eitaa logo
مَتنـِــــستان ✒️موثرباش
1.3هزار دنبال‌کننده
150 عکس
16 ویدیو
9 فایل
متن‌های مجری‌گری، داستان کوتاه، اشعار مطالب مناسبتی ویژه مجریان و سخنرانان ارتباط با ادمین @Moaserbash_official کانال تخصصی آموزش اجرا و فن‌بیان 👉 @moaserbash
مشاهده در ایتا
دانلود
🐎خوش شانسی و بدشانسی داستان پیرمرد و اسب دوستان تاحالا شده یه اتفاقی براتون بیفته و دیگران بگن عجب بدشانسی آوردی و بعدش معلوم بشه که نه! انگار خوش‌شانسی هم بوده؟! بگذارید یه ماجرایی رو براتون تعریف کنم. در روزگاری کهن پیرمردی روستا زاده ای بود که یک پسر و یک اسب داشت. روزی اسب پیرمرد فرار کرد و همه همسایگان برای دلداری به خانه اش آمدند و گفتند: «عجب بدشانسی آوردی که اسب فرار کرد!» پیرمرد در جواب گفت: «از کجا می دانید که این از خوش شانسی من بوده یا بد شانسی ام؟» همسایه ها با تعجب گفتند: «خب معلومه که این از بد شانسی است!» هنوز یک هفته از این ماجرا نگذشته بود که اسب پیرمرد به همراه بیست اسب وحشی به خانه برگشت این بار همسایه ها برای تبریک نزد پیرمرد آمدند و گفتند: "عجب اقبال بلندی داشتی که اسبت همراه بیست اسب دیگر به خانه برگشت." پیرمرد بار دیگر گفت: «از کجا می دانید که از خوش شانسی من بوده یا از بدشانسی ام؟» فردای آنروز پسر پیرمرد حین سواری در میان اسبهای وحشی زمین خورد و پایش شکست همسایه ها بار دیگر آمدند و گفتند: «عجب شانس بدی.» کشاورز پیر گفت: «از کجا می دانید که از خوش شانسی من بوده یا از بدشانسی ام؟» چند تا از همسایه ها با عصبانیت گفتند: «خوب معلومه که از بد شانسی تو بوده پیرمرد کودن!» چند روز بعد نیروهای دولتی برای سربازگیری از راه رسیدند و تمام جوانان سالم را برای جنگ در سرزمین دور دستی با خود بردند پسر کشاورز پیر بخاطر پای شکسته اش از اعزام معاف شد.. (اين زمان است كه ثابت می کند که بسیاری از رویدادها را که بدبیاری زندگی خود می پنداشته ایم صلاح و خیرمان بوده و آ ن مسائل، فرصتهایی بوده اند که زندگی به ما اهدا کرده است.) سوره اي از قرآن مجيد: 🕋«عسی ان تکرهو شیئا و هو خیر لکم و عسی ان تحبو شیئا و هو شرلکم و الله یعلم وانتم لا تعلمون...» «چه بسا چیزی را شما دوست ندارید و درحقیقت خیر شما در آن بوده و چه بسا چیزی را دوست دارید و در واقع برای شما شر است و خداوند داناست و شما نمی دانید.» مَتنـِــــــستان | بوستانی از متن و شعر و داستان👇 https://eitaa.com/joinchat/2058682618C73ac4ec86b
🧖🏻‍♀صدقه‌ی عروس امام صادق(ع): عیسی روح اللَّه، بر قومی گذشت که فریاد و هلهله می‌کردند. گفت: «امروز، فریاد و هلهله سر می‌دهند و فردا گریه می‌کنند. زیرا امشب، عروس آنان خواهد مُرد». گفتند: خدا و فرستاده او راست می‌گویند. منافقان گفتند: فردا نزدیک است! صبح که شد، آمدند و عروس را زنده یافتند، و هیچ اتّفاقی برایش نیفتاده بود. گفتند: ای روح اللَّه! آن که دیروز خبر دادی می‌میرد، نمرده است! عیسی(ع) گفت: «خدا هر چه بخواهد، انجام می‌دهد». ما را نزد او ببرید. پس در حالی که از همدیگر سبقت می‌گرفتند، رفتند تا به خانه عروس رسیدند و در زدند. شوهرش بیرون آمد. عیسی(ع) به او گفت: «از همسرت برای من اجازه بگیر». شوهر، نزد همسرش آمد و به او خبر داد. آن گاه عیسی(ع) وارد شد و به او گفت: «دیشب چه کارخیری انجام دادی؟». گفت: کاری انجام ندادم، مگر همان کاری که در گذشته نیز انجام می‌دادم. هر شب جمعه، نیازمندی می‌آمد و ما غذای او را تا شب جمعه بعدی می‌دادیم. دیشب هم آمد، در حالی که من و خانواده‌ام سرگرم کارهای خود بودیم. او صدا زد؛ ولی کسی جوابش را نداد. دوباره صدا زد؛ ولی جواب نشنید، تا این که بارها صدا زد. وقتی سخنش را شنیدم، برخاستم و به صورت ناشناخته، همان طور که درگذشته به او غذا می‌رساندیم، غذا را به او رساندم. عیسی(ع) به او گفت: «از جایت کنار رو». او از جایش کنار رفت ناگهان از زیر لباس او یک افعی چون تنه درخت پدیدار گشت که دمش را به دندان گرفته بود.🐍 عیسی(ع) گفت: «به خاطر آنچه انجام دادی، این افعی از تو باز داشته شده‌است». قصص الانبیا @matnestan | مَتنـِــــــستان
🧖🏻‍♀صدقه‌ی عروس امام صادق(ع): عیسی روح اللَّه، بر قومی گذشت که فریاد و هلهله می‌کردند. گفت: «امروز، فریاد و هلهله سر می‌دهند و فردا گریه می‌کنند. زیرا امشب، عروس آنان خواهد مُرد». گفتند: خدا و فرستاده او راست می‌گویند. منافقان گفتند: فردا نزدیک است! صبح که شد، آمدند و عروس را زنده یافتند، و هیچ اتّفاقی برایش نیفتاده بود. گفتند: ای روح اللَّه! آن که دیروز خبر دادی می‌میرد، نمرده است! عیسی(ع) گفت: «خدا هر چه بخواهد، انجام می‌دهد». ما را نزد او ببرید. پس در حالی که از همدیگر سبقت می‌گرفتند، رفتند تا به خانه عروس رسیدند و در زدند. شوهرش بیرون آمد. عیسی(ع) به او گفت: «از همسرت برای من اجازه بگیر». شوهر، نزد همسرش آمد و به او خبر داد. آن گاه عیسی(ع) وارد شد و به او گفت: «دیشب چه کارخیری انجام دادی؟». گفت: کاری انجام ندادم، مگر همان کاری که در گذشته نیز انجام می‌دادم. هر شب جمعه، نیازمندی می‌آمد و ما غذای او را تا شب جمعه بعدی می‌دادیم. دیشب هم آمد، در حالی که من و خانواده‌ام سرگرم کارهای خود بودیم. او صدا زد؛ ولی کسی جوابش را نداد. دوباره صدا زد؛ ولی جواب نشنید، تا این که بارها صدا زد. وقتی سخنش را شنیدم، برخاستم و به صورت ناشناخته، همان طور که درگذشته به او غذا می‌رساندیم، غذا را به او رساندم. عیسی(ع) به او گفت: «از جایت کنار رو». او از جایش کنار رفت ناگهان از زیر لباس او یک افعی چون تنه درخت پدیدار گشت که دمش را به دندان گرفته بود.🐍 عیسی(ع) گفت: «به خاطر آنچه انجام دادی، این افعی از تو باز داشته شده‌است». قصص الانبیا @matnestan | مَتنـِــــــستان
🙏🏼تسلیت روزی مردی نیازمند خدمت امام حسن(ع) رسید و از او کمک خواست. آن روزها دست امام خالی بود، ولی از اینکه آن فقیر با دست خالی از در خانه اش برود، احساس شرم و ناراحتی می کرد. ازاین رو، به او گفت: آیا می خواهی تو را به کاری راهنمایی کنم که به مقصودت برسی؟ مرد پرسید: چه کنم؟ امام فرمود: «امروز دختر والی از دنیا رفته و وی عزادار است و هنوز کسی به طور رسمی برای تسلیت به حضور او نرفته است. نزد او برو و بگو خدا را شکر که اگر دخترت پیش از تو از دنیا رفت و در زیر خاک پنهان شد، زیر سایه پدر بود و اگر والی پیش از او از دنیا می رفت، دخترت پس از مرگ تو در به در می شد و ممکن بود بر سر قبر تو از او هتک حرمت بشود.» این جمله‌های آرام بخش و عاطفی، در روح والی اثری عمیق بر جای گذاشت و حزن و اندوهش را کم کرد و دستور داد جایزه‌ای به مرد بدهند. سپس از او پرسید: بگو ببینم این حرف ها را خودت زدی؟ مرد گفت: نه حسن بن علی مرا راهنمایی کرد. والی گفت: راست می گویی، او گنجینه بلاغت و کانون سخنان دل نشین و شیواست. ✍️حسن بن علی امام مصلح، ص ۷۸. @matnestan | مَتنـِــــــستان
دشمن مردی خدمت امام حسن(ع) آمد و گفت: ای پسر امیرالمؤمنین! تو را به حق خداوندی که نعمت بسیار به شما کرامت فرموده است، سوگند می دهم به فریاد من برسی و مرا از دست دشمن نجات دهی! این دشمن ستمکار، حرمت پیران را نگه نمی دارد و به خردسالان رحم نمی کند. امام حسن با تعجب فرمود: «بگو دشمن تو کیست تا از او داد تو را بستانم!» مرد گفت: دشمن من فقر و پریشانی است. امام حسن(ع) لحظه ای سر به زیر افکند، سپس سر برداشت و خادم خود را صدا زد و به او فرمود: «هرچه مال نزد توست، بیاور!» خادم پنج هزار درهم آورد. امام از او خواست پول را به مرد فقیر بدهد. سپس به مرد فقیر گفت: هر وقت این دشمن به سراغ تو آمد، شکایت او را نزد من بیاور! ✍ محمدعلی نورائی یگانه قمی، زندگانی کریم اهل بیت حضرت امام حسن مجتبی(ع)، ص 92. @matnestan | مَتنـِــــــستان
یک عاشقانه آرام 🔺روایت های کمتر شنیده شده ای از رفتار عاشقانه علما و بزرگان دین با همسرانشان مناسب برای طرح در بخشهای مختلف اجرا ↳ @matnestan | مَتنـِــــــستان