفت: بالاترین حاجت من ثروتی است که آرامشم دهد. 🔸پیر فرتوتی بر دیوار مجلس تکیه داده بود. عالم از او جواب سوال را پرسید. 🔹پیر گفت: تمام این حاجات را من عمری به‌دنبالش بودم و کم‌وبیش به آن رسیدم. 🔸بدانیم در پیری که بیماری و ضعف و ناتوانی و تحقیر چون شما را فراگیرد که نتوانید از اندوخته خود بهره ببرید، بالاترین حاجت بنی‌آدم، حاجتش به مرگ است. 🔹کاش من در سن شما این بزرگ‌ترین حاجت خود را فراموش نکرده بودم و به آخرت خود که بزرگ‌ترین حاجت اکنون من است، توشه‌ای برمی‌گرفتم. 🔸پس بزرگ‌ترین حاجت انسان، حاجت او به مرگ است و چه بسیار پیرانی که در سن پیری نه‌تنها لذتی از زندگی نمی‌برند بلکه همیشه از زندگی‌کردن در عذاب هستند و مرگ بزرگ‌‌ترین حاجت آن‌ها برای رهاشدن از این سختی‌های زندگی است. 🔹و اگر مرگ را حق تعالی بهایی برای خریدش از سوی این پیران قرار می‌داد، تردید نکنید هرآنچه جمع کرده بودند، حاضر به معامله‌اش با مرگشان از سوی خداوند می‌شدند.
وقتی کاری انجام نمی شه، شاید خیری توش هست، صبر کن... وقتی مشکل پیش بیاد، شایدحکمتی داره... وقتی تو زندگیت، زمین بخوری حتما ًدرسی است که باید یاد بگیری... وقتی بهت بدی می کنند، شاید وقتشه که تو خوب بودن رو یادشون بدی ... وقتی همه ی درها به روت بسته می شه، شاید با صبر و بردباری در دیگری به روت باز بشه و خدا بخواد پاداش بزرگی بهت بده... وقتی سختی پشت سختی میاد،حتماً وقتشه روحت متعالی بشه... وقتی دلت تنگ می شه،حتماً وقتشه با خداي خودت تنها باشی...
🔅 ✍ تا زنده‌ای از مالت به دیگران ببخش 🔹پیرمردی رو به موت سؤال کرد: فرزندانم به من رسیدگی نمی‌کنند و مرا رها کرده‌اند، من هم می‌خواهم وصیت کنم بعد از مرگم یک‌سوم مالم را به فقرا بدهند. 🔸گفتم: با این کار نزد خدا هیچ اجری نمی‌بری، چون برای رضای خدا چنین کاری نکرده‌ای و برای رضای نفس خودت کرده‌ای که تو را آرام کند، تا با این کار از بی‌مهری فرزندانت انتقام گرفته باشی. 🔹اگر برای رضای خداست و می‌توانی انجام بدهی که بسیار بعید می‌دانم توفیقش را داشته باشی، خانه‌ات را بفروش و در حیاتت به نیازمندان بده، و در این واپسین سال‌های عمر در مستأجری زندگی کن. 🔸مستأجری که نقل مکان به خانه آخرتش بسیار نزدیک است. 🆔 @Masaf
. 🔅 ✍ ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﺳﯿﺎﺳﺖ ﺧﻮﺵ ﺁﻣﺪﯼ 🔹ﺍﺯ ﺩﺧﺘﺮ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺘﺎﻡ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ: ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﯼ می‌خوای چی‌کاره ﺑﺸﯽ؟ 🔸ﮔﻔﺖ: می‌خوام ﺭﺋﯿﺲ‌ﺟﻤﻬﻮﺭ بشم. 🔹ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ: ﺍﮔﻪ ﺭﺋﯿﺲﺟﻤﻬﻮﺭ ﺑﺸﯽ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯼ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﺪﯼ ﭼﯿﻪ؟ 🔸ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: ﺑﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﻭ ﺑﯽ‌ﺧﺎﻧﻤﺎﻥ کمک می‌کنم. 🔹ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺘﻢ: ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﯽ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺑﻤﻮﻧﯽ ﮐﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﺭﺋﯿﺲ ﺟﻤﻬﻮﺭ ﺷﺪﯼ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﻭ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﺪﯼ. ﻣﯿﺘﻮﻧﯽ ﺍﺯ ﻓﺮﺩﺍ ﺑﯿﺎﯼ ﺧﻮﻧﻪ ﯼ ﻣﻦ ﻭ ﭼﻤﻦ ﻫﺎ ﺭﻭ ﺑﺰﻧﯽ، ﺩﺭﺧﺖ ﻫﺎ ﺭﻭ ﻭﺟﯿﻦ ﮐﻨﯽ ﻭ ﭘﺎﺭﮐﯿﻨﮓ ﺭﻭ ﺟﺎﺭﻭ ﮐﻨﯽ. 🔸ﺍﻭﻧﻮﻗﺖ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺗﻮ ۵۰ ﺩﻻﺭ ﻣﯿﺪﻡ ﻭ ﺗﻮ ﺭﻭ ﻣﯿﺒﺮﻡ ﺟﺎﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﭽﻪ‌ﻫﺎﯼ ﻓﻘﯿﺮ ﻫﺴﺘﻦ ﻭ ﺗﻮ ﻣﯿﺘﻮﻧﯽ ﺍﯾﻦ ﭘﻮﻝ ﺭﻭ ﺑﺪﯼ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﺗﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﻏﺬﺍ ﻭ ﺧﻮﻧﻪ ﺟﺪﯾﺪ ﺧﺮﺝ ﮐﻨﻦ. 🔹ﺗﻮﯼ ﭼﺸﻤﺎﻡ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﭼﺮﺍ ﻫﻤﻮﻥ ﺑﭽﻪ‌ﻫﺎﯼ ﻓﻘﯿﺮ ﺭﻭ ﻧﻤﯿﺒﺮﯼ ﺧﻮنت ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭﻫﺎ ﺭﻭ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﺪﻥ ﻭ ﻫﻤﻮﻥ ﭘﻮﻝ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺷﻮﻥ ﺑﺪﯼ؟! 🔸ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻬﺶ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ: ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﺳﯿﺎﺳﺖ ﺧﻮﺵ ﺍﻭﻣﺪﯼ! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
. 🔅 ✍ الهی ما را جز به خودت محتاج دیگران نکن 🔹ﻋﺎﺭﻓﯽ ﺩﺭ ﻣﺴﯿﺮ ﻣﺴﺎﻓﺮﺕ، ﻭﺍﺭﺩ ﺷﻬﺮﯼ ﺷﺪ و ﺩﯾﺪﻡ ﺑﭽﻪﻫﺎﯼ ﺷﻬﺮ، ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺑﺎﺯﯼ ﻫﺴﺘﻨﺪ. ایستاد و تماشا کرد. 🔸ﻏﺮﻭﺏ ﯾﮑﯽﯾﮑﯽ ﺑﭽﻪﻫﺎ ﺭﻓﺘﻨﺪ. ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﭽﻪﻫﺎ ﺧﺎﻧﻪﺷﺎﻥ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﻣﯿﺪﺍﻥ ﺑﻮﺩ. ▪️ﺩﺭِ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺯﺩ: ﻣﺎﺩﺭ، ﻣﻨﻢ ﺩﺭو ﺑﺎﺯ ﮐﻦ! ▫️ﻣﺎﺩﺭ: ﺑﺎﺯ ﻧﻤﯽﮐﻨﻢ! ▪️ﭼﺮﺍ ﻣﺎﺩﺭ؟! ▫️ﭼﻮﻥ ﻫﺮ ﺷﺐ ﺩﯾﺮ ﻣﯿﺎﯼ ﺧوﻧﻪ، ﺑﺎ ﻟﺒﺎسای ﮐﺜﯿﻒ ﻭ ﭘﺎﺭﻩ ﮐﻪ ﻫﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺸﻮﺭﻡ ﻭ ﺑﺪﻭﺯﻡ، ﻣﻦ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪﻡ. ▪️ﺩﺭو ﺑﺎﺯ ﮐﻦ، شبه ﻣﺎﺩﺭ. 🔹ﻫﺮ ﭼه ﺍﯾﻦ ﺑﭽﻪ ﺩﺍﺩ ﺯﺩ، ﻓﺎﯾﺪﻩ ﻧﮑﺮﺩ. عارف ﭘﯿﺶ رفت و ﺩﺭ ﺭﺍ ﺯﺩ: ﻣﺎﺩﺭ ﺩﺭو ﺑﺎﺯ ﮐﻨﯿﺪ. ﻣﻦ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻋﻠﻤﺎ ﻫﺴﺘﻢ. 🔸ﻣﺎﺩﺭ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ. 🔹عارف گفت: ﻣﺎﺩﺭ، ﺍﯾﻦ ﺑﭽﻪ ﺭو چرا ﺭﺍﻩ نمی‌دی؟ 🔸مادر ﮔﻔﺖ: ﺁﻗﺎ ﺧﺴﺘﻪﺍﻡ ﮐﺮﺩﻩ! ﻫﺮ ﺷﺐ ﺩﯾﺮ ﻣﯿﺎد خوﻧﻪ. 🔹عارف ﺑﻪ ﺑﭽﻪ گفت: ﻗﻮﻝ می‌دی ﺩﻳﮕﻪ شبا ﺩﯾﺮ ﻧﯿﺎی خوﻧﻪ و ﻟﺒﺎستو ﺁﻟﻮﺩﻩ ﻧﮑﻨﯽ؟ 🔸بچه ﮔﻔﺖ: بله. 🔹عارف گفت: ﺑﺮﻭ ﺧوﻧﻪ. 🔸ﺻﺒﺢ ﮐﻪ عارف ﺁﻣﺪ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﯿﺪﺍﻥ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺷﺪ و ﺩﯾﺪ ﺩﺭِ ﺁﻥ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺎﺯ ﺷﺪ. ﺑﭽﻪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻣﺪ، ﭼﯿﺰﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ ﺑﺎ ﺭﻓﯿﻖﻫﺎﯾﺶ ﺑﺎﺯﻯ! 🔹ﯾﺎﺩﺵ ﺭﻓﺖ ﺩﯾﺸﺐ ﺷﻔﺎﻋﺖ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ. ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺗﺎ ﻏﺮﻭﺏ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﺮﺩ. 🔸ﻏﺮﻭﺏ ﺑﻪ ﺭﻓﯿﻘﺶ ﻣﺤﻤﺪ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﺍﻣﺸﺐ ﺑﯿﺎﻢ ﺧوﻧﻪتوﻥ؟ 🔹ﺩﻭﺳﺘﺶ ﮔﻔﺖ: ﻧﻪ ﺭﻓﯿﻖ، ﭘﺪﺭﻡ ﺭﺍﻫﺖ نمی‌ده، ﺧﻮﺩﻡ ﺭو ﻫﻢ ﺑﻪ ﺯﻭﺭ ﺭﺍﻩ می‌ده! 🔸ﺑﻪ ﺁﻥ ﯾﮑﯽ ﮔﻔﺖ: ﺣﺴﯿﻦ ﺍﻣﺸﺐ ﻣﻦ ﺑﯿﺎم ﺧوﻧﻪتوﻥ؟ 🔹ﮔﻔﺖ: ﻧﻪ! ﻧﮑﻨﻪ می‌خوای ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻣﻨﻮ ﺑﮑﺸﻪ؟! 🔸ﻫﯿﭻﮐﺲ ﺑﭽﻪ ﺁﻟﻮﺩﻩ ﺭﺍ به ﺧﺎﻧﻪﺍﺵ نبرد! ﺑﺎ ﻏﺼﻪ ﻭ ﺗﺮﺱ ﯾﮏ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﺩﺭِ ﺧﺎﻧﻪ‌شان. 🔹ﺭﻓﺖ ﻃﺮﻑ ﺧﺎﻧﻪ. چه‌کار ﮐﻨﺪ؟ ﺭﺍه دیگری ﻧﺪﺍﺭد! ﻫﺮ چه ﺩﺭ ﺯﺩ، ﻣﺎﺩﺭ ﺍﺻﻼً ﭘﺸﺖ ﺩﺭ ﻧﯿﺎﻣﺪ! ﺍﯾﻦ ﺻﺤﻨﻪ، ﻣﻦ ﺭﺍ ﺁﺗﺶ ﺯﺩ. 🔸ﺩﯾﺪﻡ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﺎﻻی ﭘﺸﺖ‌ﺑﺎﻡ و ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﺎﻻ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽﮐﻨﺪ! ﺑﭽﻪ هم ﭘﺎﯾﯿﻦ ﮔﺮﯾﻪ می‌کند. ﻣﺎﺩﺭ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﭽﻪ، ﺑﭽﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺎﻧﻪ! 🔹ﺑﭽﻪ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﺪ ﻣﺎﺩﺭ ﭼﻘﺪﺭ ﺩﻭستش ﺩﺍﺭد! چه‌کارش کند ﻭﻗﺘﻰ ﺁﺩﻡ نمی‌شود. 🔸ﺩﯾﺪﻡ ﺑﭽﻪ ﺭﻭﯼ ﺷﮑﻤﺶ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪ، ﺻﻮﺭﺗﺶ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﺧﺎﮎ ﮔﺬﺍشت و ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﻧﺎﻟﻪ‌ﺯﺩن! 🔹ﻣﺎﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺻﺤﻨﻪ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ و ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺖ ﺗﺤﻤﻞ ﮐﻨﺪ. ﺩﻭﯾﺪ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ و ﺑﭽﻪ ﺭﺍ ﺑﻐﻞ ﮐﺮﺩ. ﺧﺎﮎ ﻭ گل ﺭﺍ ﺍﺯ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﭘﺎﮎ ﮐﺮﺩ. ▪️وقتی ﺑﭽﻪ ﮐﻤﯽ ﺁﺭﺍﻡ ﺷﺪ، ﮔﻔﺖ: ﻣﺎﺩﺭ؟ ▫️ﺟﺎنم. ▪️ﻣﺎﺩﺭ، ﻣﻦ ﺍﻣﺸﺐ ﭼﯿﺰﯼ ﺭو ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﻧﻤﯽﻓﻬﻤﯿﺪﻡ. ▫️ﭼﯽ ﺭو ﻓﻬﻤﯿﺪﯼ؟! ▪️مادرجان، ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺩﯾﺮ اوﻣﺪﻡ خوﻧﻪ، ﻏﺬﺍ ﻧﺪﻩ، ﺷﻼﻗﻢ ﺑﺰﻥ، ﺍﺯ ﻏﺬﺍ ﻣﺤﺮﻭﻣﻢ ﮐﻦ، ﺍﻣﺎ ﻣﺎﺩﺭ، ﺩﯾﮕﻪ ﺩﺭ ﺭو به‌روم ﻧﺒﻨﺪ! ▫️ﺍﻣﺸﺐ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺟﺰ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ خوﻧﻪ؛ خوﻧﻪﺍﯼ ﻧﺪﺍﺭﻡ! 🔹خدایا، ﺩﺭِ ﺧﺎﻧﻪ ﻟﻄﻒ ﻭ ﻣﺤﺒﺘﺖ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﻣﺎ نبند؛ وقتی ﺑﺨﺸﯿﺪﻩ ﺷﺪﯾﻢ، ﭘﺎﮎ ﺷﺪﯾﻢ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺻﺒﺢ ﺭﻓﺘﯿﻢ ﺑﻪ ﺧﺎک‌ﺑﺎﺯﯼ! 🔸ﺍﻟﻬﯽ ﻓﻬﻢ ﺍﯾﻦ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﺎ ﻋﻄﺎ ﮐﻦ ﮐﻪ ﺟﺰ ﺩﺭِ ﺧﺎﻧﻪ ﺗﻮ ﺧﺎﻧﻪﺍﯼ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ. 🔹ﺍﻟﻬﯽ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺟﺰ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺕ ﻣﺤﺘﺎﺝ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻧﮑﻦ! ﻧﮕﺬﺍﺭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺮﮒ ﺍﻳﻦ ﺭﺍ ﺑﻔﻬﻤﻴﻢ!
. 🔅 ✍ طمع که بیاید حیا می‌رود 🔹آدم نشسته بود. شش نفر آمدند. سه نفر طرف راستش نشستند و سه نفر طرف چپ. 🔸به یکی از سمت‌راستی‌ها گفت: تو کیستی؟ 🔹گفت: عقل. 🔸پرسید: جای تو کجاست؟ 🔹گفت: مغز. 🔸از دومی پرسید: تو کیستی؟ 🔹گفت: مهر. 🔸پرسید: جای تو کجاست؟ 🔹گفت: دل. 🔸از سومی پرسید: تو کیستی؟ 🔹گفت: حیا. 🔸پرسید: جایت کجاست؟ 🔹گفت: چشم. 🔸سپس به جانب چپ نگریست و از یکی سؤال کرد: تو کیستی؟ 🔹جواب داد: تکبر. 🔸پرسید: محلت کجاست؟ 🔹گفت: مغز. 🔸گفت: با عقل یک‌جایید؟ 🔹گفت: من که آمدم عقل می‌رود. 🔸از دومی پرسید: تو کیستی؟ 🔹جواب داد: حسد. 🔸محلش را پرسید. گفت: دل. 🔹پرسید: با مهر یک مکان دارید؟ 🔸گفت: من که بیایم، مهر خواهد رفت. 🔹از سومی پرسید: کیستی؟ 🔸گفت: طمع. 🔹پرسید: مرکزت کجاست؟ 🔸گفت: چشم. 🔹گفت: با حیا یک‌جا هستید؟ 🔸گفت: چون من داخل شوم، حیا خارج می‌شود.
. 🔅 ✍ دوستان واقعی 🔹مردی گوسفندی ذبح کرده و آن را کباب نمود. به برادرش گفت برو و دوستان و نزدیکان را بگو که بیایند تا با هم این گوسفند را بخوریم. 🔸برادرش رفت و در بین دهکده صدا کرد: آی مردم کمک کنید، خانه ما آتش گرفته است. 🔹تعداد اندکی برای نجات‌دادن آن‌ها آمدند. 🔸وقتی به خانه رسیدند با کباب گوسفند و نوشیدنی‌های رنگارنگ پذیرایی شدند. 🔹برادرش آمد و دید اشخاص دیگری آمده و گوسفند کباب‌شده را خورده‌اند. 🔸از برادرش پرسید:‌ چرا دوستان و نزدیکان را صدا نکردی؟ 🔹برادرش گفت: این‌ها دوستان ما و شما هستند. 🔸کسانی که شما آن‌ها را دوست و خویشاوند می‌پنداشتید، حتی حاضر نشدند تا یک سطل آب هم روی خانه شما که آتش گرفته بود بیندازند. 💢 خیلی‌ها هنگام کباب گوسفند دوستان آدم هستند. اما وقتی خانه آتش گرفت، یک سطل آب حتی روی خاکسترتان هم نخواهند ریخت. 🔺قدر دوستان واقعی‌‌مان را بدانیم.
. 🔅 ✍ قدر پدرومادرها را بدانیم 🔸ﺑﭽﻪ ﮐﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮﺩﻡ ﭘﺪرومادر ﻣﺜﻞ ﺳﺎعت شنی ﻫﺴﺘﻨﺪ، ﺗﻤﺎﻡ ﮐﻪ ﺑﺸﻮﻧﺪ ﺑﺮﺷﺎﻥ ﻣﯽ‌ﮔﺮﺩﺍﻧﯽ ﺍﺯ ﻧﻮ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯽ‌ﺷﻮﻧﺪ. 🔹ﺑﻌﺪﻫﺎ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ پدرومادر ﻣﺜﻞ ﻣﺪﺍﺩﺭﻧﮕﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ، ﺩﻧﯿﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﺭﻧﮓ ﻣﯽ‌ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﮐﻮﭼﮏ می‌شوند ﺗﺎ ﺯﻧﺪگی‌ات ﺭﺍ ﺯﯾﺒﺎ ﮐﻨﻨﺪ. 🔸کاﺵ ﺯﻭﺩﺗﺮ ﮐﺴﯽ ﺭﺍﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ که ﭘﺪﺭﻭﻣﺎﺩﺭ ﻣﺜﻞ ﻗﻨﺪ هستند، ﭼﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ‌ﺍﺕ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺷﯿﺮﯾﻦ ﺑﮑﻨﻨﺪ، ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﯽ‌ﺷﻮﻧﺪ. 🔹قدر پدرومادرها را بیشتر بدانیم. 💢 در قرآن و روایات به‌حدی به احترام به والدین سفارش شده است گویا بلاتشبیه این دو خدایان روی زمین هستند. 🔹در بسیاری از این آیات دستور به احترام به والدین پس از عبارات توحیدی آمده است: 💠 «لا تَعْبُدُونَ إِلاَّ اللَّهَ وَ بِالْوالِدَیْنِ إِحْساناً»؛ 💠 «وَ اعْبُدُوا اللَّهَ وَ لا تُشْرِكُوا بِهِ شَیْئاً وَ بِالْوالِدَیْنِ إِحْساناً»؛ 💠 «أَلاَّ تُشْرِكُوا بِهِ شَیْئاً وَ بِالْوالِدَیْنِ إِحْساناً»؛ 💠 «وَ قَضى رَبُّكَ أَلاَّ تَعْبُدُوا إِلاَّ إِیَّاهُ وَ بِالْوالِدَیْنِ إِحْساناً»؛ 💠 «یا بُنَیَّ لا تُشْرِكْ بِاللَّهِ إِنَّ الشِّرْكَ لَظُلْمٌ عَظِیمٌ وَ وَصَّیْنَا الْإِنْسانَ بِوالِدَیْهِ»؛ 🔸در پایان با فاتحه‌ای یادی کنیم از پدرومادرهایی که امروز کنارمان نیستند.