eitaa logo
📣 مطالب متنوع و مفید 💐
1.6هزار دنبال‌کننده
5هزار عکس
10.6هزار ویدیو
464 فایل
سلام خوش آمدید ♡ مطالب کانال شامل 🔰🔰↕️↕️👇👇 دعاها و مطالب مذهبی طب سنتی آشپزی همسرداری تربیت فرزند روانشناسی احکام داستان / رمان و .. مطالب امام زمانی مطالب شهدایی خانه داری گل و گیاه و ......... التماس دعا
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💐🤲💐🤲💐 💐🤲💐🤲💐 💐🤲💐🤲💐 همراهان گرامی لطفا صبور باشین تا بقیه مطالب رو ان شاالله آماده کنیم و در کانال قرار بدیم ؛ از جمله 📣 مطالب طب سنتی / 📣 تربیت فرزند / 📣 آشپزی / 📣 همسرداری / 📣 شهدایی / 📣 امام زمانی ، 📣 ادامه رُمان ..... .... در کانال قرار داده میشه و من الله التوفیق ممنون از همراهی و صبوریتون 💐🤲💐🤲💐 💐🤲💐🤲💐 💐🤲💐🤲💐
📣 مطالب متنوع و مفید 💐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☫ ﷽. ☫ 🌻 سلام علیکم و رحمت الله و برکاته 🍃بِسْـمِ ٱللهِ ٱلْرَّحْمٰـنِ الْرَّحیـمْ🍃 با یاد و نام خدای مهربان آغاز می‌کنیم روزمان را زیرا ياد و نام خدا عقل را آرامش می‌دهد دل را روشن می‌كند و رحمت او را فرود مى‌آورد 🌸 الهـی بـه امیـد تـو 🌸 〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰 🌸 ❤️ ای کاش جهان برای ظهورتان بیتاب میشد ای کاش تمامی دل های دردمند و بیقرار ، شما را از خدا می خواست ... ای کاش زمین و زمان ، یکصدا دعای فرج می خواند ... ای کاش خدا شما را به ما باز رساند ... که غیر از حکومت عدل گستر شما امید نجاتی نیست . ❤️ سلام آرام جانم مهدی صاحب زمانم 🤲 🌹 تعجیل درفرج صلوات 🌹 🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤 🌼🍃 〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰 🌷ذکر امروز یکصد مرتبه🌷 🌸 لا اله الالله الملک الحق المبین 🌸 〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰 سـ🌸ـلام✋🏻 سلام بنده خوب خدا الهی زندگیت پر از شادی باشه و خم به ابروت نیاد الهی دنیا به کامت باشه و به قول قدیمیا شیرین کام باشی الهی هر روزت بهتر از دیروزت باشه الهی آخر و عاقبتت خیر باشه الهی همیشه دستت پر باشه و دلت پر از نور ایمان روزتون سرشار از آرامش و در پناه خداوند متعال 🌹عاشقان و منتظران مولا ✋💚 🌹تقویم امروز🌹 🌷امروز پنج شنبه یکم دی ماه ۱۴۰۱ مصادف با بیست وهفتم جمادی الاولی۱۴۴۴ و بیست و دوم دسامبر ۲۰۲۲می باشد.🌷 روزتون سرشار از عشـق و آرامـش 🌹❣ 🌹هنگام نماز وراز ونیازاست، شماهم به این فیض معنوی بپیوندید،روزی را اول وقت تقسیم می کنند😊 🌹 در پناه حق🤲 یاعلی✋🏻 🌸🍃 🍃 👈 جهت حمایت از کانال ، مطالب را با لینک منتشر کنید 🌸🍃 🍃 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم ┅┅┅┅┄ اللهم عجل لولیک الفرج بحق حضرت سلام الله علیها 🤲 ┅┅┅┅┄ حداقل به 3 ارسال کنید در ثوابِ انتشارِ مطالب ؛ سهیم باشین 💐 جهت عضویت در کانال ؛ روی لینک زیر بزنین 👇 https://eitaa.com/joinchat/547422423C0601f233ec
💥💐💥💐💥 https://eitaa.com/joinchat/547422423C0601f233ec 💐💥💐💥💐 کانال مطالب متنوع و مفید در ایتا 👆 کانال کلیپ 💐💐💐💐 بسم الله الرحمن الرحیم 💐💐💐💐💐 💐💐💐💐💐 خیر مقدم به بزرگوارانی که تازه به محفل خودشون تشریف آوردن 🌸🍃🌸🍃💐🍀 و سپاس بیکران از همراهان بزرگواری که همیشه یار و همراه ما بودن 🍀💐💐💐🍀 💐💐💐💐💐 💐💐💐💐💐 ━━━━━━━ 📚👈 جهت حمایت از کانال ، مطالب را با لینک منتشر کنید 🍏🍎 🍎🍏 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 💔 ممنوع این پیام فقط مختص همراهان گرامی کانال مطالب متنوع و مفید در ایتا هست
📣 مطالب متنوع و مفید 💐
ه نمکدان انداخت. – عه، ازاین نمک بی بخاراست؟ خندیدم و گفتم: آقاآرش. با شیطنت گفت: – جانم، لقمه می
💥💐💥 https://eitaa.com/joinchat/547422423C0601f233ec 💐💥💐 شما به کانال مطالب متنوع و مفید در ایتا👆 بسم الله الرحمن الرحیم 136 برای یک لحظه دستش را دور گردنم انداخت و سرم را به طرف خودش کشید و بوسه ایی روی سرم کاشت و گفت: –تو هر چی بپوشی قشنگی. بعد از این که دوش گرفتم، موهایم را خشک کردم. سعیده را صدا زدم تا روی موهایم را اتو کند. سعیده با اسرا کلاس طراحی می‌رفتند و تازه از کلاس امده بودند. وقتی سعیده وارد اتاق شد. نگاهی به لباسم انداخت. نوچی کرد و سمت کمد رفت. یک تاپ مجلسی از آن بیرون کشید و گفت: –این رو با اون دامن مشگی توری چین چینه بپوش. با چشم های گرد شده نگاهش کردم. – تاپ بپوشم؟ اخمی کرد و گفت: –شوهرته دیگه. ــ برادرش هم هست. فکری کرد و دوباره سرش را داخل کمد کرد و شروع به گشتن کرد. چیزی پیدا نکرد و با صدای بلند اسرا را صدا کرد. اسرا به دو خودش را به اتاق رساند و گفت: –ها! ــ ها و کوفت. نگاهش بین من و سعیده چرخید و کشیده و بلند گفت: – بله، امرتون. ــ این رو سارافونیه که اون دفعه تو تولد من پوشیده بودی کو؟ اون شیری رنگه رو می گما که یقه اش گیپور بود. اسرا با تعجب گفت: – مگه تو کمد نیست؟ سعیده کلافه گفت: –نه بابا، یه ساعت دارم می گردم. اسرا به طرف کمد رفت و یکی از چوب لباسیها را که مانتوی من به آن آویزان بود را بیرون آورد و مانتو را از چوب لباسی در آورد و گفت: –اینجاست. سعیده چپ چپ نگاهم کرد و گفت: –من رو گذاشتی سرکار؟ خب بگو اینجا گذاشتی دیگه. بعد زیر لب غر زد، برداشته زیر مانتو قایمش کرده. با تعجب به اسرا نگاه کردم. اسرا گفت: – نه بابا اون خبر نداره، من گذاشتم. سعیده دامنم را هم آورد و رو به اسراگفت: –به هم میان، نه؟ اسرا نگاه گنگی به لباس ها انداخت و گفت: – این بلوز شلوارم که تنشه قشنگه ها، رنگشم روشنه. ــ منم همین رو می گم آخه تاپ و دامن مشگی؟ سعیده اخمی کرد. –آخه اونا اسپرتن، الان داری میری مهمونی که باید یه کم... اسرا گفت: – آره خب... اصلا می خوای ایناروهم بپوش ببینیم کدوم قشنگ تره. بالاخره بعد از کلی نظر دادن و اختلاف نظر پیدا کردن، مامان مجبور شد دخالت کند و طبق معمول حرف سعیده را تایید کرد و گفت: – به نظر منم سعیده درست میگه، هم تاپ و دامن بیشتر بهت میاد، همم مناسب تره واسه جلسه ی اول. سعیده که انگار مدال المپیک گرفته بود با یک حس قهرمانی و لبخند به لب رفت اتوی مو را آورد و زد به برق و گفت: –بیا بشین تا اوتوت کنم چروکات باز بشه. راستی اون صندل مشگیاتم بردار. پشت به سعیده نشستم و گفتم: –اسرا پس اون گیره شیریه با روسری شیریه رو هم برام بیار. ــ نه، گیره شیریه رو خودم می خوام. الان با سعیده می خوام برم خونشون. سکوت کردم و یاد حرف آرش افتادم که گفت یک جعبه گیره برام می خره. چه خوب که مخالفت نکردم، چند روز دیگه همه رنگ گیره می خریم و از شر این گیره های شریکی راحت میشم. همونجور تو فکر بودم که دیدم گیره و روسری که گفتم جلومه، اسرا با لبخندی کنارم نشست و گفت: – شوخی کردم، خواستم ببینم شوهر کردی بازم صبوری. نیشگون آرامی از بازویش گرفتم. – شیطون شدیا. همان لحظه احساس سوزش در سرم کردم. با تشر گفتم: – سوختم سعیده، فقط روی موهام رو بکش، یه دسته از رو جدا کن... ــ می دونم بابا، یه لحظه حواسم پرت شد، ببخشید. بعد از این که کارسعیده تمام شداصرار کرد که آرایشم کند، ولی من قبول نکردم و به زدن یه رژ کالباسی با کشیدن یه سرمه اثمد اکتفا کردم. چند دقیقه بعد از این که آماده شدم آرش زنگ زد که پایین بروم. خیلی اکشن روسری‌ام را بستم و چادر مهمانی‌ام را که اسرا برایم اتو کرده بود برداشتم و بیرون رفتم. منتظر آسانسور بودم که سعیده با کیف و موبایلم جلوی در ظاهر شد و چشمکی زد و گفت: –جدیدا چه چست و چابک شدی ناقلا. ــ ای وای...دستت درد نکنه، خوب شد آوردی برام. وسایلم را از دستش گرفتم و بوسیدمش. داخل ماشین نشستم و سلام کردم. آرش آرنجش را به فرمان تکیه داده بود و نگاهم می کرد. با لبخند جواب دا دولی نگاهش را از من بر نداشت، خجالت زده سرم را پایین انداختم و دسته ی کیفم را به بازی گرفتم. هنوز نگاه سنگینش را روی خودم احساس می کردم، سرم را بلند کردم و نگاهش کردم، چشم هایش انگار آتش بود، همین که نگاهش کردم تمام تنم گر گرفت، قدرت این که چشم از او بردارم را نداشتم، همه چی در هم آمیخته بود. خجالت، حیا،عشق...نگاهش بی تابم می کرد.تمام سعیم را کردم و با صدای لرزانی گفتم: – نمی خوای راه بیفتی؟ بی حرف ماشین را راه انداخت. تا مقصد حرفی نزدیم. توی سکوت دستم را گرفته بود و با انگشت شصتش پشت دستم را نوازش می کرد. دنده ی ماشینش اتومات بود، فقط موقع پارک کردن دستم را رها کرد تا دنده ی ماشینش را روی حرف(پ)قراربدهد. دستم رفت روی دستگیره ی ماشین که گفت: چند لحظه صبر کن. م