هدایت شده از ذوالنون
.
روایت گرگ و بزغالهها
قصهگو: «اگر تو جای شنگول و منگول بودی چه کاری میکردی؟»
کودک ۱: «من به موبایل مامانم زنگ میزدم.»
کودک ۲: «من گرگه را دوست دارم؛ چون شنگول و حبهانگور را میخورد.»
قصهگو: «چرا دوستش داری؟»
کودک ۲: «چون زورش زیاد است.»
قصهگو: «اگر... گرگه تو را میخورد، بازم دوستش داشتی؟»
کودک ۲: «آره.»
قصهگو: «اگر تو جای بچهبزها بودی، چه کاری میکردی؟»
کودک ۳: «من اگر حبه انگور بودم میگفتم: "بیا منو بخور."»
قصهگو: «چرا؟»
کودک ۳: «چون با خواهریام در شکمش بازی میکردم.»
کودک ۴: «من دوست داشتم اصلا گرگی نبود.»
کودک ۵: «من دوست داشتم برعکس بود. گرگ مامان را بخورد؛ بعد بچهها میرفتند و مامان را نجات میدادند.»
کودک ۶: «من وقتی میآمدم و میدیدم گرگه بچهها را خورده، میگفتم: "چشمشان کور. میخواستند در را باز نکنند."»
کودکان و جهان افسانه
#دشتِکتاب
#گرگه_بیا_منو_بخور
#جنگ_روایتها
@zonnoon