.
صفحههای باز روی لپتاپ را میبندم و عینک را از روی چشمهام میاندازم پایین. آویزان گردنم میماند. آرنجم را به دسته مبل تکیه میدهم و انگشت شست و اشاره را روی پلکهای بستهام میکشم تا گوشه چشمها.
زینب به امیرعلی میگوید: "مامان ناراحته."
با چشمهای بسته میخندم. نگاهشان میکنم که نشستهاند خواهر و برادری لقمه نیمرو میگیرند برای خودشان و گپ میزنند.
میگویم: «ناراحت نیستم. خستهام.»
خیالشان راحت میشود و باز حرفهای بیسر و تهشان را از سر میگیرند و بیخیال میخندند.
پ.ن۱: سهشنبهها شلوغترین روز هفته است. باید تاب بیاورم؛ هم خودم، هم جسمم.
پ.ن۲: میدانید که از این قابهای اینستاگرامی که بچهها برای خودشان لقمه بگیرند، گپ بزنند و بخندند، در زندگی هر مادری، به فاصله سال نوری رخ میدهد.
#زندگی
✨🌱✨@mastoooor
.
.
آقای امام رضا! سلام
مامانِ مریم، دوستم، یادتان هست؟ همان. مریض شده. خواهر بزرگ مریم امروز پنج بار زنگ زد خانه ما. بار اول مامان نشناختش. داشت گلهای شمعدانی را آب میداد و با تک تک گلبرگها حال و احوال میکرد. تلفن که زنگ خورد گلبرگ شمعدانی را کف دست گرفته بود و میگفت: "مادر، امروز خیلی قشنگ شدی شما."
آبپاش را کنار گلدان گذاشت و گوشی تلفن را برداشت. چند بار گفت نشناختم. بعد لبهاش به خنده باز شد: "بله بله خواهر مریم جون. بفرمایید دخترم؟"
چند لحظه ساکت شد و بعد دستش را گرفت به دیوار. روی زمین نشست و زیرلب گفت: "لاالهالاالله، از کی؟ چقدرش جور شده؟"
مامان امروز همهاش پای تلفن بود. فقط یکبار بلند شد وضو گرفت و قرآن را گذاشت به صورتش. لای قرآن را باز کرد و بالای صفحه را زیرلب خواند. بعد صورتش را گذاشت وسط صفحهها و گریه کرد. اشکها تا زیر چانهاش آمدند و ریختند روی دامن گلدارش. قرآن را که بست، تا ظهر نشست پای تلفن. خواهر مریم چهار بار دیگر هم زنگ زد.
هر بار مامان میگفت: "به لطف امام رئوف، پنج میلیون دیگه جور شد." یا میگفت: "به لطف اباعبدالله هفت میلیون هدیه کردن."
مامانِ مریم مریض شده. مامان پشت تلفن گفت: "بیماری خاص."
معلم تاریخمان چند بار از خاطرات بیماری خاصش که از سر گذرانده حرف زده است. بیماری خاص یعنی سرطان. من میدانم.
مامان مریم جوان است. خود مریم گناه دارد مادرش را در این حال ببیند.
آقای امام رضا!
من از صبح که خواهر مریم زنگ زد، کز کردهام گوشه مبل و مثلا درس میخوانم. ولی راستش تمام مدت دارم به حرفهای مامان گوش میکنم. مامان دارد برای پول عمل، به این و آن زنگ میزند.
مریم، پدر ندارد. خواهر بزرگش تنهاست برای این کار سنگین. آخرین باری که زنگ زد، مامان گفت: "مهربونتر از مادر داره پول عملشو جور میکنه. هشت تومن اضافه بر پول عمل، همین حالا یه نفر واریز کرد. برو از خودش تشکر کن دخترم."
دلم خواست کتاب را رها کنم و بپرم مامان را بغل کنم.
«مهربونتر از مادر» شمایید آقا. مامان همیشه پشتبند امام رئوف، همین را میگوید. شما را صدا میزند.
چه اسم قشنگی دارید آقا! امام رئوف، مهربانتر از مادر.
#آقای_امامرضا_سلام
#بهوقت_چهارشنبه
#نذر_قلم*نامههایم در اپلیکیشن رضوان منتشر میشوند*
🌱✨🌱@mastoooor
.
.
این مرد خالق پادکستهای نیوفولدر است. نویسنده کتاب آه و قاف و خیلی آثار دیگر.
روز جمعه همراه با جمعی از نویسندگان باشگاه مبنا، پای درسش نشستیم.
حرفهای خوبی را خیلی خوب زد.
پایان کارگاه یکروزهمان ایستادیم جلوی میز استاد. کسی پرسید: «چه بخوانیم؟»
یاسین حجازی #نهجالبلاغه را گذاشت وسط و گفت: «این!»
پرسیدم: «همین که این کتاب رو مدام بخونیم، اثری که باید، خودش میجوشه؟»
بدون مکث گفت: «میییجوشه. مطمئن باش.»
هنوز داشتم نگاهش میکردم. ادامه داد:
«یه پدیده ای هست که صبحهای خیلی زود در دشتهای کشت تریاک، بچههای کوچیک چهار پنج ساله رو لُخت میکنن و میگن بِدَوَن توی دشت و بین گلهای تریاک، جوری که عرق کنن. از ترکیب عرق بدن این بچههای کوچیک و گرده گلها که روی تن اینها مینشینه، ماده شفابخشی برداشت میشه.»
یاسین حجازی به اینجا که رسید مکث کرد. دستش را دوباره روی کتاب گذاشت و ادامه داد:
«اگه بدوووویی، بدویی که عرق کنیها،... حتما میجوشه. حتما در هر هوایی در حد عرق کردن بدویی، اثر متناسب با اون میجوشه.»
#یاسین_حجازی
✨🌱✨@mastoooor
.
.
آقای امام رضا! سلام
من دیگر نامه نمینویسم. چه فایده؟ اکبر آقا ده روز است هر صبح میآید دم خانه ما. سرش را پایین میاندازد و دستش را روی سینه میگذارد. هر بار یقه کتش را زیر انگشتهای تپلش صاف میکند و برای هزارمین بار میگوید: "چاکریم به مولا."
چاکر نمیخواهیم. کاری کنید دیگر نیاید. بابا، در را که میبندد، لب ایوان مینشیند و پیشانیاش را میان کف دست میگیرد. مامان زیر لب صلوات میفرستد و خودش را میرساند توی ایوان. تا برسد به بابا، هی میگوید: "سکته نکنه یا امام غریب."
بابام غصه میخورد. اگر سکته کند؟! ما چاکری اکبر آقا را نمیخواهیم. مگر چقدر طلب دارد از بابای من که هر صبح برای یادآوریاش میآید؟ من دلم طاقت نمیآورد بابا را اینطور ببینم.
مامان دست میگذارد سر شانه بابا و میگوید: "خدا بزرگه. جور میشه."
جور نشده است. ده روز است جور نشده است. اگر تا فردا جور نشود اکبر آقا چک بابا را میگذارد اجرا. بابا سرش را پایینتر میبرد و شانهاش تکان میخورد. گریه میکند؟ بابای من؟ مامان مینشیند لب ایوان و دست میکشد پشت شانه بابا. طاقت دیدن اشکهای بابا را ندارم. مامان نگاه میکند به گلهای شمعدانی توی باغچه و دست میکشد به چشمهاش. میگوید: "غریب هستیم اما غریبالغربا داریم مرد."
بابا بیشتر تکان میخورد. راستی راستی گریه میکند. بند دلم پاره میشود. میخواهم بروم توی ایوان و بابا را بغل کنم. میخواهم همین گوشوارههای کوچکم را که بابا سالها پیش برای جایزه روزههایم گرفته بگذارم کف دستش بگویم غصه نخور.
بابا بلند میشود و میرود سمت در خانه. مامان میپرسد: "کجا؟"
بابا صورتش را پاک میکند و جواب میدهد: "حرم!"
آقای امام رضا!
بابای غریبم دارد میآید پیش شما. دو تا غریب، حرف هم را بهتر میفهمند.
یا غریبالغربا!
ممنونم که نامههایم را میخوانید.
#آقای_امامرضا_سلام
#بهوقت_چهارشنبه
#نذر_قلم
✨🌱✨@mastoooor
.
.
گندالف به بگینز(هابیت) میگه:
دنیا داخل کتابها و نقشههای تو نیست، اون بیرونه...
#فیلم_ببینیم
#هابیت_یک
✨🌱✨@mastoooor
.
مســـــطور🌱
. یه اربعین دیگه داره میرسه و من ایرانم و تو عراقی... چه فراقی، چه فرااااااقی... ✨🌱✨@mastoooor
🌱
یه اربعین دیگه و ...
چه فراقی، چه فراااااااااقی...
🌱
.
آقای امام رضا! سلام
دست نسترن سوخته. ظرف شیر داغ از روی اجاق گاز برگشته روی دستهاش. خودش را کنار کشیده ولی همان که سعی کرده ظرف را، قابلمه بوده یا شیرجوش یا هر چی، نگه دارد، شیر داغ برگشته و دستهاش را سوزانده. پوست دستش،... پوستش... من که طاقتش را نداشتم ببینم. مامان گفت: "ورآمده!"
گریه کردم. خیلی زیاد. الان هم دارم کلمهها را یکی در میان تار میبینم و اشکم، ...چکید. چکید اینجا، روی نامه شما.
چکار کنم خب؟ دوستم است. دکتر گفته فردا معلوم میکند عمل میخواهد یا نه. گفته زمان میبرد که پوستش مثل قبل شود. یک هفته است که از خانه بیرون نیامده. هر بار پیام میدهم فقط ایموجی گریه میفرستد. درد دارد. لحظهای که ظرف شیر برگشته، ترسیده. پوستش دیگر مثل سابق نمیشود. من برایش دعا میکنم. همین حالا که تلویزیون دارد روضه آتش گرفتن خیمهها را پخش میکند، من باز یاد نسترن افتادم. دست نسترن از شیری سوخته که روی آتش بوده. این تصویرهای روضه میگویند خیمهها را آتش زدند. بچهها را خودِ آتش سوزاند.
کلیپی که الان روی صفحه تلویزیون است، دویدن دخترهای کوچک را نشان میدهد که دامنشان آتش گرفته. سوارانی که پی این دخترها، اسب را هِی میزنند و در بیابانی پر از خار و خاشاک میتازند، آنها را میترسانند. کسی نیست که این بچهها به سمتش پناه ببرند. نسترن را دعا میکنم. فکرمیکنم دستش که سوخت، مادرش کنارش بود. پدرش خانه بود و خودش را به سرعت بالای سر دخترش رساند با شنیدن صدای فریاد. نسترن خیلی خوشبخت است که دکترها دارند دلداریاش میدهند که خوب میشود.
آقای امام رضا!
من خجالت میکشم. بغض کردهام. دلم دارد میترکد. اینکه عزیزانِ جدّ بزرگ شما را آنطور ترساندند و آتش به خیمههایشان زدند، من را، بعد از اینهمه سال که گذشته، هنوز شرمنده میکند.
آقای غریب! ما همهٔ ماجرا را درک نمیکنیم. به قول مامان، قلبهای ما را بزرگ کنید تا عظمت غریب کربلا را بفهمیم.
#آقای_امامرضا_سلام
#بهوقت_چهارشنبه
#نذر_قلم
✨🌱✨@mastoooor
.